Header Background day #19
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

تمرین :ترسناک بنویسیم!!!

6 ارسال‌
4 کاربران
10 Reactions
2,185 نمایش‌
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
شروع کننده موضوع  

سلام
خب من باز ادم یا در کنار هم به یادگیری بپردازیم.
امروزه برای نوشتن داستان های ترسناک از زامبی و روح و ... استفاده میشه، که بیشترشون به جای ترسناک بودن بیشتر چندش و حال به هم زن هستند در نتیجه با خودم فکر کردم بیاییم با هم تمرین ترسناک نویسی انجام بدیم، در مرحله اول باید موضوع را مطرح کنم.
راستی در این تمرین میتوانند از هر چیزی استفاده کنید ، از توصیف، شخصیت پردازی، دیالوگ و ... .

موضوع اول یکم اسان انتخاب می کنم تا همه بتوانند توش این تمرین شرکت کنند : قبرستان.
از روح استفاده نکنید.


   
Lady Joker and ida7lee2 reacted
نقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
شروع کننده موضوع  

خب ترسناک نویسای عزیز کجایید؟
یه چیزی خودم بنویسم به عنوان استارت کار؟
البته من توانایی زیادی در نوشتن ندارم پس شاید به جای ترسیدن بخندید!

قبرستان، خب چه چیزی یه قبرستان را می توان ترسناک کنه؟ تاریکی، نور ماه، صدای باد، صدای جغد و ...

خب شروع می کنم
****************************
خورشید در میان اسمان می درخشید و من درست بالای قبری ایستاده بودم، گرما کلافه کننده بود و هیچ بادی هم نمیوزید، روسری و مانتوی سیاهم نیز باعث میشد بیشتر احساس گرما و کلافگی کنم ، به اطراف نگاهی انداختم، تا چشم کار می کرد سنگ های قبر در اشکال و رنگ های مختلف به چشم می خورد اما این یکی با بقیه فرق داشت، شاید چون هیچ سنگی روش نگذاشته بودند و حتی سیمان نشده بود، شاید باید خودم را معرفی کنم، من ریحانه هستم، نویسنده داستان های ترسناک و فانتزی، شاید اگر کمی اهل مطالعه باشد اسمم را در بین نویسنده های مطرح این سبک ببینید، بگدریم برای معرفی خودم به این قبرستان نیامدم، چیزی که مرا به اینجا کشید کمبود ایده برای نوشتن بود، مگر چقدر میتوان از خوناشام و زامبی و روح و جن استفاده کرد؟ حتی با ارودن اسمشان هم حالم به هم می خورد، برای نوشتن داستانی بدون اینها و ترسناک باید سراغ افسانه ها و داستان های محلی می رفتم و در یکی از انها به موضوعی عجیب برخوردم.
قبری که نمیتوان روی ان سنگ قرار داد چون میشکند یا نمی توان سیمانش کرد چون هنوز فورا ترک می خورد، نگهبان قبرستان قسم می خورد شب های صداهای عجیبی از این سمت میشنود و حتی بارها مشاهده شده خاک قبر به اطراف پخش شده است.
خب میدانم اینها همش افسانه است ولی اگر شما هم مثل من با کمبود ایده روبرو شوید به هر توهمی چنگ می اندازید.
عینک دودی بزرگم را از چشمم برداشتم و به ارامی نشستم، خاک قبر به هم ریخته و تازه بود انگار تازه انرا پر کرده باشند، هیچ نشان یا اسمی هم روی ان به چشم نمی امد، شاید بهتر بود نام صاحب گور را میپرسیدم ، باز نگاهی کردم و کمی با دست خاک را بهم ریختم اما هیچ ایده ای به ذهنم نرسید، اهی بلند کشیدم و بلند شدم، دلم می خواست لگی نثار قبر کنم ، الکی وقتم را حدر داده و این همه راه امده بودم، شب هم نمیشد وارد قبرستان شد، شاید بهتر بود سراغ نوشتن داستانی در مورد ارواح شیطانی بروم، عینک را بار دیگر بر چشم گذاشتم و برگشتم، هیچ کس در اطراف به چشم نمی خورد، خواستم پتیم را بلند کنم اما ناگاهن احساس کردم چیزی مچ پایم را سفت گرفت، برای اولین بار در زندگیم ترسیدم، اب دهانم را فرو دادم و سعی کردم پایم را رها کنم اما هیچ اتفاقی نیوفتاد، سرم را برگرداندم و به ارامی پایین اوردم ، یعنی چه کسی پایم را گرفته بود،در زیر پایم درست در بین خاک دو چشم مستقیم به من چشم دوخته بودند، صورتی که به اهستگی از میان خاک بیرون می امد، و چیزی که پایم را گرفته بود دستی از جنس خاک بود، برای لحظه ای نفس کشیدن برایم سخت شد و سپس دیدگانم تار شد.

