اولین داستانی که در این انجمن قرار میدهم
با انتقاد هایتان کالبدشکافی اش بنمایید
نگاهی به اطراف انداخت،پیاده رو مانند همیشه خلوت بود و بجز یک کارتن نشین ژنده پوش و زنی که منتظر بود تا ماشینی برایش بایستد کسی آنجا نبود،هندزفری هایش را در گوشش گذاشت و کلاه سویشرتش را روی سرش کشید و درحالی که مشت های باند پیچی شده اش را درون جیب هایش قرار میداد شروع کرد به قدم زدن،گاهی قدم هایش را با ریتم موزیک هماهنگ میکرد و گاهی هم پراکنده گام برمیداشت.
تمام چراغ ها آن شب خاموش بود و تنها چراغ آن شب ماه هلال شکلی بود که اکثر مواقع پشت ابر پناه میگرفت تا بیش از این از چهره زمین عقش نگیرد.
درحالی که قدم برمیداشت و سعی میکرد که گام هایش با موزیک هماهنگ باشد زمزمه ریزی از پشت سرش شنید،توجهی نکرد و به راه رفتن ادامه داد،دوباره صدا تکرار شد و اینبار بلند تر،البته نه آنقدر بلند که دیگر زمزمه نباشد.
درحال قدم زدن بود که احساس کرد دستی بر روی شانه اش قرار داد،سرش را برگرداند که ناگهان دید یک قمه دارد به سمت سینه او می آید،چرخی زد که باعث شد پشت سر کسی که قمه به دست دارد قرار بگیرد،با دوتا از انگشتانش گردن او را گرفت و فشار داد،طرف درحالی که داشت فریاد میکشید دستش را جلو آورد و با آرنجش ضربه ای به سینه او زد که باعث شد گردنش رها شود،سعی کرد که دوباره با قمه اش ضربه ای به او بزند که ناگهان احساس کرد چیز گرمی درحال سوزاندن قلبش است،چشمانش را بست،زانو زد و افتاد...
مرد دستش را تکان داد تا هاله آتشین دور دستش خاموش شود،سپس دوباره دستانش را مشت کرد و به سمت جیب هایش برد.
همانطور که داشت راه میرفت ناگهان ماشین پلیس،آژیر کشان جلوی او ایستاد.مرد چاق و کوتاه قد،همراه با موهای بلند و آشفته،با دماغی که بنظر میرسید چندبار شکسته شده باشد و با دو ستاره بزرگ بر روی شانه هایش از ماشین پیاده شد و درحالی که بی سیمش را روشن میکرد گفت:"پیداش کردم!"
سپس هفتیرش را در آورد و به سوی او اشاره گرفت و گفت:"بهتره همین الان سوار ماشین بشی وگرنه..."
مرد پوزخندی زد و سپس دست هایش را بیرون آورد و جلوی سرگرد گذاشت تا به او دستبند بزند،او درحالی که دستپاچه شده بود سعی میکرد به مرد دستبند بزند و اینکار کمی بیشتر از زمانی که باید طول کشید،سپس گردن مرد را گرفت و او را به سمت ماشین برد و کمکش کرد تا بشیند...
تنها چراغی که در اتاق وجود داشت درحال تاب خوردن بود،دیوار های اتاق به شدت کثیف بودند و مرد میتوانست احساس کند که چندتا موش بین پا های او درحال بازی کردن هستند.
در باز شد و مرد میانسالی با موهای نقره ای،هیکلی لاغر و قدی بلند وارد اتاق شد،دماغش باریک و دراز و کج بود و چشم هایش به سبزی میزد و روی پیشانی اش زخم اریب شکل عمیقی داشت،درحالی که داشت پرونده های در دستش را محکم روی میز میکوباند رو به مرد کرد و به او گفت:"تو از کدوم جهنمی پیدات شده دیگه؟"
مرد تنها لب هایش را گزید و چیزی نگفت.
دور میز چرخ میزد و داشت مرد را برانداز میکرد،سعی میکرد با طعنه و تیکه هایش باعث شود مرد عکس العمل خاصی از خودش نشان دهد اما...
چشمش به دستان مرد افتاد که روی میز قرار داشت و به آنها زنجیر زده شده بود.خودکارش را از درون جیبش در آورد و آن را درون دست مرد فرو برد،اما تنها واکنش مرد گزیدن لب هایش و بالا بردن یکی از انگشت هایش بود.
_"میدونی تو اون پرونده ها چی نوشته شده؟گزارش تک تک قتل هایی که تو انجام دادی،میدونی افرادی که تو کشتی کی بودند؟و جالبیش میدونی چیه؟شیوه مرگ همشون به یه شکل بود،یه حفره روی قلب که دورش سوخته بود،خیلی دوست دارم بدونم چجوری اینکارو میکنی.دوربین های امنیتی ما،عکاس های فضول و ادم های شایعه ساز همیشه خبر از مردی با مشخصات تو میدادن،اما هیچکدوم صورت تو رو ندیده بود،فقط میخوام اینو بدونم،دلیل اینکار های تو چیه؟"
مرد لب باز کرد و گفت:"با هرکس همانگونه رفتار میشود که لیاقتش را دارد."
_ "که اینطور"
درحالی که پشت سر مرد قرار گرفته بود و دستش روی سر مرد قرار داشت گفت:"منظورت اینجوریه؟"سپس سر مرد را محکم بر روی میز کوباند،به گونه ای که میز ترک خورد و صورت مرد تمام خونی شد.
مرد سرش را بالا آورد،لبخندی زد و گفت:"نه،اینجوری"سپس بدنش را چرخاند و با دستان بهم زنجیر شده اش چنان ضربه ای به او زد که باعث شد چند متر پرت شود و سرش به دیوار برخورد کند و یکی از حلقه های دستبند مرد شکسته شد.
مرد از روی صندلی بلند شد و به سمت او رفت،درحالی که قدم میزد گفت:"خب بگذار ببینم،در پرونده تو چی موجوده؟مردم آزاری،آزادی بی مورد دزد ها و قاتل ها،حمایت از بچه باز ها و... فکر نکنم نیاز باشه که باقی جرایمت رو بگم"بازپرس درحالی که چشم هایش را گرد کرده بود به مرد خیره شد،دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید که مرد ادامه داد:"درسته دشمن عزیز من،تو فکر میکردی که تو دنبال منی و بالاخره منو پیدا کردی،اما درواقع این منم که دنبالت بودم و بالاخره پیدات کردم،راستی،مرگ متفاوت دوست داشتی؟"
مرد دستش را که اکنون دگر اسیر دستبند نبود تکانی داد و هاله آتشینی دور آن شکل گرفت و سپس دستش را روی صورت بازپرس قرار داد و فریاد او تمام پاسگاه را پر کرد.
باران شروع به باریدن گرفت،تمام کف خیابان لیز شده بود،مرد با صورت زخمی،لباس پاره و با دستی که یک دستبند به او وصل شده بود و حلقه دیگر دستبند شکسته شده بود در خیابان شروع به راه رفتن کرد،ظاهرش مانند دیوانه ای بود که تازه از تیمارستان فرار کرده باشد.
مردم با تعجب به مرد خیره شده بودند و با انگشت به او اشاره میکردند و صدای خنده چند نفر هم در فضا پیچیده بود.بدون آنکه به آنها توجهی کند به مسیرش ادامه داد.
جمعیت هرلحظه بیشتر میشد،همه میخواستند چهره مرد دیوانه ای که درباره اش صحبت میشود را ببینند،همه دور او جمع شده بودند که ناگهان نوری در آسمان پدیدار گشت.
_"موجودات فضایی!"
همه شروع به فرار کردن کردند،همه،بجز او...
مرد به سفینه خیره شده بود و از جایش تکان نمیخورد،سفینه به سمت زمین امد و در نزدیکی او توقف کرد.
_"نتیجه تحقیقات چی شد مرد؟"
مرد زیر سفینه رفت،در سفینه باز شد و او به سمت بالا کشیده شد،در همین حال او میگفت:"نوع بشر لیاقت زندگی ندارد"
درود بر شما
ممنون که داستانتون رو گذاشتین. جالب بود.
اول از همه بگم که لفظی به اسم کارتن نشین نداریم. کارتن خواب درسته.
با اینکه پایان جالبی داشت ولی از نظر مفهوم با اون مشکل داشتم. یکم دیالوگ های توی پاسگاه ضعیف بود. و میگی توی پاسگاه هیچ فرد دیگه ای نبود؟ بعد این فریاد باید بیان بهش شلیک کنن.
و توی دیالوگ ها شخص گوینده رو قشنگ نگفتی، سریع داشتم میخوندم فکر کردم فضاییه بود که اون قتلارو انجام داد و به دزدا و ... کمک کرد.
بعدش ریتم داستان بود که یکم ناملموس حس میشد. شایدم باید باز بخونم. به درستی حرکت گوینده ی احساسات رو نمیاری. باز خوندم و دیدم اینطوره. خیلی ناگهانی حرکت میکنه و اینکه به درستی ربط نمیدی. چون از اسم استفاده نمیکنی :39:
برای نام بردن شخص از لفظ "طرف" استفاده نمیشه.
بعدشم اینکه توی زبان فارسی برای دیالوگ ها از ("") در زبان فارسی استفاده نمیشه. اصلا توی زبان فارسی چنین چیزی وجود نداره.
درکل داستان خوبی بود، پایانش قابل حدس نبود، شخصا فکر میکردم نفرین شده، ولی جذابیت کافی در کل داستان دیده نمیشد.
بیشتر بنویسید
موفق باشین :53:
آخ جون
یه داستان باحال و دارک از یه نویسنده جدید
چقدر خوب
تازه کوتاهم هست و اکشن.
باید بگم که توصیفات خوبی داشتی، مخصوصا در قسمت اول ولی میتونستی بازداشتگاه رو بهتر توصیف کنی.
شخصیت پردازیت از نظر من بی نقص بود و نیازی به چیز دیگری ندارد
پیرنگت هم همینطور. واقعا خوب بود. بی عیب و نقص و بدون سرعت اضافه
البته اکشنت میتونست بهترم بشه
مثلا با کوتاه کردن جملات. چون یکم جملاتت بلند شه علاوه بر اینکه سرعت اکشنت رو میگیره شاید نذاره چیزی که حقته بشه.
اگرخواستی به توصیه هام عمل کن، خواستیم نکن
در ضمن ایدت رو هم خیلی دوست داشتم
یا علی مدد
سلام
داستان جالبی بود
داستان تا حدودی شبیه به فیلم روح سوار با بازی نیکولاس کیج بود ولی آخرش فرق میکرد که نظر من را جلب کرد، آخرش جالب بود.
فقط یک کمی با درجه فردی که از ماشین پلیس پیاده شد مشکل دارم، احیاناً نباید سرهنگ باشه؟
در ضمن در قسمت اول داستان فرد در حال گوش دادن به موسیقی بود و تمرکزش بر روی قدمهایش بود، حالا چگونه یک زمزمه ریز را میشنود؟ حتی فضایی هم باشد مگه چند تا گوش داره؟
موفق باشید.
به سایت ما خوش امدی.
داستانت را خواندم .
چند نکته : - کسی که دوتا ستاره داره سرهنگه نه سرگرد، در بازجویی اولیه بازپرس حضور نداره و خود افسرپرونده اینکارو می کنه - ضمن اینکه در جرائمی مثل قتل با پلیس اگاهی هستش نه پاسگاه - ضمن اینکه پاسگاه به محل پلیس در خارج شهر میگن در شهر میشه کلانتری -نوع دستگیری و شناساییش هم اصلا درست نبود چون گفتی در هیچ عکسی تصویرش دیده نشده! - اتاق بازجوییت خیلی بد توصیف شده بود - فرو کردن خودکار در دست متهم اصلا عقلانی تیست چون جاش باقی دیده میشه باید جایی ضربه بزنه که دیده نشه - توی خیابان بعد از فرار مردم چرا دورش جمع شدن؟ یه دیوانه که شبیه فردی باشه که از تیمارستان فرار کرده ببینی میری دورش یا سعی می کنی ازش فاصله بگیری؟
از شخصیت سازیت خوب بود البته نه عالی چون جای کار زیادی داشت و فقط شخصیت سازی را به توصیف چهره پرداختی. با این حال قابل قبول بود.
محیط سازیت دچار ایرادات زیادی بود و سرعت داستانت هم خیلی بالا بود، از سرعت کم کن بیشتر به محیط و مبارزات و ... برس.
داستان نکات مثبتی هم داشت ، چیز هایی مثل ایده داستان - شروع ، وسط و پایان داستان ، این یکی خیلی مهمه خیلی ها نویسنده توانایی هستند ولی نیم توانند جوری تنظیم کنند که داستان خوب شروع بشه، به اوج برسه و در اخر پایانی خوبی داشته باشه،توی این مورد خیلی خوب عمل کردی.
در اخر برات ارزوی موفقیت دارم و امیدوارم داستانهایی خیلی خوبی ازت بخوانیم.
داستان جالب بود ولی شما باید یکم در مورد نیرو انتظامی و یا نیرو های نظامی تحقیق میکردی دوست عزیز چون داستانت پر از اشکال بود ....
درجه ها رو باید یاد میگرفتی ! چطور دستگیر کردن و ... که حسین عزیز گفتند ....
لطفا تحقیق کنید بعد داستان بنویسید و چهره ی نیرو های نظامی رو خشن نشون ندید !!
دوست عزیز اگر علاقه برای نوشتن موضوعات اکشن و نظامی در بقیه داستان هات داشتی می تونی از من سوال کنی اطلاعاتی دارم در مورد نیرو های نظامی ...
اول از همه بگم که لفظی به اسم کارتن نشین نداریم. کارتن خواب درسته.
سوتی اول
و توی دیالوگ ها شخص گوینده رو قشنگ نگفتی، سریع داشتم میخوندم فکر کردم فضاییه بود که اون قتلارو انجام داد و به دزدا و ... کمک کرد.
بعدش ریتم داستان بود که یکم ناملموس حس میشد. شایدم باید باز بخونم. به درستی حرکت گوینده ی احساسات رو نمیاری. باز خوندم و دیدم اینطوره. خیلی ناگهانی حرکت میکنه و اینکه به درستی ربط نمیدی. چون از اسم استفاده نمیکنی
خب اوکی الان میگم
من سعی داشتم یکم تو این داستان مرموز بازی در بیارم واسه همین اسمی به کار نبردم،قبول هم دارم نتونستم خیلی جالب از اب درش بیارم
داستان تا حدودی شبیه به فیلم روح سوار با بازی نیکولاس کیج بود ولی آخرش فرق میکرد که نظر من را جلب کرد، آخرش جالب بود.
من این فیلم رو ندیدم ولی حالا که گفتی حتما میبینمش میخوام ببینم چجوری از روی داستان من کپی کردن:دی
فقط یک کمی با درجه فردی که از ماشین پلیس پیاده شد مشکل دارم، احیاناً نباید سرهنگ باشه؟
سوتی دوم
در ضمن در قسمت اول داستان فرد در حال گوش دادن به موسیقی بود و تمرکزش بر روی قدمهایش بود، حالا چگونه یک زمزمه ریز را میشنود؟ حتی فضایی هم باشد مگه چند تا گوش داره؟
اتفاقا چون هندزفری تو گوشاشه صدارو اونقدر ریز و یواش میشنوه،وگرنه بلند تر میبود
کسی که دوتا ستاره داره سرهنگه نه سرگرد، در بازجویی اولیه بازپرس حضور نداره و خود افسرپرونده اینکارو می کنه - ضمن اینکه در جرائمی مثل قتل با پلیس اگاهی هستش نه پاسگاه - ضمن اینکه پاسگاه به محل پلیس در خارج شهر میگن در شهر میشه کلانتری -نوع دستگیری و شناساییش هم اصلا درست نبود چون گفتی در هیچ عکسی تصویرش دیده نشده!
حوصله ندارم حساب کنم چنتا سوتی شده بیخیال =|
داستان جالب بود ولی شما باید یکم در مورد نیرو انتظامی و یا نیرو های نظامی تحقیق میکردی دوست عزیز چون داستانت پر از اشکال بود ....
اتفاقا من قبلا روی درجات تحقیق کردم اما به هردلیل که نمیدونم(خستگی،فراموشکاری،بی دقتی...) این اشتباه رخ داد =|
کلا بخاطر یه سوتی ابروم رفت =| البته سوتی های بدتر از اینم داشتم =|
ممنون از نظراتتون =):53:
داستان جالب بود ولی شما باید یکم در مورد نیرو انتظامی و یا نیرو های نظامی تحقیق میکردی دوست عزیز چون داستانت پر از اشکال بود ....
درجه ها رو باید یاد میگرفتی ! چطور دستگیر کردن و ... که حسین عزیز گفتند ....
لطفا تحقیق کنید بعد داستان بنویسید و چهره ی نیرو های نظامی رو خشن نشون ندید !!دوست عزیز اگر علاقه برای نوشتن موضوعات اکشن و نظامی در بقیه داستان هات داشتی می تونی از من سوال کنی اطلاعاتی دارم در مورد نیرو های نظامی ...
اتفاقا با خشن بود خیلی هم خوب بود، نمیشه که همه خوب و مهربان باشند در هر سازمانی افراد مشکل دار یافت میشه.
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
حوصله ندارم حساب کنم چنتا سوتی شده بیخیال =|
ممنون از نظراتتون =):53:
با انتقاد هایتان کالبدشکافی اش بنمایید
با توجه به این خط داستانو نقد کردم.:39: وگرنه مدتیه به خاطر اینکه گاها ممکنه کسی از نقد ناراحت بشه نقد نمی کنم و فقط تشکر می کنم. در کل قصد ناراحت کردنتو نداشتم .
در اخر دلیل به وجود امدن سوتی عدم ویرایش داستان توسط ویرایشگره. شخصی غیر از خودت باید قبل از انتشار داستان را مطالعه و نکات ضعف ر ا یاداور بشه.
خوب داستان قشنگییییی بود .
خوشمان امد.
اما بعضی جاها اشکال فعلی داشتی:درحال قدم زدن بود که احساس کرد دستی بر روی شانه اش قرار داد
سپس بدنش را چرخاند و با دستان بهم زنجیر شده اش چنان ضربه ای به او زد که باعث شد چند متر پرت شود و سرش به دیوار برخورد کند و یکی از حلقه های دستبند مرد شکسته شد.نگا این فعل اخریه زمانش با اونا نمیخونه.
در کل خیلی داستان باحالی بود
خسته نباشی:53:
با توجه به این خط داستانو نقد کردم.:39: وگرنه مدتیه به خاطر اینکه گاها ممکنه کسی از نقد ناراحت بشه نقد نمی کنم و فقط تشکر می کنم. در کل قصد ناراحت کردنتو نداشتم .
در اخر دلیل به وجود امدن سوتی عدم ویرایش داستان توسط ویرایشگره. شخصی غیر از خودت باید قبل از انتشار داستان را مطالعه و نکات ضعف ر ا یاداور بشه.
من ناراحت نشدم =| منظورم این بود که اینقد سوتی ازم گرفتی که حوصله ندارم حسابشون کنم =|
اتفاقا بخاطر اون حرف بیشتر انتظار داشتم که داستانم زیر تیغ عمل بره =/ کلا زیاد از تعریف خوشم نمیاد،به دردم نمیخوره =|
من داستانام رو قبل از اینکه ویرایش کنم میذارم واسه نقد،بعد که حسابی نقد شد ویرایشش میکنم(در اصل تنبلیم میشه)
اما بعضی جاها اشکال فعلی داشتی:درحال قدم زدن بود که احساس کرد دستی بر روی شانه اش قرار داد
سپس بدنش را چرخاند و با دستان بهم زنجیر شده اش چنان ضربه ای به او زد که باعث شد چند متر پرت شود و سرش به دیوار برخورد کند و یکی از حلقه های دستبند مرد شکسته شد.نگا این فعل اخریه زمانش با اونا نمیخونه.
در کل خیلی داستان باحالی بود
خسته نباشی:53:
خب اون اولیه که تقصیر من نبود تقصیر کیبوردم بود =|
دومیه هم فکر نکنم مشکلی داشته باشه،ولی ویرایشش کنم بهتره
مرسی از نظرات:53: