پیرمردی بود که تنها در خلیج ماهیگیری میکرد و بیست روز بود که ماهی نگرفته بود.
روز اول که دست خالی به خانه باز گشته بود، به خودش نوید می داد که اشکالی ندارد فردا ماهی دیگری خواهم گرفت.
روز دوم با خودش گفت: حالا دو روز غذا نخورم.کسی از دو روز گرسنگی نخواهد مرد.
روز سوم کم کم گرسنه اش شد: مصلحت این گرسنگی چیست؟ خدا چه می خواهد به من بگوید؟
روز های پی در پی آمدند و گذشتند. بیست روز از ماه رفته بود و او همچنان هیچ ماهی نگرفته بود.
آخر سر به تنگ آمد و گفت: خداوندا! این چه سرنوشتی بود؟
پزشکی از همان حوالی عبور می کرد.پیرمرد را دید و به سمت او رفت. پرسد: پدر جان چه اتفاقی افتاده است؟
پیرمرد: بیست روز است که هیچ ماهی نگرفته ام.
پزشک: پدر جان مگر نمی دانستی که سمی در آب پخش شده که ماهی ها را نیز سمی کرده است و هرکس از آنها بخورد می میرد؟؟
دوستان میدونم خیلی کوتاه بود ولی خوب چه کنم؟ و اینو هم میدونم که اصلاً قلم خوبی ندارم.به بزرگواری خودتون ببخشید.ایده این داستان هم از تاپیک جدید آقای k.i.a گرفته شده. منتظر نقد هاتون هستم
احیانا سم ماهی ها رو نکشته و همین دلیل ماهی نگرفتن پیرمرد نیست؟
:39:
چه جالب
الهام گرفته از پیر مرد و دریا
روند خوبی داشت و سرعت خوبی
فرم داستان های اینجوری هم حفظ کرده بود.(یعنی اینکه توصیف و اضافت نداشت.)
ولی کاش به جای گفتن مصلحت گرسنگی چیز دیگری گفته می شد. یا مثلا عصیان پیرمرد را نشان میدادید.
من که لذت بردم.
یا علی
پیرمردی بود که تنها در خلیج ماهیگیری میکرد و بیست روز بود که ماهی نگرفته بود.
روز اول که دست خالی به خانه باز گشته بود، به خودش نوید می داد که اشکالی ندارد فردا ماهی دیگری خواهم گرفت.
روز دوم با خودش گفت: حالا دو روز غذا نخورم.کسی از دو روز گرسنگی نخواهد مرد.
روز سوم کم کم گرسنه اش شد: مصلحت این گرسنگی چیست؟ خدا چه می خواهد به من بگوید؟
روز های پی در پی آمدند و گذشتند. بیست روز از ماه رفته بود و او همچنان هیچ ماهی نگرفته بود.
آخر سر به تنگ آمد و گفت: خداوندا! این چه سرنوشتی بود؟
پزشکی از همان حوالی عبور می کرد.پیرمرد را دید و به سمت او رفت. پرسد: پدر جان چه اتفاقی افتاده است؟
پیرمرد: بیست روز است که هیچ ماهی نگرفته ام.
پزشک: پدر جان مگر نمی دانستی که سمی در آب پخش شده که ماهی ها را نیز سمی کرده است و هرکس از آنها بخورد می میرد؟؟دوستان میدونم خیلی کوتاه بود ولی خوب چه کنم؟ و اینو هم میدونم که اصلاً قلم خوبی ندارم.به بزرگواری خودتون ببخشید.ایده این داستان هم از تاپیک جدید آقای k.i.a گرفته شده. منتظر نقد هاتون هستم
خیلی خوب بود و واقعا ازش لذت بردم. فقط اینکه مدل داستان کوتاه درش نیاوردی. بیشتر مثل حکایت آموزنده است.
در واقع داستان کوتاه 100 کلمه ای بود. میدونید که تو این جور داستان ها زیاد نمیشه مانور داد در رابطه با موضوع اصلی داستان
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
احیانا سم ماهی ها رو نکشته و همین دلیل ماهی نگرفتن پیرمرد نیست؟
:39:
هر چیزی ممکنه. بستگی به دید خواننده داره.
در واقع داستان کوتاه 100 کلمه ای بود. میدونید که تو این جور داستان ها زیاد نمیشه مانور داد در رابطه با موضوع اصلی داستان- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
هر چیزی ممکنه. بستگی به دید خواننده داره.
اسم موضوع این برداشت رو به ذهن خواننده میرسونه که ماهی های سمی، همه زنده بودن (ممکنه؟) ولی برای بیست روز از چنگ پیرمرد فرار میکردن. ( بیست روز گرسنگی؟؟؟؟؟ همچین چیزی ممکنه؟)
بیست روز گرسنگی که ممکنه. چون ممکنه یه چیز خیلی کم بخوره. مثلاً یه خرمایی چیزی.
یک داستان مینیمال، خوب بود، حکمت خدا، نجات پیر مرد، مثل همون داستان کوه نورد و ...
خسته نباشید البته اینطور داستانی نوشتنش خیلی سخته با این زیاد با این داستانک ها ارتباط برقرار نمی کنم.
زیبا بود.زییییییییییبا بوووووووووود.خوشمان امد.
مرسی خسته نباشی