تکه ای از من
.
فصل اول
.
آخر مگر مي شود آدم سه و نيمِ بعد از ظهر حوصله داشته باشد؟ سه و نيمِ بعد از ظهر فصلِ چپ كردن است بهار و پاييز و تابستان و زمستان هم نمي شناسد فقط آدم هايش فرق دارند مثلا آدمِ سه و نيمِ بعد از ظهرِ يك روزِ ابريِ پاييز با آدمِ سه و نيمِ بعد از ظهر روزِ جهنميِ تابستان توفير دارد، بگذريم.
حوصله ندارم مثلِ جغدي كه در باغ وحش، سه و نيمِ بعد از ظهرِ يك روزِ جهنميِ تابستان بي خوابي به سرش زده و از لاي نرده هاي قفس بي تفاوت نگاه مي كند به مردمِ بي سليقه اي كه آمده اند او را تماشا كنند هر دو دقيقه سرش را صد و هشتاد درجه مي چرخاند تا شايد زاويه مناسب براي خوابيدن پيدا كند. حوصله ندارم، عادت كرده ام قبل از هر كاري ببينم حوصله اش را دارم يا نه و الان حوصله سر و كله زدن با گرامافون را ندارم تا از حلقومش صداي فرهاد بيرون بكشم از دارِ دنيا همين گرامافون برايم ماند با يك صفحه كه بالايش بزرگ نوشته: "جمعه" و زيرِ جمعه نوشته: "هديه اي براي تو كه هر روزِ هفته ات جمعه است". چقدر اين جمله به من مي آيد. راستي امروز چند شنبه است؟ شنبه؟ شايد چهارشنبه، چه فرقي به حالِ من مي كند، براي من هر روزِ هفته جمعه است.
از وقتي شيدا رفت اين اخلاقِ گند به سراغم آمد تا وقتي بود اگر حوصله هم نداشتم بايد كار مي كردم، بايد شكممان را پر مي كرديم اما حالا از گرسنگي بميرم هم برايم فرق نمي كند برايم فرق نمي كند كه دو تِكه شوم؛ براي همين تمامِ عتيقه هاي مغازه را فروخته ام، مغازه سوت و كور شده ديگر هيچ صدايي از هيچ ساعتِ شماطه داري نمي آيد ديگر هيچ زن و مردي نمي آيند پشتِ ويترين تا راديو لامپي را به بچه شان نشان دهند و من هم هميشه از پشتِ شيشه با اشاره دست و سر متوجه شان كنم كه راديو لامپي فروشي نيست. اما فروشي بود، از وقتي راديو لامپي را فروختم فهميده ام كه هيچ چيز در اين دنيا غير قابل فروش نيست همه چيز را مي شود خريد و همه چيز را مي شود فروخت.
نميدانم حالا كه تمامِ عتيقه ها را فروخته ام وقتي از گُرسنگي مُردم چه كسي بيايد جنازه ام را تحويل بگيرد، دلم به حالِ تكه بي جانَم مي سوزد هيچ كس را ندارد كه بيايد و تحويلش بگيرد، مامان و بابا كه شمال هستند، شيدا هم كه نيست، فقط يك نفر مي ماند. بيا هنوز نمرده ام سراغم آمد، طبقِ معمول در مزخرف ترين ساعتِ روز زنگ زد. افشين حسِ بويايي اش قوي است، مُدام بو مي كشد و تا احساس كند كه حالم خوب نيست، زنگ مي زند. دوستَم دارد، مثلِ يك رفيقِ خوب، دلش برايم مي سوزد. هيچ وقت به خودش نگفتم آخر پرُ رو ميشود اما خيلي خوشحال ام كه با ديوانه اي مثلِ افشين رفيق ام، هيچ چيز برايش مهم نيست، هميشه وقتي ميخواهد حالم را خوب كند، با آب و تاب از خواستگاري هاي ناموفقش تعريف ميكند اما ميدانم هنوز دليلِ ناراحتي هايش مرجان است به روي خودش نمي آورد او مثلِ من نيست، نميخواهد كسي بفهمد كه ناراحت است. درونِ آن هيكلِ درشت و شكمِ بد قواره يك دلِ صاف است و پشتِ لبخندِ درونِ عكس هايش يك افشينِ شكست خورده فيگور گرفته.
هر روز حبيب گوش مي دهد خودش مي گويد روز و شبش با صداي حبيب مي گذرد. مي گويد با صداي او به فردا اميدوار مي شوم و مي توانم جاده هاي زندگي را تنها گاز بدهم و به مقصد برسم. حالا مقصدِ جاده هاي زندگي كجاست؟ همان جا كه تكه بي جانِمان را درِش خاك مي كنند؟ يا آن تكه اي كه در آسمان غرق مي شود؟ واقعا كه مرگ اتفاقِ عجيبي است؛ آدم را نصف مي كند، آدم را سرگردان مي كند، آسان بال در مي آوريم و پرواز مي كنيم و دلمان براي نصفي كه زيره خاك است تنگ مي شود.
صداي موبايل دامنه افكارم را پاره مي كند، باز افشين. يجوري ميگويم باز افشين كه انگار هزار نفر را اطرافم دارم و نيازي هم به رفاقتش ندارم، هميشه وقتي زنگ ميزند اولين جمله اش سوالي است؛ "چته باز خُل شدي؟"
امروز جوابش را نمي دهم، ميخواهم بخوابم گوشي را خفه مي كنم و ميگذارمش داخل كشو تا از خواب بيدار شدم دستم بهش نرسد، عادت كرده ام از خواب كه بيدار مي شوم اولين لبخندم را به موبايل مي زنم و بعد از چند ثانيه لبخند از صورتم پاك مي شود، اخم مي كنم و باز از درون ناله مي زنم كه چرا بايد هر روز ام را با تو شروع كنم. امروز با تو شروع شد، ديروز هم، فردا هم با تو شروع مي شود اما نمي خواهم مزه خوابِ بعد از ظهر ام تلخ شود. موبايل را در كشو حبس مي كنم.
كفِ دستم را بينِ بالش و يك طرفِ صورتم جا مي دهم و به سمتِ ديوار چپ مي كنم، به طرح كاغذ ديواري خيره شده ام؛ خط هاي منظمِ نقره اي كه موازي يكديگر از بالا به پايين آمده اند و رنگِ سفيدِ زمينه را شبيه آزاد راه هايي كنارِ هم كرده اند كه يا از زمين مي آيند يا از آسمان، براي من فرق نمي كند مقصدشان كجاست، از همان اول از اين طرح بدم مي آمد اما حوصله نداشتم با شيدا سرِ قشنگ بودن يا نبودنِ طرحِ كاغذ ديواري اتاقمان بحث كنم تا انتخابشان كرد گفتم چقدر قشنگ است سليقه ات حرف ندارد عزيزم، سليقه اش حرف داشت اصلش اين بود كه من نميخواستم حرف بزنم.
از درونِ كشو صداي ويبره مي آيد احتمالن باز افشين است، حوصله ندارم، مي خواهم بخوابم الان چه وقتِ زنگ زدن است مگر ساعتِ چهار صبح را ازش گرفته اند كه چهار بعد از ظهر زنگ مي زند او كه مي داند من تا رسيدنِ صبح بيدارم و قبل از آمدن خورشيد ميخوابم، بعد از طلوعِ خورشيد ديگر خوابم نمي برد چرا همه آدم ها وقت نمي شناسند؟ چرا هر موقع كه ميخواهم نان بخرم نانوايي شلوغ است؟ چرا هر وقت ميخواهم بروم انقلاب، آزادي ترافيك است؟ چرا مترو هميشه شلوغ است و نمي شود در آن جا كتاب خواند؟ چرا هميشه هيچ چيز خلوت نيست؟ چرا مغزم اينقدر شلوغ است؟ دلم ميخواهد كاسه مغزم را برگردانم و هر چه سوال درونش است را روي سينكِ ظرف شويي بريزم و با اسكاج بشورمشان مغزم بوي كهنگي گرفتِ دلم مي خواهد مثلِ افشين باشم همه چيز را به فلانش مي گيرد و بهتر از من زندگي مي كند چرا بايد هميشه مغزم درگيرِ تو باشد، چرا بايد هميشه مغزم درگيرِ تو باشد و تو نباشي، خودت ميگفتي هر كجاي عالم باشم فقط چند كوچه با من فاصله داري حالا كه وسطِ بيابان گُم شده ام كجايي؟ حالا كه شيدا هم رفت كجايي؟ خانه هنوز بوي شيدا را مي دهد. اين جا كه كوچه اي ندارد كجا بايد در پِي ات باشم، خودم را گُم كرده ام ميخواهد تو را پيدا كنم ميخواهد خودم را در تو پيدا كنم، آسمانِ اين جا پر از ستاره است چرا نميتوانم تو را در ميانشان پيدا كنم خودت مي گفتي آسمان را نگاه كن هر ستاره اي كه به چشمانت زُل زد و با چشمك صدايت كرد، منم، چرا هيچ كدام از اين لعنتي ها به من زُل نمي زنند؟؟ آخر تو كه هستي؟ مگر مي شود تو باشي و من نبينمت؟ تو كه هستي كه حتي ساعتِ سه و نيمِ بعد از ظهر هم حوصله ات را دارم اين چه تويي است كه تمامِ زندگي ام را تهي كرد؟چقدر تنها شده ام؟ نمي دانم.
افشين، همه چيز زيرِ سرِ اوست؛ اين افكارِ بي در و پيكر را با سُرنگِ آلوده در مغزم تزريق كرد و مغزم ايدز گرفت ديگر قدرتِ دفاع در برابرِ افكار بي در و پيكر را ندارد. خودم را گم كرده ام، در اين شلوغي و كلافگي خودم را گم كرده ام، اي كاش زندگي هم مثل حرم ها دفتر گم شدگان داشت شايد خودم را آن جا پيدا مي كردم، درِ اتاق گم شدگانِ زندگي را باز مي كردم، ميديدم روي صندلي منتظر نشسته ام و سرم را خم كرده ام و زمين را نگاه مي كنم. تنها كسي كه افكارش من را جذب كرد افشين بود، به چهره اش نمي خورد آخر به اين صورتِ پر گوشتِ كم مو با اين هيكلِ پر چرب ميخورد اهلِ پيدا كردنِ خودش باشد؟ تا چند وقتِ پيش فكر مي كردم افشين به غير از هيونداي كوپه دختر كُش فكرِ ديگري در ذهنش راه نمي دهد، چقدر خوب مي شد فكرِ آدم دروازه داشت، از آن دروازهايي كه در قرون وسطي از مردمِ درون قلعه دفاع مي كرد. از آن دروازه هايي كه نمي شود آن را باز كرد مگر با يك سپاهِ انبوه.
بايد بروم بايد بروم دهات بايد تو را در دهات پيدا كنم، دهاتي كه در دلِ جنگل تنها شدِ شايد تو آنجا باشي شايد در دلِ جنگل از شاخهِ درختِ چنار خودت را دار زدِ باشي شايد در لا به لاي ديوار هاي چوبي كلبه شكار چي در دل جنگل مخفي شده اي، شايد پشت سرِ بريده گوزني كه از ديوارِ كلبه شكار چي آويزان شده مخفي شده اي.
اه، از اين همه افكارِ مزخرف خسته شده ام،
ميخواهم عاشق باشم، عاشقِ شيدا، من عاشقِ شيدا ام، با آن عطرِ وَلِنتينو اش، آرامشِ قدم هايش هنوز در خانه پَرسه مي زند، دلم براي صدا كردنش تنگ شده وقتي چشمانش را درشت مي كرد و با تعجب مي گفت: شهاااااب!!
هميشه از طرزِ صدا كردنش مي ترسيدم، سرم را با سرعتِ نور به سمتش مي چرخاندم، وقتي چشمانم در نگاهش گره مي خورد و صداي خنده هاي ريزَش در وجودم قدم ميزد عصبانيت در ذهنم ميخوابيد و تنها پاسخ ام اخم و لبخندِ ناتوان و تكان دادنِ سر بود.
بلند مي شوم و موبايل را از كشو در مي آورم افشين هزار بار زنگ زد، اين همه حوصله را از كجا مي آورد؟ نميخواهم امروز باهاش حرف بزنم، اما بايد حرف بزنم؛ او مي خواهد با من حرف بزند، پيام داد:
"شهاب جواب بده كارِت دارم پسر".
زنگ مي زنم، هنوز بوقِ اول تمام نشده جواب مي دهد:
-چرا جواب نميدي؟ چته باز خُل شدي؟؟
-بگو افشين، چه كارم داري؟
-ساعت شش بيا اركيده كارِت دارم.
-حوصله ندارم، همين جا بگو خب.
-پسر اين حوصله تو كدوم گوريه كه هيچ وقت نداريش؟ --پاشو بيا شيدا زنگ زده.
-شيدا؟؟ چه كار داشت؟؟
-ساعت شش بيا اركيده بهت ميگم.
دفعه قبل هم همين دروغ را گفت، گفت شيدا زنگ زده ساعت شش بيا اركيده، چقدر دروغ هايش شبيه هم است. منِ **** نمي توانم به دروغ هايش اعتماد كنم، آماده مي شوم و راه ميوفتم.
.
.
بِكِشيد؛ اين را روي در نوشته، مي كشم، بوي سيگار به سمتم هجوم مي آورد، سرفه ام مي گيرد، دختري سيني به دست جلو مي آيد و ميگويد اگر سيگار نمي كشيد مي توانيد همين جا بنشينيد، ميگويم سيگار نمي كشم اما ميروم بالا...
پله هاي چوبي را بالا مي روم، از صداي قِرچ قِرچش خوشم مي آيد وزنم را سنگين تر مي كنم كه بيشتر صدا بدهد، افشين را مي بينم كه پشت ميز نشسته و دارد سيگار روشن مي كند، روبه رويش يك دختر نشسته كه من فقط مانتوِ طرحِ سنتي اش را ميبينم با شالِ سرمه اي. شيدا نيست، شيدا از اين مانتو ها بدش مي آيد.
.
پایان فصل اول.
سلام خیس تر از اشک.به سایت خوش اومدی.
اول میای تو خود انجمن.بعد میری تو بخش کتابخانه.بعد از زیر مجموعه کتابخانه سومیش(بعد از کتاب دانلود) نوشته نویسندگان جوان.نویسندگان وان دو بخش داره.یکی داستان کوتاه.یکی داستان بلند.اگه داستانت فصل فصله و بیشتر از 15 هزار کلمه میزاری توی داستان بلند.اگر کمتر هست میزاری توی داستان کوتاه.
بخش داستان بلند رو باز میکنی زده ارسال موضوع جدید.روز اون میزنی .صفحه ک برات باز شد توی موضوع اسم داستان و توی کادر پایین داستانتو میزاری.بعد ارسال میزنی و تاپیک داستانت ایجاد میشه میره تو انجمن.بعد منم میام لایکت میکنم.امتیاز میزنی به جیب.
پایان (: سوالی داشتی در خدمتم
ویرایش #
عه!تو ک الان تاپیک رو جای درست گذاشتی!جای اینکه اون توضیحاتو مینوشتی و اینا داستانتو میزاشتی خوب.اگه فصل فصله.ی جدول میزنی.با استافده از اون نوار ابزاری ک رو صفحه داری.ی قسمتشو میزنی خلاصه و اینا.ی قسمتم میزاری برای فصلای داستانت.بعد من بازم میام لایکت میکنم امتیاز بزنی ب جیب.مشکل کجاست الان؟
ممنون از راهنماييتون.
الان فصلِ اولِ قصه رو اشتراك گذاشتم.
درسته ديگه؟
ممنون از راهنماييتون.
الان فصلِ اولِ قصه رو اشتراك گذاشتم.
درسته ديگه؟
لینکش رو کجا گذاشتی؟
نه?كجا بايد بزارم؟ و چجوري؟
تو همین تاپیک بذارین.
اهوم.نگا کنید.اون پست اولو ویرایش کنید.بعد بزنید قصه ی فلان و شرو کنید ب گذاشتن.همین
اهوم.نگا کنید.اون پست اولو ویرایش کنید.بعد بزنید قصه ی فلان و شرو کنید ب گذاشتن.همین
خیلی خیلی ممنون از راهنماییتون.
سلام دوست عزیز ، ورودت را به جمع بچه های سایت تبریک می گم.
خب داستانت را خواندم .
به نظرم نیاز به یک بار ویرایش داره یک سری از جملات گنگ هستند و درک نمیشن ، مثل همون جمله قفس و 180 درجه و ... باید اعتراف کنم من کلا از سبک درام خوشم نمیاد .
در مورد شخصیت پردازیت افشین را خوب شرح دادی اما از شیدا چیزی نگفتی و البته از خود افشین هم چیزی تو ذهنم شکل نگرفت فقط فهمیدم یکیه دختری ترکش کرده و اینم افسرده شده و جملات فلسفی میگه. دوست داشتم بیشتر در مورد شیدا بدانم حداقل چهره اش . در کل این خواست منه و نویسنده می توانه انجامش نده.
روند داستان زیادی خسته کننده بود یک متن طولانی بلند بالا و پایین رفتن ، اگه مکالمه تلفنی در وسط داستان بود باز بهتر بود.
با این حال اخرش خوب بود، الان دوست دارم بدانم دختره کیه.
خسته نباشی و ممنون
سلام اول از همه خوش اومدی اومیدوارم که خوش بگذره بهت داستانت رو دوس داشتم خوبه اگه ادامش بدی و نصفه ولش نکنی هان راستی ویرایش هم میخوادا