سلام این داستانو برایه امتحان انشایه کلاس چهارمم نوشته بودم که الان بین کاغذا پیداش کردم
هوا سرد بود . دخترک با برف ها ی داخل حیاط پشتی ادم برفی بسیار کوچکی درست کرد .مادر از داخل خانه صدا زد :دخترم وقت خوابه .
دختر با عجله به سمت خانه دوید و چراغ قوه را که رویه زمین افتاده بود به فراموشی سپرد .
وقتی ادم برفی چشم باز کرد جسم نورانی کوچکی را دید با خود گفت :خدای من این دیگه چیه بهتره از بقیه بپرسم .
او چراغ را برداشت و راه افتاد .
انقدر رفت تا به گوزن رسید .
به او گفت :گوزن جان تو تا به حال چنین جسم نورانی را دیده ای ؟
گوزن به او گفت:بله به ان چیز خورشید میگویند .او بسیار زیبا و گرم است .
ادم برفی گفت :چه جالب .کجا میتوانم خورشید را پیدا کنم؟
گوزن ادامه داد: خورشید هر روز از شمال بیدار میشود و در غرب به خواب میرود .
ادم برفی گفت :میای با هم به شمال بریم تا خورشید را ببینیم؟
گوزن سرش را به نشانه ی نفی تکان داد و همراه ادم برفی راه افتاد .
گوزن و ادم برفی رفتند و رفتند تا به روباه رسیدند .
روباه رو به ان دو نفر پرسید :کجا میروید ؟میشود من هم بیایم ؟
ادم برفی گفت :میخواهیم خورشید را پیدا کنیم .گوزن حرف او راتکمیل کرد :اگر بخواهی میتوانی با ما بیایی .
روباه از خدا خواسته به دنبال انها راه افتاد .
ادم برفی پرسید :حالا واقعا این خورشید چیه؟
روباه جواب داد:خورشید دایره زرد بزرگ و چاقیه که تمام دنیا رو روشن و گرم میکنه .همه میگن اون واقعا زیباست اما من فکر میکنم که اون فقط یه دایره گنده ی زشت چاقیه که زیاد غذا خورده و حالا اضافه وزن داره .اون بدجوری چاقه .
گوزن گفت :روباه تو واقعا وراجی . و یک دروغ گوی بزرگ . خورشید خیلی بزرگه ولی چاق و گنده نیست .اون بسیار زیباست و خیلی هم مهربونه .اون گرم و نورانیه .اون....
برای این که خورشید را بهتر ببینیم باید بریم بالای اون تپه . این حرف را ادم برفی با صدای بسیار بلندی داد زد
روباه گوزن و ادم برفی بالاخره به بالای تپه رسیدند . و همان جا نشستند .
ادم برفی گفت: خورشید چرا بیدار نمشه؟
روباه گفت :اون خیلی تنبله .
گوزن گفت اون خیلی خستس
ادم برفی گفت:هیس اون داره میاد
خورشید ارام ارام از پشت کوه بیرون امد .
روباه گفت :گوزن همون طوری که تو میگفتی اون خیلی خوشگله . وای چقدر بزرگ زیبا و گرمه.من اشتباه میکردم
اما ادم برفی تمام مدت محو خورشید شده بود . اون عاشق خورشید بود .
چندی بعد گوزن با افتخار گفت :روباه هم اقرار کرد که خورشید زیباست .ادم برفی تو نمیخای چیزی بگی؟به نظرت اون زیبا نیست ؟
اما ادم برفی دیگر اونجا نبود .اون اب شده بود .تنها چیزی گه باقی مانده بود یک شالگردن و کلاه بافتنی بود که با دو تکه ذغال و هویج همین طور دو تکه چوب درخت روی برف هایه تپه افتاده بود .
وباه و گوزن همه جا را دنبال ادم برفی گشتند ولی او را پیدا نکردند .
پایان
امیدوارم دوست داشته باشید
داستان جالبی بود.این قلم کلاس چهارمیته.وای به حال الانت.
داستان جالبی بود.این قلم کلاس چهارمیته.وای به حال الانت.
خیلی ممنون امید وارم دوس داشته باشی رهام