Header Background day #08
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

سیروان

12 ارسال‌
4 کاربران
55 Reactions
2,717 نمایش‌
ابریشم
(@harir-silk)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 471
شروع کننده موضوع  

(این داستان کوتاه متعلق به اولین مسابقه داستان نویسی بوک پیجه و داستان جدیدی نیست. خوشحال می شم نظرتون رو در باره این داستان بدونم.)


برف.تک تک دانه هایش با چنان نظمی شکل گرفته بودند که هوش از سرم می برد.بلور های زیبایش همیشه مورد تحسینم بود،و رنگ سفید خیره کننده اش همیشه به من احساس سرگیجه ای خوشایند می داد.نرمی و مخملی بودنش صفت دیگری بود که مرا بیش از پیش شیفته می کرد...
اما نه امروز.
نه امروز که تک تک سلول هایم در شرف یخ زدن بودند و دیگر امیدی به پیدا کردن او نداشتم...نه امروز که سرمای ذهنم بر سرمای هوای کوهستان پیشی گرفته بود و مرا در اندوه سرد نیافتن کسی که خودم به دامان کولاک فرستاده بودم، دفن کرده بود.به سختی از توده یخ روبه رویم بالا رفتم.تا چشم کار می کرد برف بود و برف...صخره های عظیم پوشیده شده از برف اطرافم را گرفته بود و اگر تنها بودم تا الان مرده بودم.
آرتین به من نگاه کرد و گفت:«عجله کن،مواظب باش عقب نمونی.» ای کاش میدانست که عقب ماندن من از سر خستگی نیست...به خاطر سرما نیست.تنها به خاطر اندوهیست که درون سینه ام را پر کرده.اندوهی که نه با حرف بیان می شود،نه با گریه و نه با هیچ چیز دیگری.انبوه اندوه من همچون دیوی که آدمی را می درد،در حال دریدن ذهن من است...
قدمی جلو گذاشتم و در کنار اعضای گروه جستجو قرار گرفتم.همه ناراحت و کلافه بودند...سه روز بود که می گشتیم ولی گمشده مان را نمی یافتیم.گمشده ما...گمشده من.
احساس تنها بودن بعد از یک عمر داشتن محافظی مانند او،فرصت را غنیمت می شمارد و بر من میتازد.همیشه به نحوی از من محافظت می کرد که گویی باارزش ترین فرد تمام هستی هستم...و نیستم!!!به هرچه که میپرستی سوگند!!!!من مهم نیستم!من با ارزش نیستم و اصلا من هیچکس نیستم!
-«ای کاش،تنها ای کاش که...»با عصبانیت خودم را توبیخ می کنم.همین افسوس ها کار مرا به اینجا کشانده...به جایی که تنها آرزویم محال ترین آرزوی من است.حامی من،محافظ من،جایی در دل این برف هاست.و او زنده است،باید باشد.باد زوزه می کشد و من در پوستینم به خود میلرزم،قدم هایم آهسته شده و درحال عقب افتادن ازگروه جستجو کوهستان هستم.به سرعتم می افزایم.
یادم می آید زمانی را،که سیروان با آسودگی خاطر می خندید و سعی در شاد کردن من داشت...منی که منی که هیچگاه در زندگیم شاد نبودم،همیشه افسوس چیزی را می خوردم که نداشتنش را بزرگترین مشکل جهان می دانستم.سیروان این را می دانست،و همیشه تلاش داشت به من بفهماند که زندگی جدالی ست از بی عدالتی ها،بی انصافی ها.اگر امروز چیزی را که نداشتم به دست بیاورم،ممکن است فردا افسوس چیز دیگری را بخورم.پس این کار چه فایده ای داشت؟چرا اندکی نیمه پر لیوان را نبینم؟
نفهمیدم.به گمانم نمی خواستم بفهمم.آن قدر غرق افسوس مانند دیگران نبودن شده بودم که زندگیم دیگر زندگی نبود.همیشه این حرف های او را پای درک نکردنش می گذاشتم.پای این می گذاشتم که او هرگز درد من را نچشیده و به همین خاطر این چنین حرف های زیبا،ولی بدون فایده و ثمری می زند.
اما سیروان نیز پا به پای من از ناراحتی من زجر می کشید.
گناه او نبود که من موهبت نداشتم،گناه او نبود که در میان انبوه افراد نیرومند و زیبا،من تنها دختری بی هیچ استعداد جادویی،بی هیچ فریبندگی سحرآمیزی بودم.گناه او نبود که من نمی توانستم با این موضوع کنار بیایم.چرا او می بایست تاوان بدهد؟چرا او؟شاید باید قبول می کردم و جلوی او را می گرفتم...ولی آن قدر رسیدن به خواسته ام دورنمای شیرینی داشت که ترس چشمانش را نخواندم.ترس چشمانش،و غم عمیق ناشی از رنج خودم.
غمو خودخواهی پیروز شد.
به او گفتم که برود،و او رفت.من برادرم را درسخت ترین وقت زمستان از کوهستان بالا فرستادم تا از چشمه «آواره» برایم آب جادو بیاورد،تنها راه برای اینکه مثل دیگران باشم،تنها راه برای این که موهبتی داشته باشم.ذره ای به این فکر نکردم که شاید محافظ من با تمام ویژگی هایش،با تمام قدرتش و با تمام جادویش یک انسان باشد،یک انسان.محافظم،حامیم، هرچه قدر قوی باشد باز هم یک انسان فانی است...
یادم می آمد که هردو کودک بودیم.با چشمانی که از شور و نشاط می درخشیدند از خانه بیرون میزدیم و به سمت رودخانه می دویدیم.همیشه عادت داشت بگوید:«سروه،تا به حال کی دیده ای که کسی مثل من در نامش شیرجه بزند؟»و قهقهه میزد!!!من هم همیشه در جوابش می گفتم:«درسته که ندیدم،ولی تو به من بگو!تا به حال کی دیده ای که کسی، مثل من در نامش قدم بزند، نفس بکشد و زندگی کند؟» و او لبخند میزد،به آرامی به من نزدیک می شد و قبل از اینکه کوچکترین عکس العملی نشان دهم مرا در سیروان می انداخت!!!نمی دانم چطور بود که حتی با دانستن این که این اتفاق می اقتد،همیشه و همیشه غافلگیر می شدم...
پدرم از تولد کودکی مثل من،کودکی که حتی قادر به ایجاد یک جرقه جادو نبود شادمان نبود.مادرم نیز رنج می کشید که کودکان همسن مرا می دید که در هوا معلقند یا هاله ای از نور آن ها را در بر گرفته.تنها برادرم بود که بی هیچ چشم داشتی مرا دوست داشت.او تنها کسی بود که باعث می شد گاهی در کویر زندگیم،نسیم خنکی بوزد...تنها کسی بود به فکر من بود و هیچ چیزی را از من دریغ نمی داشت.
و من،همان کسی هستم که باعث شد او به آن سفر جهنمی برود.فکر می کنید نمیدانستم که زنده ماندن از این سفر،حتی برای موهبت داران نزدیک به غیرممکن است؟و حتی اندک افرادی که از این سفر موفق بیرون می آمدند هرگز مانند قبل نمی شدند.چشمانشان هولناک ترین چیز هارا دیده و دستانشان سرد ترین مکان ها را لمس کرده.چگونه می شود از این سفر سالم بیرون آمد؟
سیروان زنده است،باید باشد.من باید به او بگویم که دیگر جز او هیچ چیز برایم اهمیتی ندارد...باید به او می گفتم.دیگر برایم مهم نبود که بدترین کابوس هایم همیشه تمسخر دیگران و ناامیدی پدر و مادرم بود،زیرا که کابوس جدیدی این روز ها به سراغم آمده بود،کابوس زندگی بدون سیروان.
در میان این همه برف ،راه رفتن بسیار دشوار است.همانطور که پیش میروم،برف اندک اندک شروع به باریدن می کند،باد وزش خود را شروع کرده و از گوشه و کنار جستجو زمزمه ی استراحت و اطراق کردن به گوش می رسد.رئیس گروه رای به اطراق می دهد، چند کیلومتر دیگر پناهگاهی در دل کوهستان است ما هم اینک به آنسو میرویم.
حقیقتش این است که چیزی از طوفان و کولاک نمی فهمم،تنها دلم می خواهد به راهم ادامه دهم.نمی خواهم از جستجو دست بکشم ولی...جز همراهی با گروه شانسی برای من وجود ندارد.
به سوی پناهگاه و محافظ کوهستان به راه می افتیم.اکنون فکر کردن نیز برای من دشوار شده...ولی من باید فکر کنم،من باید به یاد بیاورم.
واقعا آن روز چه شد؟روزی که پسر کدخدا ،سالار، سر راه ما قرار گرفت و شروع به تمسخر من کرد؟شاید چیزی درون من تکان خورد،چیزی که قبل از آن نمیدانستم اهمیتی دارد...نمی دانم شاید غرور بود که تنها با شکستنش متوجه وجودش شده بودم،شاید هم اندوه...درست نمیدانم.تا قبل از آن برایم مهم نبود که مانند دیگران نیستم،که جایی در دنیای پر از نور و رنگ جادو ندارم.برایم مهم نبود که هروقت خورشید طلوع یا غروب می کند مانند دیگران به سمت آن کشیده نمی شوم تا منبع جادویم را در بهترین زمان نظاره کنم.چه اهمیتی داشت که جرقه نور از نگاهم بیرون نمی جهد؟من که بدون آن هم شاد بودم!
ولی دیگر نه.از آن روز به بعد،ساکت و افسرده شده بودم.چیزی مرا شاد نمی کرد و حس می کردم برای هیچ کس،حتی سیروان،کوچکترین اهمیتی ندارم.سیروان از شدت ناراحتی به مرز جنون رسیده بود...تمام تلاشش را می کرد که به من بقبولاند من مشکلی ندارم.موفق نبود،ولی عاقبت غم من او را تسلیم کرد، تصمیم گرفت راه حلی برای مشکلم پیدا کند.
هدف را که پیدا کرد،دیگر نوبت او بود که تمام مدت سکوت اختیار کند.روز و شب به دنبال راه حلی می گشت که از نظر دیگران وجود نداشت.گاهی او را دیوانه می خواندند و گاهی ابله،که چرا برای خواهری که از پست ترین جادوگران پست تر است این چنین عمرش را تلف می کند...
ذهن من همچنان بر روی اندوه نداشتن جادو متمرکز باقی مانده بود.حتی وقتی که با من وداع گفت،همچنان نفهمیدم که چه چیزی را از دست میدهم.لعنت بر من!آیا جادو انقدر ارزش داشت که سیروان مرا برایش قربانی کنم؟ولی من نمیدانستم نمیدانستم...
نمیدانستم.
مادرم دیگر به من نگاه نمی کرد و حتی با من سخن نمی گفت.پدرم اما همیشه به من خیره بود، با چشمانی که گاهی نفرت در آن جای می گرفت و گاهی اندوه آن را از هر حس دیگری خالی می کرد.
راه حلی که سیروان به آن دست پیدا کرده بود،یکی از افسانه های قدیمی بود.بر دستنوشته ای که همانند تمام وسایل دیگر زمان کوچکترین خدشه ای به آن وارد نکرده بود و انگار همین دیروز نوشته شده بود.راستی،در آن چه نوشته شده بود؟سرما ذهنم را مخشوش کرده...
آه،به خاطر آوردم!
«ای خالی از نور،ای خالی از مهر..به کوه اندر آن چشمه رنگین،تو می یابی مهر خویش را.ولی بدان که وقت بس تنگ است و کوه دور،دور،دور....چشمه گر باشد و گر نباشد تو بیا،باشد که نور در تو رخنه کند،و باشد که معنای خویش را بیابی...بنوش آن آب جادو را،بنوش از آن.ای بیگانه بی مهر،بنوش از آن در این چشمه.در این چشمه آواره...
تو بیا...بیا.»
همین بود دیگر؟گمان می کنم همین بود...سیروان گفت که من میروم،تنها! برای همراهی اش اصرار کردم ولی میخ آهنی حرف هایم در سنگ ذهنش فرو نرفت.برادرم،حامیم،محافظ من.کوهستان پر ز برف بود و اکنون می دانم که چه بعید بود رسیدنش به آن نقطه،و چه بعیدتر اینکه سخنان دستنوشته چیزی بیش از یک دروغ باشد.چه کسی می دانست؟
ولی برادرم زنده است،باید زنده باشد.
-«سروه!!!»
فریاد سردسته گروه جستجو،آرتین، مرا از افکارم بیرون می کشد.صدای باد فهمیدن حرف هایش را برایم سخت می کند.به اطرافم نگاه می کنم،نزدیک پناهگاه بودیم،چیزی حدود چند قدم باقی مانده بود. به خودم فشار می آورم که جلوتر بروم و به آرتین نزدیکتر شوم.او را میبینم که به سمت من می دود.
-«چی شده؟»
نفس نفس زنان جواب می دهد:«یه... یه چیزی پیدا کردیم.ممکنه که مال سیروان باشه...بیا شناساییش کن.»
دهانم خشک شده و سرم گیج می رود.سیروان.یعنی ممکن است که پیدا کردنش نزدیک شده باشیم..؟
جلوتر می روم.اعضای گروه جستجو همگی به دور چیزی حلقه زده اند.کوله پشتی سیروان را از زمین بلند می کنم و با خوشحال می گویم:«این...این مال اونه!!!من مطمئنم..این یعنی که اون همین اطرافه!شاید...شاید توی پناهگاه باشه!!ما به پیدا کردنش نزدیک شدیم مگه نه؟ آرتین خان شما بهم بگو،سیروان من باید همینجا باشه؟»
آرتین، ،به همراه بقیه تنها سکوت می کنند و به چند قدم دورتر از من خیره می شوند.مسیر نگاهشان را دنبال می کنم.توده ای ای سیاه که مانند انبوهی از لباس های کهنه است آن جا روی زمین است.نزدیک تر می شوم.توده کم کم شکلی به خودش می گیرد.
نه.
-«نه امکان ندارد که این...»
همه افراد حاضر همچنان به سکوت خود ادامه می دهند،و من نمی توانم نگاهم را از آن جسم بی حرکت روی زمین بگیرم.به زانو می افتم.صورت جنازه مشخص نیست،دستانم لرزان لرزان جلو می رود و جسد را می چرخاند.همانطور که منتظرم چهره جسد مشخص شود،متوجه می شوم که مغزم بالاخره یخ بسته.هیچ فکری در سرم نمی چرخد،تنها امیدی کمرنگ که این بدن،بدن محافظ من نباشد.بدن تنها کسی که در دنیا دارم نباشد.آن هم این چنین نزدیک پناهگاه...
آرتین با بغضی در صدایش دستش را روی شانه ام می گذارد و می گوید:«متاسفم.»هق هق صدایش را در هم می شکند.«به نظر میرسه در جستجوی پناهگاه بود تا جونشو نجات بده...ولی انگار..انگار سرما امونش نداده!»
می خواهد چیز دیگری هم بگوید ولی گریه این توان را به او نمی دهد.من هم دیگر به او گوش نمی دهم،همچنان خیره به جنازه در آغوشم هستم..
همیشه از من محافظت میکردی،ولی نتوانستی از خودت محافظت کنی!!شاید هم اگر کمتر به فکر من بودی...برادرم،محافظ ابدی من!!!چطور میتوانستی فردی به خودخواهی من را دوست داشته باشی؟چطور شد که من،من بی لیاقت برای تو مهم بودم؟خیلی دوست دارم بدانم که دنیای بدون من چگونه می شد؟بی شک دنیایی بس شاد تر،بس زیباتر بود...
سیروان قد بلندی داشت،و پوستی گندمگون.چشمان مشکی او همیشه از شور و نشاط می درخشیدند،و انحنای ابرو هایش همیشه چهره اش را پر از شیطنت نشان میداد.تمام مردم دهکده به او اعتماد داشتند و هیچکس هیچوقت از او ناامید نمی شد.دستانش قوی بود و من احساس امنیتی که در حضور او داشتم را در هیچ جای دیگر حس نمی کردم.
و اکنون،همانطور که به چشمان بی روح این جسد روبه رویم نگاه می کردم،تنها با خودم فکر می کردم که این نمی تواند سیروان باشد.پوست او هیچگاه این چنین کبود نبود...لب هایش هیچوقت این چنین سفید و رنگ پریده نبود و چشمانش.
هیچوقت امکان نداشت چشمانش چیزی جز روح زندگی را منعکس کنند.....حتی در بدترین دوران زندگیش.
لب هایش هیچ وقت این چنین حالت مغموم به خود نمی گرفت،هیچ وقت!
او نمرده،نمی تواند مرده باشد.
ولی با این همه،خال کنار گردنش،موهای شلخته اش،حس حضورش حقیقتی را بر سرم می کوبد که دردناک تر از آن چیزی را نمی شناختم...صورت یخ بسته اش را لمس کردم.یکبار دیگر چشمانت را باز کن محافظ من،به من بگو که امنیتم همچنان دردست های توست،شاید مثل همیشه بتوانم غمم را با تو قسمت کنم...
حس غریب لمس مرگ به من می گوید که اینبار غمم را به تنهایی تحمل خواهم کرد،که اینبار غم من خود تویی.
آه که مرگ چه شیرین می نماید اکنون...جرعه ای از مرگ می خواهم،جرعه ای که بتوانم خود را با آن مست کنم.با لذت می نوشمش.


حریر حیدری

پایان
سیروان:نام یک رود در کردستان
سروه:نسیم
آرتین:حرارت آتش،گرمای آتش


   
andromeda, bahani, carlian20112 and 6 people reacted
نقل‌قول
ida7lee2
(@ida7lee2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 587
 

زیبا و پر احساس بود حریر جان :ea8e50cf4bbee9a1913
اشکالات ویرایشی زیاد داشت ولی فقط چند تاشو رسیدم بنویسم :1:

یه جورایی ایده ش تکراری بود.
تا گفتی جادو نداره یاد دایورجنت افتادم و یا این که منبع جادوشون از خورشیده؛ گرچه بیشتر فانتزی ها بر مبنای افسانه ها نوشته میشن و افسانه ها نسبتاً شبیه همن پس مسئله ای نیست :1:
قلمتو دوست دارم
:shy:فقط یکم روی ویرایش کار کن (کار سختی نیست، کتاب نویسنده های بزرگ یا حتی کتاب علمی هم که میخونی به نثرش خیلی دقت کن) نمیدونم شاید به خاطر حساس بودنه که اشکالا تو چشمم میزدن. شاید برای یکی دیگه مهم نباشه
اولاش فکر میکردم طرق معشوقشه بعد دیدم نه سر کارم... :be7: ولی خب به نظرم عشق میان اعضای خانواده یه جورایی قشنگ تره... مثل انیمیشن BRAVE یا FROZEN. نمیدونم، شایدم این نظرم نیست! شایدم چون تو بیشتر داستانام رو این عشق مانور میدم اینجوری فکر میکنم! چه میدونم درگیری دارم :دی :onion048:
حس میکنم اون اولا که درمورد برف حرف میزنی خوب نیست! اول داستان با توصیف فضا حس خوبی به آدم میدی ولی بعد کم کم که میری جلو خواننده میبینه خبری از اون حس خوب نیست. پس به نظرم فقط یه کوچولو حس اولش بیشتر شه بهتره. بعد این که کلمه هایی که به کار بردی بعضیاشون یه جورین "نظم، مورد تحسین" و این که بند اول به دلم نمیشینه، انگار اجزای جملات خوب کنار هم ننشستن! احساس از هم گسستگی میکردم. به نظرم بعد از "برف" اولی یکم جمله بیار. چون جمله ی دوم یه جوریه که انگار قبلش توصیفات دیگه ای هم بوده.

تا حالا کسیو دیدی که تو اسمش شیرجه بزنه؟ یا کسی که تو اسمش راه بره و نفس بکشه؟!

انبوه اندوه من همچون دیوی که آدمی را می درد،در حال دریدن ذهن من است...

این جمله تو ذوقم زد. نمیدونم به خاطر "است" یا "ذهن من". ولی فکر کنم "ذهنم" باشه بهتره.
اولای داستان زمان گذشته است، بعد یکم حال میشه و دوباره گذشته.... این باعث گیجی خواننده میشه.

منی که منی که هیچگاه در زندگیم شاد نبودم

باید بین 2تا "منی که" کاما بذاری

سیروان مرا برایش قربانی کنم؟

"سیروانم را" باشه بهتره
یه اشکالی خیلی تکرار شده بود. مثلا "زندگیم" باید بنویسی "زندگی ام"

آه که مرگ چه شیرین می نماید اکنون...جرعه ای از مرگ می خواهم،جرعه ای که بتوانم خود را با آن مست کنم.با لذت می نوشمش.

جمله ی باحالیه!
همین الان یه جمله ای از یه شاعر اومد تو ذهنم "یه جان تو بانو، نخورده مست بیهوشم"
آقا حس میکنم اون "آه" مناسب نیست. یه جورایی تکراری شده انگار. نمیدونم، خوشم نمیاد (من داستان Lady Rain رو هم ویرایش میکردم میگفتم از این خوشم نمیاد از اون خوشم میاد این یه جوریه..... کلا با حس من پیش میرفتیم :دی) :f6eb47d3:

پ ن : اینا فقط احساساتم نسبت به نوشته بود. اگه با حس یا عقلت جور نیستن ولشون کن :1:


   
andromeda, vania, ehsanihani302 and 2 people reacted
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 471
شروع کننده موضوع  

Ida Lee;20406:
زیبا و پر احساس بود حریر جان :ea8e50cf4bbee9a1913
اشکالات ویرایشی زیاد داشت ولی فقط چند تاشو رسیدم بنویسم :1:

یه جورایی ایده ش تکراری بود.
تا گفتی جادو نداره یاد دایورجنت افتادم و یا این که منبع جادوشون از خورشیده؛ گرچه بیشتر فانتزی ها بر مبنای افسانه ها نوشته میشن و افسانه ها نسبتاً شبیه همن پس مسئله ای نیست :1:
قلمتو دوست دارم
:shy:فقط یکم روی ویرایش کار کن (کار سختی نیست، کتاب نویسنده های بزرگ یا حتی کتاب علمی هم که میخونی به نثرش خیلی دقت کن) نمیدونم شاید به خاطر حساس بودنه که اشکالا تو چشمم میزدن. شاید برای یکی دیگه مهم نباشه
اولاش فکر میکردم طرق معشوقشه بعد دیدم نه سر کارم... :be7: ولی خب به نظرم عشق میان اعضای خانواده یه جورایی قشنگ تره... مثل انیمیشن BRAVE یا FROZEN. نمیدونم، شایدم این نظرم نیست! شایدم چون تو بیشتر داستانام رو این عشق مانور میدم اینجوری فکر میکنم! چه میدونم درگیری دارم :دی :onion048:
حس میکنم اون اولا که درمورد برف حرف میزنی خوب نیست! اول داستان با توصیف فضا حس خوبی به آدم میدی ولی بعد کم کم که میری جلو خواننده میبینه خبری از اون حس خوب نیست. پس به نظرم فقط یه کوچولو حس اولش بیشتر شه بهتره. بعد این که کلمه هایی که به کار بردی بعضیاشون یه جورین "نظم، مورد تحسین" و این که بند اول به دلم نمیشینه، انگار اجزای جملات خوب کنار هم ننشستن! احساس از هم گسستگی میکردم. به نظرم بعد از "برف" اولی یکم جمله بیار. چون جمله ی دوم یه جوریه که انگار قبلش توصیفات دیگه ای هم بوده.

تا حالا کسیو دیدی که تو اسمش شیرجه بزنه؟ یا کسی که تو اسمش راه بره و نفس بکشه؟!

این جمله تو ذوقم زد. نمیدونم به خاطر "است" یا "ذهن من". ولی فکر کنم "ذهنم" باشه بهتره.
اولای داستان زمان گذشته است، بعد یکم حال میشه و دوباره گذشته.... این باعث گیجی خواننده میشه.


باید بین 2تا "منی که" کاما بذاری


"سیروانم را" باشه بهتره
یه اشکالی خیلی تکرار شده بود. مثلا "زندگیم" باید بنویسی "زندگی ام"

جمله ی باحالیه!
همین الان یه جمله ای از یه شاعر اومد تو ذهنم "یه جان تو بانو، نخورده مست بیهوشم"
آقا حس میکنم اون "آه" مناسب نیست. یه جورایی تکراری شده انگار. نمیدونم، خوشم نمیاد (من داستان Lady Rain رو هم ویرایش میکردم میگفتم از این خوشم نمیاد از اون خوشم میاد این یه جوریه..... کلا با حس من پیش میرفتیم :دی) :f6eb47d3:

پ ن : اینا فقط احساساتم نسبت به نوشته بود. اگه با حس یا عقلت جور نیستن ولشون کن :1:

دستت درد نکنه بابت نقد جامع و عالیت...
درسته ایراداتش زیاد بود و با تشکر از تو از این به بعد حواسم هست تکرار نکنم.
الان که نگاه می کنم، حتی با وجود مدت کمی که از نوشتنش می گذره( چند ماه) متوجه اشکالاتش میشم. کمی تجربم بیشتر شده شاید!


   
andromeda, vania, ehsanihani302 and 2 people reacted
پاسخنقل‌قول
ida7lee2
(@ida7lee2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 587
 

Harir-Silk;20409:
دستت درد نکنه بابت نقد جامع و عالیت... درسته ایراداتش زیاد بود و با تشکر از تو از این به بعد حواسم هست تکرار نکنم. الان که نگاه می کنم، حتی با وجود مدت کمی که از نوشتنش می گذره( چند ماه) متوجه اشکالاتش میشم. کمی تجربم بیشتر شده شاید!

کاری نکردم عزیزم. این وظیفه ی ماست که در جهت بهتر شدن، به همدیگه کمک کنیم 🙂
من هر نوشته مو نزدیک 30-40 بار با فاصله های زمانی میخونم! شاید باورت نشه ولی یه رمان 400 صفحه ای 3 سال پیش نوشتم، نزدیک 30 بار خوندمش تا حالا! تازه قراره تابستون بازنویسیش کنم :دی
این کار واقعا موثره به نظرم. چون ذهن آدما ثانیه به ثانیه آپدیت و بالغ تر میشه و ممکنه چیزی که دیروز توی نوشته ت ندیدی رو امروز ببینی!


   
andromeda, vania, ehsanihani302 and 2 people reacted
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1002
 

خب اول بگم که از اولین قوانین نویسندگی که چند نفر به من گوشزد کردند این هست که "تعریف نکن! نشان بده!" وقتی داستان رو به گذشته می بری نمیذاری گذشته رو به درستی ببینیم. ما حال رو میبینیم.
دومین مشکل عمده هم فضا سازی ضعیف بود، موقع خوندن داستان اصلا محیط حس نمیشد، کجا اون جنازه پیدا شد و مسیر چجوری بود. من فقط یه لحظه یه کوهستان برفی به ذهنم رسید.
سوم هم این که بحث جادو رو آوردی و گفتی به اون شکل در سرما مرد. یکم مفهوم اشتباهی داشت به نظرم. برادرش رو یه فرد جادوگر قدرتمند خطاب کردی ولی از سرما مرد. کاش چیز دیگه میگفتی.
بعد از اون بگم که متن کشش کافی نداشت. توضیح چیزای اضافه ای داشت که حوصله رو سر میبرد بعضی جاها.
در انتها درمورد تشبیهات ضعیف باید بگم 🙁 زیاد لذت نبردم وقتی این تشبیهات رو دیدم. میشد بهتر کار کرد.
انتظار بیشتری میرفت ازین داستان :03:

موفق باشی :53:
توی داستانای بعدیت بیشتر وقت بزار


+

همین الان یه جمله ای از یه شاعر اومد تو ذهنم "یه جان تو بانو، نخورده مست بیهوشم"

:دی احسنت


   
andromeda, ابریشم, vania and 2 people reacted
پاسخنقل‌قول
ida7lee2
(@ida7lee2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 587
 

@Hermit
یه اشکال توی داستان حس میکردم که نمیدونستم چیه! با خوندن نظرت فهمیدم؛ "فضاسازی کم" حس سرما و سختی راه زیاد حس نمیشه و با این که شخصیت از رابطه ی قویش با برادرش میگه، ولی از میان واژه ها نمیشه حسش کرد...

این کاملشه « به جان تو بـانو، نخورده مـست بیـهوشم. تو فکر کن درد، تـکیلـاست که می نوشم. »


   
andromeda, ابریشم, vania and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1002
 

Ida Lee;20430:
@Hermit
یه اشکال توی داستان حس میکردم که نمیدونستم چیه! با خوندن نظرت فهمیدم؛ "فضاسازی کم" حس سرما و سختی راه زیاد حس نمیشه و با این که شخصیت از رابطه ی قویش با برادرش میگه، ولی از میان واژه ها نمیشه حسش کرد...

دقیقا منم به همین اشاره داشتم که در فضا سازی ضعف داره این اثر
شروعش یکم توصیف داشته از سرما و ... ولی ادامش نداده، وارد گذشته شده و کلا محیط رو از یاد برده
و وقتی در انتها برمیگردیم به حال که برادرشو میبینه
به خواننده حس گنگی و گیجی دست میده که اینجا کجاست دقیقا، یه فضای شفاف دیده نمیشه

این کاملشه « به جان تو بـانو، نخورده مـست بیـهوشم. تو فکر کن درد، تـکیلـاست که می نوشم. »

میدونم شعرشو خوندم و گوش کردم :دی احسنت بر مرور خاطرات :دی


   
andromeda, ابریشم, vania and 2 people reacted
پاسخنقل‌قول
ida7lee2
(@ida7lee2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 587
 

Hermit;20436:
میدونم شعرشو خوندم و گوش کردم :دی احسنت بر مرور خاطرات :دی

طرفدارشی آیا؟ :دی


   
andromeda, ابریشم, vania and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1002
 

Ida Lee;20437:
طرفدارشی آیا؟ :دی


بعضی آهنگاشو دوست دارم :دی


   
پاسخنقل‌قول
ida7lee2
(@ida7lee2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 587
 

Hermit;20439:

بعضی آهنگاشو دوست دارم :دی

با عرض پوزش به حریر عزیز :دی

من خودشم دوست دارم :دی


   
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1002
 

Ida Lee;20440:
با عرض پوزش به حریر عزیز :دی

من خودشم دوست دارم :دی

حریر هم خودیه غم نخور :24:

خودش هم خوبه :دی ولی آهنگاش خوب ترن :دی


   
andromeda, ehsanihani302, ida7lee2 and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
لینک دانلود
(@linkdownload)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 952
 

داستان قشنگی بود و واقعا،واقعااحساسات رو خوب منتقل میکرد.
همچنین موضوع خیلی خوب، بومی نویسی عالی و فضا سازی خوبی داشت.
من ایراد خاصی ندیدم.
ولی توصیفات فضا جا داشتند.


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: