خلاصه داستان :
سام پسر نوجوانی است که بسیار به ماوراءالطبیعه علاقه دارد. او کتابهای بسیاری در این زمینه مطالعه کرده و جای خالی قدرتهای اینچنینی را در زندگی اش حس می کند. امیدوار است روزی نیروی ویژه خود را بیابد. نیرویی که قرار است او را به برتری برساند و ...
در حقیقت او اصلا نمی داند که اگرچنین نیرویی وجود داشته باشد و او آنرا بیابد، چه استفاده ای برایش خواهد داشت، اما همچنان مصر و امیدوار است. روزی از روزها ،سام در پی یک مشکل خانوادگی و بناچار در خانه یکی از مادربزرگهایش سکنی می گزیند، البته برای چند روز محدود! چون زندگی کردن با مادربزرگ رز واقعا کار دشواری است. سام داستانهای زیادی از زبان والدینش درباره این سبک زندگی شنیده و الان که ناچار است برای چند روز با او زندگی کند حسابی ناراحت و بی حوصله است.
چند روز بعد وقتی سام به خواست روزگار تن می دهد و راهی منزل مادربزرگ رز می شود، روزگار هم سورپرایزی را که برای او مهیا کره است، رو می کند.
منزل مادربزرگ، چیزی نیست که والدین سام آرزو می کردند؛ همان منزل امن درندشت کهنه ، با مادربزرگ مهربان و پرخور و کمی خل و چل. چیزی که سام با آن روبرو می شود، کتابخانه اصول جادوست بامحافظان غیر انسانی و زیرزمینی که صداهای خوفناک، هر صبح و شب از آن بگوش می رسد.
سام حالا برای خود مردی شده است. در شرف انتخاب! انتخاب بین جادوگر شدن و توابع آنرا پذیرفتن، و فرار کردن و قید قدرت جادویی را زدن.
که الحق انتخاب دشواری است!
مقدمه :
روز اول- مادربزرگ رز، با چیزی که شنیده بودم تفاوت بسیاری دارد. او جدی، سختکوش، صبور و نیرومند است. راستش دلم می خواست در اولین ملاقات با من همراه می شد اما او نترس تر از این حرفهاست که حال مرا دراین لحظات درک کند. وقتی به این فکر می کنم که چند دقیقه بعد با یک موجود"خاص" قرار ملاقات دارم بدنم به لرزه می افتد اما ...
سام هیچ وقت در خاطره نویسی خیلی خوب نبود. گهگاهی برای آرامش اعصاب به این کار دست می زد و بزودی همه نوشته هایش را می سوزاند اما این بار فکر کرده بود که اگر خطری تهدیدش کند، بد نیست خانواده اش و حتی پلیس به آخرین خاطراتش دسترسی داشته باشند! سام به این فکر خودش خندید. نمی دانست جینی، کی به دیدنش خواهد آمد. زمانی مشخص نشده بود. فکر کرد که شاید وقت کافی داشته باشد تا ...
فکرش نیمه تمام ماند چون به محض اینکه سر بلند کرد، زن چاق و شلخته ای را دید که از میان دیوار اتاق پذیرایی گذشت و به محض قدم گذاشتن به اتاق گرد و خاکی را که هنگام عبور از دیوار بر تنش نشسته بود تکاند. سام با صدای خفه ای جیغ کشید اما به خودش مسلط شد و دفتر خاطراتش را زیر کوسن مبل پنهان کرد. نیازی به جلسه توجیهی نبود، تصمیم گرفته شده بود!
سام بزودی مراحل نمو را پشت سر می گذاشت.
حیرت انگیز، فوقالعاده، ویژه و به شدت مجزوب کننده است.
نویسنده کیه؟
اگه خودتونید ادامه میدید؟
آیا ترجمه است؟
کی فصل دهی شروع میشه؟
به شدت کنجکاوی برانگیز بود؟
حیرت انگیز، فوقالعاده، ویژه و به شدت مجزوب کننده است.
نویسنده کیه؟
اگه خودتونید ادامه میدید؟
آیا ترجمه است؟
کی فصل دهی شروع میشه؟
به شدت کنجکاوی برانگیز بود؟
سلام عزیزم
وای! چه ذوقی کردم با دیدن این کامنت. ولی تشویق کار ادمو سخت می کنه. اگه بد بنویسم، آبروم میره.
بهله، نوشته خودمه. سعی هم می کنم تمومش کنم. ایشالا اون قدر خوب باشه که تا آخرش دنبال کنید.
خیلی ممنون .
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
قسمت اول
سوزی، سیب درشتی را که برای نیم ساعت در دستش چرخانده بود گاز زد و برای بار دهم دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما آهی کشید و ساکت شد. سام سعی داشت روی خلال کردن سیب زمینی تمرکز کند و با سرعت بالایی کار می کرد. از گوشه چشمش سوزی را دید که همچنان روی کابینت نشسته وبا بی قراری پاهایش را تکان می دهد. سام زیر لب گفت : بگو!
سوزی که منتظر همین جرقه بود، با خوشحالی جواب داد : من تصمیممو گرفتم!
سام خندید و گفت : خوبه! فکر می کنم توی همین هفته به اندازه کل عمرمون توی این خونه تصمیم گرفته شده. حالا تو قراره چکار بکنی؟ فتح اورست؟ سفر به ماه؟
سوزی سیبش را بین انگشتان کشیده اش چرخاند و متفکرانه گفت : کسل کننده تر از این حرفها! می خوام به جای تو برم خونه مادربزرگ رز.
سام بقدری شوکه شد که چیزی نمانده بود دستش را ببرد. همچنان که انگشتش را می مالید گفت : تصمیم غم انگیزیه. از کجا به این نتیجه رسیدی؟
رز از بالای کابینت پایین پرید و زیر آفتابی که نصف آشپزخانه را پوشانده بود ایستاد. با لب و لوچه آیزان جواب داد : همیشه خدا همه بار خانواده ما روی دوش توئه. می خوام یکبار بهت کمک کنم. خاله ماری قبلا مهمون نوازیشو ثابت کرده. تو هم تازه سال تحصیلی تو پشت سر گذاشتی و برای خوندن کتابهای بچگانه و مسخره ت به آرامش احتیاج داری. من این یک ماهو خونه مادربزرگ رز می مونم.
سام احساساتی را که به وجودش هجوم آورده بود پشت لودگی همیشگی اش پنهان کرد و گفت: تو یه قهرمانی سوزی. ولی مادر توی این ماه به خونه خاله ماری رفت و آمد خواهد داشت و من به هیچ وجه تصمیم ندارم بعد از بلاهایی که سرمون اومده توی این یک ماه ببینمش. خودم یه جوری از پسش بر میام. تصمیم گرفته شد.
سوزی سیبش را روی کابینت انداخت ، به دو پیش آمد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت. هق هق کنان گفت : من می دونم دلیل اصلیت برای این حرفها چیه. مثل همیشه ست ، نگو نه.
سام روی پاهایش سوزی را به چپ و راست تاب داد و گفت : مثل همیشه سوزی. دلیلم تویی.
سوزی از سام جدا شد و اشکهایش را پاک کرد. لبخند درخشانی زد و گفت : وقتی برگردیم خونه ، تا ابد "هری" صدات می زنم. البته اگه برگردیم.
سام دوباره سراغ سیب زمینی هایش برگشت وگفت : بر می گردیم.
سوزی نگران پرسید : اگه طلاق بگیرن چی؟
سام آهی کشید و جواب داد : صادقانه بگم، نمی دونم. ولی بالاخره باید باهاش کنارب یایم. شاید هم من تا اون موقع یه وردی چیزی پیدا کردم که بتونم به مجسمه ای چیزی تبدیلشون کنم. اون موقع می تونیم بذاریمشون توی سالن پذیرایی. تو هم هر روز می ری وگردگیریشون می کنی. تا حالا هم نقش بیشتری تو تربیت و نگهداری ما نداشتن.
سوزی خندید اما با سرخی ناشی از عذاب وجدانش گفت : سام!
سام به خواهرش نگاه دقیقی انداخت. به قد کوتاه و موهای براق مشکی اش. با خودش فکر کرد انصاف نیست یک دختر بچه پانزده ساله ظریف و زیبا نگران چنین چیزهای جدی ودشواری باشد. بنابراین شروع به شوخی و خنده کرد .
دو ساعت بعد موقع جمع کردن چمدانهایش، سام حسابی عصبی بود. او رمان برج سیاهش را روی کتابهای دیگر گذاشت و به زحمت در چمدان را بست. بعد با لحن بدی به سوزی که مشغول ورق زدن یک کتاب بود گفت :سوزی اگه نمی خوای کمک کنی لطفا برو بیرون. من استرس دارم.
سوزی کتاب را بست و جلد آنرا به سمت برادرش گرفت. با جدیت پرسید : "برایم بمیر" می خونی؟
سام کتاب را از او گرفت ، در گوشه چمدان دومش گذاشت و پرسید : ایرادش چیه؟
سوزی با مهربانی گفت : عین اینو منم دارم. با همین جلد. ایرادی نداره فقط یکم دخترونه ست.
سام گفت : برای الهام خوبه. من می دونم که یه نیرویی یه جایی هست. برای پیدا کردنش نیاز به سرنخ دارم. ببین سوزی اگه من یه روزی نتیجه بگیرم که هیچ جادویی هیچ کجای این جهان وجود نداره، زندگیم کاملا تار میشه. ماورا تمام رنگیه که توی زندگی من هست.
سوزی تعدادی کتاب روی کتاب های قبلی سام چید و بدون اینکه به او نگاه کند گفت :"الهام" واژه ایه که نویسنده ها ازش استفاده می کنن، سام و اگه ما دنبال دست نایافتنی ها هستیم به خاطر وضعیت احمقانه زندگی مونه. نه چیز دیگه. خودتون گران نکن. من برای تو آرزوی موفقیت می کنم.حتی اگه با اولین افسونت منو به یه وزغ تبدیل کنی. حالا بخند تا من آروم شم.
سام خندید و سوزی آرام شد، اما او خبر نداشت که در قلب هفده ساله برادرش چه می گذرد، چون در همین لحظه او یکی از همان حس های غیر قابل توضیحش را تجربه کرده بود. حسی که به او می گفت :"تو اندام دیگری در خودت داری که هنوز نمی دانی چگونه از آن استفاده کنی" .
دقیقا مثل بچه ای که پایی دارد و آن را حس می کند اما آن را نمی شناسد و طرز استفاده اش را نمی داند. مثل بال برای پرنده لانه نشین. سام آه کشید و در همین لحظه زنگ خانه به صدا در آمد.
سلام مژگانِ عزیزم
خلاصه ی داستان تو رو خوندم. چند تا پیشنهاد دارم :
1- اول اینکه حتماً برای تاپیک هایی که می زنی یه Prefixئه داستان بلند یا داستان جدید بزار
2- داستان هات رو اینجوری نزار تو تاپیک، پی دی اف حتمن باشه با کاور اگر کاور نداری هم طوری نیست ولی حتمن سعی کن صفحه بندی منظم باشه
سلام مژگانِ عزیزمخلاصه ی داستان تو رو خوندم. چند تا پیشنهاد دارم :
1- اول اینکه حتماً برای تاپیک هایی که می زنی یه Prefixئه داستان بلند یا داستان جدید بزار
2- داستان هات رو اینجوری نزار تو تاپیک، پی دی اف حتمن باشه با کاور اگر کاور نداری هم طوری نیست ولی حتمن سعی کن صفحه بندی منظم باشه
ممنون عزیزم بابت ادوایست
از بعدی حتما انجام میدم. هرچند اصلا نمی دونم باید چکار بکنم. غیر از خوندن و نوشتن هیچ چیز بلد نیستم.
الان این دو تا رو از فرط خستگی شروع کردم. کارم پیش نمی ره،اگه کار نکنم؛ می ره برای دو ماه دیگه! تصمیم گرفتم حتی اگه مردم هم بنویسم. این طوری بعدا قلمم باز می شه. بازم مرسی. خواهش می کنم اگه خوندی، و نظر منفی ای به ذهنت رسید لطفا بهم بگو.
قسمت دوم
سام با اشک و آه ازخواهرش جدا شد.دوست نداشت زودتر از سوزی منزل را ترک کند اما چاره ای نداشت. او حتی فرصت نکرد که به شایستگی از خواهرش جدا بشود. مادربزرگ رز با بد اخلاقی توی ماشین منتظر او بود و سام ناچار شد با صدای بلند از سوزی خداحافظی کند و چمدانهایش را داخل اتاقک ماشین بکشاند . مادربزرگ حتی سلام شیرینی هم به او نداده بود تا این جرات درقلبش رشد کند که بالا برگردد و خواهرش را پیش از مدتی نسبتا طولانی در آغوش بکشد. سام با بدبینی روی صندلی جلو نشست و بدون اینکه به مادربزرگش نگاه کند توی فکر فرو رفت. داشت به مادرش و اینکه چقدر دلش برای او تنگ خواهد شد فکر میکرد که مادربزرگ با گفتن جمله ای کوتاه حسابی غافلگیرش کرد : گمون نکنم دل اونها هم برات تنگ بشه. مثل همیشه خودخواه و یک دنده اند.
سام با چشمهای گرد شده به پیرزن چاق و کوتاه قدی که کنارش نشسته بود نگاه کرد. مادربزرگ رز ادامه داد : تعجب کردن نداره. نصف زندگیشون صرف این شده که ثابت کنن حق با خودشونه و طرف مقابلشون یه احمقه. در حالیکه اگر درست نگاه کنی دارن به خودشون توهین می کنن ،چون همین چهار سال پیش که عاشق هم شدن به همه فامیل می گفتن که شما نمی فهمید و اون یارو طرفمون ،مناسب ترین آدم دنیاست.
مادربزرگ نگاهی به سام انداخت و بعد از توجه به سن و سال او به خودش گفت : البته بیشتر از چهار سال پیش بوده. ببینم پسر، تو چند سالته؟
سام خنده کنان گفت : هیفده مادربزرگ.
ناگهان احساس محبتی نسبت به پیرزن خل و چلی که مادرش را برای یک شبانه روز در حمام حبس کرده بود حس کرد. مادربزرگ روده درازی اش را از سر گرفت : ببین پسر، من سعی کردم برای یک ماه از دست اون هیولاها نجاتت بدم. ولی باید قول بدی مقابل چشم من اون چرت و پرتها رو نخونی.
سام فکر کرد : "اوه، پس حسابی نجاتم داده!" و خندید. برای اینکه تابلو تراز این نباشد پرسید : کدوم چرت و پرتها مادربزرگ؟
پیرزن به سرعتی غیر مجاز داخل یک فرعی پیچید و گفت : همونا دیگه! اونایی که به جادو به چشم اسباب بازی نگاه می کنن. علم و هنر توی جادو رو حس نمی کنن و همون دیگه.چرت و پرتا. ضمنا اگه می خوای به هدف ارزشمندی برسی، به مکان صحیح و آرامش احتیاج خواهی داشت. حالا به حرفم می رسی.
سام فکر کرد :"ذهنمو می خونه!" البته خودش به این گفته اعتقاد نداشت. پیرزن داخل فرعی تنگ تری پیچید و سرعت اتومبیلش را کم کرد و گفت : ذهن که کتاب نیست پسر. ذهن صدا داره که می شه شنیدش.
سام با تعجب نفسش را حبس کرد. مادربزرگ با مسخرگی گفت : نفس بکش بچه! هنوز برای اینکه نفستو حبس کنی خیلی زوده. پیاده شو.
بعد از اتومبیل پیاده شد و سام تازه متوجه بافت نیمه روستایی اطرافش شد و همچنان متعجب از عوض شدن فضا در این فرصت کم. حرکتهای پیرزن داشت او را به وحشت می انداخت اما او هم مثل هر پسر هفده ساله دیگر از اقرار به این مطلب شرمنده بود. بنابر این پیاده شد و به سختی چمدانهایش را با خودش داخل حیاط وسیع مادربزرگ کشاند. مادربزرگ رز، لنگ لنگان از پله های منتهی به ایوان بالا رفت و چیزی زمزمه کرد. سام می توانست قسم بخورد که در پی شنیدن صدای زمزمه، درخود به خود باز شده است. با ترس و لرز پشت سر مادربزرگ روان شد و چمدانهایش رامقابل کفشکن روی زمین گذاشت. مادربزرگ از داخل منزل پرسید : این قدر که کتاب با خودت آوردی، مطمئنی که دو تا زیرشلواری هم توی چمدون هات جا شده؟
سام لرز صدایش را کنترل کرد و با خوش خلقی جواب داد : بله مادر بزرگ. همه چیز همراهم هست.
پیرزن پیش آمد و چمدانهای سام را با یک دست برداشت و همچنان که داخل برمی گشت گفت : خوبه! از اینجا تا اولین بازار روز، حدود چهل و پنج دقیقه به رانندگی تو، راه هست.
سام سعی کرد آب دهانش را قورت بدهد اما دهانش خشک خشک بود. وارد هال بزرگ مربعی شکل مادربزرگ شد و پرسید : مگه رانندگی بارانندگی فرق می کنه؟
مادربزرگ دستش را به چانه سام کشید و خنده کنان گفت : اوه،عزیزم! آه،فرزندبیگناهم!
سام از کوره در رفت و با صدای بلندی که بلافاصله بابتش شرمنده شد گفت : مادربزرگ خواهش می کنم،شما دارید منو می ترسونید.
مادربزرگ خودش را به صندلی محبوبش در مقابل شومینه دود گرفته رساند و درحالیکه روی آن لم می داد گفت : هیچ از پسر های بد اخلاق خوشم نمیاد. همینطور هم از پسرهای ترسو که دست بر قضا تو هر دوی این خصلتها رو به کمال داری. آشوب بیا اینجا!
سام هاج و واج پرسید : چی؟ گربه ای دقیقا همرنگ مبل نخودی رنگی که سام رویش نشسته بود، از روی صندلی کناری سام بلند شد و به سمت مادربزرگ رفت. سام که پیشتر متوجه گربه نشده بود از ترس جیغ کشید. مادربزرگ چهره اش را چین انداخت و گفت : اینطوری نمی شه! اگه می خوای جادوگر خوبی بشی باید دست از این ترسیدن های بی خود و بی جهتت برداری.
سام با قلبی که تند و تند می زد پرسید : مادربزرگ اگه حرفی هست که من باید بشنوم لطفا بهم بگین. من با شنیدن حرفهای شما گیج تر از قبل شدم.
مادربزرگ گفت : رک و راست بهت می گم. اگه می خوای بدونی،باید بپرسی. سوالت چیه؟
سام خجالت زده پرسید : جادویی که شما می گین واقعا وجود داره؟
مادربزرگ گفت : نه برای هر کسی.
و ادامه داد : البته من به تو امیدوارم!
سلام، داستانت جذبم کرد، ادامه نمی دهی؟ اگر به صورت پی دی اف قرارش بدی عالی میشه.
واو
مخصوصا فصل اولش واو
همین اول عجب ضربه ای زد به احساساتم. چه شخصیت پردازی ای! یلی خوب بود. من خیلی از خواهر خوشم اومد. تو روخدا یه کاری کن تو داستان زیاد بیاد.
مادربزرگه یه ذره عجیب غریب بود . ایکاش قبل از حرف زدن درباره جادوگریو اینا یه تستی میکرد این سام رو
بعد هری که گفتی منظورت هری پاتره؟ آخ جون سام پاتر هده!!! از این حرفا زیاد بزن تو کتابت. اینجا همه کتابخونن از این کلمه ها میبینن عین من از خوشحالی غش میکنن.
فقط تو رو خدا پی در اف بذار. مخم سوت کشید.
خوب جمله لطفا pdf بزار چند بار گفتن پس من دیگه نمیگمش:10::21: کلا سبکی که باههش داری مینویسی رو دوست دارم فقط تو اینجور داستان ها نظام جادویی که میخوای بزاری خیلی مهمه که مشتاقانه منتظرشم ببینم برامون چه سوپرایزی داری
بعضی جاها بهتره بیشتر توصیف کنی مثلا وقتی سوار ماشین شدن بعد از یه مکالمه کوتاه به مقصد رسیدن که این سوال برام پیش اومده که ایا خونه مادر بزرگ همین نزدیکیا بود یا مادر یزرگ یه وردی خوانده و اونا به خونش منتقل شدن و...... کلا اینارو بیشتر شرح بده که چقدر فاصله دارن و....این جزئیات داستانو میسازن و قشنگ میکنن
لطفا وقتی داری نسخه pdf مینویسی فصل هارو حداقل بیشتر از ۱۲ صفحه قرار بده
امید وارم از حرف هایی که زدم ناراحت نشی و همینجور با قدرت به نوشتن ادامه بدی
اهم
هیچی خوبم بابا اینجا رو گرد و خاک گرفته سرفه کردم.
نمی خوای فصل جدید بذاری هموطن؟
جالب ... زیبا .. و با دقت تمام . و البته بسیار جذاب . پیشنهاد میکنم یه زمان فصل دهی برای رمانت انتخاب کن . این طور هم خودت پای بند میشی و هم خواننده ها بیشتر کیه که از نویسنده منظم بدش بیاد ؟!
امید وارم ادامه پیدا کنه .... اخه خیلی از این رمانا تا چند فصل میدن بیرون دیگه ادامه پیدا نمی کنه ... و یا وقفه طولانی بینش میوفته ...
:5: با تشکر
بنظر خوب میاد پس بقیش
نفهمیدم این الان داستانه خاطرست داستان کوتاهه چیه اصلا. یکم شفاف سازی کن بفهمیم چی به چیه اینجوری نظر دادن هم خیلی سخته. و اینکه اون خلاصه کل هیجان داستان رو میگرفت گرچه شباهت بسیاری به پنجگانه افسانه داشت