Header Background day #08
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

گناه او چه بود؟ (قسمت سوم اضافه شد)

7 ارسال‌
4 کاربران
11 Reactions
1,753 نمایش‌
Anobis
(@anobis)
Famed Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 994
شروع کننده موضوع  

سلام خدمت دوستان عزيز
تصميم گرفتم يه داستان كوتاه چند قسمتي بنويسم به نام(گناه او چه بود؟)
و در آخر و قتي كه تكميل شد در قالب پي دي اف رو سايت قرار ميگيره اما تا تكميل داستان، داستان در چند قسمت روي سايت قرار ميگيره.
در آخر بايد بگم نظر يادتون نره و همچنين ميدونم اول داستان يكمي از داستان رو لو دادم
-----------------------------------------------------------------------------------
آن شب ، شب خوبي را در كنار هم گذرانديم. يك شام عالي در يك رستوران خوب در كنار همسر آينده ام و بعد از شام يك پياده روي نسبتا بلند مدت در مسير سنگ فرش شده كنار رودخانه كه فضا را در حد روياهايي كه در ذهنم مي‌بافتم رويايي كرده بود.
هنگامي كه او را رساندم ديروقت بود و در خيابان حتي گربه هاي ول گرد هم در خيابان ديده نمي شدند. بوسه اي بر گونه ام نشاند و از ماشين پياده شد. كليدش را از قبل آماده كرده بود و هنگامي كه به در ورودي رسيد سريع در را باز كرد و سپس برگشت و دستي براي من تكان داد. من كه از ورود او به خانه تقريبا مطمئن شده بودم ماشين را گاز دادم و حركت كردم. نگاه نگام به پنجره اتاق بالا خانه اليزا افتاد. احساس كردم سايه اي در حال پاييدن ما بوده. ايستادم و دوباره نگاه كردم اما هيچ چيزي پشت پنجره نبود. شايد فقط يك توهم ساده بود پس تصميمم را گرفتم و دوباره ماشين را به حركت در آوردم.
هنگامي كه به خانه رسيدم آنقدر خسته بودم كه تنها سگك كمربندم را باز كردم و بدون عوض كردن لباسهايم بر روي تخت خودم را دَمَرو رها كردم و چشمانم را بستم. به خاطره خوب شام و پياده روي همراه با اليزا فكر كردم و در همان حال به خواب رفتم.

***

آهنگ زنگ هشدار ساعت روميزيم صداي گوش خراشي داشت. تمام بدنم بخاطر اين كه در وضعيت بدي خوابيده بودم درد ميكرد و بد تر از آن حس تنبلي بود كه اجازه نمي داد چشم هايم را باز كنم. چشم بسته به سمت دستشويي رفتم و آبي به صورتم زدم تا شايد از اين احساس خمودگي در بيايم. چشم هايم را باز كردم و خودم را در جلو آيينه قدي درب دستشويي ديدم كه با لباس بيرون هستم. يادم آمد كه ديشب لباسم را عوض نكردم.
بعد از يك دوش تازه كننده ، كت و شلواري كه براي اداره كنار گذاشته بودم را پوشيدم و به پايين رفتم. يك ليوان شير به همراه چند گاز از ساندويچ كره بادم زميني و عسل نوش جان كردم و آماده رفتن شدم.
داخل ماشين نشستم و همين كه خواستم سويچ را بچرخانم صداي زنگ موبايلم را شنيدم.
مردي با صداي خشدار كه مخصوص سيگاري هاست پشت خط بود.
-سلام آقاي ترنر. بنده بازرس، نيكولاس پاركر هستم از اداره پليس. ميتونم چند لحظه وقتتون رو بگيرم؟
من كه تعجب كرده بودم كه چرا پليس به من زنگ زده با عجله گفتم: بله بفرماييد.
-اگه ميشه به اداره پليس مركزي بيايين تا در مورد مسئله‌اي چند تا سوال ازتون بپرسم.
-چشم. حتما خدمت ميرسم.
-خداحافظ
من هم با يك خداحافظي مكالمه را پايان ميدهم و در حالي كه كمي استرس به سراغم آمده ماشين را روشن ميكنم و به اداره پليس مي‌روم.

------
ادامه دارد...

قسمت دوم: #5
قسمت سوم: بزودي

راستي چون تو فصل امتحاناست زياد برنامه منظمي ندارم


   
نقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1002
 

خب خیلی خلاصه بود.
نظری نمیشه داد.
یه زمان بندی نداری کِی ها مینویسی؟


   
Bys and Anobis reacted
پاسخنقل‌قول
crakiogevola2
(@crakiogevola2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 690
 

خوب من خودم داستان نویسیو اصلا خوب نسیت اما به عنوان یه خواننده میتونم بت بگم ک کشش زیادی نداشت و خلاصه و کم بود
منتظر کارهای بعدییییییییتم
موفقققققققققققققققق باشییییی:53:


   
Anobis reacted
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

انشاالله هر وقت تمام شد تگ بزن بیام بخوانم نظر بدم.
الان داستانو نمی خوانم چون اینطور نقد کردن در حالی که روند داستان مشخص نشده درست نیست.
بی صبرانه منتظر تمام شدنش هستم


   
ida7lee2 and Anobis reacted
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Famed Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 994
شروع کننده موضوع  

قسمت دوم
----
بعد از تقتيش بدني، هنگامي كه از در اصلي ساختمان مركزي پليس وارد ساختمان مي‌شوم با يك سالن بزرگ مواجه مي‌شوم كه در صورتي كه صداي ازدحام جمعيت نباشد حتما صداي پايتان چنديدن بار در سالن رفت و برگشت مي‌كند. مردم به نوبت مانند بانك با صداي پيجر كه شماره آن ها را ميخواند به پشت باجه مورد نظر مي‌روند مسئله هايشان را با پليس راهنماي پشت باجه در ميان مي‌گذارند و پليس هاي بي حالي را مي‌بينم كه پشت باجه در حال تنظيم شكايت نامه و يا مشغول كار هاي ديگر هستند.
با قدم هاي تند جمعيت در حال حرف زدن و گاها در حال جرو بحث كردن را پشت سر مي‌گذارم و به سمت ميز اطلاعات مي‌روم.
در جلويم سه نفر ايستاده اند و خانم كلافه‌اي در پشت ميز نشسته است و نسبتا با بد خلقي جواب ارباب رجوع ها را مي‌دهد. كمي بد رفتار است اما با وجود اين همه شلوغي و ازدحام و شمار بسيار ارباب رجوع ها به او كمي حق مي‌دهم كه بد اخلاق شود. بالاخره بعد از پنج دقيقه نوبت من مي‌رسد. بر روي ميز ميزنم تا حواس كارمند پشت ميز را جلب خودم كنم.
- ببخشيد خانم، امروز قبل از ساعت 8 يك آقايي به نام نيكولاس پاركر به بنده زنگ زد وخودشو بازرس پليس معرفي كرد...
در حالي كه با نگاهي نابود كننده به من خيره شد، با بي ميلي گفت: اسمتون؟
ـتوماس ترنر هستم.
انگار كه كمي مضطرب شده باشد جواب داد: آه، بله. لطفا كارت شناسايي تونو بديد و چند لحظه منتظر بايستيد.
من كارت شناسايي‌ام را از داخل كيف مداركم در آوردم و به او دادم. او چيز هايي را در كامپيوتر ثبت كرد و بعد از يك تماس تلفني نه چندان بلند گفت: همكارم تا چند لحظه ديگه‌مياد و شما رو به اتاق بازرس راهنمايي ميكنه. بفرمائيد، اين هم از كارت شناساييتون.
كارت را از دستش گرفتم و با نگاه كردن به اطراف منتظر آن همكاري كه گفته بود شدم. بعد از چند لحظه مردي بلند قد با لباسي رسمي از پله ها پايين آمد و به سمت من حركت كرد. نگاهي به او انداختم. هنگامي كه به من رسيد با صدايي خشك گفت: شما بايد آقاي ترنر باشيد؟
من كه كمي استرس داشتم آب دهانم را قورت دادم و گفتم: بله.
ـلطفا همراه من بياييد.
همراه با او از پله ها بالا رفتم و سوار آسانسور بالاي پله هاي شديم.
در آسانسور من سرم را بالا آوردم و به صورت مرد نگاه كردم. صورتش هيچ احساسي را نشان نمي‌داد. تنها به رو به رو خيره شده بود و منتظر بود كه درب هاي آسانسور باز شوند. دستمالي را كه در جيب سمت راست كتم بود را در آوردم و با آن عرق روي پيشاني‌ام را گرفتم و همزمان با اين كارم درب آسانسور باز شد. مرد با صداي خشك و بي‌روحش از من‌ خواهش كرد كه او را همراهي كنم. من هم كه نمي‌دانستم موضوع از چه قرار است تنها كاري كه مي‌توانستم انجام دهم اين بود كه در پشت او به راهم ادامه دهم.
به كارمنداني كه در حال نظاره من و مرد بودم نگاه كردم. همه آن‌ها يا سرشان را بالا مي‌آوردند و به من نگاه مي‌كردند و يا از زير چشمانشان مرا مي‌پاييدند. مرد وارد اتاقي در سمت چپ ميز كارمندان شد و به من گفت چند لحظه‌ي كوتاه پشت در بايستم. من هم كه به جز اطاعت نمي دانستم چه‌كار كنم فقط پشت در ايستادم و سعي كردم نگاه سنگين باقي كارمندان را ناديده بگيرم.
بعد از چند لحظه كوتاه مرد از اتاق خارج شد و مرا به داخل راهنمايي كرد.
اتاق را در يك نگاه زير و رو كردم. اتاق ساده‌اي بود با يك سري وسايل معمول اداري. در انتهاي اتاق، در جلوي پنجره كوچكي مردي نسبتا هيكلي پشت ميز نشسته بود و با نگاهي سنگين مرا به جلو مي‌خواند. آهسته به جلو رفتم و با اجازه مرد پشت ميز كه مي‌گفت: بفرماييد بشينيد.بر روي يكي از صندلي‌هاي جلو ميز او نشستم.
-----
ادامه دارد...


   
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Famed Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 994
شروع کننده موضوع  

قسمت سوم
با اين كه اتاق يك اتاق ساده است و تنها من و بازرس در اتاق نشسته ايم اما سنگيني جو اتاق كاملا براي من قابل درك است. نگاهم را به لبه ميز قهوه‌اي رنگ نوپاني بازرس دوخته ام و انگشتان پاهايم را در كفش‌هايم تكان مي‌دهم. با اين كه دلم مي‌خواهد ناخن انگشتان دستانم را بجوم اما خودم را از اين كار منع ميكنم تا بازرس فكر نكند كه من استرس دارم. با اين حال از عرق سردي كه روي پيشاني‌ام نشسته است احتمال مي‌دهم كه بازرس با آن نگاه تيز بينش متوجه‌ استرس من شده باشد.
سكوت ايجاد شده بين ما با صداي ضربه خودكار بازرس بر روي ميز شكسته مي‌شود. من با عجله سرم را بالا مي‌آوردم. قطره‌اي از عرق از روي پيشاني‌ام بر روي دستم مي‌افتاد و از شوك برخورد قطره عرق براي يك ثانيه دلم مي‌خواست فريادي از ته دل بكشم اما خودم كنترل مي‌كنم. دليل اين همه استرس را نمي‌دانم، من كه در همه مكان ها احساس راحتي مي‌كردم حالا استرس را در تك تك سلول هاي بدنم احساس مي‌كنم.
بازرس ناگهان لب به سخن ميگشايد و مي‌گويد: آقاي ترنر لطفا راحت باشيد.
صدايش با اين كه كمي ناصاف است اما گرماي دلنشيني دارد. صداي او به من كمي احساس امنيت و آرامش مي‌دهد. نفسي ميكشم و سعي مي‌كنم كمي راحت تر باشم. اين كار را با يك لبخند نمادي شروع ميكنم و بر روي پشتي صندلي تكيه مي‌زنم.
-خب حالا مي‌تونيم بريم سر كارمون.
بلافاصله بعد از بازرس ميگويم: بله، البته.
بازرس خودكار را بر روي ميز مي‌اندازد و نگاهش را به من مي‌دوزد. از اين كار او اصلا خوشم نمي آيد ولي سعي ميكنم كه تحمل كنم.
ـآقاي ترنر، نمي‌خوام شما رو زياد نگران كنم اما موضوع در مورد بانو جواني هست به نام اليزا كه اگه اشتباه نكنم شما با ايشون در ارتباط هستيد.
كمي كنجكاو و در كنار آن نگران شده ام كه موضوع از چه قرار است. آيا قرار است با يك خبر ناگوار مواجه بشوم؟ نميدانم پس سعي ميكنم كاملا منطقي بنظر بيايم و حرف بازرس را قطع نكنم.
بازرس ادامه مي‌دهد: بله، داشتم ميگفتم كه شما با ايشون در ارتباط هستيد. ميدونيد نميخوام نگرانتون كنم اما يه مشكلي پيش آمده كه بايد شما هم در جريان باشيد و البته به كمك شما به شدت نيازمنديم.
حال كمي مضطرب تر مي‌شوم و مي‌پرسم: اتفاقي براي اليزا افتاده؟
بازرس سرش را پايين مي اندازد و در حالي كه سرش را به آرامي تكان مي‌دهد، ميگويد: متاسفم آقاي ترنر، اما خانم اليزا جونز بر اثر برخورد چندين گلوله به قفسه سينه‌شون كشته شدن.
بلند مي‌شوم و به بازرس نگاه مي‌كنم. حرفي را كه چند لحظه پيش شنيدم را باور نمي كنم. اين يه دروغ محض است. ما ديشب با هم بوديم پس او بايد حالا زنده باشد.

.
.
.
.
ادامه دارد...


   
پاسخنقل‌قول
crakiogevola2
(@crakiogevola2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 690
 

خب داستان داره جالب میشه اما ی چند تا نکته
از کلمات زیاد تکراری استفاده نکن مثلا اگه ی جا مگی اتاق ی جا دیگه (ب دلیل استرس داشتن)بگو دخمه .یا مثلا بد خلق و بد اخلاق رو میتونی با کلمه ی "عبوس"یکم تغیرشون بدی و اینکه چرا از علائم نگارشی کمی استفاده کردی؟هرچی بیشتر بهره ببری خواننده بیشتر مکث میکنه بیشتر جذب میشه.و اینکه یکم حالت توصیفاتو قوی کن .میدونی وثلا وقتی بازرسو دیدی بیشتر توصیفش میکردی تا با طرز برخوردش و اینکه چ حالتی با اون ارباب رجوع داره اشنا بشیم.راستی این کلمه ارباب رجوعم دوبار گفتی ک اگه با ی چیز دیگه جاگزین بشه خوبه.
دستت درد نکنه خسته نباشی منتظر کار های بعدیییتم:53:تالارگفتمان 1تالارگفتمان 1تالارگفتمان 1


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: