Header Background day #08
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

داستان کوتاه یک اعتقاد

4 ارسال‌
4 کاربران
8 Reactions
4,196 نمایش‌
bahani
(@bahani)
Honorable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 327
شروع کننده موضوع  

به نام خدا
سلام، در واقع این توضیح تنها برای نام داستان است، نامش کاملا فی البداهه بود هرچند با کلیت داستان ارتباط داشته باشه ولی ممکنه کمی با داستان فاصله داشته باشه.
سپاس پیشاپیش از وقتی که گذاشتید.

راهرو تاریک بود با احتیاط کلید را در قفل چرخاند. نور زرد از در وارد راهرو سایه عظیمش روی دیوار آبی مات که حالا به نظر سبز میرسید انداخت. نمیدانست چرا، اما احساس دلشوره میکرد. این اولین ماموریتش بود عرق جایی که ضد گلوله پلیس را بر اندام کشیده اش پوشیده بود جمع شده بود، احساس گرما در زیر این نور زرد رنگ که باعث میشد پوست رنگ پریده اش بیمار به نظر برسد بیشتر شده بود.
به آرامی وارد راه رو شد، سلاحش را رو به زمین گرفته بود. صدای هر قدمش چنان در ذهنش طنین می انداخت مثل اینکه هر گامش او را لو میدهد، انگار صدای هر گامش داد میزند خائن. با این که قد بلند بود اما قدش تنها نصف ارتفاع راه رو بود. عرض راه رو را انگار برای رفت و آمد یک گاری و دو اسب در کنار هم ساخته شده بود. اینها را با همان نور مسموم زرد فهمیده بود، حتی با اینکه آرام گام برمیداشت حالا انگار از آن نور زرد کیلو متر ها دور تر شده بود. به پشت سرش نگاه کرد نور حالا مثل هاله ای از نور خورشید دلپذیر بود، اما باید ادامه میداد، کشتن آن همه مرد و زن بی هدف نبوده است، راهش را از اینکه کنار دیوار حرکت میکرد پیدا کرده بود، هوای داخل راه رو ساکن بود، چنان که هیچ امیدی به راه خروجی جز آن در با نور زرد مسمومش نبود، این عبارت در ذهنش فریاد میزد " نور مسموم " اما نمیتوانست آن آخرین منظره شیرینش از نوررا از یاد ببرد.
راهش را ادامه داد و به خود قول داد هرگز به پشت سرش نگاه نکند، در ذهنش تکرار میکرد " بدستش می آرم، باید بدستش بیارم " این را وظیفه اش میدانست. به خاطر دختر کوچکش به خاطر همسرش به خاطر..... اشک در چشمانش جمع شد، دیگر نتوانست یا نخواست به یاد بیاورد. احساس کرد اشک در چشمانش جمع میشود، با حرکتی ناشیانه اشک دستی را بر چشمانش کشید. به آرامی گام بر می داشت، به جای آن چه از دست داده بود سعی کرد به آنچه فکر کند که بدست آورده است، او حالا حداقل هدفی داشت، او خودش را قوی کرده بود حتی بد ترین شکنجه ها را به راحتی میتوانست نادیده بگیرد، تفاوت نمیکرد چه قدر قوی بودند او همیشه قوی تر بود، او دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. همه اش را آن پست فطرت از او گرفته بود، خشم در ذهنش زبانه کشید. ایستاد تا عصبانیتش فروکش کند. او حاضر نبود این فرصت را از دست بدهد، شاید اگر این فرصت را از دست میداد دیگر فرصتی به این خوبی به دست نمی آورد، او به همین دلیل عضو پلیس شده بود. به آرامی به حرکت خود ادامه داد.
روز اولی را که وارد کلانتری شده بود را به یاد آورد، یادش نمی آمد، اما برایش گفته بودند، پسری قد بلند و تکیده ای که چشمانش به جز عنبیه و مردمک تماما سرخ شده بود وارد شد و با صدایی خراشیده گفت که میخواهد وارد پلیس شود، رییس پلیس که چشمانش را از میزش گرفته بود و به پسر نگاه میکرد به سختی جلوی خنده اش را گرفته بود. به آرامی به پسر گفته بود که نمیتواند او را استخدام کند و اصولا از وظایفش خارج است، اما باز هم پسر تکرار کرده بود ولی رییس پلیس انگار بازیچه ای پیدا کرده باشد همینطور به بازی با پسر قد بلند ادامه داده بود، تا اینکه پسر عصبانی شده بود و با تمام توانش به او حمله کرده بود، پسری که تا آن روز تنها خودکار را بلند کرده بود به رییس پلیس حمله کرده بود، این حمله از سر استیصال چنان غافلگیر کننده بود که باعث شد رییس پلیس از روی صندلی اش بیافتد و پسر با تمام توان به صورت رییس پلیس مشت زد، هر چه میتوانست تا اینکه به سختی توسط دو نفر از رییس پلیس جدا شد سختر از آن به داخل سلول انداختندش و آنجا بود که باز شروع به گریه کرد، گریه ای که بعد از آن قسم خورد که دیگر گریه نکند، هرچند قسم دوم بود و این قسم خودش ها هم هر بار تکرار شدند.
بعد از نیم ساعت که خون های روی صورت رییس پلیس به آرامی شروع به دلمه بستن کرده بودند. او را به دفتر رییس پلیس بردند. دستانش را دست بند زده بودند، رییس پلیس که صورتش را با الکل شسته بودند تا خون دلمه بسته را از صورتش پاک کنند، حال با احترام بیشتری به پسر روبه‌رویش نگاه میکرد. زخم گوشه های ابرو و چانه اش را پوشانده بود. با دستش فرمان داد تا دو مامور دیگر بروند و بعد رو به پسر کرد و گفت " خوب پسر ".
گام هایش آهسته تر شدند، نگاهی به پشت سرش انداخت ولی دیگر نوری پیدا نبود، همانطور که منابع اطلاعاتیش گفته بودند راهرو مدور بود. احساس کرد بادی بر صورتش میوزد. گام هایش را باز هم آهسته تر کرد، گام هایش بی صدا شدند.
به دهانه غار رسیده بود احساس کرد زمین به وضوح شیبدار میشوند، اما باز هم گام هایش آرام ماندند. به سمت پایین حرکت کرد پاهایش همواره کمی جلوتر مسیر را لمس میکردند تا خطری نباشد.
به اولین پله رسید، پله ها به سمت بالا راه داشتند. به بالاترین نقطه ی کوه، لباس های پلیسش را در آورد و لباس های مخصوص خودش را پوشید، لباس یکدست سفید، لباسی که در آن ظلمت مثل شمع میدرخشید سلاحش را هم کنار لباس های در آورده اش گذاشت و از سر اطمینان دسته شمشیرش را لمس کرد. با در آوردن لباس های پلیسش خاطرات روز های دور برایش زنده شد، روز هایی که پسری تنها و ضعیف بود، روز هایی که با مکالمه کوتاهش با رییس پلیس شروع شد، روزی که توضیحاتش از داشتن زن و بچه تنها با هجده سال سن باعث تعجب رییس پلیس شده بود و رییس پلیس از او خواسته بود چرا شخصی که داری همسر و بچه است و احتمالا شغل هم دارد باید اینطور دنبال شغل پلیسی باشد، آن موقع بود که باز نزدیک بود دو باره قسمش را بشکند، سکوتش که طولانی شد، رییس پلیس از صندلی اش بلند شد و لیوان آب را جلوی دست در دستبندش قرار داد. تمام آن آب خنک را روی گلوی آتشینش ریخت.
نمیدانست چه بگوید، ولی انگار رییس پلیس خودش میدانست، دستانش را باز کرد و با اجازه نامه ای او را راهی خانه شان کرد. جایی که او نامه را به دقت خواند و متوجه شد آن معرفی نامه ای به دانشکده افسری است.
حالا نیمی از پله ها را رد کرده بود، اجازه نداده بود شمارش آنها از دستش در برود. به راه رفتن ادامه داد، هوا بالا تر سرد تر بود. حتی گاهی احساس میکرد در آن تاریکی مطلق جایی فراتر از جان پناه پله ها که از او کوتاه تر بودند تکه ای سفید میبیند، از همان کودکی از همه بلند تر بود، عادت کرده بود همه کوتاه ترش باشند، در دانشکده افسری هم همه از او کوتاه بودند، اما او از طرف دیگری کمتر داشت، شاید حتی کوتاه ترین آنها هم قدرتشان از او بیشتر بود. در دنیایی دیگر در زمانی دیگر، در جایی که عدالت و اخلاق محور جامعه بود شاید میتوانست نبوغش را به کمال برساند، نبوغی که به واسطه ی خانواده اش توانسته بود بخشی از آن را نمایش دهد و در هجده سالگی دو برابر هر شرکت عادی دیگری درامد داشته باشد. شاید هم همین نبوغ نفرینش بود. آرام پله های را بالا رفت تنها دو سال از آن حادثه گذشته بود، اما حالا او کسی بود که نمیوانستند دست کمش بگیرند، در پایان دوره آموزشی علاوه بر اینکه از همه بلند تر بود، از همه باهوش تر، فرز تر و قوی تر هم بود، حالا احساس میکرد برای این ماموریت آماده است.
از آخرین پله گذشت به دری از چوب قهوه ای تیره رسید.
به سمت در رفت در را باز کرد صدای صدای آشنایی گفت " منتظرت بودم " به سمت صدا چرخید. حالا وقتش بود با این هیولا بجنگد، شمشیر آتشینش را در آورد.
او میتوانست او آمده بود تا جلوه ی عدالت را بکشد.
عدالت چیزی بود که همسر و فرزندش را از او گرفته بود، او شرکتی را اداره میکرد که تنها وسایل الکترونیکی میساختند، حال که به دلایلی آن وسایل باعث مرگ یک مادر و فرزندش شده بودند، آن هم به دلیل انتقام شخصی یکی از کارکنانش چرا او باید تقاصش را پس میداد، آری یک چنین عدالتی محکوم به فناست.
عدالت که تا به حال پشتش را به سمتش بود به سمش چرخید اما مرد از چهره عدالت حیرت کرد، ترسید و در یک آن دیگر زنده نبود.


   
نقل‌قول
Amir2527
(@amir2527)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 134
 

خب، می شه گفت جالب بود. احساس و افکار رو خوب بیان کرده بودی. این نشون میده یا با تجربه ای یا استعداد زیادی تو نویسندگی داری. اما من بعضی از قسمت های متن رو اصلا نفهمیدم. آخر داستان هم خیلی گنگ بود، البته تا حدودی فهمیدم چی شد. با این حال به یه ویرایش خوب احتیاج داره. به هر حال لذت بردم از داستان و خسته نباشی.


   
پاسخنقل‌قول
hera
 hera
(@hera)
Noble Member
عضو شده: 2 سال قبل
ارسال‌: 576
 

زیبا و جالب بود ولی به کم گنگ بود آخرش یعنی طرف مرد ؟
احساساتش رو خوب نشون دادی و امیدوارم بازم بنویسی


   
پاسخنقل‌قول
just draco
(@just-draco)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 54
 

زیبا بود . بیان احساسات هم خوب بود اما آخرش خیلی گنگ تموم شد !!!


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: