Header Background day #08
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

قتل

43 ارسال‌
15 کاربران
47 Reactions
17.4 K نمایش‌
hera
 hera
(@hera)
Noble Member
عضو شده: 2 سال قبل
ارسال‌: 576
شروع کننده موضوع  

خب دوستان
یه مسابقه میخوام بزارم:19:
نفر اولش 400 نفر دومش 300 و نفر سومش 200 جایزه میگیره:43:
زمان مسابقه یک هفته است
من و دوستم ریحانه داوری رو به عهده میگیریم :80:

سرمایه رو جیرینگی واریز میکنم به حساب برنده ها :107:
روش مسابقه اینه :
خودتونو بزارین جای یه قاتل حرفه ای :دی

باچی ادم میکشی؟؟
چجوری میکشی؟؟
کجا میکشی ؟؟
کی رو میکشی ؟؟ (چه جنسی و چه سنی )
چه روزی چه ماهی و چه فصلی قتل رو انجام میدی ؟؟
یه روز شلوغ یا یه روز خلوت ؟؟
چجوری میکشونیش به محل قتل تا بکشیش ؟؟
جسدش رو چیکار میکنی ؟؟
مدارک جرم رو کجا و چطوری قایم میکنی ؟؟
اگه پلیس بهت شک کرد چجوری بیگناهی ساختگیت رو نشون میدی ؟؟
روش قتل هر جوری که باشه اشکال نداره
برنده کسیه که بهترین جواب ها رو بده و مثله یه قاتل حرفه ای رفتار کنه و بتونه شواهد قتل رو به بهترین شکل پنهان کنه تا هیچکس نتونه از هیچ راهی قاتلو دستگیر کنه :90:


   
milad.m, ida7lee2, crakiogevola2 and 3 people reacted
نقل‌قول
bahani
(@bahani)
Honorable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 327
 

البته این نظر شخصیه، این مسابقه خیلی خشنه!!!!
تازه سوالات چه کسی رو میکشی و چه فصلی، چه سنی، چه جنسی، کمی بیمار گونگی میاره آدم بخواد در باره اش فکر کنه، اصولا، تکرار میکنم این نظر شخصیه، ولی مناسب نیست


   
پاسخنقل‌قول
Amir2527
(@amir2527)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 134
 

عجب مسابقه باحالی. ولی فکر کنم یه خورده زیادی سختش کردین. با این سوالاتی که طرح کردین، فقط یه قاتل روانی زنجیری می تونه جواب بده. به هر حال تلاشمو می کنم. راستی یکی از مهم ترین سوال هارو یادتون رفته بپرسین، هدف از به قتل رسوندن اون شخص رو.
و یه سوال، میشه جواب ها رو در قالب یه داستان کوتاه ارائه بدیم؟


   
hera reacted
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 547
 

hera;27606:
خب دوستان
یه مسابقه میخوام بزارم:19:
نفر اولش 400 نفر دومش 300 و نفر سومش 200 جایزه میگیره:43:
زمان مسابقه یک هفته است
من و دوستم ریحانه داوری رو به عهده میگیریم :80:

سرمایه رو جیرینگی واریز میکنم به حساب برنده ها :107:
روش مسابقه اینه :
خودتونو بزارین جای یه قاتل حرفه ای :دی

باچی ادم میکشی؟؟
چجوری میکشی؟؟
کجا میکشی ؟؟
کی رو میکشی ؟؟ (چه جنسی و چه سنی )
چه روزی چه ماهی و چه فصلی قتل رو انجام میدی ؟؟
یه روز شلوغ یا یه روز خلوت ؟؟
چجوری میکشونیش به محل قتل تا بکشیش ؟؟
جسدش رو چیکار میکنی ؟؟
مدارک جرم رو کجا و چطوری قایم میکنی ؟؟
اگه پلیس بهت شک کرد چجوری بیگناهی ساختگیت رو نشون میدی ؟؟
روش قتل هر جوری که باشه اشکال نداره
برنده کسیه که بهترین جواب ها رو بده و مثله یه قاتل حرفه ای رفتار کنه و بتونه شواهد قتل رو به بهترین شکل پنهان کنه تا هیچکس نتونه از هیچ راهی قاتلو دستگیر کنه :90:

چاقو.
گوشه های دهنشو می برم.
هر جا دستم برسه.
جنس فرقی نداره هر کسی باشه رو می کشم.
هر زمان. فرقی نداره واقعن برام.
شلوغ که چه بهتر. اگرم خلوت باشه از خودم فیلم میگیرم پخش می کنم رو نت
محل قتلی وجود نداره هر جا باشن می کشمشون.
می ذارم بتمن یا پلیس پیدا کنه. :دی
همیشه یه کارتِ جوکر می ذارم که یه وقت فکر نکنن یکی دیگه کشتتشون و بدونن که من بودم.
برای چی نقابِ بی گناهی بزنم. اگه کاری رو انجام دادم با افتخار میگم من بودم. شاید ذهنشون رو دستکاری کنم و بگم دو چهره بوده یا حتی خود بتمن ولی همیشه قانع کننده هستم.

:دی
همین جوری محض فان :دی


   
zahrachemeli722 and hera reacted
پاسخنقل‌قول
ZAHRA*J
(@zahraj)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
 

باچی ادم میکشی؟؟ اومم.... یا با تک تیر انداز یا کمان
چجوری میکشی؟؟از دور میزنمش از بالای یه ساختمون
کجا میکشی ؟؟ توی خیابون یا توی خونش
کی رو میکشی ؟؟ (چه جنسی و چه سنی ) مرد. 28
چه روزی چه ماهی و چه فصلی قتل رو انجام میدی ؟؟ زمستان. 28 اسفند
یه روز شلوغ یا یه روز خلوت ؟؟ شلوغ
چجوری میکشونیش به محل قتل تا بکشیش ؟؟ هر کسی یه نقطه ضعف داره که روش حساسه. یا براش جذابه که در مورد اون مطالبی رو بدونه. اینجوری جذبش می کنم
جسدش رو چیکار میکنی ؟؟ وسط خیابون یا توی خونش ولش می کنم . همون جا که زدمش
مدارک جرم رو کجا و چطوری قایم میکنی ؟؟ اگه باشه که نیست، می سوزونمشون
اگه پلیس بهت شک کرد چجوری بیگناهی ساختگیت رو نشون میدی ؟؟ با روش برهان خلف:)))


   
پاسخنقل‌قول
sorosh
(@sorosh)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 90
 

باچی ادم میکشی؟؟ مگه فرقی هم میکنه مهم اینه که از کشتنش لذت ببری و سرگرمت کنه
چجوری میکشی؟؟ به لذت بخش ترین شکل ممکن . احتمالا با چاقو یا اره زنده تیکش میکتم
کجا میکشی ؟؟ فرقی نداره هر جا که حوصله م سر رفت
کی رو میکشی ؟؟ (چه جنسی و چه سنی ) فرقی نداره هر کدومش که با حال تر باشه رو میکشم
چه روزی چه ماهی و چه فصلی قتل رو انجام میدی ؟؟ هر وقت که حوصلم سر رفت میکشم
یه روز شلوغ یا یه روز خلوت ؟؟ هر وقت که حوصلم سر رفت میکشم
چجوری میکشونیش به محل قتل تا بکشیش ؟؟ با گرفتن عزیز ترین فرد زندگیش به عنوان گروگان و کشتن جفتشون توی محل قتل
جسدش رو چیکار میکنی ؟؟ می اندازم توی اسید
مدارک جرم رو کجا و چطوری قایم میکنی ؟؟ محلول رو توی دریاچه خالی میکنم
اگه پلیس بهت شک کرد چجوری بیگناهی ساختگیت رو نشون میدی ؟؟ وانمود به بی اطلاعی


   
hera reacted
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1560
 

خب من فکر کردم به صورت داستانی بنویسم بهتره
البته اینم بگم این متن رو یه بار نوشتم فرستادم خیلی خوب شده بود اما پرید و حالا دارم از اول مینویسم بعیده اون حس اول رو بده اما سعیم رو میکنم
به هرحال مطمئنم اگه شبیه اولی بشه به عنوان روان پریش سال انتخاب میشم

در پشت بام باز شد و دختر به سختی شکارش را به آنجا کشاند. پسر جوان بیهوش بود. همانطور که باید میبود. خیلی ساده بود.مهمانی دو نفره در خانه به صرف شیرینی و چای....مسموم کردن پسر با چای گیاهی که مخلوط اندکی از یک قارچ افریقایی را در ان ریخته بود. و دادن پیشنهاد قدم زدن دو نفره در پشت بام. از خانه ی او تا پشت بام برج تنها دوازده پله راه بود و پسر روی نهمین پله از حال رفته بود.کشاندن هیکل مرد جوان از آن فاصله چندان آسان نبود اما او هم یک زن عادی نبود. مدتها برای این لحظه صبر کرده و تمرین کرده بود. بدن ورزیده اش به او اجازه میداد راحت تر از آنچه ممکن بود شکارش را روی کف سر سرامیکی بکشد و به جایی که میخواست ببرد. درست گوشه پشت بام در پنهان ترین نقطه جایی که بشکه بزرگ منبع آب تابستانی قرار داشت. منبعی که تا نیمه پر از آب بود. دختر نفس زنان شکارش را بلند کرد و با هر سختی و مشقتی بود او را به درون منبع انداخت بعد به درون اب رفت تا سر پسر را بالا بکشد . او که نمیخواست شکارش به این سادگی خفه شود.
آهسته پسر را در وضعیت نشسته قرار داد اب منبع انقدر نبود که پسر را غرق کند به سختی تا روی سینه اش میرسید.و این خیلی خوب بود. از منبع خارج شد. باد سرد اخر زمستان تمام شده بود و حالا بوی بهار می آمد. شب سال نو بود .....شهر تا نیمه از جمعیت خالی شده بود و هرکس که در شهر مانده بود در این ساعات در خانه اش بود تا عید را جشن بگیرد. دست کم نیمی از ساختمان بلند برج خالی شده بود و میدانست که سایرین در خانه هایشان هستند.
اهسته به کنار دیوار رفت و گاز تک شعله ی نسبتا بزرگی را با خود به زیر منبع کشید.کبریت کشید و شعله را روشن کرد.خیلی با دقت شعله را کم کرد طوری که آب در نیم ساعت اینده گرم شود اما به جوش نیاید.
با محاسبات دقیق او پسر کمتر از این زمان به هوش می آمد و او نمیخواست که تا ان زمان شکارش مرده باشد
اندکی صبر کرد بعد با احتیاط دستش را درون اب فرو برد دمای اب گرم شده بود اما نه انقدر که دستش را بیازارد....حرکت پلک های پسر توجهش را جلب کرد پسر بیدار شده بود. آهسته سرش را حرکت داد اما هنوز نمیتوانست تکان بخورد.بدنش هنوز از اثر دارو بی حس بود دخترک نیشخندی زد: سلام عزیزم
پسر سرش را بلند کرد. دختر را بالای سرش دید: سارا....من کجام....؟ چی شده؟
صدایش ضعیف شده بود و از ته چاه در می آمد....این نشانه ی خوبی بود نمیتوانست فریاد بزند.
به تدریج به یاد می آورد: من بیهوش شدم....؟!!! تو منو بیهوش
سارا نیشخندی زد: مثل همیشه باهوش...اره عزیزم خودم بیهوشت کردم.با همون چای خوشمزه ای که خوردی....میبینی؟ اومده بودی اینجا منو به دام بندازی اما خودت توی دام افتادی
_ چی داری میگی؟ من کجام؟ داری چیکار میکنی؟
_ یادت نیست؟ قرار بود بیایم رو پشت بوم با هم قدم بزنیم....ما اومدیم اینجا و چایی خوردیم....و تو بیهوش شدی....
_من....نمیتونم تکون بخورم...پاهام بی حسن.....اما گرمه....اینجا گرمه سارا
سارا با لبخند دستی به سر پسر کشید : البته که گرمه.... درست مثل یه سونا....بذار ببینم چند درجس....
دماسنجی را در اب فرو کرد. جیوه دماسنج روی سی و هشت درجه ایستاد. دختر نچ نچی کرد: هنوز به حد کافی گرم نیست....بذار....
از جیبش سوزنی را بیرون کشید و آن را به شانه ی پسر فرو کرد. پسر درد را احساس نکرد. دختر سوزن را عمیق تر فرو کرد پسر ناله کرد: چیکار میکنی دیوونه؟
_ دارم میبینم که اثر بی حسی دارو از بین نرفته باشه...خب هنوز یه کم زمان داریم.....پس بیا قبل از اینکه هوا گرم تر بشه یه گپ بزنیم.....همونطور که احتمالا متوجه شدی این یه بشکس...یه بشکه پر آب که یه کم دیگه به جوش میاد.راستش همین الانم گرماش ازار دهندس و دستو میسوزونه اما تو حسش نمیکنی که خب این یعنی
پسر فریادی از وحشت کشید: روانی شدی منو بیار بیرون
_ بیارمت بیرون؟اوه نه نه نه.... من شش سال تموم منتظر این لحظه بودم....بذار اول روش کار رو برات توضیح بدم....من اینو از یکی از کلاسهای دانشگاه یاد گرفتم بهش میگن روش قورباغه اب پز...اون مال وقتیه که یه قورباغه رو توی اب در حال گرم شدن فلج میکنن ....خب همونطور که میدونی تو قورباغه نیستی و گرمی اب رو احساس میکنی اما من نمیخواستم تا وقتی مطمئن نشدم که نمیتونی فرار کنی احساسش کنی برای همینم یه کم ابتکار به خرج دادم. سمی که توی بدنته باعث میشه نتونی فرار کنی البته من یه چیزی توی کیک ریختم که مطمئن بشم اثر سم رو از بدنت خنثی میکنه پس هیچ کس نمیفهمه که مسموم شدی....میدونی که من یه دکترم بهت قول میدم تو هیچ ازمایشی نمیتونن این سم رو تشخیص بدن.....
_ تو دیووونه ای ...دیووونه
پسر تقلا میکرد که تکان بخورد اما حالا فقط میتوانست اندکی گردنش را حرکت دهد. تاثیر سم داشت از بین میرفت. ..دختر محکم توی دهن پسر زد: توی حرف من نپر.....تو به حد کافی بیهوش موندی که بدنت تقریبا بی حس بشه....این یعنی با وجود اینکه الان گرما رو خیلی احساس نمیکنی اما عضلات بدنت دارن کم کم میپزن....خیلی کم پس وقتی اثر دارو از بین بره که داره میره تو حتی اگه بخوای هم نمیتونی از این بشکه خارج بشی.. دمای آب کم کم و به تدریج بیشتر میشه.... اولش چیزی حس نمیکنی اما بهت قول میدم که کم کم حسابی گرمت بشه این باعث میشه عضلاتت بگیره و فلج بشه اما تو رو نمیکشه نه تا وقتی که من بخوام.
_ سارا خواهش میکنم...خواهش میکنم....نکن....این دیوونگیه روانی
_ میبینی...حتی صداتم دیگه در نمیاد
_ کمک ...یکی کمکم کنه کمک
_هرچقدر دلت میخواد داد بکش....حتی منم به زور صداتو میشنوم.....امشب هیچ کس توی خیابون نیست.شهر تقریبا خالیه و حتی اگه پر هم بود ما اونقدر بالا هستیم که کسی صداتو نشنوه....و بهت قول میدم دست کم تا ده طبقه پایین تر از ما هیچ کس توی خونش نیست. همسایه های من برنده یه مسابقه حیرت انگیز شدن و همشون الان توی سفرن.....مخارجش زیاد بو د مجبور شدم ماشینی رو که بهم هدیه کرده بودی بفروشم.... اما...به زحمتش می ارزید....حالا دیگه مطمئنم که صدات به هیچ کس نمیرسه حتی اگه به فرض محال کسی هم به اینجا بیاد برای بقیه عمرت قادر به حرکت نیستی *
پسرک ناله کرد: چرا ...چرا این کارو میکنی؟تو دوست من بودی....میخواستم به خونوادم....
چشمهای دختر تیره شد: به خونوادت معرفیم کنی؟ همون کاری که با مهتاب کرده بودی
شوکی ناگهانی به پسر وارد شد.....او این اسم را میشناخت: من بیگناه بودم دادگاه حکمش رو صادر کرد. او دست برد و گریمی را که به پوستش چسبیده بود کند. پسر برای لحظه ای جا خورد....این چهره ی مهتاب بود....:تو...مهتاب....چطور ممکنه
مهتاب ناله کرد: نمیدونستی مگه نه؟ تو نمیدونستی که من یه خواهر دوقلو دارم...میخواستم بهت بگم اما ....فکر کردیم یه بازی میشه.میتونستیم کمی اذیتت کنیم.فکر کردم سارا رو میفرستم پیشت تا ببینم میفهمی یا نه.....فکر کردم بعدش کلی میخندیم.....اما اون برگشت.....بعد دو روز برگشت......جنازش برگشت.....به من میگی دادگاه دادگاه؟ کدوم دادگاه؟ همون دادگاهی که پدرت با رشوه مدارکش رو از بین برده بود؟ تو اونو کشتی .... تو کثافت
*
_ اون خودکشی کرد.....
سارا کتابچه ای را از کیفش بیرون کشید: پسر آن را میشناخت....یک دفتر خاطرات
میدونی این چیه؟ دفتر خاطرات خواهر بدبخت من.....اون خودشو کشت....خودشو کشت به خاطر کثافت کاری تو....
_ اگه تو و خونوادت مدرکی داشتید توی دادگاه...
_ اوردم....من اینو اوردم اما دیدم چطور وکیل پدر پولدارت مدارک دیگه ما رو نادیده گرفت.....پدرم دق کرد.مادرم مرد . و من وانمود کردم که سارا هستم.تموم این سالها من برای خانوادم نقش خواهر دوقلوم رو بازی کردم تا بتونم تقاص کارت رو از تو بگیرم.....
پسرک حالا گریه میکرد: من نمیخواستم....من ...من..
صدایش به تدریج خفه میشد. چشمانش از درد میسوخت....اثر دارو از بین رفته بود و او ناخواسته فریاد میزد . مهتاب پوزخندی زد: کی باور میکنه که مهتاب زنده باشه؟ اثر انگشت من مدتهاس که به جای مرده ثبت شده...پول همیشه راهگشاست این رو خود تو بهم یاد دادی.....شاید هفته ها بگذره و کسی روی این پشت بام نیاد اخه کلید اینجا رو فقط مدیر ساختمون داره که اونم توی سفره....کی باور میکنه که یه مرده تو رو کشته باشه....
حالا....وقتشه یه کم شعله رو بیشتر کنیم....
_خواهش میکنم...مهتاب التماس میکنم اونا پیدات میکنن...مجازاتت میکنن
مهتاب شعله زیر گار را بیشتر کرد: بعید میدونم ...میدونی....من تا یکساعت دیگه پرواز دارم....دارم برای همیشه از کشور خارج میشم و تا اون موقع... مطمئنم که نفس اخرتو کشیدی....خداحافظ کثافت...جهنم خوش بگذره

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

خب من فکر کردم به صورت داستانی بنویسم بهتره
البته اینم بگم این متن رو یه بار نوشتم فرستادم خیلی خوب شده بود اما پرید و حالا دارم از اول مینویسم بعیده اون حس اول رو بده اما سعیم رو میکنم
به هرحال مطمئنم اگه شبیه اولی بشه به عنوان روان پریش سال انتخاب میشم

در پشت بام باز شد و دختر به سختی شکارش را به آنجا کشاند. پسر جوان بیهوش بود. همانطور که باید میبود. خیلی ساده بود.مهمانی دو نفره در خانه به صرف شیرینی و چای....مسموم کردن پسر با چای گیاهی که مخلوط اندکی از یک قارچ افریقایی را در ان ریخته بود. و دادن پیشنهاد قدم زدن دو نفره در پشت بام. از خانه ی او تا پشت بام برج تنها دوازده پله راه بود و پسر روی نهمین پله از حال رفته بود.کشاندن هیکل مرد جوان از آن فاصله چندان آسان نبود اما او هم یک زن عادی نبود. مدتها برای این لحظه صبر کرده و تمرین کرده بود. بدن ورزیده اش به او اجازه میداد راحت تر از آنچه ممکن بود شکارش را روی کف سر سرامیکی بکشد و به جایی که میخواست ببرد. درست گوشه پشت بام در پنهان ترین نقطه جایی که بشکه بزرگ منبع آب تابستانی قرار داشت. منبعی که تا نیمه پر از آب بود. دختر نفس زنان شکارش را بلند کرد و با هر سختی و مشقتی بود او را به درون منبع انداخت بعد به درون اب رفت تا سر پسر را بالا بکشد . او که نمیخواست شکارش به این سادگی خفه شود.
آهسته پسر را در وضعیت نشسته قرار داد اب منبع انقدر نبود که پسر را غرق کند به سختی تا روی سینه اش میرسید.و این خیلی خوب بود. از منبع خارج شد. باد سرد اخر زمستان تمام شده بود و حالا بوی بهار می آمد. شب سال نو بود .....شهر تا نیمه از جمعیت خالی شده بود و هرکس که در شهر مانده بود در این ساعات در خانه اش بود تا عید را جشن بگیرد. دست کم نیمی از ساختمان بلند برج خالی شده بود و میدانست که سایرین در خانه هایشان هستند.
اهسته به کنار دیوار رفت و گاز تک شعله ی نسبتا بزرگی را با خود به زیر منبع کشید.کبریت کشید و شعله را روشن کرد.خیلی با دقت شعله را کم کرد طوری که آب در نیم ساعت اینده گرم شود اما به جوش نیاید.
با محاسبات دقیق او پسر کمتر از این زمان به هوش می آمد و او نمیخواست که تا ان زمان شکارش مرده باشد
اندکی صبر کرد بعد با احتیاط دستش را درون اب فرو برد دمای اب گرم شده بود اما نه انقدر که دستش را بیازارد....حرکت پلک های پسر توجهش را جلب کرد پسر بیدار شده بود. آهسته سرش را حرکت داد اما هنوز نمیتوانست تکان بخورد.بدنش هنوز از اثر دارو بی حس بود دخترک نیشخندی زد: سلام عزیزم
پسر سرش را بلند کرد. دختر را بالای سرش دید: سارا....من کجام....؟ چی شده؟
صدایش ضعیف شده بود و از ته چاه در می آمد....این نشانه ی خوبی بود نمیتوانست فریاد بزند.
به تدریج به یاد می آورد: من بیهوش شدم....؟!!! تو منو بیهوش
سارا نیشخندی زد: مثل همیشه باهوش...اره عزیزم خودم بیهوشت کردم.با همون چای خوشمزه ای که خوردی....میبینی؟ اومده بودی اینجا منو به دام بندازی اما خودت توی دام افتادی
_ چی داری میگی؟ من کجام؟ داری چیکار میکنی؟
_ یادت نیست؟ قرار بود بیایم رو پشت بوم با هم قدم بزنیم....ما اومدیم اینجا و چایی خوردیم....و تو بیهوش شدی....
_من....نمیتونم تکون بخورم...پاهام بی حسن.....اما گرمه....اینجا گرمه سارا
سارا با لبخند دستی به سر پسر کشید : البته که گرمه.... درست مثل یه سونا....بذار ببینم چند درجس....
دماسنجی را در اب فرو کرد. جیوه دماسنج روی سی و هشت درجه ایستاد. دختر نچ نچی کرد: هنوز به حد کافی گرم نیست....بذار....
از جیبش سوزنی را بیرون کشید و آن را به شانه ی پسر فرو کرد. پسر درد را احساس نکرد. دختر سوزن را عمیق تر فرو کرد پسر ناله کرد: چیکار میکنی دیوونه؟
_ دارم میبینم که اثر بی حسی دارو از بین نرفته باشه...خب هنوز یه کم زمان داریم.....پس بیا قبل از اینکه هوا گرم تر بشه یه گپ بزنیم.....همونطور که احتمالا متوجه شدی این یه بشکس...یه بشکه پر آب که یه کم دیگه به جوش میاد.راستش همین الانم گرماش ازار دهندس و دستو میسوزونه اما تو حسش نمیکنی که خب این یعنی
پسر فریادی از وحشت کشید: روانی شدی منو بیار بیرون
_ بیارمت بیرون؟اوه نه نه نه.... من شش سال تموم منتظر این لحظه بودم....بذار اول روش کار رو برات توضیح بدم....من اینو از یکی از کلاسهای دانشگاه یاد گرفتم بهش میگن روش قورباغه اب پز...اون مال وقتیه که یه قورباغه رو توی اب در حال گرم شدن فلج میکنن ....خب همونطور که میدونی تو قورباغه نیستی و گرمی اب رو احساس میکنی اما من نمیخواستم تا وقتی مطمئن نشدم که نمیتونی فرار کنی احساسش کنی برای همینم یه کم ابتکار به خرج دادم. سمی که توی بدنته باعث میشه نتونی فرار کنی البته من یه چیزی توی کیک ریختم که مطمئن بشم اثر سم رو از بدنت خنثی میکنه پس هیچ کس نمیفهمه که مسموم شدی....میدونی که من یه دکترم بهت قول میدم تو هیچ ازمایشی نمیتونن این سم رو تشخیص بدن.....
_ تو دیووونه ای ...دیووونه
پسر تقلا میکرد که تکان بخورد اما حالا فقط میتوانست اندکی گردنش را حرکت دهد. تاثیر سم داشت از بین میرفت. ..دختر محکم توی دهن پسر زد: توی حرف من نپر.....تو به حد کافی بیهوش موندی که بدنت تقریبا بی حس بشه....این یعنی با وجود اینکه الان گرما رو خیلی احساس نمیکنی اما عضلات بدنت دارن کم کم میپزن....خیلی کم پس وقتی اثر دارو از بین بره که داره میره تو حتی اگه بخوای هم نمیتونی از این بشکه خارج بشی.. دمای آب کم کم و به تدریج بیشتر میشه.... اولش چیزی حس نمیکنی اما بهت قول میدم که کم کم حسابی گرمت بشه این باعث میشه عضلاتت بگیره و فلج بشه اما تو رو نمیکشه نه تا وقتی که من بخوام.
_ سارا خواهش میکنم...خواهش میکنم....نکن....این دیوونگیه روانی
_ میبینی...حتی صداتم دیگه در نمیاد
_ کمک ...یکی کمکم کنه کمک
_هرچقدر دلت میخواد داد بکش....حتی منم به زور صداتو میشنوم.....امشب هیچ کس توی خیابون نیست.شهر تقریبا خالیه و حتی اگه پر هم بود ما اونقدر بالا هستیم که کسی صداتو نشنوه....و بهت قول میدم دست کم تا ده طبقه پایین تر از ما هیچ کس توی خونش نیست. همسایه های من برنده یه مسابقه حیرت انگیز شدن و همشون الان توی سفرن.....مخارجش زیاد بو د مجبور شدم ماشینی رو که بهم هدیه کرده بودی بفروشم.... اما...به زحمتش می ارزید....حالا دیگه مطمئنم که صدات به هیچ کس نمیرسه حتی اگه به فرض محال کسی هم به اینجا بیاد برای بقیه عمرت قادر به حرکت نیستی *
پسرک ناله کرد: چرا ...چرا این کارو میکنی؟تو دوست من بودی....میخواستم به خونوادم....
چشمهای دختر تیره شد: به خونوادت معرفیم کنی؟ همون کاری که با مهتاب کرده بودی
شوکی ناگهانی به پسر وارد شد.....او این اسم را میشناخت: من بیگناه بودم دادگاه حکمش رو صادر کرد. او دست برد و گریمی را که به پوستش چسبیده بود کند. پسر برای لحظه ای جا خورد....این چهره ی مهتاب بود....:تو...مهتاب....چطور ممکنه
مهتاب ناله کرد: نمیدونستی مگه نه؟ تو نمیدونستی که من یه خواهر دوقلو دارم...میخواستم بهت بگم اما ....فکر کردیم یه بازی میشه.میتونستیم کمی اذیتت کنیم.فکر کردم سارا رو میفرستم پیشت تا ببینم میفهمی یا نه.....فکر کردم بعدش کلی میخندیم.....اما اون برگشت.....بعد دو روز برگشت......جنازش برگشت.....به من میگی دادگاه دادگاه؟ کدوم دادگاه؟ همون دادگاهی که پدرت با رشوه مدارکش رو از بین برده بود؟ تو اونو کشتی .... تو کثافت
*
_ اون خودکشی کرد.....
سارا کتابچه ای را از کیفش بیرون کشید: پسر آن را میشناخت....یک دفتر خاطرات
میدونی این چیه؟ دفتر خاطرات خواهر بدبخت من.....اون خودشو کشت....خودشو کشت به خاطر کثافت کاری تو....
_ اگه تو و خونوادت مدرکی داشتید توی دادگاه...
_ اوردم....من اینو اوردم اما دیدم چطور وکیل پدر پولدارت مدارک دیگه ما رو نادیده گرفت.....پدرم دق کرد.مادرم مرد . و من وانمود کردم که سارا هستم.تموم این سالها من برای خانوادم نقش خواهر دوقلوم رو بازی کردم تا بتونم تقاص کارت رو از تو بگیرم.....
پسرک حالا گریه میکرد: من نمیخواستم....من ...من..
صدایش به تدریج خفه میشد. چشمانش از درد میسوخت....اثر دارو از بین رفته بود و او ناخواسته فریاد میزد . مهتاب پوزخندی زد: کی باور میکنه که مهتاب زنده باشه؟ اثر انگشت من مدتهاس که به جای مرده ثبت شده...پول همیشه راهگشاست این رو خود تو بهم یاد دادی.....شاید هفته ها بگذره و کسی روی این پشت بام نیاد اخه کلید اینجا رو فقط مدیر ساختمون داره که اونم توی سفره....کی باور میکنه که یه مرده تو رو کشته باشه....
حالا....وقتشه یه کم شعله رو بیشتر کنیم....
_خواهش میکنم...مهتاب التماس میکنم اونا پیدات میکنن...مجازاتت میکنن
مهتاب شعله زیر گار را بیشتر کرد: بعید میدونم ...میدونی....من تا یکساعت دیگه پرواز دارم....دارم برای همیشه از کشور خارج میشم و تا اون موقع... مطمئنم که نفس اخرتو کشیدی....خداحافظ کثافت...جهنم خوش بگذره


   
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 547
 

proti;27626:
خب من فکر کردم به صورت داستانی بنویسم بهتره
البته اینم بگم این متن رو یه بار نوشتم فرستادم خیلی خوب شده بود اما پرید و حالا دارم از اول مینویسم بعیده اون حس اول رو بده اما سعیم رو میکنم
به هرحال مطمئنم اگه شبیه اولی بشه به عنوان روان پریش سال انتخاب میشم

:)) عاااالی بود! من واقعن دوستش داشتم. ولی خب موضوع اصلی یه کم تکراری بود و این قضیه ی منبع آب و گرم کردن اون هم همینطور من قبلن توی فیلمی دیده بودم توی وان این کارو با یه بنده خدا کردن :دی با همه ی این کلیشه ها اما خیلی جالب نوشته بودی، دیالوگها همچنین خیلی جالب بود این بومی بودنش حتی بسیار جالب انگیزش کرده بود.

بازم بنویس سمیه یعنی خیلی نوشته هاتو دوست دارم :8:


   
proti and hera reacted
پاسخنقل‌قول
hera
 hera
(@hera)
Noble Member
عضو شده: 2 سال قبل
ارسال‌: 576
شروع کننده موضوع  

Amir2527;27611:
عجب مسابقه باحالی. ولی فکر کنم یه خورده زیادی سختش کردین. با این سوالاتی که طرح کردین، فقط یه قاتل روانی زنجیری می تونه جواب بده. به هر حال تلاشمو می کنم. راستی یکی از مهم ترین سوال هارو یادتون رفته بپرسین، هدف از به قتل رسوندن اون شخص رو. و یه سوال، میشه جواب ها رو در قالب یه داستان کوتاه ارائه بدیم؟

خب منم میخواستم خودتو بزاری در نقش یه قاتل دیوونه روانی اما خب هر قاتلی باید به فکر همچین سوالایی بیوفته و جوابشونو به بهترین نحو بده تا لو نره یه قاتل معمولی هم باید جواب داشته باشه واسه این سوالا خب به نظر من هدف نمیخاد چون یه قتل چه دلیلی میتونه داشته باشه ؟؟؟؟ ادم کشی کار دیوانه هاست و دیوانه ها واسه کاراشون دلیل نمیخوان البته که میشه روش جواب دادن به سوالات به عهده خودتونه

ZAHRA*J;27619:
باچی ادم میکشی؟؟ اومم.... یا با تک تیر انداز یا کمان چجوری میکشی؟؟از دور میزنمش از بالای یه ساختمون کجا میکشی ؟؟ توی خیابون یا توی خونش کی رو میکشی ؟؟ (چه جنسی و چه سنی ) مرد. 28 چه روزی چه ماهی و چه فصلی قتل رو انجام میدی ؟؟ زمستان. 28 اسفند یه روز شلوغ یا یه روز خلوت ؟؟ شلوغ چجوری میکشونیش به محل قتل تا بکشیش ؟؟ هر کسی یه نقطه ضعف داره که روش حساسه. یا براش جذابه که در مورد اون مطالبی رو بدونه. اینجوری جذبش می کنم جسدش رو چیکار میکنی ؟؟ وسط خیابون یا توی خونش ولش می کنم . همون جا که زدمش مدارک جرم رو کجا و چطوری قایم میکنی ؟؟ اگه باشه که نیست، می سوزونمشون اگه پلیس بهت شک کرد چجوری بیگناهی ساختگیت رو نشون میدی ؟؟ با روش برهان خلف:)))

وای خدا ینی زهرا من فکر میکردم تو تا متن تاپیک رو بخونی وای چه مسابقه بدی

sorosh;27623:
باچی ادم میکشی؟؟ مگه فرقی هم میکنه مهم اینه که از کشتنش لذت ببری و سرگرمت کنه چجوری میکشی؟؟ به لذت بخش ترین شکل ممکن کجا میکشی ؟؟ فرقی نداره هر جا که حوصله م سر رفت کی رو میکشی ؟؟ (چه جنسی و چه سنی ) فرقی نداره هر کدومش که با حال تر باشه رو میکشم چه روزی چه ماهی و چه فصلی قتل رو انجام میدی ؟؟ هر وقت که حوصلم سر رفت میکشم یه روز شلوغ یا یه روز خلوت ؟؟ هر وقت که حوصلم سر رفت میکشم چجوری میکشونیش به محل قتل تا بکشیش ؟؟ با گرفتن عزیز ترین فرد زندگیش به عنوان گروگان و کشتن جفتشون توی محل قتل جسدش رو چیکار میکنی ؟؟ از میدون شهر اویزونش میکنم با و ارم مخصوص خودم رو روشون میزارم مدارک جرم رو کجا و چطوری قایم میکنی ؟؟ قایم ؟؟؟ مدرک جرمی نمی مونه اگه پلیس بهت شک کرد چجوری بیگناهی ساختگیت رو نشون میدی ؟؟ نیازی به بیگناه نشون دادن خودم ندارم چون کسی به من شک نمی کنه

سوالارو پیچوندی چطوری مدرکی باقی نمیمونه ؟؟یارو حتما تلاش میکنه نکشیش ممکنه تار مو یا یه تیکه از پوستت بره زیر ناخناش لذت بخش ترین روش ممکن کدوم روشه ؟؟؟؟ با چی بکشیش بیشتر سرگرم میشی؟؟ درست جواب بده برادر

