فایل pdf داستان..... دانلود
پ ن: توضیحی راجع به مطالب ستاره دار آخر داستان آورده شده. و یه توصیه، اگه پاورقی ها رو پیش از داستان بخونید بهتره
شرشر باران یک لحظه هم قطع نمی شد... ابرها پهنهی آسمان را گرفته بودند و دشت در تاریکی و سکون غرق بود. تنها جنب و جوش، در سیاه چادر کوچکی بود که در میانه ی دشت برپا بود. مردی میانسال و پسر جوانش در حال خم کردن تیرک های چادر بودند* تا درون خانه کمتر خیس شود. بانوی خانه نیز مشغول پوشاندن وسایل خانه بود.
صدای دو مرد میان آوای باران و آذرخش گم می شد... زن زیر لب یِرسوب* را می ستایید و از او می خواست که باران را تمام کند؛ ولی گویا یرسوب خیال یاری نداشت...
در میانه ی چادر، کنار تیرک عمودی، بستری روی چندین سنگ قرار داشت و پیرزنی ریزجثه روی آن دراز کشیده بود. روزگار آنقدر بر صورتش چین انداخته بود که نشانی از زیبایی دوران جوانی اش در آن دیده نمی شد. دندانی در دهانش نبود و تنش به قدری لاغر و رنجور بود که توانایی کوچک ترین حرکت و صحبتی را نداشت... در کنار او، پسر بچه ای 5 ساله به پهلو دراز کشیده و با دستان کوچکش، دست نحیف و پینه بسته ی مادربزرگش را گرفته بود.
در آن رگبار قطرات آب، تنها دایسوی کوچک بود که صدای نفس های ضعیف و کشدار مادربزرگش را می شنید...
مرد همچنان که تیرکی را کج می کرد، در دلش به زمین و زمان بد می گفت؛ حالِ مادرش در عرض دو ماه چنان بد شده بود که هفته ی پیش نتوانستند او را برای کوچ تابستانه حرکت دهند، پس گوسفندان شان را به قبیله سپردند و خودشان ماندند. دو روز بعد حالِ پیرزن کمی بهتر شد، اما بارانی گرفت که تا همین امروز ظهر ادامه داشت.
پس از بند آمدن باران، تیرک ها را صاف کردند و زن به هر زحمتی بود اجاق را روشن کرد و نان پخت؛ ولی چند ساعت بعد، باران دوباره باریدن گرفت و خانواده دوباره ناچار شدند تیرک ها را کج کنند.
باران همچنان باشدت می بارید و همه جا را گِل کرده بود؛ زن با دیدن گِلی که در خانه جاری شده بود، یرسوب را رها کرد و او هم به زمین و زمان بد گفت؛ تمام زندگی اش در این چند روز گِلی شده بود.
دایسو همچنان دست آنا را گرفته بود. طی چند روز گذشته، حال مادربزرگش بسیار بد شده بود و او زیر لب از اومای* خواهش می کرد از نورهای طلایی اش به آنایش بدهد...
صدای آهسته ای شنید، چشمانش را باز کرد و با ذوق گفت: آنا. »
پاسخی نشنید. غمگین شد و لبانش را جمع کرد. ولی امیدش را از دست نداد و دوباره صدا زد. آنا حتی تکان هم نخورد. چشمان درشتش خیس شدند و بلند گفت: آنا. آنا. »
مرد هول شد، تیرک از دستش رها شد و سمت راست چادر به زمین نشست. خواست به سمت مادرش برود ولی زمین خورد. چهاردست و پا خودش را به مادرش رساند و در میان هقهق و آنا آنا گفتن های دایسو، او را صدا زد... زن دایسو را در آغوش گرفت و تلاش کرد آرامَش کند. پسر بزرگ شان با دیدن چشمان بسته ی مادربزرگش زانو زد و آرام گریست...
دشت همچنان در باران غرق بود... در میان شرشر باران و زوزه ای که پژواک شد، آنا طنین می انداخت...
یرسوب به لبخند روی لبان پیرزن نگاه می کرد؛ شوهرش در همین یورت و همین چادر مُرد...
باران آرام گرفت... ابرها کنار رفتند و ماه دستان خود را بر زمین کشید... دل کوه آب شد و چشمه ها جاری گشت... گلبرگ ها گریستند... باد درختان را به نجوایی آسمانی واداشت... و در آخِر، اومای بود که سرش را پایین انداخت و آرام از چادر بیرون رفت...
***
Ida Leeآیدا ب.
20 شهریور 1394 ... 12 Sep 2015
... 22:47 ...
* معمولاً سیاهچادر را به صورت مستطیل برپا میکنند اما هنگام باران، تیرکها را کج میکنند و یک یا چند تیرک را به صورت عمودی در وسط چادر میگذارند تا حالت مخروطی گرفته و درون خانه کمتر خیس شود.
* یرسوب: براي ترکان باستان دو معني داشته است؛ ربالنوع بزرگ و جهانِ دیدنی (زمین-خاک). ترکها ربالنوع يرسوب را بهصورت زنی بسيار زيبا تصور ميکردند. او سرزمين مادري را با آب و خاک آن اداره ميکند. بهجز انسان، همهی طبيعت و موجودات زندهاي که در زمين و آب زندگي ميکنند، توسط او اداره ميشوند. او را پس از تانگري (خدای بزرگ و نیروی برتر هستی) دومین قدرت ميشناختند.
* اومای: همسر تانگری که به مردم نیرویی خدایي ميدهد. او در ناحیه بهشتی زندگی میکند و نورهایي از خود متصاعد ميکند که در انسان نفوذ کرده و بهصورت جرقههایي گرم، تا زمان مرگ، در بدنش ميمانَد. ولي این نیرو، روح نيست؛ بلکه نيرويی خدایيست که انسان را به ناحيه بهشتي وصل ميکند و از سوي تانگري جهت خوشبختی او فرستاده شدهاست. اگر جرقه نابود شود، انسان هم نابود شده و ميمیرد... پس از فروپاشی امپراطوری ترکان، اوماي فقط به صورت محافظ مادران حامله و بچههاي کوچک در برابر ارواح زميني بد، شناخته ميشد. او دوست بچههاست، با آنها بازی میکند و میخنداندشان، و وقتی میرود بچه گریه میکند.
خیلی متن زیبایی بود ولی بیش از اونکه یه داستان کوتاه باشه به نظرم یه متن قشنگ بود که هدف خاصی رو هم نمی رسوند و شخصیت پردازی هم نداشت اصلن.
با این حال مثل همه ی متن های دیگه ت که روحیه ی عشایری توش موج می زنه اینم همین بود من پیشنهاد می کنم شروع کنی متن های اینطوریت رو کالکت کردن و ایشالاه چاپ کردن که همه استفاده کنن. خیلی با احساس بود و آخرش تقریبن از مرگ آنا بغضم گرفته بود. اون حال و هوای ابری و بارونی خیلی توصیف قشنگی داشت به طوری که واقعن حس می کردم تو سرما و بارون و گل و شل گیر افتادم و این آرامش توی چادر و در نهایت بعد از رفتن آنا آفتابی شدن. خیلی لطیف بود. خیلی با احساس بود. واقعن لذت بردم
مرسی :11:
خیلی متن زیبایی بود ولی بیش از اونکه یه داستان کوتاه باشه به نظرم یه متن قشنگ بود که هدف خاصی رو هم نمی رسوند و شخصیت پردازی هم نداشت اصلن.
با این حال مثل همه ی متن های دیگه ت که روحیه ی عشایری توش موج می زنه اینم همین بود من پیشنهاد می کنم شروع کنی متن های اینطوریت رو کالکت کردن و ایشالاه چاپ کردن که همه استفاده کنن. خیلی با احساس بود و آخرش تقریبن از مرگ آنا بغضم گرفته بود. اون حال و هوای ابری و بارونی خیلی توصیف قشنگی داشت به طوری که واقعن حس می کردم تو سرما و بارون و گل و شل گیر افتادم و این آرامش توی چادر و در نهایت بعد از رفتن آنا آفتابی شدن. خیلی لطیف بود. خیلی با احساس بود. واقعن لذت بردم
مرسی :11:
سپاس از این که خوندی و دیدگاهتو گفتی :1:
برای کالکت کردن فعلا زوده :دی
قبول دارم که شخصیت پردازی و هدف خاصی نداشت؛ بلکه فقط یک احساس رو نشون میداد. (نکته ی آخر داستان رو گرفتی؟ :دی)
خوشحالم که داستان رو حس کردی.
سپاس از تو.
یک توصیف زیبا
فقط همین رو دارم که بگم
ولی با یکم شخصیت پردازی داستانت می تونست عالی بشه
من داستان های غمگین رو دوست دارم از اونای که اشکت رو در میاره
یک توصیف زیبا
فقط همین رو دارم که بگم
ولی با یکم شخصیت پردازی داستانت می تونست عالی بشه
من داستان های غمگین رو دوست دارم از اونای که اشکت رو در میاره
سپاس از این که خوندی و دیدگاهتو گفتی :1:
قبول دارم :1:
یعنی اشکت دراومد آیا؟ :دی یا اگه شخصیت پردازی داشت اشکت درمی اومد؟
خیلی کلمات جدید بکار میبری، انگار میخوای آموزش زبان بدی 🙁
داستان کوتاه هم نمیشد بهش گفت
اما از نظر متنی بیان خوبی داشت. جالب بود
گیومه رو چرا اینطور استفاده میکنی؟ غلطه تا جایی که میدونم.
ممنون ازین که نوشتین 🙂
امیدوارم تو سال جدید بیشتر بنویسین :دی
خیلی کلمات جدید بکار میبری، انگار میخوای آموزش زبان بدی 🙁
داستان کوتاه هم نمیشد بهش گفت
اما از نظر متنی بیان خوبی داشت. جالب بود
گیومه رو چرا اینطور استفاده میکنی؟ غلطه تا جایی که میدونم.
ممنون ازین که نوشتین 🙂
امیدوارم تو سال جدید بیشتر بنویسین :دی
سپاس از این که خوندی و دیدگاهتو گفتی
چه کنم که این راهو انتخاب کردم و جو داستان برای 90 درصد خواننده ها ناآشناست! فقط برای راحتی خواننده معنی واژه ها رو پانویس میکنم وگرنه خیلیا هستن اصلا پانویس نمیکنن!
بله، قبلا هم گفتی :دی اینو چند ماه پیش نوشتم و وقت ویرایش ندارم ولی تو نوشته های بعدی و ویرایش های بعدی رعایت میکنم :23:
سپاس از شما که خوندی :1:
امیدوارم. نقشه که زیاد دارم، ببینیم زندگی چی میشه :3: شما هم خواننده های بیچاره رو تو خماری نذار :15:
سپاس از این که خوندی و دیدگاهتو گفتی :1:
برای کالکت کردن فعلا زوده :دی
قبول دارم که شخصیت پردازی و هدف خاصی نداشت؛ بلکه فقط یک احساس رو نشون میداد. (نکته ی آخر داستان رو گرفتی؟ :دی)
خوشحالم که داستان رو حس کردی.
سپاس از تو.
عزیزم گفتم جمع آوری کردن! برای جمع آوری کردن که دیر و زود نداره! اگه از همین حالا همه ی فایلهات رو جمع آوری کنی و یه گوشه داشته باشی در آینده ی نزدیک که انشالاه به یاری حق خواستی چاپشون کنی مشکلی نخواهی داشت
سال نوت هم مبارک :8:
متن خیلی قشنگی بود
بیشتر از حس باران خیلی خوشم اومد
اون حس آمیزیشم فوقالعاده بود
فقط نکته اینه که این حجم زیاد از الفاظ ترکی برای من یخلی سخته
نظر بقیه رو نمیدونم، ولی در موارد توصیفی کمتر بشن حداقل برای من بهتره
@almatra
سپاس از این که خوندید و نظر دادید :53:
حس آمیزی؟ دقیقا کجا منظورتونه؟
واقعاً نمیدونم چیکارش کنم! :دی برای همین اول داستانام میگم پانویسا اول خونده بشن، که یکم تو ذهن خواننده جا بیفتن.
@wizard girl
سپاس از این که خوندی و نظر گذاشتی زهرا جان :8:
خوشحالم که خوشت اومد :53:
پیروز باشی