Header Background day #19
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

استفاده از نماد در داستان کوتاه

1 ارسال‌
1 کاربران
6 Reactions
1,771 نمایش‌
lord.1711712
(@lord-1711712)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1032
شروع کننده موضوع  
استفاده از نماد در داستان کوتاه
نماد: ابزاری برای ارائه معنا


نویسنده:رگا کرامر مک کارتی

ترجمه:
کاوه فولادی نسب

تایپیست:
رضا

فرهنگ ما پر از نماد است: خوراک بوقلمون روز شکرگزاری، حلقه ی ازدواج، تاج عروس، غسل تعمید و ... در هر کدام از این نمادها، شیء یا مراسمی جانشین صدها و هزارها کلمه توصیف می شود.
اگر می خواهید به داستانتان وجوه بیشتری بدهید، استفاده از نمادها را، به عنوان بازاری برای ارائه ی معنا، مورد توجه قرار دهید.
نماد میتواند یک تصویر باشد که برای لحظه ای کوتاه در داستان می آید. همچنین ممکن است با عمل داستانی یکی شود:
این ترکیب یا شکل ادبی که در سرتاسر کار گسترش می یابد و کلیت آن را در بر میگیرد و بار معنایی بیشتری را بر دوش می کشد.
یکبار بر اساس داستانی که یک مبلغ مذهبی برایم تعریف کرد، نمایشنامه ای نوشتم به نام دیوار سفید چین:
مسؤولان یتیم خانه ای، پیرامون محوطه ی یتیم خانه یک دیوار سفیدرنگ کشیده بودند؛ نه برای اینکه بچه ها را در داخل محوطه نگه دارند بلکه تا جلوی ورود دیگران را به محوطه بگیرند. چون یتیم خانه همیشه شلوغ بود و پول کافی هم نداشت. هر روز، چند کودک چینی بی خانمان و گرسنه، پشت دیوار می ایستادند و با حسرت به داخل نگاه می کردند. در میانشان دختر کوچکی هم بود که هیچوقت آنجا را ترک نمی کرد، هر روز می آمد و تا شب همانجا میماند... تا این که بالاخره مسؤولان یتیم خانه مقاومتشان تمام شد و دخترک را به داخل راه دادند.
دیوار تبدیل شد به نماد همه ی محدودیت هایی که به خاطر بی پولی به یتیم خانه تحمیل می شد، و دخترک تبدیل شد به نماد همه ی کودکان یتیم چینی که با حسرت در جستجوی محبت بودند. پس: نماد برای انتقال درونمایه یا مفهوم داستان نیز به کار می رود.
دیوار، بارها در دبیات داستانی به عنوان نماد مورد استفاده قرار گرفته است، البته به شکل های مختلف: داستانی را به یاد می آورم درباره ی دیواری که شخصی برای مسدود کردن چشم انداز رو به اقیانوس همسایه اش ساخته بود.
اشیاء زیادی را میتوان نام برد که به عنوان نماد در داستانها مورد استفاده قرار گرفته اند: پل ها، گلدان ها، پرنده ها و فصل ها. نویسنده باید تلاش کند تا برای نمادهای شناخته شده، استفاده های جدیدی پیدا کند یا نمادهای جدیدی کشف کند.