*******
ادامه این متن را به زودی تحت یک داستان کوتاه مینویسم اسمش هم میزارم روز سخت ریحانه، البته شاید.
باتشکر از سرکار خانم ریحانه برای اینکه اجازه داد از اسمش استفاده کنم


   
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1560
 

خوب بود
اوه ژنرال زد تو کار ترسناک نویسی
باشه به مبارزه میطلبیم شما را
منم یه تست میزنم امشب
میگم از ریحان طفل معصوم دیواری کوتاهتر نیافتی؟


   
پاسخنقل‌قول
Scarlet witch
(@scarlet-witch)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 61
 

به به داستان ترسناک.. عجب تاپیک خوفی... خب بعله ماهم دست به کیبرد می شیم و ببینیم چی پیش میاد

ــ جرات نداری اونجا بری!
اخم هایم را در هم کشیدم و به راهم ادامه دادم.
ــ حالا میبینی که میرم...
ــ آره شایدم بری... ولی به دقیقه نکشیده برمیگردی
دیگر جوابش را ندادم. هرچند اگر هم می دادم فایده ای نداشت. آنقدر دور شده بودم که صدایم به او نمی رسید.
ترس و وحشتی که سعی میکردم جلوی او مخفی کنم، با دیدن اولین قبر نمایان شد. دست هایم عرق کرده بود. لعنت به من که این شرط را قبول کرده بودم. باورم نمیشد که چنین حماقتی کرده بودم. من از خود قبرستان نمیترسیدم، نه به روح اعتقاد داشتم نه به زامبی ها؛ اما اینجا متروکه ترین قبرستان که نه، متروکه ترین جاییی بود که می شناختم. اگر اتفاقی برایت می افتاد هیچ احد و ناسی متوجه نمی شد. در این صورت، هر لحظه ممکن بود که به جسم های خوابیده و بی روح این زیر بپیوندی.
ناگهان دستی پایم را گرفت. سعی کردم پایم را رها کنم اما دستش را محکم تر کرد. فریاد زدم و کمک خواستم. البته که کسی نبود! من از همین الان یک مرده به حساب می آمدم. تعادلم را از دست دادم و با سر توی خاک ها افتادم. و پایم آزاد شد. جرعت نداشتم که به پشت سرم نگاه کنم. تنها خدارا شکر می کردم که رها شده ام و سرم به یکی از قبر ها برخورد نکرده است. با هزار زحمت بلند شدم و خاک را تکاندم. درحالی که نفس نفس میزدم نگاه کوچکی به پشت سرم کردم. هیچکس (یا هیچ چیز) نبود. درواقع، پای من به ریشه ی از خاک بیرون آمده ی یک درخت تنومند گیر کرده بود. الان باید بخندم یا نفسی از راحتی بکشم؟
کمی جلوتر رفتم. هنوز از اتفاق چند لحظه پیش میلرزیدم. به بالا سرم نگاه کردم و چراغ های خیابان را دیدم. زیاد نمانده بود. من میتوانستم انجامش دهم. از چند قبر مختلف گذشتم. تاریکی، تشخیص اسامی روی قبر ها را سخت می کرد. که چندان مهم هم نبود. فقط باید خودم را به خیابان آن طرف می رساندم و بعد همه چیز تمام می شد.
صدایی ضعیف خش خش برگها متوقفم کرد. به شدت سرم را به دو طرف چرخاندم تا هر موجود محرکی را در اطرافم دستگیر کنم اما هیچ چیز نبود. حتما باز مث دفعه قبل توهم زده بودم. شانه ای بالا انداختم و به راهم ادامه دادم. چند متری جلوتر نرفته بودم که متوجه شدم جلوی پایم خالی است! چندین و چند قبر خالی! آب دهانم را قورت دادم و آرام خم شدم که درون قبر را نگاه کنم. ناگهان ضربه محکمی به پشت سرم وارد شد و با شدت داخل قبر افتادم. فریاد بلندی زدم.. دراز کش روی خاک های سرد افتاده بودم. غلت زدم و سعی کردم بلند شوم. لعنتی! سقف های اینجا خیلی کوتاهند...

