کریسمس مبارک
عروسک سازارام ارام داشت کارش را تمام میکرد قرار بود برای دختر یکی از ثروتمندان شهر یک عروسک کوچک دخترانه بسازد .ساعت ها برای ان عروسک وقت گذاشته بود .وقتی که کارش راتمام کرد یک عروسک بسیار زیبا روی میزش قرار داشت .عروسک با لباس بلند صورتی و سفید چشمانی ابی و صورتی سفید با لبها یی سرخ شبیه نقوش فرشتگان روی دیوار کلیسا شده بود .
عروسک ساز عادت نداشت تا از کار خود تعریفکند ولی باید اعتراف میکرد که عروسک بسیار ستودنی بود . او به اتاق پشتی رفت و پالتوی بلند و چکمه های بلند خود را پوشید تا عروسک را به خانه ی خوانواده ی اسمیت ببرد .
او با صدای بلندگفت : (( جاناتان تا وقتی می ایم مراقب فروشگاه باش.)) جاناتان پسر 14 ساله ای بودکه برای اقای داگلاس کار میکرد و با او و خانواده اش زندگی میکرد . اقای داگلاسان پسر را مانند پسرانش دوست داشت و به ان پسر محبت میکرد . اقای داگلاس عروسک فرشته گون را داخل جعبه ی زیبایی گذاشت و از مغازه ی کوچک و گرم خود به هوای سرد و منجمد کننده قدم گذاشت . سوار درشکه شد و اسب را به حرکت اورد .
وقتی وارد خانه ی اقا و خانم اسمیت شد عروسک را با ادب بسیار به خانم اسمیت داد . وقتی که خانم واقای اسمیت عروسک را دیدند از زیبایی ان با کمال سخاوت تعریف کردند :(( اوه خدایبزرگ اقای داگلاس این عروسک بسیار زیبا ست. شما یک هنرمند واقعی هستید.مطمعنا هرگز عروسکی به این زیبایی ساخته نشده است .هنر شما ستودنی است اگر دخترم ان را بخواهد بهای زیادی در ازای ان به شما خواهم پرداخت. ))
اقای داگلاس یکبار دخترخوانواده ی اسمیت را دیده بود . ان دختربرای ان خوانواده یک عذاب واقعی بود و حتی ذره ای به والدینش شباهت نداشت . خانم اسمیت بانویی بسیار زیبا و گشاده رو بود و اقای اسمیت به مهربانی بخشنوگی و شوخ طبعی شهره ی خاص و عام بود . اما این دختر فقط زیبا بود . او بسیار مغرور بد اخلاق و بد دهن بود و به همه دستور میداد . او همه را تحقیر میکرد و اقای داگلاس باید اعتراف میکرد که تا به حال همچین دختر بد اخلاقی را ندیده بود . خانم اسمیت با عزر خواهی از ان جمع کوچک ترک کرد و به اتاق دخترش رفت . چند دقیقه خانم اسمیت با صورتی سرخ که ناشی از عصبانیتش بود از طبقه ی بالا پایین امد . او چیزی را در گوش اقای اسمیت زمزمه کرد .
داگلاس متوجه شد اقای اسمیت بسیار ناراحت است وهمچنین بسیار عصبانی . او با صدا یی بلند گفت : ((اقای داگلاس من بسیار متاسفم وهمچنین بسیار ناراحت . دختر من از عروسک خوشش نیامده و ان را عروسکی زشت میدانداما چون من ان را سفارش داده ام ان را با کمال میل میخرم نظر شما چیست اقای داگلاس؟))
اما اقای داگلاس چیزی را نمیشنید ان دختر بد اخلاق بی ادب عروسک زیبای او راعروسکی زشت میدانست ؟ عروسکی که اقای داگلاس ان را با عشق و علا قه ی بسیار زیادی ساخته بود . داگلاس کاملا مطمعن شده بود که ان دختر بد دهن علاوه بر بد اخلاقی و غرور بیجایش یک بی سلیقه ی بسیار بزرگ است . اقای اسمیت دوباره صدازد : (( اقای داگلاس ؟ اقای داگلاس با شما هستم . ))
داگلاس با عجله گفت : ((ببخشید حرفتان را متوجه نشدم ))
اقای اسمیت پوفی کشید و ادامه داد: (( اقای داگلاس من گفتم چون ان را سفارش داده ام ان را با کمال میل میخرم .))
اقای داگلاس گفت : (( نه من ان را با خود به مغازه ام برمیگردانم .))
او این را گفت وبه بیرون از خانه شتافت و از ان خانه فاصله گرفت. او باید به خانه میرفت تا برای شام کریسمس انجا باشد . اما اول باید به مغازه میرفت تا برای تعطیلات کریسمس در ان را قفل کند . او به سمت مغازه ی گوچک وگرم خود را افتاد . وقتی به انجا رسید دید که دختری با لباس پاره و با پاهایی بدون کفش پشت ویترین فروشگاه ایستاده است و دارد عرو سک ها را با حسرت تماشا میکند .اقای داگلاس با بی تفا وتی از کنار دخترک فقیر رد شد و وارد فروشگاه رنگارنگش شد . او با صدای بلندگفت : (( جاناتان بیا باید فروشگاه راببندیم و برای شام به خانه برویم .))
پسر با صورتی رنگ پریده گفت (( پناه بر خدا اقا شما نباید مرا سکته بدهید. داشتم در جاقبظه روح میشدم . الان اماده میشم به خاطر خدا دیگر این کار را نکنید اگر دفعه ی دیگر هم اینکار را بکنید دیگر قلبم طاقت نمیاورد و در جا سکته میکنم )) پسر رنگ پریده در حالی که با خودش حرف میزد به اتاق پشتی رفت و پالتویش را برداشت و از اتاق پشتی بیرون امد .
انها با یکدیگر ازمغازه بیرون امدند . اقای داگلاس متوجه شد که ان دختر فقیر هنوز پشت ویترین ایستاده و با حسرت و ولع خاصی عروسکها را نگاه میکند. لحضه ای فکر زیبایی در ذهن اقای داگلاس شکل گرفت او سریع درفروشگاه را باز کرد و به سمت بسته ی زیبایی رفت که تا دقایقی پیش در خانه ی اسمیت ها بود ان را برداشت و از فروشگاه بیرون امد و به سمت دختر دوید وقتی دختر اقای داگلاس را دید ترسید و با لزر گفت : ((اقا مرا ببخشید من کار بدی نکردم فقط داشتم عروسک های زیبایتان را نگاه میکردم من کاری نکردم .))
اقای داگلاس دختر را بغل کرد و گفت : (( تو واقعا عروسک هایم را زیبا میدانی ؟))
دختر گفت : ((بله ان ها بسیار زیبا هستند ))
داگلاس گفت: (( دلت می خواهد یکی از ان هارا داشته باشی ؟))
دختر گفت : (( ولی پولی ندارم اقا ))
اقای داگلاس جعبه را به دست دختر داد و در حالی که دور میشد با صدای بلند گفت ((کریسمس مبارک دختر زیبا ))
او دخترک را در بهت حیرت و خوشحالی تنها گذاشت.
پایان
امیدوارم دوست داشته باشید
پوزش از این که وقت ندارم بخونم :1:
ولی لطفاً یکم فونت و ایناشو درست کن، نمیشه بخونیش :دی
به جای )) و (( هم باید « و » بذاری.
کنار عنوان هم Prefix داستان کوتاه بذار که کاربرا بدونن خودت نوشتی :1:
پیروز باشی.
داستان زیبایی بود هرا جان، ولی بهتره چندتا نکته رو بگم.
1- حق با آیداست، اندازه نوشته هارو بزرگتر کن و فونت رو به فونت زیباتری تغییر بده.
2- بعد از نوشتن هر داستان، چند بار اون رو بازخوانی کن. غلط های املایی رو میشه ناشی از ندونستن دونست، اما غلط های تایپی به بی دقتی مربوط میشه. نباید به محض این که داستانت رو می نویسی منتشرش کنی. باید چندبار بخونی و بازنگریش کنی. یه داستان خوب با بازنگری هست که خوب میشه.
مهبت= محبت -مطمعن=مطمئن و...
کلماتی هم که فاصله بینشون نبود به خاطر بی دقتی بودن، خودت اصلاح کن.
3-موضوع داستانت کلیشه ای بود. نمی دونم تا حالا این رمان های ایرانی رو خندی ی نه؟ این عاشقانه هایی که همشون یه چیزی رو می گن. همه می گن دختر خوشگل و پولدار، پسر خوشگل و پلدارو عاشق میشن، سر راه عشقشون مشکل پیش میاد، مشکل حل میشه و همه چی به خوبی تموم میشه. هزار تا داستان اینطوری داریم، و همشون عین همن. تنها فرقشون اینه یه جا دختره موهاش سیاهه و چشمای درشت سیاه داره، یکی موهای طلایی چشمای آبی و....
این هم تقریب مثل همون، روند و اتفاقات یکسان بود و فقط مثلا به جای کفاش یه عروسک ساز بود. با موضوع داستان تو خیلی ها تا به حال داستان نوشتن. کمی خلاقیتش کم بود، و تو فقط یه رنگ و جلوه ای دیگه بهش داده بودی. یگرچه بعضی نویسنده ها می تونن با توصیفاتشون، با آب و تاب دادن به داستان هاشون و تغییر سبک همین موضوعات رو جدید و جذاب کنن. تو هم اگه توصیفات بیشتری به کار می بردی خیلی بهتر می بود. فضاسازی داستانت خیلی کم بود.
اما از حق نگذریم خوب می نویسی، و پتانسیل نوشتن داستان های خیلی خیلی خوب رو داری. می دونم توانایی هات بالائه و با کمی دقت و تلاش و پشتکار به جاهای خوبی می رسی. امیدوارم از نقد من ناراحت نشده باشی:)
موفق باشی عزیزم.
خسته نباشی هرا جان.داستان خیلی خوشکل و قشنگی بود اما بی نقص نبود.کشمکش های عاطفی نچندان خوبی داشت.میتونستی بیشتر حالاتشونو به توصیف بگیری و بیشتر شاخ و برگ بشون بدی.روند داستان کمی کلیشه ایی بود و مثلا من میتونستم اول تا اخر داستانو حدس بزنم.واسه همینم اون پیچش رو نداشت.خلاقیت چیزیه که از ذهن یه نویسنده بیرون میاد.سعی کن اونو تو خودت پیدا کنی تا بتونی بهتر بنویسی.این تقارن هاو تصادف هایی که توی داستان به وجود اومد خوب بودن.از چه لحاظ خوب بودن از این لحاظ که تونست قهرمان داستانو برجسته کنه.ولی باید بیشتر و خلاقانه تر نوشته بشن.خوب تو یه کار خوب میتونستی بکنی مثلا جایی که میخواد عروسکو بده باید کارکتر داستانو سر یه دوراهی قرار میدادی.یا مثلا باید یه خللی تو داستان ایجاد میکردی تا کارکتر توش فرو بره.اینا رو من تو داستانت ندیدم.در اخر داستان ما شاهد یه حرکت انسان دوستانه و عاطفی از طرف عروسک ساز بودیم.اما متسفانه اونقدر چشمگیر و پر شگفتی نبود که نقاط ضعف داستانتو محو کنه.همیشه یه پایان غیر منتظره میتونه روند داستان رو عوض کنه و باعث بشه فرد خواننده تو خلصه فرو بره مخصوصا تو این داستان که شکل انان دوستانه داشت.من این رو تو داستانت ندیدم و امیدوارم که بیشتر روی این نکته تمرکز کنی.شخصیت های داستانیتو باید با وسواس بیشتری انتخاب کنی تا از جنبه ی ساده و تکراری دور بشن.متسفانه این داستان طبق بقیه ی داستانا یه دختر لوس و پر افده داشت و در تضاد یه دختر ضعیف و تنها و یه مرد سخاوتمند .اینا تکراری هستن.سعی کن خصوصیات شخصیتی مخصوص خودتو داشته باشی.یه چیز دیگه اینکه به کارکتر ها بها بده. تو اینکا رو نکردی.این خودش باعث پر شاخ و برگ شدن داستان میشه.
غیر از اینا اشکالات نگارش زیادی داشتی.از جمله چسبیدن کلمات به هم و ناخانا شدن اونا،به کار نبردن علائم نگارشی،املای غلط کلمات.
به غیر از اینا داستان درونمایه ی خاصی داشت.خسته نباشی بازم.منتظر بقیه ی داستانات هستم به شدددددت.
همونطور كه دوستان نكات قابل توجه رو گفتند، داستانت نياز به توصيف بيشتر و كار خلاقانه داره. اگه ميخواي يه همچين موضوعي رو بنويسي ايده رو ماله خودت كن و از حالت معمولي درش بيار چون ازينا زياد هست. و كلمات تكراري توش خيلي به چشم ميومد. ولي روند داستان رو خوب رعايت كردي. بقيه چيز ها با تمرين و بيشتر نوشتن درست ميشند، منتظر داستان هاي بعديت هستم.:1:
ممنون از نظرات خوبتون دوستان
خب
من بدون اجازه این داستاتنو یکم مرتب کردم، هم فونتشو درست کردم و هم پاراگراف هایی ایجاد کردم تا راحت بشه خواندش.
اما خود داستان، قشنگ بود، خوشم امد
یک داستان کامل و تاثیرگذار و کمی کلیشه بود البته جای کار بسیاری داره ولی خب برای شروع خوبه.
خسته نباشی و ممنون، منتظر داستان های دیگه شما هستیم، چون با قلمتون اشنا نیستم نقد نمی کنم.
خب
من بدون اجازه این داستاتنو یکم مرتب کردم، هم فونتشو درست کردم و هم پاراگراف هایی ایجاد کردم تا راحت بشه خواندش.اما خود داستان، قشنگ بود، خوشم امد
یک داستان کامل و تاثیرگذار و کمی کلیشه بود البته جای کار بسیاری داره ولی خب برای شروع خوبه.
خسته نباشی و ممنون، منتظر داستان های دیگه شما هستیم، چون با قلمتون اشنا نیستم نقد نمی کنم.
خیلی ممنون از کمکتون