در ضلع شمالی برج مکعب سفید و رو به رودخانه مینشست و ساعتها به عبور جریان آب چشم میدوخت، رودخانهای که در کل کشور کمنظیر بود و به خاطر پر آب بودن آن در تمام فصول توانایی عبور کشتیهایی در ابعاد متوسط را نیز دارا بود ولی هیچ کشتی متوسطی به علت نبود پل متحرک وارد آن نمیشد و فقط کشتیهای تفریحی کوچک در آن رفت و آمد میکردند، هرروز افراد زیادی از کنار او عبور میکردند اما او برای کسی اهمیتی نداشت، در موارد اندکی پیش میآمد که توجه کسی به او جلب شود و با فرض گدا بودن، به او پولی بدهد که در پایان هرروز تمام پولها را همانجا رها میکرد و هیچوقت توجهی به پولها نشان نداد چرا که دیگر دنیا برای او معنی نداشت، او بیشتر مرده بود تا زنده.
غذای او باقیمانده غذای رستورانها بود، رستورانهایی که بعد از اتمام کارشان غذاهای باقیمانده را بین بیخانمانها پخش میکردند و از این بین مقداری غذا هم به او میرسید البته بعضی بیخانمانهایی که او را میشناختند، غذا را در دستانش قرار میدادند ، هرچند سهم غذای او کم بود ولی در نظر او بسیار زیاد بود چراکه همیشه مقدار بسیار کمی از آن غذاها را میخورد، اگر دست خودش بود و مجبور به خوردن نبود اصلاً غذا نمیخورد به همین دلیل بقیه آن را یا رها میکرد و یا دیگر بیخانمانهایی که شناختی از او داشتند از دستان او بیرون میکشیدند.
شب، هنگامیکه شهر به خواب میرفت و اندک مردمانی در خیابانها بودند، او هم خود را برای خوابی پر کابوس آماده میکرد، محل خواب او زیر بزرگترین پلی بود که بر روی رودخانه قرار داشت و بیش از بیست متر با برج فاصله نداشت، بر روی پایههای پل سکوهایی قرار داشت که در پرآبترین حالت رودخانه و بحرانیترین حالت نیز بر روی آب قد کشیده بودند و هیچکس به یاد نداشت که این سکوها تابهحال به زیر آب رفته باشند؛ به همین دلیل او هر شب بهسختی خود را به نزدیکترین سکو میرساند و بعد از مدتی زل زدن به آب، با صدای رودخانه بر روی زمین سخت و سیمانی سکو به خواب میرفت و همیشه در آرزوی پایان کابوسهایش بود، کابوسهایی که آرامش شب را از او میگرفتند.
دو سال پیش بود، در یک شب بارانی، هنگامیکه بهوش آمد، خود را در ساحل یافت، از همان نقطه هم میتوانست شعلههای آتش را ببیند که با ولع کشتی را به کام خود کشیده بودند، کشتی که تا مدتی قبل روی عرشه آن بود، ولی علت اینکه چرا در ساحل بود نه در کشتی را خودش هم نمیدانست، در آن زمان سعی کرده بود از کسی کمک بگیرد اما دوباره بیهوش شده بود و هنگامی هم که بهوش آمده بود حتی لباسهای خودش را بر تن نداشت، مدتی طول کشید تا به خودش آمد ولی دیگر خبری از کشتی نبود، در آن زمان همه فکر کردند که او یک دیوانه است، تا مدتها به دنبال گمشدههای خودش بود اما چیزی نیافت جز درد و رنج، بعد از مدتی تمام اتفاقات افتاده را به یاد آورد که علاوه بر کم نشدن درد و رنجش کابوس نیز به آنها اضافه شد، در این بین تنها چیز آرامش بخشی که یافته بود جریان و صدای رودخانه بود که هرروز روبهروی آن مینشست و ساعتها بدون توجه به گذر زمان به آن مینگریست.
دو سال زندگی او به همین شکل سپری شد و از اتفاقی که در کشتی برای خودش و خانوادهاش افتاده بود، در رنج و عذاب بود و کابوسها رهایش نمیکردند.
طوفان تازه تمام شده بود، طوفانی که در صد سال گذشته نظیرش گزارش نشده بود، طوفان به حدی شدید بود که به بسیاری از زیرساختها آسیبزده بود و همچنین باعث ناپدید شدن افرادی هم شده بود، همهٔ افراد گمشده کسی را داشتند که به دنبالشان باشد ولی او را همه فراموش کرده بودند، طوفان چندین روز ادامه داشت، زمانی که طوفان کمی آرام گرفت، منظره رودخانه همه را شگفتزده کرد، سطح آب رودخانه بشدت مواج بود و موجهای ایجادشده چنان ارتفاعی داشتند که حتی سکوهای پل نقرهای را هرلحظه به زیر آب میبردند.
زمانی که از شدت طوفان کاسته شد، نیروهای امدادی تلاش خود را از سر گرفتند و هنگامیکه با منظره رودخانه روبهرو شدند، قادر به پنهان کردن شگفتی خود نبودند بهگونهای که مدتی مجروحان و گمشدگان را به فراموشی سپردند، غافل از اینکه فردی در زیر پل در خشم رودخانه گرفتار است، کسی که هیچ تلاشی برای نجات خود انجام نمیدهد.
بعد از پایان طوفان و جستجوها اکثر گمشدگان را یافتند البته کسی به دنبال او نبود، سه الی چهار روز میشد که طوفان تمام شده بود و ماهیگیران دوباره برای ماهیگیری به دریا زده بودند که تور ماهیگیری چیزی را غیر از ماهی سید کرد، تور یک انسان را از آب بیرون کشید، آن فقط میتوانست جنازه یک نفر باشد؛ در این بین نکته جالبتوجه اینجا بود که جنازه او را همانجایی یافتند که کشتی غرقشده بود.
همه از شناسایی هویت او ناامید شده بودند تا اینکه بالاخره در آخرین لحظات که همه بر اساس لباسهایی که بر تن داشت،
مطمئن شده بودند که او یک بیخانمان است، روزنامهنگاری او را شناخت.
و او کسی نبود جز میلیاردر مرموز که این لقب را به خاطر رفتار مرموزش در تجارت گرفته بود، کسی که اگر در قبل از حادثه کشتی به این شهر میآمد، همه از تجار و اشخاص معروف گرفته تا شهردار و ... برای ملاقات و جلبتوجه او از هیچ کاری فروگذار نمیکردند و حالا او مرده بود و راز غرق شدن کشتی نیز با او غرق شده بود.
در آخر او به آرامش رسید، و از عذاب دو سالهای که باعث درد و رنجش شده بود و کابوسهایی که هر شب با آنها دستبهیقه بود، رهایی یافت. ولی هیچگاه نتوانست خودش را ببخشد.
سلام دوست عزيز
داستان زيبايي بود و اما چند تا نكته كوچيك:
استفاده زياد از (و) براي ربط دادن جمله (لازم نيست همه جمله هارو متصل كنيم) و همچنين بلندي جملات كه باعث كاهش سرعت در خواندن و همچنين باعث نا مفهوم كردن جملات ميشد.
انسجام جملات كم بود.
ازتوصيف و آرايه هاي ديگر كم استفاده شده بود.
فضا سازي خام و نپخته
و يه سري چيز هاي كوچيك ديگه
موضوع جالب و نتيجه گيري جالب تر اما تا حدودي تكراري داشت اما با اين حال داستان زيبايي بود كه من اونو تا آخر خوندم. خسته نباشي و همچنين منتظر كار هاي بعديت هستم:)
راستش باید بگم داستان زیاد منو جذب نکرد و اونقدر با دقت نخوندمش. یکی دو خط رفتم پایین تا ببینم آخرش چی میشه. من فکر می کنم این علت عدم جذاب بودن داستان برای خواننده شروع غیر جذابش هست و اینکه شخصیت رو خوب به مخاطب نشناسوندی. ببین تو همین دو سه خط اول یه داستان خوب و جذاب خودش رو نشون میده. یه داستانی که حرفی برای گفتن داشته باشه قطعن خواننده از خوندنش لذت می بره.
شخصیت پردازی توی داستان وجود نداشت. ببین منظورم از شخصیت پردازی در حقیقت بیان ویژگی های یک فرد در کارها، رفتار و یا لحن و دیالوگهاش. فقط این داستان حالت بیوگرافی داشت که داستان یه تاجر معروف رو برامون تعریف می کرد راوی. و اصلن ما هیچ همزادپنداری با تاجر نداشتم. در حالیکه می تونستی مرموز تر و جذاب تر شروع کنی. مثلن صحنه ی اول رو از یه محله ی فقیر شروع می کردی بعد یه مرد سیاهپوش و ژنده پوش رو توصیف می کردی که تکه نانی رو توی دست فقرا می زاره یا باقی مانده ی غذای رستوران ها رو برا بچه های فقیر می بره.
نه با توصیف بلکه با عمل، با گفتگو بین شخصیت ها. بعد شخصیت مرد تاجر داستان رو می تونستی یه جورایی مثل ژان والژان توصیف کنی نه اینکه توصیفش کنی بلکه با کارهاش به همون نشون بدی. یه نکتته ای که تو داستان توجهم رو جلب کرد اون قسمتی بود که گفتی براش سکه می ریختن ولی پولا رو بر نمی داشت. چرا ؟ پولا رو می تونست برداره ولی نه برای خودش بلکه برای بچه فقیرای دیگه. برای اینکه به جای اینکه باقی مونده ی غذای رستوران بخوره، حداقل غذا بخره، هوم ؟ به نظر این قسمت منطقی نمی اومد. خیلی توصیف اسکله و کشتی ها رو کردی که بد نبود ولی خب می تونست در متن داستان و از زاویه ی دید شخصیت اصلی باشه به این صورت که :
نگاهش به رودخانه ی خروشان افتاد و یاد آن روز نحس افتاد. بعد یه پاراگراف بیای پایین و اون روزی که کشتی طرف سوخته و لباسها و دار و ندارش رو دزدیدن شرح بدی.
از ارکان داستان کوتاه دو موردش :
1- شخصیت پردازی
2- هدف داستان
بببین آخر داستان گفتی طرف خیلی درد و رنج می کشید. خب من چیزی از درد و رنجش رو حس نکردم. درد و رنجش رو باید نشونم بدی نه اینکه فقط با کلمات بگی. با کلمات من درد و رنج رو نمی فهمم ولی اگه مثلن بگی طرف کتک خورد، پولهایی که به سختی و تو بارون و سرما جمع کرده بود رو ازش دزدیدن. مردم تو صورتش تف انداختن، بهش اهانت کردن اینطوری متوجه میشم که چی شده. نه اینکه اینها رو هم بگی بلکه در قالب دیالوگ نشون بدی مثلن رهگذری رد شد و پوزخندی به مرد زد و یا شیادی در کوچه ی باریک با چاقو به او حمله کرد زخمی اش کرد و پولهایش را دزدید و او را در باران رها کرد.
اینطوری من درد و رنج طرف رو متوجه میشم. هدف داستان هم به خوبی بیان نشده بود در بهترین حالت مثل یه بیوگرافی بود.
پیشنهاد می کنم اول از همه بشینی و شخصیت داستانت رو برای خودت جا بندازی. این اصلن کیه، از کجا اومده، کجا می خواد بره، خصوصیات اخلاقیش چیه. داستان زندگیش چیه. چه سختی هایی رو قراره متحمل بشه، سرنوشتش چی میشه و همین الی آخر و بعد با شخصیتت دوست شو. بشین باهاش یه گپ دوستانه بزن که هی رفیق تو کجا بودی؟ چه بلایی سرت اومده، کجا می خوای بری. بعد به لحن حرف زدنش توجه کن. چطوری حرف می زنه، چه خلق و خوی رفتاری و همینطور تا آخر. و اینکه یه پیرنگ کوتاه هم برای داستانت بنویسی بد نیست. یعنی خیلی خلاصه رو یه تیکه کاغذ بنویسی که اصلن هدف داستانت چیه. چیو می خوای به مخاطب برسونی. چه پیامی رو قراره به خواننده ها برسونی. امیدوارم برای داستان های دیگه این نکات رو به کار بگیری و موفق باشی
راستش باید بگم داستان زیاد منو جذب نکرد و اونقدر با دقت نخوندمش. یکی دو خط رفتم پایین تا ببینم آخرش چی میشه. من فکر می کنم این علت عدم جذاب بودن داستان برای خواننده شروع غیر جذابش هست و اینکه شخصیت رو خوب به مخاطب نشناسوندی. ببین تو همین دو سه خط اول یه داستان خوب و جذاب خودش رو نشون میده. یه داستانی که حرفی برای گفتن داشته باشه قطعن خواننده از خوندنش لذت می بره.شخصیت پردازی توی داستان وجود نداشت. ببین منظورم از شخصیت پردازی در حقیقت بیان ویژگی های یک فرد در کارها، رفتار و یا لحن و دیالوگهاش. فقط این داستان حالت بیوگرافی داشت که داستان یه تاجر معروف رو برامون تعریف می کرد راوی. و اصلن ما هیچ همزادپنداری با تاجر نداشتم. در حالیکه می تونستی مرموز تر و جذاب تر شروع کنی. مثلن صحنه ی اول رو از یه محله ی فقیر شروع می کردی بعد یه مرد سیاهپوش و ژنده پوش رو توصیف می کردی که تکه نانی رو توی دست فقرا می زاره یا باقی مانده ی غذای رستوران ها رو برا بچه های فقیر می بره.
نه با توصیف بلکه با عمل، با گفتگو بین شخصیت ها. بعد شخصیت مرد تاجر داستان رو می تونستی یه جورایی مثل ژان والژان توصیف کنی نه اینکه توصیفش کنی بلکه با کارهاش به همون نشون بدی. یه نکتته ای که تو داستان توجهم رو جلب کرد اون قسمتی بود که گفتی براش سکه می ریختن ولی پولا رو بر نمی داشت. چرا ؟ پولا رو می تونست برداره ولی نه برای خودش بلکه برای بچه فقیرای دیگه. برای اینکه به جای اینکه باقی مونده ی غذای رستوران بخوره، حداقل غذا بخره، هوم ؟ به نظر این قسمت منطقی نمی اومد. خیلی توصیف اسکله و کشتی ها رو کردی که بد نبود ولی خب می تونست در متن داستان و از زاویه ی دید شخصیت اصلی باشه به این صورت که :
نگاهش به رودخانه ی خروشان افتاد و یاد آن روز نحس افتاد. بعد یه پاراگراف بیای پایین و اون روزی که کشتی طرف سوخته و لباسها و دار و ندارش رو دزدیدن شرح بدی.
از ارکان داستان کوتاه دو موردش :
1- شخصیت پردازی
2- هدف داستان
بببین آخر داستان گفتی طرف خیلی درد و رنج می کشید. خب من چیزی از درد و رنجش رو حس نکردم. درد و رنجش رو باید نشونم بدی نه اینکه فقط با کلمات بگی. با کلمات من درد و رنج رو نمی فهمم ولی اگه مثلن بگی طرف کتک خورد، پولهایی که به سختی و تو بارون و سرما جمع کرده بود رو ازش دزدیدن. مردم تو صورتش تف انداختن، بهش اهانت کردن اینطوری متوجه میشم که چی شده. نه اینکه اینها رو هم بگی بلکه در قالب دیالوگ نشون بدی مثلن رهگذری رد شد و پوزخندی به مرد زد و یا شیادی در کوچه ی باریک با چاقو به او حمله کرد زخمی اش کرد و پولهایش را دزدید و او را در باران رها کرد.
اینطوری من درد و رنج طرف رو متوجه میشم. هدف داستان هم به خوبی بیان نشده بود در بهترین حالت مثل یه بیوگرافی بود.پیشنهاد می کنم اول از همه بشینی و شخصیت داستانت رو برای خودت جا بندازی. این اصلن کیه، از کجا اومده، کجا می خواد بره، خصوصیات اخلاقیش چیه. داستان زندگیش چیه. چه سختی هایی رو قراره متحمل بشه، سرنوشتش چی میشه و همین الی آخر و بعد با شخصیتت دوست شو. بشین باهاش یه گپ دوستانه بزن که هی رفیق تو کجا بودی؟ چه بلایی سرت اومده، کجا می خوای بری. بعد به لحن حرف زدنش توجه کن. چطوری حرف می زنه، چه خلق و خوی رفتاری و همینطور تا آخر. و اینکه یه پیرنگ کوتاه هم برای داستانت بنویسی بد نیست. یعنی خیلی خلاصه رو یه تیکه کاغذ بنویسی که اصلن هدف داستانت چیه. چیو می خوای به مخاطب برسونی. چه پیامی رو قراره به خواننده ها برسونی. امیدوارم برای داستان های دیگه این نکات رو به کار بگیری و موفق باشی
سلام
ممنون بابت نظرات و نقدهایت
سعی میکنم نکاتی را که بیان کردید را در آینده رعایت کنم.
تغییراتی را در قسمت غذا و پولها اضافه کردم، امیدوارم ابهامات را بر طرف کرده باشد.
ممنون
سلام خوندم جالب نبود
اولا که فضاسازی که ضعیف بود دوما موضوع همعم زیاد جالب نبود و در کل هیچ چیز خاصی توش نبود.