کتاب هایی قرار بود چاپ بشه از چهار شوالیه ، چهار قهرمان ، چهار اسطوره نقد اما خبری نبود . :0230:
سینا روی صندلی نشسته بود و داشت چرت میزد ، :20s:
یکهو به خودش اومد دید که مهرنوش با یک ملاقه بالای سرش واستاده و میگه سینا پاشو برو نون بگیر مرد ! :1s6:
مثلا حسین و سمیه قراره بیان خونه !! و با هم یک نقدی بر داستان های سایت بزنیم با مقداری کره و مربا با طعم دل نشین نوشته های مرتضی . :shy:
سینا :
ول کن حوصله داری بزار چرتم رو بزنم هنوز شش سال دیگه وقت هست برای دادن موهبت برزخی و نقدی بر داستان اربابان زمین ..."3"
مهرنوش :
ای بابا مثل اینکه تو خیلی لاکپشتی کار میکنی پسر باید کمی ادب بشی . بگیر که اومد ، :4030174de8c6b46b347
ملاقه با علاقه زد تو سر سینا و صدای فریاد سینا به هوا رفت :wh1:
سینا بعد از کمی این و اونور رو نگاه کردن گفت :
ایا من خوب است ؟ اینجا کجا است ، تو کیستی ؟"1"
غول غول غول سایت وارد شده ! :bonheur:
و با ترس بسیار رفت و پشت صندلی غایم شد و مهرنوش را نگاه میکرد . :04:
و گفت :
باشه الان میرم نون وایی چرا میزنی :be7:
در هر صورت هر طوری بود سینا رفت و نون گرفت و برگشت و رفت و به چرت زدن ادامه داد و در حال چرت زدن قلم بر دست داشت و دفتری که رو به رویش بود و هر ده دقیقه ای ، کلمه ای به آن اضافه میشد :07:
شب شد و مهمان ها وارد خانه شدند ..."2"
بعد از سلام و احوال پرسی و چیکار میکنی و اینا :23s:
همه به تبلت تازه ای که سینا گرفته بود نگاه میکردند و میگفتن چه چیز عجیبی این از کدام قاره آمده است، :0160:
داشتند با هم مشورتی نقدی بر داستان اربابان زمین میکردند تا آن را در تایپکش بگذارند که یکهو مرتضی موادی ، وارد سایت شد و چهره ای عصبانی را در چت روم گذاشت :0d645e9e3aa408e1753
و گفت :
این چه وضعیته ، باز که میلاد تو انجمن ساعت ده شب ! باز نوشته مرتضی حیا کن فصل جدید رو ارسال کن :9a1d645a22388add4f9
در همین حین سینا وارد سایت شد و در چت روم نوشت :
من در حال ادامه دادن موهبت برزخی هستم ، سه هزار صفحه ای ازش تمام شده ولی با ویرایش که قراه بشه ، ده هزا ر صفحه ای میشه و تا بیست سال دیگه طول میکشه فعلا منتظر فصل جدید نباشید :db459c4ae8a21f94ecc
مرتضی که دید اگر فصل بیست و پنج را ارسال کند از قافله عقب می ماند در چت روم نوشت : :662c45b0092db3a79dd
تا سال بعد خبری از ممد نخواهد بود او در زندان است به خاطر علف ، :0150:
و وقتی ازاد بشود ادامه اربابان را به او میدهم تا ویرایش کند و چون سرش خیلی شلوغ است و من هم کنکور دارم :102:
فصل بیست و پنج میماند واسه سه سال دیگر . :dbf178563fe60aaba48
تا چهار شوالیه از پشت تبلت مطلبی که مرتضی را گذاشته بود دیدند ، پسندیدند :a009c956bb1086030f7
و رفتند و کره و مربا خوردند و به فکر چاپ کتاب های خود افتادند :onion048:
امیدوارم مدیران کل عزیز ما رو ببخشند بابت این داستان :129fs4252631:
پایان زندگی میلاد :1e9ca045845bf68fcb9
خیلی باااااحال بووووووود:24::24::24:
خسته نباشی دلاور خخخخخخخخخخخخخخخخ
:24::24::24:
:دی
:دی
:دی
:دی
:دی
:دی
میلاد:دی
:دی
:دی
:دی
:دی
حق با تو بود تهش، پایان زندگی میلاد:دی
:دی
:دی
:دی
:دی
:دی
:دی
:دی
:دی
:دی
:دی
خدایی قشنگ بود و خلاقیت داشت
همچنین به چیزمیز های اضافه هم نپرداخته بود، طنزشم خوب بودو حداقل به منش خیلی حال داد
میلاد ادامه بده ما که حال کردیم
بی کارا واقعا نا امیدم کردین از همتون نا امید شدم:12f1dcb03b9bb8e8cc7 ولی خدایی قشنگ بود بازم از اینا بده