پسرک در اتاق را بست و کتابی را از زیر تختش بیرون کشید. همین چند روز پیش آن را در یک خرابه حوالی روستا پیدا کرده بود و در حالی که به خانه بر می گشت حاج ابراهیم او را دیده بود.حاج ابراهیم به او گفته بود آن کتاب را به همان جایی که بود برگرداند و توضیح داده بود که قبل از اینکه به دنیا بیاید چگونه این کتاب پسرش را به ذلت نشانده بود و تاریکی و تباهی ذهن پسرش را گرفته بود و در آخر مجبور شده بود او را بکشد و کتاب را در آن خرابه پنهان کند. حاج ابراهیم خواسته بود کتاب را به او بدهد اما پسر جواب داده بود که خودش کتاب را بر می گرداند.ولی همین که حاج ابراهیم دور شد به سرعت به سمت خانه رفته و بدون اینکه به پدرش سلام کند مستقیم به درون اتاقش رفت و کتاب را زیر تخت قایم کرده بود. چراغ قوه را روشن کرد و پتو را روی خودش کشید. در ضفحه اول نوشته شده بود.
این کتاب حاصل سال ها تجربه و تحقیق من در زمینه سحر و جادو است که تنها ادم هایی می توانند آن را بخوانند که روحشان از بند دنیای مادی رها است و تنها چیزهایی که دارند اعمال نیک و خداوندشان است. امید است که این کتاب به دست انسان های نا لایق و پست نیفتد.آموزش های این کتاب عبارتند از:
1. کیمیا: کوشش در دگرش (تبدیل) کانیهاو فلزات، علم اکسیر.
2. لیمیا: تبدیل قوای فاعل به مفعول یا بالعکس، علم طلسمات.
3. هیمیا: احوال ستارگان و حیوانات مرتبط با آنها، علم تسخیرات.
4. سیمیا: راز و رمز اعداد دیدن و تصرف موجودات تخیلی، علم خیالات.
5. ریمیا: تردستییا علم شعبدات
کسی دق الباب کرد. پسرک سریع کتاب را زیر تخت قایم کرد. و از اتاقش بیرون رفت.
حاج ابراهیم بود.
پدرش رو به پسرک گفت:علی جان، حاج ابراهیم باهات کار داره.
علی گفت:سلام.
حاج ابراهیم گفت:سلام علی جان. زیاد وقتتو نمی گیرم فقط می خوام بدونم اون کتابو برگردوندی؟
علی لحظه ای مکث کرد و لبش را گاز گرفت: امممم. آره همون روز برش گردوندم.
حاج ابراهیم گفت:مطمئن باشم دیگه؟
علی باز هم لحظه ای تردید کرد اگه می فهمیدند کتاب را نگه داشته تنبیه سختی در انتظارش بود:بله، بله، حتما... مطمئن باشین.
حاج ابراهیم نفس راحتی کشید و گفت: خوبه. من دیگه میرم.
پدر علی گفت: حالا کجا؟ بیاین تو بشینین یکم.
-نه مرتضی بهتره برم.خیلی خستم
پدر علی گفت: هر جور راحتین. به سلامت.
وقتی حاج ابراهیم رفت پدر علی گفت:علی... حاج ابراهیم کدوم کتابو می گفت؟
علی جواب داد : هیچی مهم نیست.
و بعد سریعا به طرف اتاقش رفت و در را پشت سرش بست.
روزها می گذشتند و علی هر روز چیزهای بیشتری از کتاب یاد می گرفت بدون این که بداند اخلاقش عوض شده و ذهنش به سمت تباهی می رود.
پدر علی پرسید: کجا می ری علی؟
پسرک با اخم گفت: به شما ربطی نداره
پدرش بلند شد و سیلی محکمی به پسرش زد. پسرک با تنفر به پدرش نگاه کرد و از خانه بیرون رفت.
همانطور که اشک از چشمانش می ریخت شمشیر انتقام از پدرش را در دل تیز می کرد و به سمت جنگل می رفت.چند ساعتی گذشت و هوا تاریک شد.
علی نمی دانست جنگل چقدر در شب ترسناک می شود.صدای جغدها، تاریکی بی نهایت و چشمانی که او را در تمام مدت می نگریستند.
صدایی خشک و خشن و پر از حیله گفت:چی شده بچه انگار خیلی ناراحتی.
پسرک با ترس اطرافش را نگاه کرد ولی کسی را ندید:تو کی هستی؟
بار دیگر همان صدای خشن و خشک گفت: من شخص خاصی نیستم ولی تو مهمی ... میخوای از پدرت انتقام بگیری؟... من کمکت می کنم.
پسرک گفت:چرا باید بهت اعتماد کنم؟
مردی با صورتی کج و زشت و قدی بلند از پشت درختان بیرون آمد علی لحظه ای خواست فریاد بزند اما مرد جلوی دهنش را گرفت و گفت: چون مجبوری و بعد با خندهای وحشتناک دور شد.
صدای پدرش را از دور شنید: علی؟ علی؟ اهای...علی... کجایی؟
صدای مرد را در گوشش شنید :حالا وقتشه برو جلو.
پسرک با ترس اطراف را نگاه کرد ولی اثری از مرد نبود و بار دیگر مرد گفت: فقط کافیه چشمانت را ببندی.
علی چشمانش را بست و آخرین هالهی نور از ذهنش محو شد.وقتی چشمانش را باز کرد پدرش رو به رویش روی زمین افتاده بود و چشمانش باز بود. اما حرکتی نمی کرد یعنی او را کشته بود؟ خودش؟ چگونه؟ کنار پدرش روی زمین زانو زد و با صدای بلند خندید خنده هایی شیطانی که لرزه بر اندام هر کسی می نداخت.
احساس کرد کسی بالای سرش ایستاده. سرش را که بلند کرد حاج ابراهیم تفنگی را به سمت سرش نشانه رفته بود.حاج ابراهیم با صدایی که هر لحظه بلندتر می شد گفت: بهت گفتم کتابو برگردون اما گوش نکردی و حالا... حالا من مجبورم یک بار دیگه شلیک کنم. لعنت به اون کتاب...
علی گفت:متاسفم... من... من...
حاج ابراهیم چشمانش را بست و شلیک کرد.گلوله رها شد و علی بی جان روی زمین افتاد.حاج ابراهیم چمشانش را باز کرد و به جسم بی جان پسرک نگاه کرد چگونه آن علی به این علی تبدیل شده بود چگونه مرتضی مرده بود. همش تقصیر آن کتاب بود باید سال ها پیش آن را نابود می کرد اما اگر این کار را می کرد امکان داشت روستا نابود شود. پس دوباره باید آن را پنهان می کرد. حاج ابراهیم برگشت و رقت تا کسی جنازه هارا پیدا کند.
و در دوردست ها آن مرد مرموز، همان شیطان می خندید، می خندید و می خندید.
خسته نباشی
داستان قشنگی بود و ایده خوبی داشت. ولی اون ارتباطی که باید با داستان برقرار می کردم برام اتفاق نیافتد.
فکر می کنم جا داشت یه جاهایی توصیفات بیشتری داشته باشی و حالاتش رو بیشتر توضیح بدی.
خسته نباشی
واقعا لذت بردم از خوندش اما به نظرم هنوز هم میشد روی توصیفاتش وقت گذاشت و بهتر نوشتش حتی پتانسیل تبدیل به داستان بلند رو هم داره
ممنون از قرار گیری:53:
و اینکه داستانتون به آرشیو داستان کوتاه سایت اضافه شد
داستان زیباییه ولی باید روش کار کنی
البته بازم میگم که داستان زیباییه و من از خوندنش لذت بردم
داستان زیبا و قابل قبولی بود. خصوصا جمله ی آخر. ولی احساس می کنم برای تموم کردنش عجله کردی و به همین خاطر به توصیفات توجه نکردی.
می تونستی این موضوع رو با شاخ و برگ دادن بهش، حتی تبدیل به یک داستان نیمه بلند کنی. با اینکه در کل داستان خوبی بود و نثر روانی هم داشت، ولی من یکی خیلی باهاش ارتباط برقرار نکردم.
با این حال ممنون از اینکه نوشتی و خسته نباشی.
خوب اینم باز احسان جان خودش خونده این نظرات رو
اما به همون دیللی که گفتم... نقد نویسندگی رو یاد میده... نقد های مختلف :
خوب سلام
اول از همه داستانت داستان کوتاه نبود... کوتاه تر از داستان کوتاه بود... فلش فیکشنم محسوب نمی شد چون کلا خصوصیت های یه داستان کوتاه و یا فلش فیکشنی چیزی رو نداشت... چرا ؟ چون توی ی داستان خوب حالا چ کوتاه چ بلند باید ب سوالاتی ک برای مخاطب ایجاد میشه پاسخ داده بشه ... حالا توی داستان کوتاه وقت برای پاسخ گویی کم تر از ی داستان بلنده... یا باید همه چیز واضح و روشن شه و گنگ و مبهم نمونه یا این که جواب همه ی سوالات رو توی متن گونجونده باشی و مخاطب مجبور ب فکر بشه تا جواباشو بگیره ک خوب این به طبع نوشتنش خیلی خیلی خلاقیت و فکر لازم داره و کار راحتی نیست... اما داستان تو به سوالاتی که برای مخاطب ایجاد میکرد پاسخ نمیداد به عبارتی تو گره ساختی بدون این ک بازش کنی و این بده... گره ها توی داستانا جذابن و آدم رو مجبور ب ادامه می کنن فقط برای این ک باز شن و وقتی داستانی گره هاشو باز نکنه یعنی نویسنده یخلی بالاش فکر نذاشته و همین جوری ی چیزی نوشته و اون موقع ست ک می گن ی داستان بی سر و تهه و این سوال ایجاد میشه که اصلا چرا من اینو خوندم و این خیلی بده .... وقتی ی مخاطب از خدش بپرسه هدف نویسنده این داستان اصلا چی بوده ارزش نثر و همه چیز خوب و حتی سوژه ی جذاب چهار الی شیش برابر کاسته میشه... اصلا داستانب فنا میره... کل پکیجش... داستان تو این سوالا رو ایجاد کرد که بهشون پاسخی داده نشد...:
داستان اون کتابه چی بود؟
چرا خطر ناک بود؟
چجوری آدما رو به اون روز می کشوند؟
چ بلایی سر علی اومد؟
حاج ابراهیم کی بود؟
اصلا شخصیتت علی کی بود؟ ظاهرش؟ سنش؟ اطلاعتی ک برای برقراری ارتباط باهاش لازمه؟؟؟
چرا اون کتاب ب روستا ربطی داشت؟
اون صداهه اون آدم زشته کی بود؟
چ بلایی سر پسر حاج ابراهیم امده بود؟
نویسنده کتابه کی بود؟
اصلا چرا علی می خواست انتقام بگیره؟؟؟
و و و
هر موقع یان سوالات بهش پاسخ داده شد با توجه ب این ک خیلی می تونستی ماجرا رو باز کنی و جا داشت چون داستانت خییییلی کوتاه بود... میتونم بهش بگم داستان...
الان این ی داستان نبود... بیشتر شبیه ی مقدمه ی کوتاه برای شروع ی کتاب بلندی بود ک با نقطه ی اوج آغاز میشه... و به جرئت میگم ایده ات جای کار برای تبدیل شدن به داستان بلندو داره و اتفاقن داستان باحالی هم در میاد و ژانرشم اگه اشتباه نکنم فانتزی دارک می شه دیگه...
خلاصه کینی باید اینا درست بشه و من بفهمم هدفت از نوشتن این چی بوده چون اساسن داستان های کوتاه برای این وجود دارن که احساسات و افکار درونی ی نویسنده رو بریزن رو کاغذ و به ی نوشته تبدیل کنن وقتی خودتو مجبور کنی همین جوری ی چیزی بنویسی این ی داستان نمیشه جذاب نمیشه و خواننده حستو از روی تک تک کلمه هایی ک ب کار بردی و نثرت می فهمه...
کسی ک مجبورت نکرده بود همین طوری ی چیزی بنویسی.. ها؟ پس ی ایده و هدفی پس ذهنت بوده... ی داستان کوتاه موقعی خوبه ک طرف بفهمه پس ذهن نویسنده چی می گذشته و الان تو بایدب رای من کامل توضیح بدی هدف و پایان این داستان چی بوده و چی رو می خواسته نشونمون بده؟؟؟؟؟
خوب این از این موضوع بسیار مهم و موضوع بعدی نثرته که خیلی روون نبود ی خورده هم می رفت رو نرو...
خیلی از ماضی بعید استفاده کرده بودی اوایلش
بعدشم به جای این ک هی بگی این گفت: اون گفت: این جواب داد: ک خیلی رو مخه می تونی از این فرصت برای توصیف حال روحی و طرز بیان شخصیت شکل ظاهری و قیافش و حتی فضا سازی استفاده کنی... این بهترین راه برای توصیف و شخصیت سازی و فضا سازیه...
شخصیت سازیت خعلی بد بود فکر کنم خودتم شجره نامه ی شخصیت هاتو ندونی... تو وقتی یکی رو خلق می کنی زمانی اون شخص برای مخاطب جذاب میشه ک خودت همه چیزشو بدونی باید قبل نوشتن شخصیت سازی کنی قشنگ... ببین شاید متوجه نشده باشی تا الان اما کلمه ها جادویین... تو با ره حسی اونو نوشته باشی حتی بدون این ک من دست خطتو ببینم چون حالا ک تایپ وجود داره و همه ی نوشته ا با هم ی شکلن اما کلمه داد میزنه ک من با چه حسی نوشته شدم و چی پشتمه... مخاطب میفهمه ک مثلا حاج ابراهیم ی ماکته یا ی مخلوقه؟ خلقی ک ی زندگی پشتشه و واقعی ب نظر میاد... میبینی؟؟؟ این خیلی مهمه؟
خلاصه ک شخصیت سازی نداشتی...
فضا سازی هم نداشتی اصلا خو عزیز من ی خورده شکل ظاهری اون کتابه رو توصیف می کردی... خونه رو توصیف می کردی اون جنگله کلی جای فضا سازی داشت اما تو این کار را نکردی... بد شد...
کلا فضا سازی و توصیف نه ک بگم کم بودا نه کلا نبود... !
در آخر این به عنوان ی داستان کوتاه ناقص بود اما اگه مقدمه ی ی داستان بلنده آفرین نثرشو ی بازنویسی بکن ایراداتشو برطرف کن فضاسازیشو قشنگ کن و به شخصبتاش جون بده زندگی اشونو خلق کن ویژگی هاشونو ب مخاطب نامحسوس یا گاهی هم محسوس نشون بده و خلاصه ک ی باز نویسی حسابیش بکن و چند بارم بخونش و قشنگ ویراستاریش کن و بعد هم ادامه ی داستاتو بنویس ک چیز قشنگی از آب در میاد و خوب هم میشه چون موضوعش میتونه جالب باشه...
بازم میگم خیلی جا داشت ک داستانو باز کنی و توی همین باز کردنا همه ی سوالای ما رو جواب بدی یعنی جای کار داره قشنگ ایدت... اما نکردی و این کارتو خراب کرده...
خلاصه که خیلی باید بنویسی تا نثرت پخته بشه قشنگ معلومه ک خیلی ننوشتی...
کتاب هم بیشتر بخون...
ولی ایده تو دوست داشتم... ولی بقیه چیزا خوب نبودن جدی
و ی سوال دیگه صحبت راجع ب کشتن پسر آدم انقدر ساده است؟ خوب حداقل ی خورده توضیح میدادی ی خورده حالشو وقتی این حرفو مثلن با من من میگفته توصیف می کردی..
تکرار افعالتم درست کن
و میدونم ک اون مرد مرموز شیطان بود اما رابطه اش با اون کتابه چی بود اصلا؟؟؟؟
خلاصه که:
موفق و پیروز باشی