انگشتان خیس و سردش را با ترس در دست گرفته بود. قطره اشکی از صورتش چکید. « گریه نکن ... من پیشتم ... »، صدای گرم و شکننده دخترک روبرویش که در لباسی سفید روی تخت دراز کشیده بود، با هر قطره اشکش دوباره در ذهنش موج میزد. اینبار ولی خودش نبود، خیالش بود.
دستی بر روی موهای خرمایی و پژمرده دختر کشید. چشمانش خیال بازشدن نداشتند انگار. اثری از خنده های همیشگی اش بر صورت لاغر و رنجورش دیده نمیشد. « کجایی ؟ مگه قرار نبود بی من چشماتو نبندی ؟ » صدایش در اتاق پیچید. بجز زوزه بادی که از لای پنجره نیمه باز به درون سر میکشید چیزی نشنید. قطره اشکی دیگر بر دست دخترک چکید. از صندلی کنار تخت برخواست.
درحالی که به نقطه ای نامعلوم زل زده بود ادامه داد، « یادته روزی که بردمت به دیدن خدا ؟ » با قدم هایی سست به سمت پنجره رفت. « من که بهت گفته بودم جای اشتباهی به دنبالشی » به چهارچوب کهنه و فرسوده پنجره تکیه داد و نگاه هایش را به برفدانه هایی که در هوا میرقصیدند دوخت. « یادمه باورت نمیشد چقدر ساده میشه پیدا کردش ... ».
درحالی که خستگی از نگاهش فوران میکرد، آهی کشیده پنجره را تا آخر باز کرد. سرمای دلپذیری که دانه های زیبای برف را در اغوش داشت اتاق را پر کرد. به سمت تخت برگشت. هنوز چشمان دخترک باز نشده بود. نمیتوانست نبود نگاه هایش را تحمل کند. ناله ای ضعیف سر داده کنار تختش روی زمین نشست. سرش را زیر دست سرد دخترک قرار داد و چشمانش را بست.
بالاخره، برای لحظاتی کوتاه چشمانش را بست.
" نسیم ملایم بهاری زیر آفتاب حس خوبی میداد. « بگو دیگه ... هنوز نرسیدیم ؟ » نمیخواست با جواب دادن به سوالش، آن حالت محزون و زیبای چهره اش را بهم بزند. تبسمی بر لبانش نشست. سرعت قدم هایش را کم کرد و چندقدم آنطرف تر ایستاد. « خب ... رسیدیم. » دختر که آشکارا هیجان زده شده بود با دقت به اطرافش خیره شد. « خب ؟ ... کجاست ؟ نشونم بده ... ». کنارش امده، دستانش را در دست گرفت. به درون چشمان دختر زل زد. « میتونی آسمون بالای سرت رو ببینی ؟ » و به سمت آسمان چشم دوخت. دختر که چیزی نفهمیده بود جوابی نداد. « میتونی خاک زیرپاتو حس کنی ؟ » سکوت دخترک هنوز ادامه داشت. « بهت گفتم که خدارو میشه هرجایی دید و حس کرد. چون هرچیزی پرتویی از وجودشه. بادی که میوزه ... اشکی که میچکه ... تویی که پیش منی ... و منی که پیش توام ... » « خدارو میخواستی ببینی ... من بهت میگم ... خدا همین عشقیه که خیلی وقته توی دلم نسبت به تو دارم ... پس چشماتو وا کن و ببینش » بعد از مدت ها، حرف دلش را برزبان میاورد. اشک در چشمان دختر حلقه زد. « ببینش وبه من این فرصتو بده ... ببینمش. » بعد از کلمات آخرش فقط گرمای آغوش دختر بود که یادش مانده بود. "
چشمانش را باز کرد. بدنش میلرزید. حس عجیبی داشت. « بهم قول داده بودی بی من چشماتو نبندی. » نمیدانست صدای داخل وجودش، صدای خودش بود، صدای دخترک یا کس دیگری. در یک لحظه همه چیز تار شد. نمیتوانست محیط اطرافش را تشخیص دهد. خیلی وقت میشد که این حس را تجربه نکرده بود. ترس. پشت به پنجره قدم به قدم پس میرفت. باد سردی که میوزید انگار اغوشش را برایش باز کرده به سمت خود میکشید.
« نباید چشمامو ببندم ... » همه چیز تاریک میشد. تاریک و تاریک تر. آخرین تصویری که با نگاهش گره خورد، چهره رنجور و ضعیف دخترک بود. ولی ... ولی حس کرد چشمان دخترک باز میشوند. تمام تلاشش را کرد تا بتواند برای اخرین بار به چشمانش نگاه کند. نتوانست. تاریکی مطلق، بر وجودش چیره شد.
دو پرستار که به صدای کوبیده شدن پنجره وارد اتاق شدند، سرجایشان خشکشان زد. یکی از آنها به سرعت اتاق را ترک کرد تا بقیه را باخبر کند.
دخترکی که یک سال بود در کما بسر میبرد، چشمانش را باز کرده بود.
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
با سلام خدمت دوستان.
بعد مدت ها، به دلیل یک خاطره ای که امروز یادم افتاد تصمیم گرفتم تا داستان کوتاهی بنویسم.
راستش نوشتم فقط به این دلیل که کمی دلم سبک بشه.
امیدوارم خوشتون بیاد.
با تشکر.
خیلی خوب بود ... جالب ..احساسی.. به نظرم ادامه بده... رمان جالبی در میاد... اگه رمان بنویسی من اولین خوانندش ام:5:
زیبا بود ولی می توتونستی یه کم طولانی ترش کنی.
ولی همین چند خط هم عالی نوشته بودی.
متن رو خوب نوشتی ولی به نظرم اسمش رو عوض کن چون دقیق عین اسم جلد دو سفیر کبیره??