proti;27626:
خب من فکر کردم به صورت داستانی بنویسم بهتره البته اینم بگم این متن رو یه بار نوشتم فرستادم خیلی خوب شده بود اما پرید و حالا دارم از اول مینویسم بعیده اون حس اول رو بده اما سعیم رو میکنم به هرحال مطمئنم اگه شبیه اولی بشه به عنوان روان پریش سال انتخاب میشم در پشت بام باز شد و دختر به سختی شکارش را به آنجا کشاند. پسر جوان بیهوش بود. همانطور که باید میبود. خیلی ساده بود.مهمانی دو نفره در خانه به صرف شیرینی و چای....مسموم کردن پسر با چای گیاهی که مخلوط اندکی از یک قارچ افریقایی را در ان ریخته بود. و دادن پیشنهاد قدم زدن دو نفره در پشت بام. از خانه ی او تا پشت بام برج تنها دوازده پله راه بود و پسر روی نهمین پله از حال رفته بود.کشاندن هیکل مرد جوان از آن فاصله چندان آسان نبود اما او هم یک زن عادی نبود. مدتها برای این لحظه صبر کرده و تمرین کرده بود. بدن ورزیده اش به او اجازه میداد راحت تر از آنچه ممکن بود شکارش را روی کف سر سرامیکی بکشد و به جایی که میخواست ببرد. درست گوشه پشت بام در پنهان ترین نقطه جایی که بشکه بزرگ منبع آب تابستانی قرار داشت. منبعی که تا نیمه پر از آب بود. دختر نفس زنان شکارش را بلند کرد و با هر سختی و مشقتی بود او را به درون منبع انداخت بعد به درون اب رفت تا سر پسر را بالا بکشد . او که نمیخواست شکارش به این سادگی خفه شود. آهسته پسر را در وضعیت نشسته قرار داد اب منبع انقدر نبود که پسر را غرق کند به سختی تا روی سینه اش میرسید.و این خیلی خوب بود. از منبع خارج شد. باد سرد اخر زمستان تمام شده بود و حالا بوی بهار می آمد. شب سال نو بود .....شهر تا نیمه از جمعیت خالی شده بود و هرکس که در شهر مانده بود در این ساعات در خانه اش بود تا عید را جشن بگیرد. دست کم نیمی از ساختمان بلند برج خالی شده بود و میدانست که سایرین در خانه هایشان هستند. اهسته به کنار دیوار رفت و گاز تک شعله ی نسبتا بزرگی را با خود به زیر منبع کشید.کبریت کشید و شعله را روشن کرد.خیلی با دقت شعله را کم کرد طوری که آب در نیم ساعت اینده گرم شود اما به جوش نیاید. با محاسبات دقیق او پسر کمتر از این زمان به هوش می آمد و او نمیخواست که تا ان زمان شکارش مرده باشد اندکی صبر کرد بعد با احتیاط دستش را درون اب فرو برد دمای اب گرم شده بود اما نه انقدر که دستش را بیازارد....حرکت پلک های پسر توجهش را جلب کرد پسر بیدار شده بود. آهسته سرش را حرکت داد اما هنوز نمیتوانست تکان بخورد.بدنش هنوز از اثر دارو بی حس بود دخترک نیشخندی زد: سلام عزیزم پسر سرش را بلند کرد. دختر را بالای سرش دید: سارا....من کجام....؟ چی شده؟ صدایش ضعیف شده بود و از ته چاه در می آمد....این نشانه ی خوبی بود نمیتوانست فریاد بزند. به تدریج به یاد می آورد: من بیهوش شدم....؟!!! تو منو بیهوش سارا نیشخندی زد: مثل همیشه باهوش...اره عزیزم خودم بیهوشت کردم.با همون چای خوشمزه ای که خوردی....میبینی؟ اومده بودی اینجا منو به دام بندازی اما خودت توی دام افتادی _ چی داری میگی؟ من کجام؟ داری چیکار میکنی؟ _ یادت نیست؟ قرار بود بیایم رو پشت بوم با هم قدم بزنیم....ما اومدیم اینجا و چایی خوردیم....و تو بیهوش شدی.... _من....نمیتونم تکون بخورم...پاهام بی حسن.....اما گرمه....اینجا گرمه سارا سارا با لبخند دستی به سر پسر کشید : البته که گرمه.... درست مثل یه سونا....بذار ببینم چند درجس.... دماسنجی را در اب فرو کرد. جیوه دماسنج روی سی و هشت درجه ایستاد. دختر نچ نچی کرد: هنوز به حد کافی گرم نیست....بذار.... از جیبش سوزنی را بیرون کشید و آن را به شانه ی پسر فرو کرد. پسر درد را احساس نکرد. دختر سوزن را عمیق تر فرو کرد پسر ناله کرد: چیکار میکنی دیوونه؟ _ دارم میبینم که اثر بی حسی دارو از بین نرفته باشه...خب هنوز یه کم زمان داریم.....پس بیا قبل از اینکه هوا گرم تر بشه یه گپ بزنیم.....همونطور که احتمالا متوجه شدی این یه بشکس...یه بشکه پر آب که یه کم دیگه به جوش میاد.راستش همین الانم گرماش ازار دهندس و دستو میسوزونه اما تو حسش نمیکنی که خب این یعنی پسر فریادی از وحشت کشید: روانی شدی منو بیار بیرون _ بیارمت بیرون؟اوه نه نه نه.... من شش سال تموم منتظر این لحظه بودم....بذار اول روش کار رو برات توضیح بدم....من اینو از یکی از کلاسهای دانشگاه یاد گرفتم بهش میگن روش قورباغه اب پز...اون مال وقتیه که یه قورباغه رو توی اب در حال گرم شدن فلج میکنن ....خب همونطور که میدونی تو قورباغه نیستی و گرمی اب رو احساس میکنی اما من نمیخواستم تا وقتی مطمئن نشدم که نمیتونی فرار کنی احساسش کنی برای همینم یه کم ابتکار به خرج دادم. سمی که توی بدنته باعث میشه نتونی فرار کنی البته من یه چیزی توی کیک ریختم که مطمئن بشم اثر سم رو از بدنت خنثی میکنه پس هیچ کس نمیفهمه که مسموم شدی....میدونی که من یه دکترم بهت قول میدم تو هیچ ازمایشی نمیتونن این سم رو تشخیص بدن..... _ تو دیووونه ای ...دیووونه پسر تقلا میکرد که تکان بخورد اما حالا فقط میتوانست اندکی گردنش را حرکت دهد. تاثیر سم داشت از بین میرفت. ..دختر محکم توی دهن پسر زد: توی حرف من نپر.....تو به حد کافی بیهوش موندی که بدنت تقریبا بی حس بشه....این یعنی با وجود اینکه الان گرما رو خیلی احساس نمیکنی اما عضلات بدنت دارن کم کم میپزن....خیلی کم پس وقتی اثر دارو از بین بره که داره میره تو حتی اگه بخوای هم نمیتونی از این بشکه خارج بشی.. دمای آب کم کم و به تدریج بیشتر میشه.... اولش چیزی حس نمیکنی اما بهت قول میدم که کم کم حسابی گرمت بشه این باعث میشه عضلاتت بگیره و فلج بشه اما تو رو نمیکشه نه تا وقتی که من بخوام. _ سارا خواهش میکنم...خواهش میکنم....نکن....این دیوونگیه روانی _ میبینی...حتی صداتم دیگه در نمیاد _ کمک ...یکی کمکم کنه کمک _هرچقدر دلت میخواد داد بکش....حتی منم به زور صداتو میشنوم.....امشب هیچ کس توی خیابون نیست.شهر تقریبا خالیه و حتی اگه پر هم بود ما اونقدر بالا هستیم که کسی صداتو نشنوه....و بهت قول میدم دست کم تا ده طبقه پایین تر از ما هیچ کس توی خونش نیست. همسایه های من برنده یه مسابقه حیرت انگیز شدن و همشون الان توی سفرن.....مخارجش زیاد بو د مجبور شدم ماشینی رو که بهم هدیه کرده بودی بفروشم.... اما...به زحمتش می ارزید....حالا دیگه مطمئنم که صدات به هیچ کس نمیرسه حتی اگه به فرض محال کسی هم به اینجا بیاد برای بقیه عمرت قادر به حرکت نیستی * پسرک ناله کرد: چرا ...چرا این کارو میکنی؟تو دوست من بودی....میخواستم به خونوادم.... چشمهای دختر تیره شد: به خونوادت معرفیم کنی؟ همون کاری که با مهتاب کرده بودی شوکی ناگهانی به پسر وارد شد.....او این اسم را میشناخت: من بیگناه بودم دادگاه حکمش رو صادر کرد. او دست برد و گریمی را که به پوستش چسبیده بود کند. پسر برای لحظه ای جا خورد....این چهره ی مهتاب بود....:تو...مهتاب....چطور ممکنه مهتاب ناله کرد: نمیدونستی مگه نه؟ تو نمیدونستی که من یه خواهر دوقلو دارم...میخواستم بهت بگم اما ....فکر کردیم یه بازی میشه.میتونستیم کمی اذیتت کنیم.فکر کردم سارا رو میفرستم پیشت تا ببینم میفهمی یا نه.....فکر کردم بعدش کلی میخندیم.....اما اون برگشت.....بعد دو روز برگشت......جنازش برگشت.....به من میگی دادگاه دادگاه؟ کدوم دادگاه؟ همون دادگاهی که پدرت با رشوه مدارکش رو از بین برده بود؟ تو اونو کشتی .... تو کثافت * _ اون خودکشی کرد..... سارا کتابچه ای را از کیفش بیرون کشید: پسر آن را میشناخت....یک دفتر خاطرات میدونی این چیه؟ دفتر خاطرات خواهر بدبخت من.....اون خودشو کشت....خودشو کشت به خاطر کثافت کاری تو.... _ اگه تو و خونوادت مدرکی داشتید توی دادگاه... _ اوردم....من اینو اوردم اما دیدم چطور وکیل پدر پولدارت مدارک دیگه ما رو نادیده گرفت.....پدرم دق کرد.مادرم مرد . و من وانمود کردم که سارا هستم.تموم این سالها من برای خانوادم نقش خواهر دوقلوم رو بازی کردم تا بتونم تقاص کارت رو از تو بگیرم..... پسرک حالا گریه میکرد: من نمیخواستم....من ...من.. صدایش به تدریج خفه میشد. چشمانش از درد میسوخت....اثر دارو از بین رفته بود و او ناخواسته فریاد میزد . مهتاب پوزخندی زد: کی باور میکنه که مهتاب زنده باشه؟ اثر انگشت من مدتهاس که به جای مرده ثبت شده...پول همیشه راهگشاست این رو خود تو بهم یاد دادی.....شاید هفته ها بگذره و کسی روی این پشت بام نیاد اخه کلید اینجا رو فقط مدیر ساختمون داره که اونم توی سفره....کی باور میکنه که یه مرده تو رو کشته باشه.... حالا....وقتشه یه کم شعله رو بیشتر کنیم.... _خواهش میکنم...مهتاب التماس میکنم اونا پیدات میکنن...مجازاتت میکنن مهتاب شعله زیر گار را بیشتر کرد: بعید میدونم ...میدونی....من تا یکساعت دیگه پرواز دارم....دارم برای همیشه از کشور خارج میشم و تا اون موقع... مطمئنم که نفس اخرتو کشیدی....خداحافظ کثافت...جهنم خوش بگذره

یا خدا یارو بخت ؟؟؟ بدبخت اما عالی بود یکی از پاسخ های خوب بود


   
پاسخنقل‌قول
Amir2527
(@amir2527)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 134
 

خب، فکر کنم منم داستانی بنویسم بهتره.

با دستانی لرزان سعی کرد فندک شعله ور را به سیگاری که بین لبانش نگه داشته بود برساند. اما نه تنها لرزش دستانش از اظطراب و هیجان، بلکه تکان های قایق هم باعث سخت تر شدن این کار ساده شده بود. سر انجام موفق شد، اما هنوز یک پک کامل به سیگار نزده بود که شنید:
- بازم داری سیگار می کشی؟
صدا مثل همیشه لحن سردی داشت و متعلق به رئیسش بود.
- آرومم میکنه.
رئیس که بر روی صندلی در فاصله دو متری او نشسته و مشغول ماهیگیری بود، بالاخره سرش را چرخاند و با همان نگاه سرد و تحقیر کننده همیشگی‌اش به او نگاهی انداخت. فقط خدا می دانست که مرد چقدر از این نگاه متنفر بود اما مجبور بود به روی خود نیاورد. سرانجام رئیس گفت:
- دنبال یه چیزه دیگه برای آروم کردن خودت بگرد. وقتی وارد دفترت می شم نزدیکه از بوی گند سیگارت خفه شم.
مرد برای چندمین بار در آن روز دندان هایش را بر هم فشرد و باز هم به روی خود نیاورد. رئیسش حتی در یک گردش تفریحی و به ظاهر دوستانه نیز با او مثله زیردست خود رفتار می کرد.
سیگار را با دست گرفت و مچاله کرد، سپس آن را به بیرون از قایق و در آب اقیانوس پرتاب کرد. رئیسش هیچ واکنشی به این حرکت او نشان نداد، صورتش را برگرداند و دوباره مشغول ور رفتن با چوب ماهیگیری خود شد.
او در حالی که سعی می کرد با کشیدن نفس های عمیق اظطراب و دودلی را از خود دور کند، فندک را درون جیبش انداخت و چماقی را که از آن برای کشتن ماهی های صید شده استفاده می شد، برداشت.
از کاری که قصد انجام دادنش را داشت کمی می ترسید. اما چند روزی می شد که فکر کشتن رئیسش حتی یک لحظه از سرش بیرون نرفته بود و خواب و خوراکش را حرام کرده بود‌. حالا که رئیسش را طبق برنامه ریزی خود به بهانه ماهیگیری، تنها به اقیانوس کشانده بود، نمی توانست اجازه دهد ترس مانع کارش شود. پس آرام و بی صدا بر خاست و چماق را در دست خود فشرد تا لرزش دستش کم تر شود.
از رئیسش بیشتر از هر چیزه دیگری در این دنیا متنفر بود. از آن صورت خوش تراش و موهای قهوه ای شانه کرده گرفته تا آن پوزخند تحقیر آمیز و لحن سرد و دستور مانند صدایش و خلاصه از هر چیزی که به رئیسش مرتبط بود، نفرت داشت. برای این نفرت دلایل زیادی وجود داشت. یکی از این دلایل بهتر و موفق تر بودن رئیسش نسبت به او در هر کاری بود. مرد در تمام عمرش شکست خورده بود، در حالی که رئیس یکی یکی پله های موفقیت را بالا رفته بود و این بالا رفتن را به رخ او کشیده بود. دلیل دیگر نحوه رفتار کردن رئیسش با او بود. با او مثل یک موجود خوار و ذلیل که به ترحم دیگران نیاز داشت رفتار می کرد. شاید آخرین و مهمترین دلیل وابسته بودن زندگیش به رئیس بود. رئیس باجناق او بود و او کارش را مدیون باجناق خود. همسرش به خواهر خود التماس کرده بود تا از شوهرش بخواهد که برای او در شرکت خود کاری جور کند. رئیس هم با اکراه قبول کرده بود و او را به عنوان یکی از کارمندان شرکت خود قرار داده بود. او نزدیک به پنج سال با حقوقی کم در شرکت رئیسش جان کنده بود، بدون هیچ ترفیع یا اضافه حقوقی و حتی این اواخر از همکارانش شنیده بود که رئیس قصد اخراج او را دارد. همین باعث شده بود که او به فکر پایان دادن به این وضعیت بیفتد. دیگر تحمل کردن و به روی خود نیاوردن کافی بود.
در حالی که چماق را محکم تر از قبل می فشرد، آهسته و بی صدا از پشت به رئیسش نزدیک شد. به یک قدمی رئیس که رسید چماق را بالا برد و در حالی که با خشم به رئیسش زل زده بود، آماده شد که ضربه را وارد کند.در همین لحظه رئیس چوب ماهیگیری خود را روی گیره مخصوصش قرار داد و ناگهان از روی صندلی برخاست. اما قبل از اینکه بچرخد و با کارمند چماق به دست خود رو به رو شود، مرد وقت را تلف نکرد و با چماق ضربه محکمی به پشت گردن رئیس وارد کرد. بلافاصله بعد از فریادی بلند عضلات رئیس شل شد، اما قبل از اینکه در آب سقوط کند، مرد شانه اش را گرفت و مانع این اتفاق شد. نه خفه شدن در آب کافی نبود. مرد اجازه داد رئیسش به پشت روی کف قایق بیفتد. ضربه آنقدر قدرت نداشت که او را بکشد، اما بدون شک او را فلج کرده بود. مرد هم دقیقا همین را می خواست.
مرد چماق را به گوشه ای پرتاب کرد، نشست و به دیواره قایق تکیه داد. دستانش می لرزید و اگرچه صبح زود بود و هوا نسبتا خنک، عرقی سرد پیشانی اش را خیس کرده بود. او بالاخره این کار را شروع کرده بود، پس فرصتی برای ترسیدن و درنگ کردن نداشت. باید کار را تمام می کرد.
چهار دست و پا کنار خود را کنار رئیسش رساند. چشمانش باز بود و در حالی که صورتش می لرزید سعی داشت چیزی بگوید اما صدایش بالا نمی آمد. نیازی به صدا نبود، مرد مثل همیشه از چشمان رئیسش فکر او را خواند. در حالی که صدایش کمی می لرزید فریاد زد:
- این طوری منو نگاه نکن. خودت خوب می دونی چرا این کارو کردم.
او باز هم همان نگاه تحقیر آمیز همیشگی رئیسش را تشخیص داد. در این شرایط این نگاه برای او غیر قابل تحمل تر بود. دیگر لازم نبود به روی خودش نیاورد. پس با صدایی آهسته که لرزش بیشتری نسبت به قبل در خود داشت گفت:
- این طوری نگام نکن...
اما رئیس هنوز همانطور او را نگاه می کرد، که همیشه این کار را می کرد. اما در کنار تکبر و تحقیر یک چیز دیگر هم با نگاه کردن به چشمان او احساس می شد که آن نگاه را غیر قابل تحمل تر از قبل می کرد. شاید التماس برای زنده ماندن بود.
مرد ناگهان به مرز جنون رسید و بلند فریاد زد:
- گفتم این طوری منو نگاه نکن لعنتی...
و مشتی محکم به صورت رئیس خود کوبید. خون از بینی رئیس سرازیر شد ناله ای کرد و باز هم با نگاهش التماس کرد. اما این التماس برای مرد قابل تحمل نبود. کار مرد با او هنوز به پایان نرسیده بود. پس از جا بلند شد و به سمت سطل ماهی هایی که رئیسش گرفته بود رفت. پوزخند تلخی زد، باورش نمی شد، رئیسش حتی در ماهیگیری (تفریح مورد علاقه مرد) هم از او بهتر بود و ماهی های بیشتری گرفته بود. همین باعث شد ذره ای دودلی که نسبت به ادامه دادن آن جنایت هولناک داشت، از بین برود. سطل را برداشت و ماهی ها را در آب اقیانوس ریخت. سپس سطل را هم مانند چماق به گوشه ای از قایق پرتاب کرد و بار دیگر نشست و به دیواره قایق تکیه داد. طوری که رئیس بشنود گفت:
- این اونارو اینجا می کشونه، خیلی زود به اینجا می رسن.
رئیس که از درد صورتش منقبض شده بود، به زحمت و بریده بریده گفت:
- خواهش... می کنم... به من... رحم کن.
برای مرد باوردکردنی نبود که همچین جمله ای را از زبان رئیسش شنیده است. برای لحظه ای دوباره همان دودلی به سراغش آمد. اما در لحظه بعد، مرد با به یاد آوردن گذشته و آن همه بدی که رئیسش در حق او کرده بود، باز هم شک و تردید را از ذهن خود بیرون کرد.
با لحنی که حاکی از انزجار او نسبت به رئیس بود، گفت:
- رحم کنم؟ توه لعنتی هر زمانی که فرصتشو گیر آوردی به من ضربه زدی. چرا من باید این کارو نکنم، وقتی برای اولین و آخرین بار این فرصتو بدست آوردم‌؟
- اگه نمی خوای به من رحم کنی، حداقل به خودت رحم کن... با کشتن من زندگی خودتو نابود می کنی. خیلی زود می فهمن تو بودی که منو کشتی...
-نه، فکر نکنم کسی چیزی بفهمه.
مرد به بیرون از قایق نگاهی انداخت. چیز هایی که منتظرشان بود از راه رسیده بودند و دور قایق در حال گشت زدن بودند.
مرد به سمت رئیسش رفت و او را به زحمت بلند کرد و به خود تیکه داد. رئیس پرسید:
- لعنتی... می خوای با من چیکار کنی ؟
مرد در حالی که او را به سمت لبه قایق می برد جواب داد:
- بیا خودت ببین.
وقتی به لبه قایق رسیدند، رئیس نگاهی به آب های زیر پایش انداخت و بلافاصله وحشت تمام وجودش را فرا گرفت. ده ها موجود خاکستری رنگ و بزرگ در حال شنا کردن به دور قایق بودند. رئیس در حالی که صدایش از ترس می لرزید گفت:
- تتتت... تو که نمی خوای...این کارو بکنی، درسته؟
لب های مرد برای لحظه ای به نیشخندی کوچک باز شد، پاسخ داد:
- چرا این دقیقا همون کاریه که من می خوام بکنم.
چشمان رئیس گرد شد، به حدی که نزدیک بود از حدقه بیرون بزنند. التماس کرد:
- خواهش می کنم...
اما قبل از اینکه جمله اش را کامل کند، مرد او را به بیرون از قایق هل داد. رئیس درون آب و میان کوسه هایی که به سرعت به سمت او تغییر جهت دادند افتاد. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که دریدن آغاز شد. کوسه ها هر کدام تکه ای از بدن رئیس که حتی قادر به دست و پا زدن نبود را می کندند و بعد از بلعیدن آن، دوباره با گاز گرفتن و هل دادن دیگر کوسه ها خود را به لاشه می رساندند و همه این ها در میان خون اتفاق می افتاد و مرد از روی قایق نظاره گر تمام آن ها بود. بالاخره تمام شده بود. او از شر آن نگاه ها و تحقیر ها خلاص شده بود و احتمالا دیگر از اخراج خبری نبود.
حالا وقت از بین بردن مدارک و صحنه جرم بود. مرد به عقب قایق رفت و به کمک میله ای آهنی باک قایق را سوراخ کرد. بلافاصله محتویات مخذن سوخت سرازیر شد و رفته رفته کف قایق را پوشاند. سپس مرد به سمت کابین قایق رفت. در آن جا تنها قایق نجات موجود را پیدا کرد و مشغول باد کردن آن شد.

زمانی که قایق به طور کامل باد شد، مخذن سوخت هم به طور کامل خالی شده بود و از رئیس هم تقریبا چیزی نمانده بود، با این حال کوسه ها همچنان اطراف قایق پرسه می زدند و منتظر طعمه ای دیگر بودند.
مرد از کابین خارج شد. قبل از اینکه قایق را درون آب بیندازد، چند سطلی آب روی سر خود خالی کرد، باید تا جایی که می شد قتل را یک حادثه تلخ جلوه می داد.
بعد از اینکه قایق نجات را درون آب انداخت، پارو ها را برداشت و با احتیاط هر چه تمام تر پا به قایق نجات گذاشت. سپس قبل از اینکه شروع به پارو زدن کند، فندک را از جیب خود بیرون آورد. دیگر به آن نیازی نداشت، چراکه تصمیم گرفته بود آن جنایت را فراموش و هر چیزی که به آن مربوط می شد را ترک کند. سیگار و البته ماهیگیری دو تا از آن چیز ها بودند. پس فندک را روشن کرد و آن را به درون قایق پرتاب کرد. تقریبا بلافاصله زبانه کشیدن شعله های آتش را دید. شعله هایی که کم کم بیشتر می شدند تا اینکه بالاخره کل قایق را فرا گرفتند.
او قصد داشت قتل را یک حادثه نشان دهد. او و رئیسش برای ماهیگیری به اقیانوس رفتند، قایق دچار یک نقص فنی شد، آتش گرفت و غرق شد. متاسفانه رئیسش قبل از اینکه خود را به قایق نجات برساند به دام کوسه ها افتاد. اما مرد توانست خود را به زحمت نجات دهد. او امیدوار بود که این داستان ساده ای که ساخته بود جواب دهد. شاید حتی می توانست از صاحب اصلی قایق به خاطر کرایه دادن قایقی که خراب بودنش او را تا یک قدمی مرگ پیش برده بود خسارت بگیرد.
اما تمام این ها برای بعد از رسیدن او به بندر بود. در آن لحظه او فقط می خواست پارو بزند، چهره رئیسش را قبل از اینکه او را درون آب هل دهد فراموش کند و تا جایی که می توانست از آخرین قایق سواری اش در یک صبح پاییزی لذت ببرد.

در آخر باید بگم از اون جایی که من کلا آدم صلح دوستیم، فقط در همین حد تونستم در قتل و کشتن خلاقیت به خرج بدم.
به هر حال امیدوارم خوب از آب در اومده باشه و اونطور که خودم حس می کنم کسل کننده نباشه.


   
پاسخنقل‌قول
hera
 hera
(@hera)
Noble Member
عضو شده: 2 سال قبل
ارسال‌: 576
شروع کننده موضوع  

Lady Joker;27612:
چاقو.
گوشه های دهنشو می برم.
هر جا دستم برسه.
جنس فرقی نداره هر کسی باشه رو می کشم.
هر زمان. فرقی نداره واقعن برام.
شلوغ که چه بهتر. اگرم خلوت باشه از خودم فیلم میگیرم پخش می کنم رو نت
محل قتلی وجود نداره هر جا باشن می کشمشون.
می ذارم بتمن یا پلیس پیدا کنه. :دی
همیشه یه کارتِ جوکر می ذارم که یه وقت فکر نکنن یکی دیگه کشتتشون و بدونن که من بودم.
برای چی نقابِ بی گناهی بزنم. اگه کاری رو انجام دادم با افتخار میگم من بودم. شاید ذهنشون رو دستکاری کنم و بگم دو چهره بوده یا حتی خود بتمن ولی همیشه قانع کننده هستم.

:دی
همین جوری محض فان :دی

یه حضرت عباس یادم باشه دورو ورت نپلکم
ببین ینی چی با افتخار میگم کار من بوده ؟؟؟
اخه کدوم قاتلی میره با افتخار به جرمش اعتراف میکنه خو اونا هم با افتخار دارت میزنن


   
Lady Joker reacted
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1560
 

Lady Joker;27629:
:)) عاااالی بود! من واقعن دوستش داشتم. ولی خب موضوع اصلی یه کم تکراری بود و این قضیه ی منبع آب و گرم کردن اون هم همینطور من قبلن توی فیلمی دیده بودم توی وان این کارو با یه بنده خدا کردن :دی با همه ی این کلیشه ها اما خیلی جالب نوشته بودی، دیالوگها همچنین خیلی جالب بود این بومی بودنش حتی بسیار جالب انگیزش کرده بود.

بازم بنویس سمیه یعنی خیلی نوشته هاتو دوست دارم :8:

موافقم یه مقدار تکراری بود البته من قضیه اب گرم رو جایی نخوندم اما جریان دختره تکراری بود. با این حال هدفم این بود که تو متن به همه سوالا جواب بدم


   
پاسخنقل‌قول
hera
 hera
(@hera)
Noble Member
عضو شده: 2 سال قبل
ارسال‌: 576
شروع کننده موضوع  

Amir2527;27631:
خب، فکر کنم منم داستانی بنویسم بهتره.

با دستانی لرزان سعی کرد فندک شعله ور را به سیگاری که بین لبانش نگه داشته بود برساند. اما نه تنها لرزش دستانش از اظطراب و هیجان، بلکه تکان های قایق هم باعث سخت تر شدن این کار ساده شده بود. سر انجام موفق شد، اما هنوز یک پک کامل به سیگار نزده بود که شنید:
- بازم داری سیگار می کشی؟
صدا مثل همیشه لحن سردی داشت و متعلق به رئیسش بود.
- آرومم میکنه.
رئیس که بر روی صندلی در فاصله دو متری او نشسته و مشغول ماهیگیری بود، بالاخره سرش را چرخاند و با همان نگاه سرد و تحقیر کننده همیشگی‌اش به او نگاهی انداخت. فقط خدا می دانست که مرد چقدر از این نگاه متنفر بود اما مجبور بود به روی خود نیاورد. سرانجام رئیس گفت:
- دنبال یه چیزه دیگه برای آروم کردن خودت بگرد. وقتی وارد دفترت می شم نزدیکه از بوی گند سیگارت خفه شم.
مرد برای چندمین بار در آن روز دندان هایش را بر هم فشرد و باز هم به روی خود نیاورد. رئیسش حتی در یک گردش تفریحی و به ظاهر دوستانه نیز با او مثله زیردست خود رفتار می کرد.
سیگار را با دست گرفت و مچاله کرد، سپس آن را به بیرون از قایق و در آب اقیانوس پرتاب کرد. رئیسش هیچ واکنشی به این حرکت او نشان نداد، صورتش را برگرداند و دوباره مشغول ور رفتن با چوب ماهیگیری خود شد.
او در حالی که سعی می کرد با کشیدن نفس های عمیق اظطراب و دودلی را از خود دور کند، فندک را درون جیبش انداخت و چماقی را که از آن برای کشتن ماهی های صید شده استفاده می شد، برداشت.
از کاری که قصد انجام دادنش را داشت کمی می ترسید. اما چند روزی می شد که فکر کشتن رئیسش حتی یک لحظه از سرش بیرون نرفته بود و خواب و خوراکش را حرام کرده بود‌. حالا که رئیسش را طبق برنامه ریزی خود به بهانه ماهیگیری، تنها به اقیانوس کشانده بود، نمی توانست اجازه دهد ترس مانع کارش شود. پس آرام و بی صدا بر خاست و چماق را در دست خود فشرد تا لرزش دستش کم تر شود.
از رئیسش بیشتر از هر چیزه دیگری در این دنیا متنفر بود. از آن صورت خوش تراش و موهای قهوه ای شانه کرده گرفته تا آن پوزخند تحقیر آمیز و لحن سرد و دستور مانند صدایش و خلاصه از هر چیزی که به رئیسش مرتبط بود، نفرت داشت. برای این نفرت دلایل زیادی وجود داشت. یکی از این دلایل بهتر و موفق تر بودن رئیسش نسبت به او در هر کاری بود. مرد در تمام عمرش شکست خورده بود، در حالی که رئیس یکی یکی پله های موفقیت را بالا رفته بود و این بالا رفتن را به رخ او کشیده بود. دلیل دیگر نحوه رفتار کردن رئیسش با او بود. با او مثل یک موجود خوار و ذلیل که به ترحم دیگران نیاز داشت رفتار می کرد. شاید آخرین و مهمترین دلیل وابسته بودن زندگیش به رئیس بود. رئیس باجناق او بود و او کارش را مدیون باجناق خود. همسرش به خواهر خود التماس کرده بود تا از شوهرش بخواهد که برای او در شرکت خود کاری جور کند. رئیس هم با اکراه قبول کرده بود و او را به عنوان یکی از کارمندان شرکت خود قرار داده بود. او نزدیک به پنج سال با حقوقی کم در شرکت رئیسش جان کنده بود، بدون هیچ ترفیع یا اضافه حقوقی و حتی این اواخر از همکارانش شنیده بود که رئیس قصد اخراج او را دارد. همین باعث شده بود که او به فکر پایان دادن به این وضعیت بیفتد. دیگر تحمل کردن و به روی خود نیاوردن کافی بود.
در حالی که چماق را محکم تر از قبل می فشرد، آهسته و بی صدا از پشت به رئیسش نزدیک شد. به یک قدمی رئیس که رسید چماق را بالا برد و در حالی که با خشم به رئیسش زل زده بود، آماده شد که ضربه را وارد کند.در همین لحظه رئیس چوب ماهیگیری خود را روی گیره مخصوصش قرار داد و ناگهان از روی صندلی برخاست. اما قبل از اینکه بچرخد و با کارمند چماق به دست خود رو به رو شود، مرد وقت را تلف نکرد و با چماق ضربه محکمی به پشت گردن رئیس وارد کرد. بلافاصله بعد از فریادی بلند عضلات رئیس شل شد، اما قبل از اینکه در آب سقوط کند، مرد شانه اش را گرفت و مانع این اتفاق شد. نه خفه شدن در آب کافی نبود. مرد اجازه داد رئیسش به پشت روی کف قایق بیفتد. ضربه آنقدر قدرت نداشت که او را بکشد، اما بدون شک او را فلج کرده بود. مرد هم دقیقا همین را می خواست.
مرد چماق را به گوشه ای پرتاب کرد، نشست و به دیواره قایق تکیه داد. دستانش می لرزید و اگرچه صبح زود بود و هوا نسبتا خنک، عرقی سرد پیشانی اش را خیس کرده بود. او بالاخره این کار را شروع کرده بود، پس فرصتی برای ترسیدن و درنگ کردن نداشت. باید کار را تمام می کرد.
چهار دست و پا کنار خود را کنار رئیسش رساند. چشمانش باز بود و در حالی که صورتش می لرزید سعی داشت چیزی بگوید اما صدایش بالا نمی آمد. نیازی به صدا نبود، مرد مثل همیشه از چشمان رئیسش فکر او را خواند. در حالی که صدایش کمی می لرزید فریاد زد:
- این طوری منو نگاه نکن. خودت خوب می دونی چرا این کارو کردم.
او باز هم همان نگاه تحقیر آمیز همیشگی رئیسش را تشخیص داد. در این شرایط این نگاه برای او غیر قابل تحمل تر بود. دیگر لازم نبود به روی خودش نیاورد. پس با صدایی آهسته که لرزش بیشتری نسبت به قبل در خود داشت گفت:
- این طوری نگام نکن...
اما رئیس هنوز همانطور او را نگاه می کرد، که همیشه این کار را می کرد. اما در کنار تکبر و تحقیر یک چیز دیگر هم با نگاه کردن به چشمان او احساس می شد که آن نگاه را غیر قابل تحمل تر از قبل می کرد. شاید التماس برای زنده ماندن بود.
مرد ناگهان به مرز جنون رسید و بلند فریاد زد:
- گفتم این طوری منو نگاه نکن لعنتی...
و مشتی محکم به صورت رئیس خود کوبید. خون از بینی رئیس سرازیر شد ناله ای کرد و باز هم با نگاهش التماس کرد. اما این التماس برای مرد قابل تحمل نبود. کار مرد با او هنوز به پایان نرسیده بود. پس از جا بلند شد و به سمت سطل ماهی هایی که رئیسش گرفته بود رفت. پوزخند تلخی زد، باورش نمی شد، رئیسش حتی در ماهیگیری (تفریح مورد علاقه مرد) هم از او بهتر بود و ماهی های بیشتری گرفته بود. همین باعث شد ذره ای دودلی که نسبت به ادامه دادن آن جنایت هولناک داشت، از بین برود. سطل را برداشت و ماهی ها را در آب اقیانوس ریخت. سپس سطل را هم مانند چماق به گوشه ای از قایق پرتاب کرد و بار دیگر نشست و به دیواره قایق تکیه داد. طوری که رئیس بشنود گفت:
- این اونارو اینجا می کشونه، خیلی زود به اینجا می رسن.
رئیس که از درد صورتش منقبض شده بود، به زحمت و بریده بریده گفت:
- خواهش... می کنم... به من... رحم کن.
برای مرد باوردکردنی نبود که همچین جمله ای را از زبان رئیسش شنیده است. برای لحظه ای دوباره همان دودلی به سراغش آمد. اما در لحظه بعد، مرد با به یاد آوردن گذشته و آن همه بدی که رئیسش در حق او کرده بود، باز هم شک و تردید را از ذهن خود بیرون کرد.
با لحنی که حاکی از انزجار او نسبت به رئیس بود، گفت:
- رحم کنم؟ توه لعنتی هر زمانی که فرصتشو گیر آوردی به من ضربه زدی. چرا من باید این کارو نکنم، وقتی برای اولین و آخرین بار این فرصتو بدست آوردم‌؟
- اگه نمی خوای به من رحم کنی، حداقل به خودت رحم کن... با کشتن من زندگی خودتو نابود می کنی. خیلی زود می فهمن تو بودی که منو کشتی...
-نه، فکر نکنم کسی چیزی بفهمه.
مرد به بیرون از قایق نگاهی انداخت. چیز هایی که منتظرشان بود از راه رسیده بودند و دور قایق در حال گشت زدن بودند.
مرد به سمت رئیسش رفت و او را به زحمت بلند کرد و به خود تیکه داد. رئیس پرسید:
- لعنتی... می خوای با من چیکار کنی ؟
مرد در حالی که او را به سمت لبه قایق می برد جواب داد:
- بیا خودت ببین.
وقتی به لبه قایق رسیدند، رئیس نگاهی به آب های زیر پایش انداخت و بلافاصله وحشت تمام وجودش را فرا گرفت. ده ها موجود خاکستری رنگ و بزرگ در حال شنا کردن به دور قایق بودند. رئیس در حالی که صدایش از ترس می لرزید گفت:
- تتتت... تو که نمی خوای...این کارو بکنی، درسته؟
لب های مرد برای لحظه ای به نیشخندی کوچک باز شد، پاسخ داد:
- چرا این دقیقا همون کاریه که من می خوام بکنم.
چشمان رئیس گرد شد، به حدی که نزدیک بود از حدقه بیرون بزنند. التماس کرد:
- خواهش می کنم...
اما قبل از اینکه جمله اش را کامل کند، مرد او را به بیرون از قایق هل داد. رئیس درون آب و میان کوسه هایی که به سرعت به سمت او تغییر جهت دادند افتاد. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که دریدن آغاز شد. کوسه ها هر کدام تکه ای از بدن رئیس که حتی قادر به دست و پا زدن نبود را می کندند و بعد از بلعیدن آن، دوباره با گاز گرفتن و هل دادن دیگر کوسه ها خود را به لاشه می رساندند و همه این ها در میان خون اتفاق می افتاد و مرد از روی قایق نظاره گر تمام آن ها بود. بالاخره تمام شده بود. او از شر آن نگاه ها و تحقیر ها خلاص شده بود و احتمالا دیگر از اخراج خبری نبود.
حالا وقت از بین بردن مدارک و صحنه جرم بود. مرد به عقب قایق رفت و به کمک میله ای آهنی باک قایق را سوراخ کرد. بلافاصله محتویات مخذن سوخت سرازیر شد و رفته رفته کف قایق را پوشاند. سپس مرد به سمت کابین قایق رفت. در آن جا تنها قایق نجات موجود را پیدا کرد و مشغول باد کردن آن شد.

زمانی که قایق به طور کامل باد شد، مخذن سوخت هم به طور کامل خالی شده بود و از رئیس هم تقریبا چیزی نمانده بود، با این حال کوسه ها همچنان اطراف قایق پرسه می زدند و منتظر طعمه ای دیگر بودند.
مرد از کابین خارج شد. قبل از اینکه قایق را درون آب بیندازد، چند سطلی آب روی سر خود خالی کرد، باید تا جایی که می شد قتل را یک حادثه تلخ جلوه می داد.
بعد از اینکه قایق نجات را درون آب انداخت، پارو ها را برداشت و با احتیاط هر چه تمام تر پا به قایق نجات گذاشت. سپس قبل از اینکه شروع به پارو زدن کند، فندک را از جیب خود بیرون آورد. دیگر به آن نیازی نداشت، چراکه تصمیم گرفته بود آن جنایت را فراموش و هر چیزی که به آن مربوط می شد را ترک کند. سیگار و البته ماهیگیری دو تا از آن چیز ها بودند. پس فندک را روشن کرد و آن را به درون قایق پرتاب کرد. تقریبا بلافاصله زبانه کشیدن شعله های آتش را دید. شعله هایی که کم کم بیشتر می شدند تا اینکه بالاخره کل قایق را فرا گرفتند.
او قصد داشت قتل را یک حادثه نشان دهد. او و رئیسش برای ماهیگیری به اقیانوس رفتند، قایق دچار یک نقص فنی شد، آتش گرفت و غرق شد. متاسفانه رئیسش قبل از اینکه خود را به قایق نجات برساند به دام کوسه ها افتاد. اما مرد توانست خود را به زحمت نجات دهد. او امیدوار بود که این داستان ساده ای که ساخته بود جواب دهد. شاید حتی می توانست از صاحب اصلی قایق به خاطر کرایه دادن قایقی که خراب بودنش او را تا یک قدمی مرگ پیش برده بود خسارت بگیرد.
اما تمام این ها برای بعد از رسیدن او به بندر بود. در آن لحظه او فقط می خواست پارو بزند، چهره رئیسش را قبل از اینکه او را درون آب هل دهد فراموش کند و تا جایی که می توانست از آخرین قایق سواری اش در یک صبح پاییزی لذت ببرد.

در آخر باید بگم از اون جایی که من کلا آدم صلح دوستیم، فقط در همین حد تونستم در قتل و کشتن خلاقیت به خرج بدم.
به هر حال امیدوارم خوب از آب در اومده باشه و اونطور که خودم حس می کنم کسل کننده نباشه.

نه بابا خوب بود من که دوس داشتم میشه گفت خیلی خوب بود
دلیل قتل انجام قتل اضههار به بیگناهی
داستانتم خیلی خوب بود
به نظرم یه تاپیک جدا بزن براش


   
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 547
 

hera;27632:
یه حضرت عباس یادم باشه دورو ورت نپلکم
ببین ینی چی با افتخار میگم کار من بوده ؟؟؟
اخه کدوم قاتلی میره با افتخار به جرمش اعتراف میکنه خو اونا هم با افتخار دارت میزنن

احتمالن این کارو نمی کنن و اول می فرستنم تیمارستان :دی


   
hera reacted
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 390
 

باچی ادم میکشی؟؟
چیز خاصی نیست. یه بشکه بنزین و یه کبریت
چجوری میکشی؟؟
آتشش میزنم. مثلا اول پاهاشو. بعد دستشو. و بعدم یه لاستیم میندازم دور گردنش و آتشش میزنم
کجا میکشی ؟؟
تو یه جای متروکه. جایی که کسی نیاد . تا بتونم کارمو بکنم
کی رو میکشی ؟؟ (چه جنسی و چه سنی )
کی و جنسیتش مهم نیست فقط اینو میدونم که اون کسیه که با کارش باعث شده تا من از زندگیم بگذرم و بخوام انتثام بگیرم
چه روزی چه ماهی و چه فصلی قتل رو انجام میدی ؟؟
دقیقا میزارم روز تولدش
یه روز شلوغ یا یه روز خلوت ؟؟
خوب گفتم یه جای خلوت ولی اگه یکی از نزدیکانش هم شاهد باشن لذتش بیشتره
چجوری میکشونیش به محل قتل تا بکشیش ؟؟
قرار نیست بکشونمش جایی. خودم میرم و میارمش. راه های زیادی هست ولی من شخصا شوک الکتریکی به طرف رو ترجیح میدم. هم درد میکشه. هم صدا نمیده. و هم بیحالش میکنه
جسدش رو چیکار میکنی ؟؟
توی اسید حلش میکنم.
مدارک جرم رو کجا و چطوری قایم میکنی ؟؟
محلول جنازه رو میریزم توی فاضلاب. دقیقا همونجایی که باید باشه
اگه پلیس بهت شک کرد چجوری بیگناهی ساختگیت رو نشون میدی ؟؟
اگه بتونن جسد رو بهم تحویل بدن اصن خودم اعتراف میکنم


   
پاسخنقل‌قول
صفحه 1 / 3
اشتراک: