Header Background day #19
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

فلش فیکشن یا داستانک

1 ارسال‌
1 کاربران
2 Reactions
3,413 نمایش‌
crakiogevola2
(@crakiogevola2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 690
شروع کننده موضوع  

فلش فیکشن یا داستانک، نوعی ژانر ادبی است که این روزها بین نویسنده‌ها محبوبیت یافته و هر کس سعی کرده تعریفی از آن به دست دهد. درباره اینکه فلش فیکشن چند کلمه باید باشد اتفاق نظر وجود ندارد و از ۵۳ تا هزار کلمه را داستانک نامیده اند.
داستانک یا فلش فیکشن را میکرو داستان، میکرو روایت، داستان کوتاه کوتاه و داستان ناگهانی هم می‌نامند. هرچند در تعاریف، اختلافاتی بین این انواع داستانی قائل می‌شوند. مثلا داستان زیر سیصد کلمه را میکروفیکشن می‌نامند. انواع دیگر داستانک زیر صد کلمه هم وجود دارد از جمله فیکشن توئیتری که از صد و چهل کاراکتر یا ۲۳ کلمه تشکیل می‌شود. تا اوایل قرن جدید از «داستان کوتاه کوتاه» برای توصیف این نوع ادبی استفاده می‌شد که عبارت «فلش فیکشن» جای آن را گرفت. مشهور ترین نمونه استفاده از فلش فیکشن، در اشاره به مجموعه داستان، هفتاد و دو داستان خیلی کوتاه در سال ۱۹۹۲ است که ویراستار کتاب در تعریف آن می‌گوید فلش فیکشن داستانی است که در دو صفحه یک مجله معمولی جا بگیرد. درچین، به آن «طول یک سیگار» یا «یک کف دست» می‌گویند؛ یعنی داستانی که خواننده در فاصله کشیدن یک سیگار تمامش کند.
تعریف فلش فیکشن را با آوردن مثالی می‌توان ساده‌تر کرد. تصور کنید که در چارچوب در اتاقی ایستاده‌اید و همه جا تاریک است. هیچ چیزی نمی‌بینید. تصور کنید یکی چراغ برق را می‌زند تا سه می‌شمارد و دوباره آن را خاموش می‌کند. شما فقط سه شماره وقت دارید که همه جزئیات را به خاطر بسپرید. اما دقیقا می‌دانید که چه جور اتاقی است. یک اتاق خوب، یک سالن، آشپزخانه یا هر چیز دیگر. حتی ممکن است متوجه چیزهای عجیبی هم شده باشید. مثلا چیزی روی زمین افتاده باشد یا یک جفت چشم را پشت پنجره دیده باشید که به شما زل زده بود. یا مثلا آنجا یک سالن بوده و وسطش یک پیانو قرار داشته یا صرفا حتی یک صندلی.
یک فلش فیکشن کامل باید بتواند جهانی را در قالب چند کلمه تعریف کند و شما را دنبال خود بکشاند و درگیری داستان کند. اینجاست که خواننده در نقش آفریننده اصلی اثر ظاهر می‌شود و خلاءهایی را که نویسنده به جا نهاده پر می‌کند. مغز شما شروع می‌کند به آوردن دلیل برای رویداد و جزئیات را بازسازی می‌کند و به خاطر اینکه این داستان شما نیز می‌شود، اثری بلند مدت به جا می‌گذارد. فلش فیکشن ممکن است تنها سیصد کلمه باشد یا پانصد- کمتر یا بیشتر- گاهی حتی پنجاه کلمه یا مثل داستان معروف همینگوی تنها شش کلمه. اما در پس آن معنای زیادی نهفته است.
نباید تصور کرد که فلش نیازی به طرح داستانی ندارد. برعکس، خلق کردن اثری درخور با کلمات کمتر، کاری بس دشوار است. به آن می‌ماند که یک تابلوی نقاشی را تنها با چند ضربت قلم مو کشید. در یک فلش فیکشن هم کاراکترها با چیزی شبیه همین ضربات قلم مو ایجاد می‌شوند. انگار که نوری ناگهان ظاهر می‌شود و بیننده را در تفکر فرو می‌برد. اما در عین حال این اثری کامل است و رها شده نیست.
گسترش اینترنت در دنیا باعث گسترش این سبک نوشتاری شده و مجله‌های زیادی صرفا این نوع داستان را منتشر می‌کنند و سالانه مسابقات زیادی برگزار می‌شود. از منابع فارسی در معرفی فلش فیکشن، کتاب داستانک «فلش فیکشن» است که انتشارات ققنوس در سال ۱۳۹۰ به چاپ رسانده. وبلاگ‌های زیادی نیز به تعریف داستانک و مشخصه‌های آن پرداخته و برخی نویسنده‌ها جسارت به خرج داده و دست به نوشتن داستانک زده اند.
داستانک زیر از مرجان ظریفی نمونه ای زیبا از فلش فیکشن در زبان فارسی است:
«زیر درختی نشسته بود. کبوتری را که به سیخ کشیده بود از روی آتش برداشت و به دندان کشید. دود کباب بالا می‌رفت. بالای درخت کبوتری روی تخم‌هایش نشسته بود. گوشت و استخوان را با هم می‌جوید. گاز محکمی به سینه‌ی کبوتر زد. درد شدیدی توی حفره‌ی دهانش پیچید و مزه‌ی عجیبی زیر زبانش رفت. به سینه‌ی کباب شده‌ی پرنده نگاه کرد. دستش را جلو دهانش گرفت و دو دندان شکسته را توی دستش تف کرد… یادش رفته بود گلوله را از سینه‌ی کبوتر بیرون بیاورد.»
توصیه‌هایی از یک داستانک‌نویس موفق
دیوید گفنی، نویسنده‌ای انگلیسی‌ست که داستان‌های زیادی از او نشر شده. او چند توصیه درباره نوشتن یک داستان دارد:
داستان را از میانه شروع کنید، چون برای صحنه چیدن و ساختن کاراکترها وقت ندارید.
شخصیت‌ها را محدود کنید:
در فلش فیکشن وقت برای شخصیت پردازی نیست. چون داستان فوق العاده کوتاه است. حتی استفاده صرف از یک اسم، مگر اینکه حاوی اطلاعاتی درباره داستان باشد.
مطمئن شوید که پایان داستان، در آخر آن رخ نمی‌دهد:
مطمئن شوید که پایان داستان، در آخر آن رخ نمی‌دهد در غیر این صورت، درگیری خواننده در همین جا پایان می‌یابد. به جای آن بهتر است نتیجه داستان را در میانه آن بیاوریم تا خواننده زمان کافی برای درک اتفاقات و تصمیم‌های شخصیت‌های داستان داشته باشد. اطلاعات مورد نیاز در همان سطور اول به خواننده داده می‌شود و در پاراگراف بعدی؛ خواننده را به عمق داستان می‌کشاند.
برای تیتر مناسب وقت بگذارید.
سطر آخر داستان باید مثل یک زنگ صدا کند:
سطر آخر ، پایان داستان نیست. بلکه این اتفاق در میانه داستان می‌افتد. اما جمله آخر باید خواننده را درگیر کند. نباید کامل کننده داستان باشد بلکه باید ما را به جای جدیدی ببرد که باعث شود همچنان درباره ایده‌های داستان و اینکه معنی آنها چه بود فکر کنیم. داستانی که در سطر اول خودش را لو می‌دهد داستان نیست، داستانی که فهم آن چالش انگیز باشد یک داستان کوتاه واقعی است. داستانی که به معمایی زیبا تبدیل می‌شود.
بلند بنویسید و کوتاه کنید:
داستان مثل یک توده سنگ است که شما باید مثل سنگ تراش آن را بتراشید. این خیلی دشوار نیست. برای من این تجربه با تغییر اندکی در سبک زندگیم اتفاق افتاد. در فاصله یک ساعته ای که با قطار از منچستر به سمت لیورپول می‌رفتم داستانها را می‌نوشتم و بعد که برای انتشار پذیرفته شدند، ا آنها را به پانصد کلمه، سیصد کلمه، دویست و در نهایت صد و پنجاه کلمه کاهش دادم. در نهایت هر داستان ، نیمی از صفحه را اشغال می‌کرد و یک آغاز، یک میانه و یک پایان داشت، شخصیت پردازی و توصیفات سر جایش بود و داستان شسته رفته از کار در می‌آمد.
و حالا دو نمونه داستانک از دیوید گفنی:
راحتی تمام
جک برای ماشینش شیشه جلوی طبی اختراع کرد که بتواند بی نیاز به عینک رانندگی کند. او از این حس جدید آزادی خیلی لذت می‌برد. نه تنها دسته عینک دیگر دماغش را فشار نمی‌داد بلکه دزدها هم نمی‌توانستند ماشین را برانند مگر اینکه چشمان آنها هم به همان درجه چشمان جک ضعیف باشد. جنیفر خواست که او را جایی برساند. اما فوری شروع به غر زدن کرد. چون نمی‌توانست چیزی راببیند. همه چیز تار شده بود وحالت تهوع بهش دست می‌داد برای همین سرش را مثل سگ از پنجره بیرون برده بود. «احمق». وقتی جک او را پیاده کرد این را گفت.جک قرار نیست دوباره به او زنگ بزند. چون اگر بنا بود رابطه‌اش دائمی باشد باید شیشه جلو را مناسب هر دو می‌ساخت و باید فکر جر و بحث‌های بعدش را هم می‌کرد. جک رفت توی رختخواب، برنامه هواشناسی را روشن کرد و به خواب رفت.
چند سانت تا آنچه که می‌خواهی
هوارد از طرف سندیکا به اروپای شرقی رفته بود. هوا به شدت داغ بود و او بعد از یک سخنرانی کسل کننده درباره نفوذ شدید چپ در احزاب اصلی، مقدار زیادی آبجوی ارزان لارگا نوشید و لباسهایش را کند و در قسمتی از رودخانه که یک سد طبیعی در بستر سنگ، تشکیل یک استخر عمیق و زلال را داده بود شیرجه زد. هوارد شناگر قهاری نبود و عادت داشت به شکم روی آب شناور باشد. آنوقت بود که او چشم‌ها را دید، هزاران چشم از آن پایین بهاو زل زده بودند.چشم‌های انسان، چشم‌های ماهی، چشمان پستانداران و پرندگان، چشم خرس‌های اسباب‌بازی و دایناسورهای غول پیکر و همه آن چشم‌ها انگار به او می‌خندیدند.غیر واقعی به نظر می‌رسید مثل عکسی که گرفته نشده، خاطره ای که مال هیچ کس نیست.او ازآب بیرون آمد، خودش راخشک کرد و به سوی کالج برگشت.


   
و ida7lee2 واکنش نشان دادند
نقل‌قول
اشتراک: