میخواهم به خاطراتی که در ذهنم مرور می شوند لبخند بزنم همه چیز را همه بدبختی ها و فکر و خیال هایی که باعث مریض شدن روحم میشوند ،بگذارم در پرت ترین گوشه بایگانی ذهنم
...شاید یک روز که حالم خوب بود .. وقتش را داشتم ... یکی یکی انها را بیرون بکشم و باز هم تنها به انها لبخند بزنم .. سعی ام را خواهم کرد ... هرچقدر هم که غول خاطرات در ذهنم جنگ جهانی به راه انداخته باشد ... خاکستری هارا دور خواهم ریخت و به رنگ ها اذن جولان خواهم داد.. از حماقت ها درس خواهم گرفت ..غرور برایم هیچگاه معنی نداشت.. اکنون نیز اجازه نخواهم داد مرا به بازی بگیرد...چون میدانم هر گاه به چیزی مغرور شوم تقاصش را پرداخت خواهم کرد... دلیل برای زندگی خواهم یافت... دیگر از عروسک چوبی و بدون احساس بودن خسته ام... یک مرده متحرک قرار نیست همیشه شبیه به زامبی ها باشد.. من مرده متحرک بودن را در عین رقص و خنده ام تجربه کرده ام... من وقتی میمیرم دیگر نمیتوانم بنویسم... طرحی بر کاغذ بکشم... یا ایده ای نو ابدا کنم... و زمانی بسیار طولانی این چنین شدم... شاید دلیل برگشتم به زندگی لبخند کوچک یک نوزاد بود.. نمیدانم یک هدیه بود.. نعمت بود... یا یک فرشته ... معجزه دیگر چه طور باید باشد؟!
خدا من را با هدیه اش به حیات بازگرداند.. مرده ای را زنده کرد... چه معجزه ای برتر از این؟!
روز های لرز و تب و اشک را عقب خواهم راند.. زنده خواهم ماند و زندگی خواهم کرد... در دل رو به مردنم جرقه ای نورانی از حیات باقیست شاید به اندازه یک سکه در دریایی بی نهایت.. اما همان هم کافیست..
من نمی دونم این دل نوشته بود یا داستان کوتاه(البته به داستان کوتاه که اصلا نمی خوره) ولی هرچی بود، بسی جالب بود به نظرم و حس خوبی توش به کار رفته بود.
من نمی دونم این دل نوشته بود یا داستان کوتاه(البته به داستان کوتاه که اصلا نمی خوره) ولی هرچی بود، بسی جالب بود به نظرم و حس خوبی توش به کار رفته بود.
اخه رو بخش نوشته دلنوشته و متن کوتاه
8
دل نوشته بهش می خوره
و حس رو خوب انتقال داده
خوشمان آمد
??ممنون
اشتباه شد !