ببشید اگه نترسیدید:دی


   
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
شروع کننده موضوع  

Scarlet witch;27989:
به به داستان ترسناک.. عجب تاپیک خوفی... خب بعله ماهم دست به کیبرد می شیم و ببینیم چی پیش میاد

ــ جرات نداری اونجا بری!
اخم هایم را در هم کشیدم و به راهم ادامه دادم.
ــ حالا میبینی که میرم...
ــ آره شایدم بری... ولی به دقیقه نکشیده برمیگردی
دیگر جوابش را ندادم. هرچند اگر هم می دادم فایده ای نداشت. آنقدر دور شده بودم که صدایم به او نمی رسید.
ترس و وحشتی که سعی میکردم جلوی او مخفی کنم، با دیدن اولین قبر نمایان شد. دست هایم عرق کرده بود. لعنت به من که این شرط را قبول کرده بودم. باورم نمیشد که چنین حماقتی کرده بودم. من از خود قبرستان نمیترسیدم، نه به روح اعتقاد داشتم نه به زامبی ها؛ اما اینجا متروکه ترین قبرستان که نه، متروکه ترین جاییی بود که می شناختم. اگر اتفاقی برایت می افتاد هیچ احد و ناسی متوجه نمی شد. در این صورت، هر لحظه ممکن بود که به جسم های خوابیده و بی روح این زیر بپیوندی.
ناگهان دستی پایم را گرفت. سعی کردم پایم را رها کنم اما دستش را محکم تر کرد. فریاد زدم و کمک خواستم. البته که کسی نبود! من از همین الان یک مرده به حساب می آمدم. تعادلم را از دست دادم و با سر توی خاک ها افتادم. و پایم آزاد شد. جرعت نداشتم که به پشت سرم نگاه کنم. تنها خدارا شکر می کردم که رها شده ام و سرم به یکی از قبر ها برخورد نکرده است. با هزار زحمت بلند شدم و خاک را تکاندم. درحالی که نفس نفس میزدم نگاه کوچکی به پشت سرم کردم. هیچکس (یا هیچ چیز) نبود. درواقع، پای من به ریشه ی از خاک بیرون آمده ی یک درخت تنومند گیر کرده بود. الان باید بخندم یا نفسی از راحتی بکشم؟
کمی جلوتر رفتم. هنوز از اتفاق چند لحظه پیش میلرزیدم. به بالا سرم نگاه کردم و چراغ های خیابان را دیدم. زیاد نمانده بود. من میتوانستم انجامش دهم. از چند قبر مختلف گذشتم. تاریکی، تشخیص اسامی روی قبر ها را سخت می کرد. که چندان مهم هم نبود. فقط باید خودم را به خیابان آن طرف می رساندم و بعد همه چیز تمام می شد.
صدایی ضعیف خش خش برگها متوقفم کرد. به شدت سرم را به دو طرف چرخاندم تا هر موجود محرکی را در اطرافم دستگیر کنم اما هیچ چیز نبود. حتما باز مث دفعه قبل توهم زده بودم. شانه ای بالا انداختم و به راهم ادامه دادم. چند متری جلوتر نرفته بودم که متوجه شدم جلوی پایم خالی است! چندین و چند قبر خالی! آب دهانم را قورت دادم و آرام خم شدم که درون قبر را نگاه کنم. ناگهان ضربه محکمی به پشت سرم وارد شد و با شدت داخل قبر افتادم. فریاد بلندی زدم.. دراز کش روی خاک های سرد افتاده بودم. غلت زدم و سعی کردم بلند شوم. لعنتی! سقف های اینجا خیلی کوتاهند...

ببشید اگه نترسیدید:دی

قشنگ بود.
یکم توصیفاتش بیشتر میشد مو روی تن سیخ میشد.
فقط یه سوال دلیل حضور در قبرستان چی بود؟ این متنو یکم دست کاری کنی میشه به عنوان داستان کوتاه بزاریدش. بسیار هم خوب


   
پاسخنقل‌قول
crakiogevola2
(@crakiogevola2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 690
 

Scarlet witch;27989:
به به داستان ترسناک.. عجب تاپیک خوفی... خب بعله ماهم دست به کیبرد می شیم و ببینیم چی پیش میاد

ــ جرات نداری اونجا بری!
اخم هایم را در هم کشیدم و به راهم ادامه دادم.
ــ حالا میبینی که میرم...
ــ آره شایدم بری... ولی به دقیقه نکشیده برمیگردی
دیگر جوابش را ندادم. هرچند اگر هم می دادم فایده ای نداشت. آنقدر دور شده بودم که صدایم به او نمی رسید.
ترس و وحشتی که سعی میکردم جلوی او مخفی کنم، با دیدن اولین قبر نمایان شد. دست هایم عرق کرده بود. لعنت به من که این شرط را قبول کرده بودم. باورم نمیشد که چنین حماقتی کرده بودم. من از خود قبرستان نمیترسیدم، نه به روح اعتقاد داشتم نه به زامبی ها؛ اما اینجا متروکه ترین قبرستان که نه، متروکه ترین جاییی بود که می شناختم. اگر اتفاقی برایت می افتاد هیچ احد و ناسی متوجه نمی شد. در این صورت، هر لحظه ممکن بود که به جسم های خوابیده و بی روح این زیر بپیوندی.
ناگهان دستی پایم را گرفت. سعی کردم پایم را رها کنم اما دستش را محکم تر کرد. فریاد زدم و کمک خواستم. البته که کسی نبود! من از همین الان یک مرده به حساب می آمدم. تعادلم را از دست دادم و با سر توی خاک ها افتادم. و پایم آزاد شد. جرعت نداشتم که به پشت سرم نگاه کنم. تنها خدارا شکر می کردم که رها شده ام و سرم به یکی از قبر ها برخورد نکرده است. با هزار زحمت بلند شدم و خاک را تکاندم. درحالی که نفس نفس میزدم نگاه کوچکی به پشت سرم کردم. هیچکس (یا هیچ چیز) نبود. درواقع، پای من به ریشه ی از خاک بیرون آمده ی یک درخت تنومند گیر کرده بود. الان باید بخندم یا نفسی از راحتی بکشم؟
کمی جلوتر رفتم. هنوز از اتفاق چند لحظه پیش میلرزیدم. به بالا سرم نگاه کردم و چراغ های خیابان را دیدم. زیاد نمانده بود. من میتوانستم انجامش دهم. از چند قبر مختلف گذشتم. تاریکی، تشخیص اسامی روی قبر ها را سخت می کرد. که چندان مهم هم نبود. فقط باید خودم را به خیابان آن طرف می رساندم و بعد همه چیز تمام می شد.
صدایی ضعیف خش خش برگها متوقفم کرد. به شدت سرم را به دو طرف چرخاندم تا هر موجود محرکی را در اطرافم دستگیر کنم اما هیچ چیز نبود. حتما باز مث دفعه قبل توهم زده بودم. شانه ای بالا انداختم و به راهم ادامه دادم. چند متری جلوتر نرفته بودم که متوجه شدم جلوی پایم خالی است! چندین و چند قبر خالی! آب دهانم را قورت دادم و آرام خم شدم که درون قبر را نگاه کنم. ناگهان ضربه محکمی به پشت سرم وارد شد و با شدت داخل قبر افتادم. فریاد بلندی زدم.. دراز کش روی خاک های سرد افتاده بودم. غلت زدم و سعی کردم بلند شوم. لعنتی! سقف های اینجا خیلی کوتاهند...

ببشید اگه نترسیدید:دی

جالب بود.از این تیکه ی اخرش خوشم اومد.لعنتی!سقف های اینجا خیلی کوتاهند...


   
*HoSsEiN* reacted
پاسخنقل‌قول
اشتراک: