Header Background day #12
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

اشعار مورد علاقه

80 ارسال‌
37 کاربران
122 Likes
13.9 K نمایش‌
ابریشم
(@harir-silk)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 471
شروع کننده موضوع  
سلام!
اینجا تاپیکی برای گذاشتن بخشی یا تمام شعر مورد علاقه تونه. ممکنه از یه شعر کلاسیک و سنتی مثل اشعار حافظ بزارید، یا بخشی از ترانه. فرقی نمی کنه، به طرفدارهای انواع سبک های شعر در این جا خوش آمد گفته میشه.
ترانه های پاپ، رپ، راک، متال و...
شعر های سپید، غزل، قصیده و...
( شعر کودکان:21: نه دیگه لطفا نزارین این نوع رو، چون باجنبه نیستیم بعد مدتی تاپیک به تاپیک مسخره بازی تبدیل میشه.)
همونطور که گفتم، از همه نوع شعری بزارید تا وقتی که از چارچوب قوانین سایت خارج نشید. اگه بخشی از شعر مناسب اصول اخلاقی نبود( یا به عبارتی شیبدار بود) سانسورش کنید. هرکس بخواد بدونه چیه خودش میره چک می کنه.

موفق باشید!


+برای اینکه اسپم وار زیاد نشه تعداد اشعار لطفا حداقل یک هفته بین دو پست فاصله بزارین. ممنون:53:


   
mradmnsh32, wizard girl, zahrachemeli722 and 12 people reacted
نقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1002
 

ممنون از حریر برای حرکت ضد اسپمیش 🙂


قومی متفکرند اندر ره دین قومی به گمان فتاده در راه یقین

میترسم از آن که بانگ آید روزی
کای بیخبران راه نه آنست و نه این

#خیام


   
zahrachemeli722, yasss, فسیل and 5 people reacted
پاسخنقل‌قول
crakiogevola2
(@crakiogevola2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 690
 

من صادقانه روز تولدم بغض میکنم
وقتی تو اینچنین کوکدکانه شاد و سرخشی
وقتی پر از عطر زندگی و شوق رویشی
از هرچه کادو تبریک و کیک متنفرم


   
پاسخنقل‌قول
Anahid
(@anahid)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 141
 

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت که گناه دگران برتو نخواهند نوشت

من اگر نیکمو گر بد تو برو خودرا باش هرکسی آن درود عاقبت کار که کشت

(حافظ)


   
zahrachemeli722, Bys, yasss and 2 people reacted
پاسخنقل‌قول
Anahid
(@anahid)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 141
 

چنین گفت رستم ز یزدان سپاس
که بودم همه ساله یزدان شناس
وزان پس که جانم رسیده به لب
برین کین من روز نامد به شب
مرا زور آن دادی که از مرگ پیش
از این بی وفا خواستم کین خویش
گناهم بیامرز و پوزش پذیر
که هستی تو بخشنده و دستگیر
من آن راه پیغمبر و دین تو
پذیرفتم و پاک آیین تو
چو دارم ره و آیین مردان پاک
کنون گر روانم برآید چه باک
ازان نامداران سواری بجست
گهی شد پیاده گهی برنشست
چو آمد سوی زابلستان بگفت
که پیل ژیان گشت با خاک جفت
زواره همان و سپاهش همان
سواری نجست از بد بدگمان
خروشی برآمد ز زابلستان
ز بدخواه وز شاه کابلستان
همی ریخت زال از بر یال خاک
همی‌کرد روی و بر خویش چاک
همی‌گفت زار ای گو پیلتن
نخواهد که پوشد تنم جز کفن
گو سرفراز اژدهای دلیر
زواره که بد نامبردار شیر
شغاد آن به نفرین شوریده بخت
بکند از بن این خسروانی درخت
که داند که با پیل روباه شوم
همی کین سگالد بران مرز و بوم
که دارد به یاد این چنین روزگار
که داند شنیدن ز آموزگار
که چون رستمی پیش بینم به خاک
به گفتار روباه گردد هلاک
چرا پیش ایشان نمردم به زار
چرا ماندم اندر جهان یادگار
چرا بایدم زندگانی و گاه
چرا بایدم خواب و آرامگاه
پس‌انگه بسی مویه آغاز کرد
چو بر پور پهلو همی ساز کرد
گوا شیرگیرا یلا مهترا
دلاور جهاندیده کنداورا
کجات آن دلیری و مردانگی
کجات آن بزرگی و فرزانگی
کجات آن دل و رای و روشن‌روان
کجات آن بر و برز و یال گران
کجات آن بزرگ اژدهافش درفش
کجا تیر و گوپال و تیغ بنفش
نماندی به گیتی و رفتی به خاک
که بادا سر دشمنت در مغاک
پس انگه فرامرز را با سپاه
فرستاد تا رزم جوید ز شاه
تن کشته از چاه باز آورد
جهان را به زاری نیاز آورد
فرامرز چون پیش کابل رسید
به شهر اندرون نامداری ندید
گریزان همه شهر و گریان شده
ز سوک جهانگیر بریان شده
بیامد بران دشت نخچیرگاه
به جایی کجا کنده بودند چاه
چو روی پدر دید پور دلیر
خروشی برآورد بر سان شیر
بدان گونه بر خاک تن پر ز خون
به روی زمین بر فگنده نگون
همی گفت کای پهلوان بلند
به رویت که آورد زین سان گزند
که نفرین بران مرد بی باک باد
به جای کله بر سرش خاک باد
به یزدان و جان تو ای نامدار
به خاک نریمان و سام سوار
که هرگز نبیند تنم جز زره
بیوسنده و برفگنده گرد
بدان تا که کین گو پیلتن
بخواهم ازان بی‌وفا انجمن
هم‌انکس که با او بدین کین میان
ببستند و آمد به ما بر زبان
نمانم ز ایشان یکی را به جای
هر آن کس که بود اندرین رهنمای
بفرمود تا تخت های گران
بیارند از هر سوی در گران
ببردند بسیار با هوی و تخت
نهادند بر تخت زیبا درخت
گشاد آن میان بستن پهلوی
برآهیخت زو جامه خسروی
نخستین بشستندش از خون گرم
بر و یال و ریش و تنش نرم نرم
همی عنبر و زعفران سوختند
همه خستگی هاش بردوختند
همی ریخت بر تارکش بر گلاب
بگسترد بر تنش کافور ناب
به دیبا تنش را بیاراستند
ازان پس گل و مشک و می خواستند
کفن دوز بر وی ببارید خون
به شانه زد آن ریش کافورگون
نبد جا تنش را همی بر دو تخت
تنی بود با سایه گستر درخت
یکی نغز تابوت کردند ساج
برو میخ زرین و پیکر ز عاج
همه درزهایش گرفته به قیر
برآلوده بر قیر مشک و عبیر
ز جاهی برادرش را برکشید
همی دوخت جایی کجا خسته دید
زبر مشک و کافور و زیرش گلاب
ازان سان همی ریخت بر جای خواب
ازان پس تن رخش را برکشید
بشست و برو جامه ها گسترید
بشستند و کردند دیبا کفن
بجستند جایی یکی نارون
برفتند بیدار دل درگران
بریدند ازو تخت های گران
دو روز اندران کار شد روزگار
تن رخش بر پیل کردند بار
ز کابلستان تا به زابلستان
زمین شد به کردار غلغلستان
زن و مرد بد ایستاده به پای
تنی را نبد بر زمین نیز جای
دو تابوت بر دست بگذاشتند
ز انبوه چون باد پنداشتند
بده روز و ده شب به زابل رسید
کسش بر زمین بر نهاده ندید
زمانه شد از درد او با خروش
تو گفتی که هامون برآمد به جوش
کسی نیز نشنید آواز کس
همه بوم ها مویه کردند و بس
به باغ اندرون دخمه ساختند
سرش را به ابر اندر افراختند
برابر نهادند زرین دو تخت
بران خوابنیده گو نیکبخت
هرانکس که بود از پرستندگان
از آزاد وز پاکدل بندگان
همی مشک با گل برآمیختند
به پای گو پیلتن ریختند
همی هرکسی گفت کای نامدار
چرا خواستی مشک و عنبر نثار
نخواهی همی پادشاهی و بزم
نپوشی همی نیز خفتان رزم
نبخشی همی گنج و دینار نیز
همانا که شد پیش تو خوار چیز
کنون شاد باشی به خرم بهشت
که یزدانت از داد و مردی سرشت
در دخمه بستند و گشتند باز
شد آن نامور شیر گردن فراز
چه جویی همی زین سرای سپنج
کز آغاز رنجست و فرجام رنج
بریزی به خاک از همه ز آهنی
اگر دین پرستی ور آهرمنی
تو تا زنده‌ای سوی نیکی گرای
مگر کام یابی به دیگر سرای


از فردوسی


   
پاسخنقل‌قول
Araa
 Araa
(@araa_mc)
Active Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 9
 

کسی نمانده،
کنار پنجره سیگار می کشم تنها
به فکر سبزه ی عیدم در این شب قرمز
که قول داده ای و داده ام به ماهی ها
بهار را از خاطر نمی برم هرگز...

_سید مهدی موسوی


   
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 471
شروع کننده موضوع  

می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سال ها در لابه لای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت:
« آه من بسیار خوشبختم!»

*فروغ فرخ زاد*


   
zahrachemeli722, Bys, فسیل and 2 people reacted
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Famed Member
عضو شده: 4 سال قبل
ارسال‌: 994
 

شعر مورد علاقه من يه توپ دارم هستش(بچه هم خودتي)
فقط يه شوخي بود اما شعر مورد علاقه من(حتما دكلمه‌اي مرحوم خسرو شكيبايي خونده از اين شعر رو گوش بديد):


نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره ه می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب می شود

فروغ فرخزاد


   
zahrachemeli722, Bys, yasss and 3 people reacted
پاسخنقل‌قول
crakiogevola2
(@crakiogevola2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 690
 

تو شور شعور غرور حضور عمیق باوری
تو بهشکلی عجیب و غریبانه در مخلص من یاوری
تو به اندازه ی بودن منی
تو حس ناب شعر خواندی
تو توانایی ساده بودنی
تو دلیل محکم خوب مردنی
کجاست ای یار اغوش تو...
کجاست ای یار اغوش تو...


   
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 471
شروع کننده موضوع  

آلاله ای
پیش پای خاربنی
زانو زد و دستش را بوسید
وقتی کارش تمام شد و دوباره برخواست
رنگ سرخش، پیش پای آن خاربن
ریخته بود و تا روز مرگ
در اندوه رنگ زردش به خود پیچید...


«شیرکو بی کس»


   
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1002
 

شراب تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش


که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش



سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش

مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش


بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن

به لعب زهره چنگی و مریخ سلحشورش


کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار

که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش


بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم

به شرط آن که ننمایی به کج طبعان دل کورش


نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست

سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش


کمان ابروی جانان نمی‌پیچد سر از حافظ

ولیکن خنده می‌آید بدین بازوی بی زورش


   
Bys reacted
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1002
 
ازان پس چنان بد که افراسياب
همي بود هر جاي بي خورد و خواب

نه ايمن بجان و نه تن سودمند
هراسان هميشه ز بيم گزند

همي از جهان جايگاهي بجست
که باشد بجان ايمن و تن درست

بنزديک بردع يکي غار بود
سرکوه غار از جهان نابسود

نديد ازبرش جاي پرواز باز
نه زيرش پي شير و آن گراز

خورش برد وز بيم جان جاي ساخت
بغار اندرون جاي بالاي ساخت

زهر شهر دور و بنزديک آب
که خواني ورا هنگ افراسياب

همي بود چندي بهنگ اندرون
ز کرده پشيمان و دل پرزخون

چو خونريز گردد سرافراز
بتخت کيان برنماند دراز

يکي مرد نيک اندران روزگار
ز تخم فريدون آموزگار

پرستار با فر و برزکيان
بهر کار با شاه بسته ميان

پرستشگهش کوه بودي همه
ز شادي شده دور و دور از رمه

کجا نام اين نامور هوم بود
پرستنده دور از بروبوم بود

يکي کاخ بود اندران برز کوه
بدو سخت نزديک و دور از گروه

پرستشگهي کرده پشمينه پوش
زکافش يکي ناله آمد بگوش

که شاها سرانامور مهترا
بزرگان و برداوران داورا

همه ترک و چين زير فرمان تو
رسيده بهر جاي پيمان تو

يکي غار داري ببهره بچنگ
کجات آن سرتاج و مردان جنگ

کجات آن همه زور ومردانگي
دليري ونيروي و فرزانگي

کجات آن بزرگي و تخت و کلاه
کجات آن بروبوم و چندان سپاه

که اکنون بدين تنگ غار اندري
گريزان بسنگين حصار اندري

بترکي چو اين ناله بشنيد هوم
پرستش رهاکردو بگذاشت بوم

چنين گفت کين ناله هنگام خواب
نباشد مگر آن افراسياب

چو انديشه شد بر دلش بر درست
در غار تاريک چندي بجست

زکوه اندر آمد بهنگام خواب
بديد آن در هنگ افراسياب

بيامد بکردار شير ژيان
زپشمينه بگشاد گردي ميان

کمندي که بر جاي زنار داشت
کجا در پناه جهاندار داشت

بهنگ اندرون شد گرفت آن بدست
چو نزديک شد بازوي او ببست

همي رفت واو را پس اندر کشان
همي تاخت با رنج چون بيهشان

شگفت ار بماني بدين در رواست
هرآنکس که او بر جهان پادشاست

جز از نيک نامي نبايد گزيد
ببايد چميد و ببايد چريد

زگيتي يک عار بگزيد راست
چه دانست کان غار هنگ بلاست

چو آن شاه راهوم بازو ببست
همي بردش از جايگاه نشست

بدو گفت کاي مرد باهوش و باک
پرستار دارنده يزدان پاک

چه خواهي زمن من کييم درجهان
نشسته بدين غار بااندهان

بدو گفت هوم اين نه آرام تست
جهاني سراسر پراز نام تست

زشاهان گيتي برادر که کشت
که شد نيز با پاک يزدان درشت

چو اغريرث و نوذر نامدار
سياوش که بد در جهان يادگار

تو خون سربيگناهان مريز
نه اندر بن غار بي بن گريز

بدو گفت کاندر جهان بيگناه
کراداني اي مردبا دستگاه

چنين راند برسر سپهر بلند
که آيد زمن درد ورنج و گزند

زفرمان يزدان کسي نگذرد
وگرديده اژدها بسپرد

ببخشاي بر من که بيچاره ام
وگر چند بر خود ستمکاره ام

نبيره فريدون فرخ منم
زبند کمندت همي بگسلم

کجابرد خواهي مرابسته خوار
نترسي ز يزدان بروزشمار

بدو گفت هوم اي بد بدگمان
همانا فراوان نماندت زمان

سخنهات چون گلستان نوست
تراهوش بردست کيخروست

بپيچد دل هوم را زان گزند
برو سست کرد آن کياني کمند

بدانست کان مرد پرهيزگار
ببخشود بر ناله شهريار

بپيچد وزو خويشتن درکشيد
بدريا درون جست و شد ناپديد

چنان بد که گودرز کشوادگان
همي رفت باگيو و آزادگان

گرازان و پويان بنزديک شاه
بدريا درون کرد چندي نگاه

بچشم آمدش هوم با آن کمند
نوان برلب آب برمستمند

همان گونه آب را تيره ديد
پرستنده را ديدگان خيره ديد

بدل گفت کين مرد پرهيزگار
زدرياي چيچست گيرد شکار

نهنگي مگر دم ماهي گرفت
بديدار ازو مانده اندر شگفت

بدو گفت کاي مرد پرهيزگار
نهاني چه داري بکن آشکار

ازين آب دريا چه جويي همي
مگر تيره تن را بشويي همي

بدو گفت هوم اي سرافراز مرد
نگه کن يکي اندرين کارکرد

يکي جاي دارم بدين تيغ کوه
پرستشگه بنده دور از گروه

شب تيره بر پيش يزدان بدم
همه شب زيزدان پرستان بدم

بدانگه که خيزد ز مرغان خروش
يکي ناله زارم آمد بگوش

همانگه گمان برد روشن دلم
که من بيخ کين از جهان بگسلم

بدين گونه آوازم هنگام خواب
نشايد که باشد جز افراسياب

بجستن گرفتم همه کوه و غار
بديدم در هنگ آن سوگوار

دو دستش بزنار بستم چو سنگ
بدان سان که خونريز بودش دو چنگ

ز کوه اندر آوردمش تازيان
خروشان و نوحه زنان چون زنان

ز بس ناله و بانگ و سوگند اوي
يکي سست کردم همي بند اوي

بدين جايگه در ز چنگم بجست
دل و جانم از رستن او بخست

بدين آب چيچست پنهان شدست
بگفتم ترا راست چونانک هست

چو گودرز بشنيد اين داستان
بيادآمدش گفته راستان

از آنجا بشد سوي آتشکده
چنانچون بود مردم دلشده

نخستين برآتش ستايش گرفت
جهان آفرين را نيايش گرفت

بپردخت و بگشاد راز از نهفت
همان ديده برشهرياران بگفت

همانگه نشستند شاهان براسب
برفتند زايوان آذر گشسب

پرانديشه شد زان سخن شهريار
بيامد بنزديک پرهيزگار

چوهوم آن سرو تاج شاهان بديد
بريشان بداد آفرين گستريد

همه شهرياران برو آفرين
همي خواندند از جهان آفرين

چنين گفت باهوم کاوس شاه
به يزدان سپاس و بدويم پناه

که ديدم رخ مردان يزدان پرست
توانا و بادانش و زور دست

چنين داد پاسخ پرستنده هوم
به آباد بادا بداد تو بوم

بدين شاه نوروز فرخنده باد
دل بدسگالان او کنده باد

پرستنده بودم بدين کوهسار
که بگذشت برگنگ دژ شهريار

همي خواستم تا جهان آفرين
بدو دارد آباد روي زمين

چو باز آمد او شاد و خندان شدم
نيايش کنان پيش يزدان شدم

سروش خجسته شبي ناگهان
بکرد آشکارا بمن برنهان

ازين غار بي بن برآمدخروش
شنيدم نهادم بآواز گوش

کسي زار بگريست برتخت عاج
چه بر کشور و لشکر و تيغ وتاج

ز تيغ آمدم سوي آن غار تنگ
کمندي که زنار بودم بچنگ

بديدم سر و گوش افراسياب
درو ساخته جاي آرام و خواب

ببند کمندش ببستم چو سنگ
کشيدمش بيچاره زان جاي تنگ

بخواهش بدو سست کردم کمند
چو آمد برآب بگشاد بند

بآب اندرست اين زمان ناپديد
پي او ز گيتي ببايد بريد

ورا گر ببرد باز گيرد سپهر
بجنبد بگرسيوزش خون و مهر

چو فرماند دهد شهريار بلند
برادرش را پاي کرده ببند

بيارند بر کتف او خام گاو
بدوزند تاگم کند زور وتاو

چو آواز او يابد افراسياب
همانا برآيد ز درياي آب

بفرمود تا روزبانان در
برفتند باتيغ و گيلي سپر

ببردند گرسيوز شوم را
که آشوب ازو بد بر و بوم را

بدژخيم فرمود تا برکشيد
زرخ پرده شوم رابردريد

همي دوخت برکتف او خام گاو
چنين تانماندش بتن هيچ تاو

برو پوست بدريد و زنهار خواست
جهان آفرين را همي يار خواست

چو بشنيد آوازش افراسياب
پر از درد گريان برآمد ز آب

بدريا همي کرد پاي آشناه
بيامد بجايي که بد پايگاه

ز خشکي چو بانگ برادر شنيد
برو بتر آمد ز مرگ آنچ ديد

چو گرسيوز او را بديد اندر آب
دو ديده پر از خون و دل پر شتاب

فغان کرد کاي شهريار جهان
سر نامداران و تاج مهان

کجات آن همه رسم و آيين و گاه
کجات آن سر تاج و چندان سپاه

کجات آن همه دانش و زور دست
کجات آن بزرگان خسروپرست

کجات آن برزم اندرون فر و نام
کجات آن ببزم اندرون کام و جام

که اکنون بدريا نياز آمدت
چنين اختر ديرساز آمدت

چو بشنيد بگريست افراسياب
همي ريخت خونين سرشک اندر آب

چنين داد پاسخ که گرد جهان
بگشتم همي آشکار و نهان

کزين بخشش بد مگر بگذرم
ز بد بتر آمد کنون بر سرم

مرا زندگاني کنون خوار گشت
روانم پر از درد و تيمار گشت

نبيره فريدون و پور پشنگ
برآويخته سر بکام نهنگ

همي پوست درند بر وي بچرم
کسي را نبينم بچشم آب شرم

زبان دو مهتر پر از گفت و گوي
روان پرستنده پر جست و جوي

چو يزدان پرستنده او را بديد
چنان نوحه زار ايشان شنيد

ز راه جزيره برآمد يکي
چو ديدش مر او را ز دور اندکي

گشاد آن کياني کمند از ميان
دو تايي بيامد چو شير ژيان

بينداخت آن گرد کرده کمند
سر شهريار اندر آمد ببند

بخشکي کشيدش ز درياي آب
بشد توش و هوش از رد افراسياب

گرفته ورا مرد دين دار دست
بخواري ز دريا کشيد و ببست

سپردش بديشان و خود بازگشت
تو گفتي که با باد انباز گشت

بيامد جهاندار با تيغ تيز
سري پر ز کينه دلي پر ستيز

چنين گفت بي دولت افراسياب
که اين روز را ديده بودم بخواب

سپهر بلند ار فراوان کشيد
همان پرده رازها بردريد

بآواز گفت اي بد کينه جوي
چراکشت خواهي نيا را بگوي

چنين داد پاسخ که اي بدکنش
سزاوار پيغاره و سرزنش

ز جان برادرت گويم نخست
که هرگز بلاي مهان را نجست

دگر نوذر آن نامور شهريار
که از تخم ايرج بد او يادگار

زدي گردنش را بشمشير تيز
برانگيختي از جهان رستخيز

سه ديگر سياوش که چون او سوار
نبيند کسي از مهان يادگار

بريدي سرش چون سر گوسفند
همي برگذشتي ز چرخ بلند

بکردار بد تيز بشتافتي
مکافات آن بد کنون يافتي

بدو گفت شاها ببود آنچ بود
کنون داستانم ببايد شنود

بمان تا مگر مادرت را بجان
ببينم پس اين داستانها بخوان

بدو گفت گر خواستي مادرم
چرا آتش افروختي بر سرم

پدر بيگنه بود و من در نهان
چه رفت از گزند تو اندر جهان

سر شهرياري ربودي که تاج
بدو زار گريان شد و تخت عاج

کنون روز بادا فره ايزديست
مکافات بد را ز يزدان بديست

بشمشير هندي بزد گردنش
بخاک اندر افگند نازک تنش

ز خون لعل شد ريش و موي سپيد
برادرش گشت از جهان نااميد

تهي ماند زو گاه شاهنشهي
سرآمد برو روزگار مهي

ز کردار بد بر تنش بد رسيد
مجو اي پسر بند بد را کليد

چو جويي بداني که از کار بد
بفرجام بر بدکنش بد رسد


   
Bys reacted
پاسخنقل‌قول
yasss
(@yasss)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 533
 

دلگیرم از خودم که چه دلگیرم از شما
از جان خویش سیرم اگر سیرم از شما
من بی نهایت آبی و تو بی دریغ ابر
گاهی گرفته ام که نمیگیرم از شما


   
Anobis and Bys reacted
پاسخنقل‌قول
Bys
 Bys
(@bys)
Trusted Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 51
 

آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند به روز
گفتند فسانه ای و در خواب شدند

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند


   
Anobis reacted
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1002
 

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم

هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم

فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم

به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل

چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم

مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش

فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم

گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند

بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم

سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی

چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم

الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه

که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم

خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه

که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم

چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله

نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم

به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن

چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم


   
پاسخنقل‌قول
صفحه 1 / 6
اشتراک: