فایل pdf داستان..... دانلود
پ ن: داستان تو محیط قبایل شمال تبت رخ میده. بعد از این که داستان رو نوشتم متوجه شدم یه مقداری ایده ش تکراریه، ولی به دلایلی تصمیم گرفتم تو اینترنت بذارمش :دی
یه آهنگ برای داستان در نظر گرفتم که اگه دوست داشتید، با اون بخونید بهتره Amethystium - Transience
.
تاریکی پیرامونش را گرفته بود و او فقط میدوید. چشمش جایی را نمیدید و مدام سرش را میچرخاند تا شاید نوری ببیند. چیزی یادش نمیآمد و نمیدانست چرا در این سیاهی سرگردان است! هر جا که بود، سردش بود؛ باد میوزید اما صدایش شنیده نمیشد. از دویدن خسته شده بود. جز صدای گامهایش که روی زمینی نادیدنی فرود میآمد، صدای دیگری به گوش نمیرسید. ناگهان زیر پایش خالی شد و در بیانتها سقوط کرد.
کنار پدرش ایستاده و کمان را به سمت گراز خاکستری نشانه گرفته بود. پس از فرسنگها به دنبال شکار دویدن، گلویش خشک شده بود و تند نفس میکشید. اسبش تکان خورد و تعادلش را به هم زد، دستی بر گردنش کشید تا آرام شود و دوباره نشانه گرفت. نفس عمیقی کشید و تیر را رها کرد اما ناگهان گراز گریخت و تیر روی زمین فرود آمد. صدای پای اسبانی غریبه به گوش میرسید...
خاقانِ قبیلهی پانار از موهایش گرفت و او را روی زمین کشید. ریشهی موهایش درد گرفت، اما تمام حواسش به پدر و مردان قبیلهاش بود که در میان مردان پانار محاصره شده بودند.
روی زمین نشسته و پای خونینش را در دست گرفته بود. اسبش بیتابی میکرد. ساعتها میشد همانجا نشسته بود و حال دیگر خورشید آهنگ رفتن داشت. صدای پای اسبی غریبه آمد. خواست برخیزد اما پایش درد گرفت و نتوانست. قامت اسب و سوارش از پشت درختی نمایان شد. مردی جوان پایین پرید و به سمتش رفت.
سرش را پایین انداخت. مرد کنارش نشست، دستش را به پای او نزدیک کرد و گفت: « از اسب افتادی؟ »
آرام سرش را بالا و پایین کرد. مرد شال کمرش را باز کرد و آن را دور مچ او بست. بازویش را گرفت و کمک کرد بلند شود.
روی پاهایش ایستاد و ناگهان، با دو چشم سیاه و درخشان روبرو شد، چشمانی که نمیتوانست نگاه از آنها بگیرد.
مرد آرام گفت: « اسمت چیه؟ »
و او بیاختیار گفت: « آیپارا. »
خاقان صورت آیپارا را اسیر دستانش کرد و گفت: « خوب نابودی مردانت رو ببین. »
صورتش از فشاری که دستان خاقان به آن وارد میکردند درد گرفت ولی همچنان در چشمان مرد زل زده بود. خاقان فشار دستانش را بیشتر کرد و گفت : « خوب نگاه کن، چون نمیکشمت که تا آخر عمرت درد بکشی و خودتو بهخاطر دیدنش لعنت کنی. »
اشک از چشمان آیپارا روان شد، نمیخواست آن صحنه را ببیند. خاقان بهزور صورتش را چرخاند و به سمت مردان قبیلهاش گرفت و او، ناچار به صحنهی دلخراش روبرویش نگریست؛ تیرهای پانار پدر و مردانش را رنجانده بودند اما آنها همچنان برای رهایی میکوشیدند. تقلا کرد خودش را رهایی بخشد، اما سودی نداشت. عاجزانه به او نگریست؛ اویی که گوشهای ایستاده و سرش را پایین انداخته بود. قلبش به هزاران تکه شکست...
مردی، از پشت درختان، باعصبانیت گفت: « شما وارد زمینهای ما شدید، از مرزها گذشتید. »
و بی آن که مجالی بدهند، آنان را آماج تیرهای خود کردند. پدرش تن خود را سپر آیپارا کرد.
- بابا، چرا قبیلهی پانار ما رو دوست نداره؟
مرد دستان کوچک دختر را گرفت و با لبخند گفت: « خیلی سال پیش یه چیز خیلی باارزش از ما دزدیدن. »
- نمیشه ببخشیدشون؟ من دوستای جدید میخوام، اینجا همه پسرن.
مرد به آسمان نگاه کرد و با لحنی که دخترک آن را نمیفهمید، گفت: « اگه میشد، تا الآن شده بود. »
و آیپارا هم به آسمان نگریست و آرام پیش خودش گفت: « اگه میشد، تا الآن شده بود. »
او دستش را گرفت و با شوق گفت: « شاید این نشونهای از سمت خدایانه. شاید با پیوند ما، پدرامون هم دشمنی رو کنار بذارن. »
آیپارا سرش را پایین انداخت و آرام گفت: « اگه میشد، تا الآن شده بود. »
و درست پیش چشمانش، سر پدرش روی زمین غلطید...
ناگهان از خواب پرید. عرق سردی روی تنش نشسته بود و میلرزید. جز صدای جیرجیرکها و زنگولهی گاهگاهِ سگانِ خُفته، صدای دیگری به گوش نمیرسید. در جایش نشست، دست کشید و پوستینش را از روی زمین برداشت و پوشید. پتو را کنار زد، برخاست و به سمت درگاه چادر رفت و لبهی آن را کنار زد؛ چادرهای سفید در سکوت آرمیده بودند و ماه سایهی نقرهفامَش را بر پهنهی دشت گسترانده بود. کفشهایش را پوشید و آرام به سمت آغُل اسبها رفت. آغل را دور زد تا توانست اسب سُرخ را بیابد؛ روی زمین نشست و لبخندی بر لبانش نقش بست، اسب زیبایش در خواب هم خواستنی بود. پا روی دلش گذاشت و آرام روی گردنش دست کشید. تایماز تکانی خورد و آرام چشمانش را باز کرد؛ با دیدن آیپارا و لبخند روی لبانش، دوباره چشمانش را بست. آیپارا دوباره گردنش را ناز کرد و تایماز دانست که وقت خواب نیست، غرغری کرد و بلند شد. آیپارا برخاست، به داخل آغل رفت و آرام، طوری که دیگر اسبها بیدار نشوند، تایماز را بیرون آورد. در آغل را بست و با او در مسیری قدم زدند؛ به حد کافی که از چادرها دور شدند، روی تایماز پرید و آرام به پهلویش زد تا سرعت بگیرد.
آیپارا از سرما به گردن تایماز پناه برده بود و گذر درختان را مینگریست؛ نگاهش به آنها بود اما ذهنش جای دیگری بود. خودش را بیشتر به تایماز چسباند و او، سرعتش را بیشتر کرد؛ خودش مقصدش را میدانست! به برکه رسیدند. آیپارا صاف نشست، سرعتشان را کم کرد و بعد پایین پرید. دستی روی گردن اسب کشید و به سمت برکه گام برداشت. اندوه، روی گلویش چنبره زده و راه نفسش را بندآورده بود. لب آب نشست و کمی از آن به صورتش زد. نفس عمیقی کشید و به ماه بالای سرش نگاه کرد، یک روز دیگر تا کامل شدنش مانده بود.
چشمانش به اشک نشستند؛ دلش پر بود، پر از همهچیز... به چهرهاش در برکه نگاه کرد، بازتابی بود از دختری با بار غمی به بزرگی دورانها... دلش لرزید؛ مانند تمام لحظات تنهاییاش در این دو روز... لرزید از تصمیمی که درست بود و باید گرفته میشد. دل بیچارهاش میانِ دو تصمیم مچاله شده بود.
از پشت سرش صدای پا شنید. آرام پیش میآمد، گویی شک داشت که دختر لب برکه، خود آیپارا باشد! آیپارا خیسی چشمانش را با کف دست پاک کرد و برخاست. گامها نزدیکتر شدند... آیپارا میتوانست او را ببیند که چگونه آرام و سنگین، گام برمی دارد و نزدیک میآید. دلش باز لرزید. مانند تمام این دو روز...
او دیگر پشت سرش بود و بعد، آرام دستانش را قاب تن آیپارا کرد. و دل آیپارا، ریخت... تشنهی این آغوش بود اما، آرام حلقهی دستان او را از تنش باز کرد و بی آن که نگاهش کند به سوی تایماز رفت. او صدایش زد. اما آیپارا به راهش ادامه داد. دوباره صدایش زد. آیپارا به گامهایش سرعت بخشید، به تایماز رسید و سوارش شد. ولی او تیز بود، خودش را به آنها رساند و گردن اسب را گرفت و در چهرهی آیپارا نگاه کرد. آیپارا سر افکنده بود، ولی خواهش نگاه او وادارش کرد سرش را بلند کرده و در چشمانش نگاه کند. لحظات به کندی قرنها میگذشتند... ولی آیپارا روی برگرداند و تایماز را هِی کرد.
صدای خروسها سکوت صبح زمستان را بر هم میزد. جز نور اندکی که از لبهی کنار رفتهی درگاه به داخل میتابید، چادر در تاریکی غرق بود و در میانهی آن، آیپارا روی قالیچهی مخصوص پدرش نشسته بود. از زمانی که برگشته بود همانجا نشسته و به روبرویش چشم دوخته بود. صورتش غرق در آرامش بود ولی درونش...
لبهی درگاه کنار زده شد و قامت مردی فربه نمایان گشت؛ مرد با صدای زمخت و اندوهگینش گفت: « خاتون، مردم منتظرن. »
و رفت. آیپارا برخاست و به سمت درگاه رفت. پیراهن یک تکه و بلندش را مرتب کرد، دستی در موهایش کشید و بعد بیرون رفت. مردم قبیله روبروی چادرش جمع شده بودند. نگاههای همه به دهان خاتونشان، آیپارا، دوخته شده بود.
آیپارا صاف ایستاد و نگاهش را از روی تکتک چهرهها گذراند، نفس عمیقی کشید و محکم گفت: « آماده شید، امشب به پانار حمله میکنیم. »
صدای آواز خشمگین مردی از میان جمعیت برخاست و دیگران هم او را همراهی کردند.
آیپارا به آسمان نگریست، اگر میشد، تا الآن شده بود. میدانست که با این تصمیمش، تاریخشان را سرختر از پیش خواهد کرد...
آیداب. Ida Lee
13 دی 1394 ... 03 Jan 2016
... 01:06 ...
داستان زیبایی بود و جالب. ایده ی قشنگی هم داشت. خوبیش مثل همیشه حس آمیزیو نثر محکم بود و یک بدی بزرگ:
گنگ بودن.
داستان به شدت برای من بیسواد گنگ بود. در واقع قسمتیش به این برمیگردد که نویسنده به جای ****** یا خط چین -------- از نقطهبرای جدا کردن حالات روایی قصه اش استفاده کرده بود که باعث شدهبود من خواننده کمی به اشتباه بیفتم که این قضیه الان ادامست یا نه قسمتی دیر و روایتی دیگر است؟
قسمتی دیگر به این برمیگردد که توصیفات فضای یو شخصیت یداستان کم هستند، یهو ما خودمان را درگیر طوفان میبینیم، مردی میبینیم، خانه ای و.... . اما توصیفات انجام نمیشود. و این صدمه زده.
نکته ی بعدی این است که خیلی کوتاهند و پر و بال داده نشده اند. اگر کمی قسمت های جدا بهتر و بیشتر بودند، به نظرم کمی بهتر میشد.
نکتهی یدیگر این است که نویسنده خواسته یه سری داستان را پیش ببرد و با کلیدی در پایان داستان همه اشان را بهم وصل کند ولی کلید به خاطر کوتاه بودنش و دلایل بالا زیا نتوانسته خبو عمل کند
ببخشید نقدم تند بود
ولی باز هم داستان زیباست، هم از نظر تکنیک و هم از نظر لحن روایی
یا علی مدد
@almatra
سپاس از این که خوندید و نظر گذاشتید :54:
اول بین بندها * بود ولی برداشتمشون، چون زمان داستان تغییر نمیکرد، بلکه صحنه های خواب عوض میشدن و زمان یکی بود! متوجه شدید که بندهای نخست خواب بودن؟ یه خواب آشفته.
طوفان منظورتون تاریکی اول داستانه؟ اگه بین بندهای خواب فاصله بذارم درست میشه؟ :دی
قبول دارم بار اول که میخوانی یکم خوب جا نمیفته، من اینجور داستانا رو دو بار میخونم چون دیگه میدونم داستان از چه قراره و تو دور دوم ابهامات دور اول رفع میشن! نمیدونم شایدم ضعف داستان باشه که اینقدر گنگه!
سپاس از شما 🙂
پیروز باشید.
دوباره داستان را خواندم و این بار میتوانم نقدی بلند بالا بنویسم. چون اول کارم است و دستم باز و درگیر محدودیت زمانی نیستم.
خب فهمیدم که گنگ بودن داستان اشکال ککاملی از طرف من بوده. چون آن دفعه من در یک شرایط واقعا سخت(حدود ده دقیقه برای خواندن و نوشتن نقد وقت داشتم، کما بیش) داشتم این داستان را میخواندم و میتوانم بویم هیچ نفهمیدم.
اما این دفعه باری دیگرئخواندم و عالی بود!
داستان خیلی خوب شروع میشود، قسمت های مختلفی را روایتی کوتاه میکند و جلو میبرد. در واقع روایت داستان یک روایت یک خطی و با پیرنگ معلوم نیست، یک روایت چند خطی با راوی یک نفر است. در داستان ما شاهد حجم عظیمی از این روایت بودیم، فلش بکی به گذشته، زمان حال، آینده و ..... .
که در داستان بسیار خوب گفته شده اند. اما دو نکته در این قسمت:
1-پرداخت: همه چیز در روایت های مختلف در صحنات خواب، حال، آینده و گذشته خوب است، در واقع زیادی خوب. نمیتوانم بگویم چیزی اضافه شود یا نه چون همینطوری کامل است و به نظرم شکل دیگری نمیشود، ولی ته قلبم حس میکنم که با اضافه کردن یکی دو کلمه بهتر میشد. در واقع منطقی ندارم، تنها در دلم این حس را دارم.
2-کلمات: در بعضی از جاها کلمات میرفتند در شکم هم!
مثلا من یه ثانیه در قسمت ها در ذهنم مفهوم آی پارا و پانار را جدا کردم. چون از نظر گفتاری و نوشتاری شبیه به همند. التبه کمی تقصیر خودمم هست، بالاخره نویسنده نباید لقمه را شسته و رفته در دهانم بگذارد.
ولی اگر در قسمت خاقان پانار. میشد خاقان قبیله پانار،خیلی بهتر میشد و واضح تر به نظرم. گرچه همین الانشم کامل است.
نکته: به نظرتان اگر در قسمتی که آی پارا میدید مردان قبیله اش سلاخی میشوند، دلیل زنده نگه داشتنش توسط خان گفته میشد بهتر نبود؟
در مورد شخصیت پردازی من دهانم بسته است و فکر نکنم منتقد های در سایت که خیلی خیلی بهتر از منند هم بتوانند ایرادی پیدا کنند. عالی و تماما خوب.
در مورد نثر هم خب به جز نکته ای کهدر بالا گفتم که بعضی از اوقات کلمات در هم یمروند(التبه به خودی خود اشکال نیست، زیرا خواننده هم باید تلاش کند دیگر) نکته ی دیگری ندیدم. نثر بسیار محکم و حرفه ای است.
توصیفات هم به اندازه، خوب و عالیند، ولی اگر کمی در قسمت هایی مانند سلاخی شدن قبیله پانار کمی توصیفات فضایی بهتر میشد بهتر بود. یا در اول داستان(بازم خواننده باید تلاش کنه دیگه) اگر سیاهی را میگفتید و بعدمیگفتید هیچ نمیدید هم به نظرم کمی بهتر میشد.
خب دیگر زیاده گویی کردم، یا علی مدد
@almatra
سپاس از این که دوباره وقت گذاشتید :1:
شما خیلی تعریف میکنین آدم به خودش شک میکنه :دی
خودمم حس میکنم چیزی کم داره ولی الآن نمیتونم پیداش کنم! چون مدتیه به خاطر درس مطالعه رو گذاشتم کنار و چشمه ی ادبم خشکیده! حس میکنم توصیف کم داره. از اونجا که بیدار میشه و میره کنار برکه و کمی توی چادر و صدای خروسا.
درهمروی کلمات رو قبول دارم. پانار رو به خاطر معنیش انتخاب کردم ولی اگه تونستم یه چیز دیگه جاش میذارم.
خاقان رو هم درست کردم :دی دلیل رو هم گفتم :دی
گفتم که هیچی نمیدید :دی
شما لطف میکنید به من :1:
پیروز باشید.
والا خب چون من خیلی فن بیانم ضعیفه
منظورم از حس آمیزی ایجاد یک حس خاص توسط داستانتون توی من بود، مثلا یه جایی که لازمه واقعاادم احساس تنهایی میکنه، یه جا احساس ترسف شجاعت و ....
شرمنده