ابزار کشف و شهود
نماد باید به دقت انتخاب شود. در حقیقت باید برای مفهومی که از آن برگرفته شده، بهترین انتخاب باشد تا بتواند دریافتی ظریف و هوشمندانه به وجود آورد. نماد باید به شکل طبیعی از محیط و شخصیت های داستان بیرون آمده، با عمل داستانی و حرکت داستان هماهنگ باشد. یکی از شاگردان من داستانی نوشته درباره ی کارگردان یک معدن زغال سنگ، شخصیت اصلی داستان زن جوانی است که می خواهد از آن محیط فرار کند. هنگامی که داستان شروع می شود، او مشغول برنامه ریزی برای فرار است و در پس زمینه، صدای سوت قطار را می شنود که نمادی است مرتبط با فرار او. نوعی اضطرار و اضطراب را در کنار او می شود احساس کرد، و در پایان داستان خواننده کشف می کند که بخشی از این اضطراب، به خاطر قتلی است که او برای فراهم کردن پول فرارش مرتکب شده است.
در پایان داستان، کلانتر شهر به سراغ او می آید. سوت قطاری که زن جوان از این پس می شنود، همانطور که ضعیف و ضعیفتر می شود، بر باد رفتن آرزوی آزادی را به شکلی نمادین به تصویر می کشد. دیگر تصاویر استفاده شده در این داستان نیز، با چرک و کثافت و فلاکت محیط پیرامون دختر هماهنگ هستند.
نماد باید جهان شمول باشد؛ یک شیء آشنا برای همه. همچنین باید کیفیتی عاطفی داشته باشد. سوت قطاری که درباره ی تأثیرش بر احساس آن کارگر معدن صحبت شد، شاید برای همه ی کسانی که در فلاکت محیط پیرامونشان گرفتارند، قابل تعمیم باشد. نماد باید هدفمند باشد. نویسنده باید بداند کی و چگونه نماد را وارد داستان کند. ممکن است، به عنوان مثال، در طبیعت نمونه ی مشابهی برای آن وجود داشته باشد. داستانی را به یاد می آوردم درباره ی زنی که پسرش میخواست به جنگ برود. همسرش معتقد بود که باید به فرزندشان اجازه ی رفتن را بدهند، اما نگران او بود. یک روز که زن به گربه هایشان غذا می داد، دید گربه ی مادر، بچه ای را به طرف پیاله هل می دهد. بچه گربه گریه می کرد و به مادرش می چسبید، اما مادر به جلو هلش می داد و از او دور می شد. زن پی برد که او نیز، باید پسرش را به سمت بلوغ و پختگی هدایت کند. از این نماد، بارها و شکل های مختلف استفاده شده است. یک شیوه ی دیگر برای به کار بردن آن، می تواند این باشد که مادر و پسری را در حال بارگیری یک کامیون در نظر بگیریم. در حین کار، مادر پی می برد که برای اولین بار، پسرش دارد بیشتر باور را جا به جا می کند؛ یعنی از این به بعد، او می تواند روی پای خودش بایستد.
در این داستان ها، از نماد به عنوان ترفندی برای گره گشایی استفاده شده است که باعث تغییر نگرش شخصیت اصلی و رسیدن او به شناختی جدید می شود که با هدایت او در تصمیم گیری، در برطرف کردن یا حل مسأله اش به او کمک می کند. وقتی که نماد به عنوان ابزاری برای گره گشایی استفاده می شود باید خیلی زود در داستان بیاید، تا وقتی که بزنگاه استفاده اش فرا رسید، در داستان حضور داشته باشد. همچنین باید به شکلی در داستان بیاید که منظور و مقصودش عریان نباشد. به عنوان مثال، وقتی که گربه و بچه گربه در داستان ظاهر می شوند، به نظر می رسد که فقط بخشی از پس زمینه ی داستانند. پسر با آنها بازی می کند: این تصویر، جوانی و خامی پسر را نشان می دهد و بر درست بودن احساس مادر درباره ی ناپختگی او برای رفتن به جنگ تأکید می کند. زمان زیادی نمی گذرد که هدف واقعی حضور گربه ها در داستان آشکار می شود. در داستان آن کارگر معدن نیز، خواننده به سوی این برداشت هدایت می شود که قطار وسیله ای است برای فرار، اما کمی دیرتر کشف می کند که قطار نماد بر باد رفتن آرزوی آزادی است.
هنگامی که نویسنده از نماد استفاده می کند باید ذهن خواننده را از مقصود اصلی آوردن نماد در داستان دور کند تا بزنگاه استفاده ی آن در برطرف کردن یا حل مسأله فرا برسد.

توازی عمل داستانی
نماد نباید بیش از حد مبهم باشد، چون امکان فهم آن برای خواننده از بین می رود و در عین حال نباید فراموش کرد که هدف نماد ارائه ی غیر مستقیم است: به طور ضمنی و در پرده بیان کردن، نه خودنمایی کردن. در بعضی از داستانها نماد به موازات عمل داستانی حرکت میکند. به عنوان مثال، مردی را فرض کنید، مبتلا به افسردگی شدیدی که حتی احتمال دارد کارش را به خودکشی بکشاند. این مرد در کلبه ی خود در یک خلیج به تنهایی زندگی می کند.
همسرش از دنیا رفته، کسب و کارش در آستانه ی ورشکستگی است و زندگی در نظرش رو به زوال است. در لحظه ای که میخواهد خودش را بکشد، در خلیج قایقی را در حال مبارزه با توفان میبیند، و با مبارزه ی آن برای بقاء احساس نزدیکی می کند، چون آن را شبیه به مبارزه ی خودش می یابد. همانطور که به قایق زل زده، در ذهن خود به گذشته بر میگردد؛ گذشته ای که وضعیت و موقعیت کنونی اش را روشن میکند. خواننده در می یابد که نجات قایق از توفان، مرد را در تصمیم گیری هدایت خواهد کرد. این داستان یکی از چندین وضعیت و موقعیت متفاوتی است که میتواند رخ دهد. ممکن است مرد، با کمک فلاشبک هایی از مبارزه ی خودش با زندگی، مبارزه ی قایق را در ذهن خود شبیه سازی کند و وقتی ببیند که قایق میتواند در وضعیت و موقعیتی که به نظر غیرممکن میرسد، پیروز شود، احساس کند که او نیز، اگر مبارزه کند، میتواند پیروز شود.
شاید اگر نویسنده میخواست داستان را به شکلی متفاوت بنویسد، میشد قایق را در هم شکسته و غرق شود، اما مرد که میدید قایق، چون نمی تواند بر توفان چیره شود، درهم شکسته و نابود می شود، عزمش را جزم می کرد و تصمیم می گرفت در مبارزه اش پیروز شود. اگر داستان به این شکل نوشته شده بود، باز هم قایق و توفان کارکرد نمادین خود را به عنوان ابزاری برای گره گشایی در داستان حفظ می کردند . کشمکش ذهنی مرد، چون به موازات مبارزه ی قایق پیش می رود، بار دراماتیکی بیشتری پیدا می کند. این گونه توازی اغلب زمانی استفاده می شود که کشمکش شخصیت اصلی، بیشتر ذهنی و نقش خصوصیت های نمایشی و تعلیق در داستان کمتر باشد.

وضعیت اسفبار، مقابله ی شخصی
نمادگرایی به بهترین شکل خود در فیلم متمردان ارائه شده، که در آن تونی کورتیز نقش یک زندانی سفیدپوست را بازی میکند و سیدنی پواتیه نقش یک زندانی سیاهپوست را. ظاهر امر، یا به عبارتی دیگر، داستان قابل مشاهده، داستان فرار دو زندانی از کامیون زندان در بازگشت از کار روزانه است که دستهایشان به هم زنجیر شده. دو زندانی فرار می کنند، ولی به خاطر وجود زنجیر نمی توانند از یکدیگر خلاص شوند. در خلال روزهای بعد، دو زندانی از یکدیگر متنفر می شوند و تنفر و بیزاری فراموش شده شان را بر سر هم فریاد می کنند. داستان در ظاهر پر از عمل و تعیلق است، و در لایه های زیرین معنایی اش است که تبدیل به یک داستان بزرگ می شود؛ تمام داستان به مشاجره ای میان دو نژاد تبدیل می شود. درونمایه ی این است که نه سیاهپوستان و نه سفیدپوستان، هیچکدام به تنهایی نمی توانند خود را نجات دهند و از آن جا که برای همیشه به هم پیوند خورده اند،سرنوشت یکی بر سرنوشت دیگری تأثیر می گذارد. زنجیر نماد اسارت آنهاست. وقتی که بالاخره موفق می شوند زنجیر را پاره کنند،مرد سیاهپوست می رود و مرد سفیدپوست برای همخوابگی با زنی که در آنجا زندگی می کند، در کلبه می ماند. اما باز هم هیچکدام آزاد نیستند: مرد سیاهپوست مأموران پلیس را می بیند که به طرف کلبه می رود. او مجبور است برگردد و به مرد سفیدپوست خبر بدهد؛ چرا که اگر مرد سفیدپوست دستگیر شود، او نیز دستگیر خواهد شد.
گاهی اوقات از نماد برای نشان دادن حالت های روحی استفاده می شود مانند زمینی بایر و بی حفاظ برای نشان دادن احساس دلتنگی، یا توفانی متلاطم برای نشان دادن خشونت. نماد، هم از اجزاء سازنده ی عمل داستانی است و هم بر وجوهی از آن تأکید می کند. نعره ی مکرر یک گرگ در پس زمینه ی یک بیابان برهوت می تواند نماد تنهایی یا خطر باشد.
اغلب از این که در داستانها به نکاتی بر میخورم که می توانند یک نماد کامل و بی نقص بسازند، ولی نویسنده از عهده ی ارائه ی درستشان برنیامده، شگفت زده می شوم. شاید همه ی ما به طور غریزی در جستجوی نمادها باشیم، ولی همیشه نمی توانیم آنها را درست تشخیص دهیم یا کابردشان را کشف کنیم.
نمادها همه جا حضور دارند و کیفیت نوشته های شما را بهتر خواهند کرد؛ البته استفاده مؤثر از آنها تمرین زیادی را می طلبد، که به غنایی که بر اثر شما می بخشد، می ارزد.


ویرایش سوم- 86/2/24
این مقاله ترجمهای است از:
Using Symbols as a Shortcut to Meaning / Written by: Rega Kramer McCarty



یک داستان خوب نمادین
کدر

سهیل زمانی
وقتی مادربزرگ مرد، مادرم نبود، خواهرهایم نبودند. کنار جسد روشن و مچاله اش ایستادم. هیچ دسته گلی نداشتم تا بر سینه اش بگذارم. شرمنده ی خودم شده بودم و با بالا و پایین بردن دست هایم از او خداحافظی کردم. زمین از غبار هم نرمتر بود. دو دقیقه نشد که قبر گود و زیبایی کندم و مادربزرگ را که دیگر مادربزرگ نبود، بلندش کردم و در گودی نهادم. رشته رشته موهای نقره ایش مثل عکسی از حرکت هزارها شهاب برق می زدند. خاک هایی از سرب سنگین تر و از چسب چسبناک تر ، را با چشم هایی از اشک تار شده در گودی ریختم. عطر گلها، عطر گلها، عطر وسوسه کننده گل های باران خورده در قبرستان منتشر شده بود اما نه آب می دیدم، نه سبزهای در اطرافم. قبرها تا انتهای افق گسترده بودند و آخری ها سنگ های خاکستریشان را به شکم نارنجی آسمان می مالیدند. ناگهان از لای مفصل های لق انگشتهایم، از درون گوشت ترد و قرمزم، گل های زیبایی جوانه زدند و رشد کردند و جوانه زدند و رشد کردند. دستهایم به دو دسته گل ترسناک تبدیل شد. به یاد ملائک با بالهای زیبایشان افتادم که سالها پیش مادربزرگ ترانه اش را برایم لالایی میکرد. دو سه بار بال زدم اما چیزی جز صدای ویز ویز پرواز زنبورها عایدم نشد. دستهایم را که دیگر دست نبودند با صدای قریچ قروچ مشمئزکننده ای از بازو درآوردم و بر قبر نهادم. آسمان سرمه ای و نارنجی را نگاه کردم و با تمام نفس رو به بالا قهقهه زدم. آستین هایم چه خنده دار در هوا لق لق می خوردند. نمیدانستم چطور این بدن ناقص را به مادرم نشان دهم.
بی آنکه بخواهم برگشتم، اما صدا آمد، کمک، کمک.
مادربزرگ از داخل قبر فریاد می زد. خواستم بیل را بلند کنم اما دستی نداشتم و گلها بر قبر افتاده بود. نشستم، سرم را روی قبر نهادم. به آرامی پاهایم را بالا بردم و تقریبا مثل اولین روز به دنیا آمدم، با بدنی وارونه در دستهای پرستار، یک گریه بلند کشدار دیگر سر دادم. افتادم، بلند شدم. با قدمهای کوتاه به سمت خانه برگشتم. در نیمه باز را هل دادم و همانجا دراز کشیدم. مات آستین هایم شده بودم که دوباره آن صدا آمد، کمک، کمک، کمک.
مادربزرگ آن طرف پنجره ی اتاق مجسمه بود. دسته گل هایم در دست هایش بود. از چهره ی چروکیده و چربش عرق می چکید. در را باز کرد. مکث کرد. لرزان لرزان به سمتم آمد و گفت: توی تمام خاک ها دنبالت گشتم. کجا بودی.
گُلها را بر سینه ام نهاد، اخم کرد. از ترس خندیدم و همه چیز سیاه شد.
خودم را در قبرستان یافتم. کنار همان گودال زیبا لمیده بودم. می خواستم بلند شوم اما نیرویی بدن کرخت پسر را به زمین چسبانده بود. او هم دیگر او نبود. جسم سرد و لال و رو به تجزیه ای بود. به همان راحتی که سالها پیش در گهواره می گذاشتمش بغلش کرد و در قبر نهادش.
از تاریکی به قد بلند و ترسناکش نگاه کرد. پیرزن خم شد. پیشانی نوه اش را بوسید و چشم هایش را تا نیمه بست. با دستهای بلند و لب های کجش کتف مرده را به آرامی لرزاند و قرآن غمگینی خواند. آن بالا کنار قبرش دراز کشید. چادرش را تنگ دور خودش پیچید و به آرامی جسد شد. مادرش نیست. خواهرهایش به گلفروشی رفته اند و انگار کسی نیست تا مادربزرگ را به جای او بخواباند.


   
Anobis، ida7lee2، lili و 3 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
اشتراک: