من اومدم با یه داستان دیگه. خوش اومدم:))))
هیچ چیزی نمی گم در رابطه با داستان. برید بخونید خودتون:)))
بترکونید از نقد. منتظر نظراتتون هستم:)
فقط منو نترکونین ها... داستان رو بترکونین:) من جوونم هنوز آرزو دارم.
لینک:
اولین بار
اولین بار برای اعتماد کردن خیلی زوده... حداقل چند وقت باید بگذره تا اعتماد کامل به دست بیاد... جالا اگه تو یه موقعیت حساس باشید و کسی رو نداشته باشید چه می کنید؟ اعتماد کردن سخته نه؟
اینم خلاصه دیگه... برید حال کنین:)))))
جالب بود یه موضوع تقریبا متفاوت وجذاب.توصیفاتت خیلی خوب بود روند طی شدن داستان هم مناسب بود منکه خوشم اومد خسته نباشی.بازم از این داستان خفنات بنویس:1:
لذت بردم.بسیار زیبا بود.
خسته نباشی.خوشحالم میبینم ی نویسنده اینقدر خوب فانتزی شهری مینویسه.
منتظر بقیه داستان هات هستم (((:
ایول عجب نتیجه گیری شد اخرش
راستی تیام اسم دختر نیست ؟؟؟
اقا من تا به اون تیکش رسیدم که گفت یه صدای گرمی بود اینا فکردم الان عاشق طرف میشه و داستان به خوبی و خوشی تموم میشه
اما چون اینجوری نبود و اخرش قشنگ بود و از اینجور چیزا خیلی دوست داشتم .خیلی قشنگ بود . حسن بزرگش هم این بود که صحنه پردازی خوبی داشت
داستان جالبی بود.
دستت درد نکنه.
توصیفش خوب بود
خوب پیوند زده شده بود
یه مقدار کار داره رو دو صفحه آخرش یعنی یه کم یهو وارد شعار شد. جسارت نباشه اما همون مفهوم رو زیر پوشش داستانی میاوردی خیلی جذابیتش بیشتر میشد
بسی جالب .
داستانتو خواندم، خب خوشم امد، جالب بود، توانستنم شخصیتو حس و همزاد پنداری کنم ولی خب خود داستان جاهایی بی معنی میشد.
مثلا بر فرض اینکه این بنده خدا رفته خارج، خب انجا هم بلاخره میدانند خدا چیه و کجاست و ... حالا شاید میگفتی طرف بی دینه و کلا اونو یه افسانه میدانه یه چیزی . بعدش خب این که خارج بوده چرا امده ایران بمونه؟ همانجا می ماند خب، دلیلتو نیاوردی.
بعدش تا جایی من فکر کردم داستان عاشقانه است، اون مرده و اون دسته و ... شاید منظورت دست خدا بوده باشه و یا هرچی، زیادی روی ان تاکید کردی، و اخری خب واقعا شعاری بود، نه یکم، خیلی. یکم از اون کم کنی داسانت بسی هم خوبتر میشه.
در مورد شخصیت پردازیت خب شخصیتت کمی گنگ بود، یعنی متوجه نشدم زن هستش، مرد هستش؟ چیه ، تقریبا هیچی از خودش نداشتیم و خب توی اون حادثه طبیعه که چیزی از خودش نگه میشتوانستی چهره اش را توی بازتاب اتاق ریکاوری بیاری، ضمن اینکه اگه بردنش اتاق عمل که کلا دید هم نداشته روی پسره.
خود تیامم گنگ بود، شکلش، سنش و هیچ نشانی ازش نداشت.
خانواده اش کلا تو اتوبوس بودن؟ چه خبره؟ همه؟ کجا میرفتن؟ یه سقوط هواپیما زمانی که می امدن دیدنش یکم اون دلیل برگشتش را به ایران را توجیح می کرد ضمن اینکه خب بلاخره دایی، عمویی چیزی خودش داره یا حداقل تیام داره دیگه، خب این خانواده پدریشه، پس دایی ، خاله ای چیزی داره طبیعتاً.
در کل اینها نکات داستانت هستند که به من خواننده مربوط نیست.
قصد نقد هم ندارد ، فقط می توانم بگم از داستانت لذت بردم.
منتظر خواندن داستان بعدیت هستم.ممنون.