داستانهایی وجود داره که خیلی از ماها شنیدیم اما نسل بعد از ما نشنیدن یا شاید هم پدر و مادرامون شنیدن و ما نشنیدیم.
میخوام تو این تاپیک داستانهای پریان رو بذارم
اما اول باید بدونیم پری چیه
براساس ویکی پدیا
پَری از موجودات خیالی و افسانهای فرهنگ عامه و خرافات مردم است. نام سرزمین پریان در آثار اسطورهای، پریستان در کوه قاف (آسیای مقدم) است. در آغاز هزارهٔ یکم پ. م. بخشی از اینجا موطن اسکیتهای اشکودا بود.
پری در اوستا موجودی اهریمنی است (همانند فری) که مردم را میفریبد، اما در فرهنگ ایرانیان پس از اسلام، پریان موجوات خوب و دوست داشتنی هستند که مردم نیکوکار و خوش نیت را دوست دارند و آنها را به خوشبختی و کامروایی میرسانند.
ری در اوستا موجودی اهریمنی است و از آن به صورت زنی بسیار زیبا و فریبنده یاد شده که با پنهان و آشکار شدن پی درپی و تغییر شکلهای گوناگون، مردم را میفریبد و به بیراهه میکشاند یا موجب دیوانگی آنان میشود. پری از آتش میگریزد، بنابراین، برای شناختن یا فرار دادن پریان بدکار باید پیوسته آتش در خانه روشن بماند. همچنین فلزات و چیزهای نوک تیز موجب فرار پریان است.
در هفت خوانهای رستم و اسفندیار، زنی زیبا و آراسته در حالی که عود مینوازد به پهلوان نزدیک میشود و او را به شادخواری و شادکامی دعوت میکند. اما هر دو پهلوان او را میشناسند و در نبرد او را میکشند.
پریان در فرهنگ ایرانیان پس از اسلام، موجوات خوب و دوست داشتنی هستند که مردم نیکوکار و خوش نیت را دوست دارند و آنها را به خوشبختی و کامروایی میرسانند. پادشاه پریان مردی نیک و آزاده است و دختر و پسر شاه پریان رمزی از کمال، زیبائی، ثروت و خوشبختی هستند که هر دختر و پسر جوان آرزوی همسری ایشان را دارد. داستان پری زیبائی که بخت را تقسیم میکرد در داستانهای مربوط به جمشید شاه آمده است.
در اساطیر ایرانی، پریها از نسل فرشتگان تبعیدی از بهشت هستند که در صورت توبه کردن به بهشت باز میگردند. در منابع قدیمی تر آنها عاملان شیاطین بودند ولی در منابع جدیدتر تبدیل به موجودات غیر شر شدند. پریها موجوداتی بالدار، بسیار دلنشین و با ظاهر فرشته آفریده شدهاند. در طبقهبندی موجودات اسطورهای، آنها آفریدههایی مابین فرشته و ارواح شیطانی هستند. پریها گاهی اوقات برای ملاقاتهایی به دنیای میرا (جهان ما) مسافرت میکنند.
پریها هدف سطح پایین موجودات شروری به نام دیوسان بودند. دیوسانان با حبس پریها در قفسهای آهنین، اقدام به آزار آنها میکردند. این آزارها بعلاوه عدم اعتماد به نفس خود پریان، باعث میشد که آنها هم به صف مبارزان با خوبی به پیوندند.
در شعر پری و بهشت توماس مور شاعر ایرلندی، در قسمت لاله رخ، یک پری اجازه بازگشت به بهشت را بعد از سه بار تلاش در دادن هدیهای به فرشته محبوب خدا بدست میآورد.
اولین تلاش این است که آخرین شرابی که لیبرا با خون قلبی که برای او شکسته و از آن شرابی برای خدا درست کرده را پیدا کرده و هدیه دهد. این خون باید از متعلق به سرباز جوانی که برای حفظ جان محمود اورنگزیب (ششمین پادشاه مغول هند در سده ۱۷–۱۸ میلادی) کشته شده است، باشد.
هدیه بعدی، یک نگاه پاک و ناب از یک عشق از خود گذشته. آهی که باید ربوده شود باید از لبهای دختری باکره و در حال مرگ با عشقش در ریونذوری بوسیله طاعون باشد نه اینکه ترجیح دهد در تبعید از عشقش با بیماری زنده بماند.
سومین و آخرین هدیه، اشک یک پیر مرد شیطانی در حال دیدن عبادت یک کودک در خرابههای معبد خورشید در بعلبک لبنان است.
مداخله پریان در دنیای فناپذیر به صورت اپرایی فکاهی توسط گیلبرت و سالیوان در سال ۱۸۸۲ زیر عنوان «همزادها و پریها» ساخته شد.
میشه داستان پسر شاه پریان رو هم بذارم؟
پسر شاه پريان
زن و مردى بودند که هفت تا دختر داشتند يک روز مرد، زن و بچههايش را جمع کرد و گفت: 'من مىخواهم به مسافرت بروم هر که هر چه مىخواهد بگويد برايش بياورم' خلاصه هر که يک چيزى خواست تا نوبت به دختر کوچک رسيد. دختر کوچک گفت: 'من يک گردنبند مرواريد مىخواهم اگر نياورى و يادت رفت موقع برگشتن يک طرفت آب باشد و طرف ديگرت آتش' پدر بعد از خداحافظى به مسافرت رفت
در موقع برگشتن در راه که مىآمد ديد طوفان شديدى درگرفت و از اطراف آتش شعله کشيد و از طرف ديگر آن هم درياى بزرگى پديدار شد. دلش لرزيد و به ياد حرف دخترش افتاد. اشکهاى او سرازير شد و با صداى بلند گريه کرد و از خدا کمک خواست. ناگاه ديد از ميان امواج دريا دستى نمايان شد و يک گردنبند مرواريد به او داد و صدائى به گوشش آمد که مىگفت: 'من مىتوانم تو را نجات بدهم به شرط اينکه بعد از يک سال دخترت را به من بدهي.' مرد محنتزده که در آن موقع فقط به فکر نجات خودش بود. قبول کرد و گردنبند را از آن دست گرفت. هنوز چشم به هم نزده بود که دنياى آتش و آن درياى هولناک آب از نظر او ناپديد شد بعد از چند روز به شهر خود رسيد و زن و دخترهاى او از ديدن او خوشحال شدند. صبح زود قبل از اينکه دخترها به مکتبخانه بروند همگى را صدا زد تا سوغاتىهاشان را به آنها بدهد. آنها هم يکىيکى سوغاتى خود را گرفتند تا نوبت به دختر کوچک رسيد. وقتىکه گردنبند را به او داد به دختر خود گفت: 'از آن خوب مواظبت بکن چون براى بهدست آوردن آن خيلى زحمت کشيدهام و تنها همين يک گردنبند مرواريد در تمام آن شهر بود.' دخترها به مکتبخانه رفتند و هر يک از آنچه پدرشان براش آورده بود براى دخترکان ديگر تعريف مىکرد. ولى هيچکدام از آن سوغاتىها جاى گردنبند را نمىگرفت و همهٔ دخترها چشمشان به دنبال آن بود. يک سال گذشت. يکى روز صبح زود وقتىکه پدرشان مىخواست سر کارش برود ديد غلامى دم در ايستاده است و بعد از سلام ادعا کرد که من صاحب آن گردنبند و همان کسى هستم که تو را از آن وضع نجات دادهام و حالا هم آمدهام که به قولت وفا کنى و دخترت را به من بدهي. پدر نزديک بود از حال برود چونکه هرگز خيال نمىکرد چنين روزى پيش بيايد. نمىدانست چهکار بکند؟ آيا او مىتوانست به زن خخود بگويد اين گردنبند مرواريد را در عوض دخترمان گرفتهام؟ چه مىتوانتس بکند؟ ناچار قضيه را به زن خود گفت و با اوقات تلخى بسيار قول داد که وقتى دخترها از مکتبخانه آمدند دخترک را به او بدهد غلام همانجا دم در نشسته بود که ظهر شد و دخترها آمدند و غلام دختر کوچک را از گردنبند مرواريد که به گردن او بود شناخت. پدر، مطلب را به دخترهاش گفت و دخترها شروع به داد و بيداد کردند.
اما چارهاى نبود. مرد قول داده بود و نمىتوانست زير قول خود بزند. ناچار بود دختر خود را بدهد. خلاصه بعد از گريه و زارى فراوان، همهشان از دختر خداحافظى کردند و غلام دختر را برداشت و برد و در يک چشم بههم زدن، دختر ديد که به کنار دريائى رسيدند. غلام دخترک را از کولش پائين گذاشت و به او گفت: 'چشمهايت را ببند' دخترک چشمهاش را بست و وقتىکه چشمهاش را باز کرد ديد در يک کاخ خيلى بزرگ و قشنگى است. غلام رو به دخترک کرد و گفت 'اين کاخ مال تو است' دخترک در هر اطاقى را که باز مىکرد پر از اسباببازىهائى بود که در عمرش نديده بود. روزها مىگذشت و دخترک بزرگتر و قشنگتر مىشد و در آن کاخ هيچکس بهجز غلام را نمىديد اما هر چه مىخواست غلام براى او آماده مىکرد.
صبح زود او را به حمام مىبرد و لباسهاش را مىشست و غذا براش آماده مىکرد و به او درس داد. شب هم که مىشد قبل از خواب نصف ليوان آب و يک نصف سيب به او مىداد و دخترک آنها را مىخورد و زود به خواب مىرفت. شبها وقتىکه دخترک خوب به خواب مىرفت جوان زيبائى مىآمد و در کنار او مىخوابيد. بعد از مدتى که گذشت جوان به غلام گفت: 'اى غلام مگر تو خوب به دخترک نمىرسي؟' غلام گفت: 'قربان! من تقصيرى ندارم از من هيچگونه کوتاهى سر نزده ولى نمىدانم چرا هر روز به اندازه دو ساعت گريه مىکند هر چه به او مىگم که چرا گريه مىکنى چيزى نمىگه' جوان گفت: 'بهتر است فردا صبح زود وقتىکه او را به حمام بردى لباس زيبائى به تن او بکنى و او را براى چند روز پيش پدر و مادرش ببرى چون او هنوز بچه است و پدر و مادر خود را مىخواهد و يک لحظه نبايد او را تنها بگذارى تا چيزى به او ياد بدهند' غلام هر صبح وقتى که او را به حمام برد لباس زيبائى به تن او کرد و به او گفت: 'امروز مىخواهم تو را پيش پدر و مادرت ببرم. دخترک آنقدر خوشحال شد که مثل اينکه خدا دنيا را به او داده' غلام به دختر گفت: 'چشمهايت را ببند' همينکه دختر چشمهاش را بست ديد در کنار دريا است. غلام او را به پشت خود گذاشت و پرواز کرد تا رسيدند به در خانه ی پدر و مادر او. وقتىکه داخل شدند همهشان از ديدن او خوشحال شدند و مرتب مىگفتند: 'کجا رفتى و چه کردي؟' ولى دخترک هيچ حرف نمىزد براى اينکه مىديد غلام چهارچشمى او را مىپايد غلام به پدر و مادر دختر گفت: 'ما فقط دو سه روزى اينجا مىمانيم' در اين مدت هر چه سعى مىکردند که دختر خود چيزى بپرسند نمىشد. يک روز مانده بود به موقع رفتن دختر که مادر او فکر کرد يک درى از پشت حمام بسازد و بگويد اين روز آخرى که دخترم اينجا است مىخواهم پاک و تميز بشود. آنوقت دختر را بفرستد به حمام و خودش از آن در مخفى پشت برود پيش او و با او حرف بزند.
خلاصه در را درست کردند و از غلام خواهش و تمنا کردند و غلام هم قبول کرد اما گفت: 'شرط آن اين است که من اول، تمام حمام را بگردم و بعد هم خودم پشت در حمام بمانم.' آنها هم قبول کردند و غلام، رفت و خوب، حمام را ورانداز کرد اما چيزى نديد. دخترک رفت حمام و غلام هم پشت در ايستاد. بعد از چند دقيقه مادرش آرام و آهسته در مخفى را باز کرد و آمد توى حمام و به دخترش گفت: 'خوب! حالا يواش بگو ببينم اين مدت چه کرديو به تو چه گذشت؟' دخترک هر چه پيش آمده بود براى مادر خود تعريف کرد و گفت: 'آنجا که زندگى مىکنم غير از من و غلام، کس ديگرى نيست. اما هر شب وقت خواب که مىشود غلام نصف ليوان آب و نصف سيب به من مىدهد تا بخورم' مادرش به او سفارش کرد که از اين به بعد آب و سيب را نخورد بعد هم گفت: 'من يک سيب بزرگ به تو مىدهم، آنجا به جاى سيبى که غلام به تو مىدهد تو از اين سيب بخور' دختر قبول کرد و بعد از حمام غلام دست دختر را گرفت و گفت: 'ديگر وقت رفتن رسيده است زودتر خداحافظى بکنيد' اين دفعه پدر و مادر و خواهرانش خوشحال بودند از اينکه نقشهشان خوب عملى شده است و ديگر اينکه مىدانستند به دخترشان در آنجا بد نمىگذرد. خلاصه وقتىکه خداحافظى کردند باز غلام دختر را به کول گرفت و پرواز کرد تا به کنار دريا رسيدند باز غلام به ختر گفت چشمت را ببند و يک چيزى زير لب زمزمه کرد. دختر يک لحظه بعد که چشمش را باز کرد، ديد باز هم در آن کاخ قشنگ و زيبا است. دخترک خوشحال بود و شروع کرد به مرتب کردن اطاقها همه چيز را مرتب کرد. غلام در تعجب بود که ديدن پدر و مادر اينقدر او را خوشحال کرده وقتىکه شب شد باز غلام نصف ليوان آب و سيب را آورد.
دختر منتظر شد تا غلام از اطاق او بيرون برود. وقتى غلام رفت آنوقت سيبى را که مادرش به او داده بود درآورد و خورد و خوابيد اما دختر اينبار خواب نبود نصف شب ديد در باز شد و يک جوان زيبائى داخل شد دخترک اول خيلى ترسيد ولى بعد زيبائى آن پسر چنان او را مشغول کرد که هر آن ممکن بود چشمهاش را باز کند بالاخره پسر متوجه شد که وضع او با شبهاى ديگر فرق دارد وقتىکه به او نگاه کرد ديد چشمهاش را سعى مىکند ببندد و دارد مژه مىزند خيلى اوقاتش تلخ شد دختر را بلند کرد و يک سيلى به او زد و گفت: 'تو مىخواهى سر مرا بفهمى و سر مرا به باد بدهي؟' . دختر ناراحت شد و گفت: 'تو کى هستي؟' . پسر جواب داد: 'شوهر تو هستم و شاهزاده ی سرزمين پرىها' دختر گفت: 'غلام کى هست؟' شاهزاده جواب داد: 'غلام خدمتکار تو است و من به او دستور دادهام که از تو مواظبت بکند.' وقتىکه در هر دو صحبتهاشان تمام شد. خواستند بخوابند ولى دختر خواب به چشمش نمىآمد. اما پسر خوب خوابيد. نگاه دختر به کمربند شاهزاده افتاد ديد به قلاب آن يک قفل و کليد آويخته است. کليد را چرخاند و قفل را باز کرد و توى آن نگاه کرد ديد در آن بازارى مىبيند که هر که بکارى مشغول است وقتىکه خوب نگاه کرد ديد بعضىها دارند يک گهواره درست مىکنند و به آنها گفت: 'اين گهواره ی قشنگ که داريد درست مىکنيد مال کيست؟' آنها گفتند: 'مال پسر شاهزاده است که چند ماه ديگر مىخواهد به دنيا بيايد' جماعتى داشتند اسباببازى بچهگانه مىدوختند از آنها هم که پرسيد مال کيست؟ گفتند: 'مال پسر شاهزاده است' دسته ی ديگر داشتند سيسمونىهاى خوبى درست مىکردند خلاصه در هر گوشه از گوشههاى بازار مىديد که يک دستهاى مشغول درست کردن وسايل بچهگانه هستند و همه مىگفتند: 'وسايلى را که دارند درست مىکنند مال پسر شاهزاده است.' در آخرين لحظهاى که مىخواست قفل را ببندد شاهزاده ی جوان بيدار شد و مچ دست دختر را گرفت که چرا اينکار را کردي؟ دختر گفت: 'من که کارى نکردم و از حرفهائى که مىزدند چيزى سر در نياوردم' شاهزاده گفت: 'حالا موقعش رسيده که برات شرح بدهم اين چيزهائى که مىگفتند راجعبه تو بود و الآن چند ماهى است که تو حامله هستي.' بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت دخترک يک پسر زيبا و مقبول زائيد و ديگر به کل پدر و مادر و قوم خويش را فراموش کرد.
هر روز او و غلام از بچه پرستارى مىکردند. غلام غذا درست مىکرد و دختر که حالا يک زن قشنگ و مادر مهربان شده بود از پسر خود که به اندازه ی تمام دنيا براش عزيز بود مواظبت مىکرد. يک روز از شوهر خود خواست که آنها را به باغ پريان ببرد چون در گذشته براش خيلى راجع به اين باغ تعريف کرده بود. شوهر او قبول کرد و قرار شد فردا صبح دستهجمعى به باغ بروند. اما شاهزاده با دختر شرط کرد که زيباترين گل آنجا را نچيند چون آن گل عمر او هست. خلاصه وقتىکه به باغ رفتند و ناهارشان را خوردند شروع به گردش کردند تا آنکه به تپه ی کوچکى رسيدند که در بالاى آن گل بزرگ و قشنگى درآمده بود. زن شاهزاده هوس کرد که آن را بچيند و تا شاهزاده سرش را برگرداند آن را چيد طولى نکشيد که شاهزاده نقش زمين شد و تمام پريان يک مرتبه پيدا شدند و شروع کردند به کتک زدن دختر.
غلام سر رسيد و گفت: 'به او کارى نداشته باشيد من هر کارى که براى زنده شدن شاهزاده لازم باشد. بلدم و انجام مىدهم' پريان گفتند: 'تنها علاج آن دواى شکست و بست است' غلام گفت: 'بچه پيش شما بماند من و او مىرويم شايد آن دوا را پيدا کنيم.' خلاصه شاهزاده را زير درخت همانجا گذاشتند و به راه افتادند. روزها راه مىرفتند تا رسيدند به يک شهري. از آنجا پرسان پرسان خانهی وزير آن شهر را پيدا کردند و در زدند و جوياى دواى شکست و بست شدند. وزير گفت: 'من دواى شکست و بست دارم ولى چند روز است که پسرم گم شده و فرصت پيدا کردن آن را ندارم چند روزى در اينجا بمانيد تا سر فرصت برایتان پيدا کنم آنها هم قبول کردند و رفتند تا در اطاقى که در راهرو بود بخواند اما شب از صدمه و ناراحتى راه خوابشان نبرد و نيمههاى شب ديدند يکى از نگهبانان روى پنجههاى پا آهسته آهسته و پاورچين پاورچين رفت تا به کاخ رسيد و در را باز کرد و رفت آنها هم آهسته آهسته پشت سرش را گرفتند و رفتند، ناگاه رسيدند به بيابانى و در پشت تپهاى ايستادند و ديدند که نگهبان سنگ بزرگى را از دهانهی يک چاه برداشت و در طرف ديگر آتش روشن کرد و طشتى را که همراه داشت پر از آب کرد و آب را جوش آورد و آنوقت بالاى چاه آمد و گفت: 'آيا قبول مىکني؟' ولى آنها نمىفهميدند. منظور او چيست فقط صداى ضعيفى از ته چاه به گوششان رسيد که گفت: 'نه!' بعد آن مرد ظالم طشت آبجوش را سرازير کرد توى چاه و سر چاه را گذاشت و رفت. آنها خيلى ناراحت شدند و به خانه برگشتند و مطلب را به وزير گفتند و او را به همان محل راهنمائى کردند. سر چاه را برداشتند و کمند انداختند و کسى را که در چاه بود بيرون آوردند، ديدند پسر وزير است.
همه خوشحال و خندان شدند و جشن بزرگى برپا کردند. آنها ديدند که ايستادن بىفايده است چون از بس توى خانهٔ وزير به فکر برپا کردن جشن هستند فرصت پيدا کردن دوا را ندارند. مجبور شدند که پيش پادشاه آن شهر بروند و جوياى دواى شکست و بست بشوند. شاه آن شهر گفت که: 'مدت چهل روز است که اين دوا را گم کردهايم و دخترم در اين مدت کور شده است و اگر بتوانيد چند روزى صبر کنيد تا آن را پيدا کنيم به شما هم مىدهيم' آنها قبول کردند و آمدند در اطاقى که براشان در نظر گرفته بودند استراحت کردند باز هم شب چشم آنها به خواب نرفت و ديدند که دختر پادشاه خودش را هفت قلم آرايش کرد و لباس زيبائى به تن کرد و بعد يک چيزى به چشم خود ماليد و از قصر خارج شد. آنها هم پشت سر او را گرفتند. در راه لباس زيباى دختر پادشاه اينقدر درخشان بود که تمام اطراف را روشن کرده بود و چون خيلى بلند بود آن را با دو دست بالا گرفته بود اينقدر راه رفتند تا رسيدند به يک زيرزمينى که چهل مرد داشتند مىزدند و مىنواختند.
دختر پادشاه از پلهها سرازير شد و بنا کرد به رقصيدن، آنها متعجب شدند و زودتر از او به قصر برگشتند و به هم گفتند: 'آن چيزى که به چشمهاش ماليده است حتماً همان دواى شکست و بست است' زن شاهزاده به غلام گفت: 'خواب است من قبل از اينکه دختر پادشاه بيايد بروم و آن را بياورم' همينکار را هم کرد و صبح زود وقتىکه دختر پادشاه پريان از مهمانى برگشت لباسهاى خود را درآورد و صورت خود را شست و وقتىکه آمد چشمهاى خود را ببندد ديد دوا نيست. مجبور شد بخوابد صبح که شد دختر پادشاه به پدر خود گفت: 'امروز صبح که پا شدم ديدم چشمهايم مىبيند، همه خوشحال شدند و جشن برپا کردند و آنها هم از پادشاه خداحافظى کردند و چيزى نگفتند و آمدند به شهر پريان يکراست به باغ رفتند و تن شاهزاده را با دواى شکست و بست مشت و مال دادند. شاهزاده عطسهاى کرد و بلند شد و همسر خود را در آغوش گرفت و به همديگر قول دادند که ديگر به باغ پريان نروند زن هم قول داد که حرفهاى شوهرش را از جان و دل بشنود و خلاف ميل او رفتار نکند. بعد از آن پريان به خاطر جانفشانى زن و زنده شدن شاهزاده جشن مفصلى برپا کردند که در آن جشن زن شاهزاده پدر و مادر و خواهر و قوم و خويشهاى خود را هم دعوت کرده بود. مهمانى آنها در کمال خوبى برگزار شد و بعد از مهمانى دخترک ملکهٔ سرزمين پريان شد.
ازرگانى زنش بچهدار نمىشد، و آنقدر از این بابت ناراحت بود که گاه و بیگاه زنش را آزار مىداد و مىگفت: 'اگر براى من بچه نیاوری، تو را خواهم کشت.' زن که ترسیده بود، به پیش نجار محله رفت و گفت: 'براى من دخترى از چوب درست کن و بگو که او زائیده است.' و افزود: 'این راز را پنهان بدار و در برابر، هر چه بخواهی، خواهم داد.'
دیرى نگذشت که بین مردم پخش شد. زن بازرگان دخترى زائیده است. و دیرى نگذشت خواستگارى (که شاه بود) براى دختر بازرگان پیدا شد. زن بازرگان دختر تختهاى را به باغ برد و روى تختى خواباند.
این بماند.
دختر شاه پریان ماهى خورده بود و استخوان ماهى در گلویش گیر کرده بود، و از این بابت ناراحت بود. از قضا همان روزى که بنا بود، براى دختر بازرگان خواستگار بیاید، دختر شاه پریان از آسمان باغ مىگذشت که به یکبار دید، عروس تختهای، روى تخت دراز کشیده است. خندهاش گرفت و 'قهقه' زد و استخوان ماهى از گلوش بیرون افتاد. دختر شاه پریان از آسمان به زیر آمد و عروس تختهاى را از تخت کنار زد و خودش را، جاى آن، جا داد. پرى از آن شاه شد و در قصر خانه کرد.
پادشاه دل به پرى باخته بود، اما پرى به شاه اجازه نمىداد که با او همبستر شود. سه سال گذشت و در این مدت، پرى انگار نه انگار، که شوهرى دارد. همهگونه مهربانى به حق شاه مىکرد ولی، تن به بستر شاه نمىبرد و شاه از این بابت ناراحت بود.
یک روز شاه به پرى گفت: 'اگر با من به بستر نیائی، زن دیگرى خواهم گرفت!' و پرى گفت: 'چه اشکال دارد، این کار را بکن.'
پادشاه رفت و زن دیگرى گرفت و به زنش گفت: 'مبادا خیال کنى همسر من عیبى دارد، فقط با من همبستر نمىشود!'
زن تازه که به قصر شاه وارد شد، شبهنگام به کنیزى گفت: 'دلم مىخواهد بروى و ببینى که همسر شاه چه عیبى دارد.' کنیز رفت و دید که پرى به گلدوزى مشغول است. مدتى که او را تماشا کرد، به ناگاه 'انگشتدانه' از دست پری، بیرون رفت و به گوشهٔ اتاق جا گرفت. پرى بینىاش را برید و بینى بریده 'انگشتدانه' را برداشت و آورد و به پرى داد. و پرى آن شد که اول بود.
کنیز که تماشاگر این اتفاق بود، لرزان و لرزان از آنجا دور شد و به زن پادشاه گفت: 'چون پریان زیباست. گلدوزى مىکرد، اما انگشتدانه از دستش رفت و به گوشهٔ اتاق جا گرفت' و افزود: 'بینىاش را برید و بینى بریده رفت و انگشتدانه را برداشت و به او داد. و دوباره او آن شد، که اول بود.' زن پادشاه گفت: 'خاک به سرت، این هم کار شد.'
زن شاه به گلدوزى پرداخت و بعد انگشتدانهاش را به گوشهٔ اتاق ول کرد، کنیز دید که زن شاه بینىاش را برید و آن را به کف اتاق انداخت. خون آمد و خون آمد، و دست آخر زن شاه مرد.
پادشاه پیش پرى رفت و گفت: 'اى دختر، چرا چنین مىکنی! من که تو را دوست دارم.' پرى گفت: 'گمان نکنم از من کار بدى سرزده باشد!' و شاه پى کار خود رفت.
مدتى بعد دوباره شاه زن دیگرى را به قصر آورد و به او گفت: 'به خانهٔ زنم پا مگذار، چه ممکن است، بد ببینی!' و گفت: 'هر چند که او بىعیب است.' عصرهنگام این زن هم کنیز محرم خود را فرا خواند و گفت: 'برو و ببین که زن شاه چه عیبى دارد!'
کنیز رفت و دید، که زن شاه، چون پریان تماشائىست. کنیز در آنجا بود که پرى گفت: 'تنور را روشن کنید، تنور که روشن شد، به درون آن رفت و با یک طبق نان تازه بیرون آمد!' زن پادشاه گفت: 'این هم کار شد!' و خواست که تنور خانهاش را روشن کنند. تنور که 'اَلُو' (اَلو Alow آتش، شعله.) گرفت، عروس تازه به درون آن رفت و سوخت و بعد از مدتی، مرد.
پادشاه که نمىتوانست پى به راز پرى ببرد، باز زن دیگرى براى خود انتخاب کرد و او را به قصر برد و گفت: 'به همسرم نزدیک نشو، چه هر بلائى که به سرت بیاید، از سوى من نیست.'
شبهنگم، عروس تازه، به کنیز محرمش گفت: 'به خانهٔ همسر پادشاه برو و ببین که عیب او، چه چیز است.'
کنیز راه افتاد و به خانهٔ پرى رفت. پرى 'ماهىتابه' بر روى اجاق گذاشته بود و ماهى سرخ مىکرد. کنیز دید که پرى پنجه به ماهى تابهٔ داغ مىکشد و ماهى سرخ مىکند. در شگفت شد، و با خود اندیشید: 'این چهکارى است که او مىکند؟'
پرى کارش که تمام شد، از ماهیانى که سرخ کرده بود، به کنیز هم داد. کنیز به قصر زن پادشاه بازگشت و هر چه بود، براى او تعریف کرد. زن پادشاه گفت: 'اى بابا، اینکه کار نیست!' و دستور داد که ماهى بیاورند و اجاق را روشن کنند. اجاق را روشن کردند و زن پادشاه به سرخ کردن ماهى در 'ماهىتابه' مشغول شد. و وقتى خواست کارى که پرى کرده بود، بکند، هر دو دستش سوخت و از درد، پس افتاد و مرد.
پادشاه که دیگر به تنگ آمده بود، پیش پرى رفت و گفت: 'من به تو علاقهمندم، اما از کارهایت سر درنمىآورم! بگو که چه سرى در کار است؟' پرى که شاه را دوست داشت، گفت: 'من دختر شاه پریان هستم و از روز اول، که مرا به قصر آوردی، به تو نامحرم بودم و هستم.' و افزود: 'و حال باید مرا عقد کنی.' پادشاه گفت: 'باید این راز را از روز اول بر من آشکار مىکردی!'
فردا روز، جشن گرفتند و پرى محرم شاه شد.