Header Background day #27
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

داستان کوتاه: لاقیس

8 ارسال‌
6 کاربران
18 Reactions
4,989 نمایش‌
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  

من و برادرم و مادرم در یک باغ ویلایی بزرگ در روستای دره مرگ زندگی می کردم . پدرم رادر کودکی از دست داده بودیم.
هر وقت از او می پرسیدم مادرم با لحنی ترسناک می گفت :
گرگ ها او را کشته اند !
مادرم زن عجیبی بود ، موهای بلند سفیدش همیشه به زمین میرسید قدش کوتاه بود و صورتی سبزه با چشمان مشکی و زیبا داشت .
او همیشه در مورد سایه هایی که در باغ دیده می شدند صحبت می کرد و به من و برادر اخطار می داد و می گفت :
نباید شب ها از خانه خارج شوید !!
من که اعتقادی به این چیز ها نداشتم اصلا قبول نمی کردم و با خودم می گفتم او دیوانه شده است !
او کار های عجیبی می کرد یک اتاق داشت که بعضی مواقع در آن جا بلند با خودش صحبت می کرد !!
یک دیگ بزرگ در آن اتاق پنهان کرده بود و همیشه در اتاق را می بست آن دیگ را من فقط یک بار دیدم زمانی که داشت در را می بست یواشکی درون اتاق را نگاه کردم و آن دیگ را در آن جا دیدم !
برادرم که خیلی شیطان بود همیشه دلش می خواست وارد ان اتاق شود ولی چون کوچک بود همیشه به در بسته می خورد !
یک روز همین طور من و مادرم و برادرم که در حال غذا خوردن بودیم به یک باره در خانه و پنجره باز شد ، بیرون از خانه هوا آفتابی بود و هیچ بادی نمی وزید تعجب کردم !
مادرم از جایش بلند شد و عصایش را برداشت و به طرف در گرفت و گفت : بچه ها سریع از اینجا بروید ، زود باشید !
من با تعجب در خانه را نگاه میکردم هیچ چیزی در آن جا نبود ، دست برادرم را گرفتم و از سریع به یکی از اتاق خواب ها رفتم و در را بستم .
خانه سه اتاق خواب داشت یک آشپزخانه و یک دستشویی و حمام . خانه ای چوبی بزرگ بود که باغ قرار داشت !
صدای مادرم را می شنیدم که داشت باخودش صحبت می کرد ! او می گفت : در خانه من چه می کنی ! ای خبیث !! چرا وارد اینجا شده ای زودتر از اینجا برو !
به یک باره صدای کلفتی بلند شد و او گفت : لاقیس دختر تاریکی ! باید زود فرزندانم را بدهی !!
من شکه شدم و پشت در روی زمین نشستم برادرم به من گفت :
چی شده داداشی ؟؟
گفتم : هیچی برو روی تخت بشین و هیچ حرفی نزن !
قلبم داشت از جا در می آمد به زور خودم را بلند کردم و در اتاق را باز کردم شکه شدم یک مرد با لباسی مشکی موهایی قرمز و پوستی سبز رنگ با چشمانی مانند آتش داشت مادرم را نگاه می کرد تا صدای در را شنید برگشت و به من که جلو در اتاق ایستاده بودم نگاه کرد . لبخندی زد دندانهای تیز و قهوه ای و کرم زده اش کاملا دیده می شد .
مادرم فریاد زد برگرد به اتاق !!
صدای به هم ریختن میز و شکستن شیشه های پنجره های خانه شد از اتاق خارج شدم برادرم نیز آمد و کنارم ایستاد او شکه شده بود و مادرم را نگاه می کرد .
مادرم داشت با عصایش با آن مرد سیاه پوش می جنگید ! در بین جنگیدن تمام وسایل خانه مثل میز . صندلی ها و وسایل تیزی که در اشپزخانه بود توسط مادرم به آسمان بلند شد و به طرف مرد پرت شد . مرد به یک باره غیب شد و پشت سر من و برادرم ظاهر شد و دستش را در قلب برادرم فرو کرد و از آن طرف قلبش بیرون آورد و دوباره دستش را به بیرون کشید و گفت :
این از جنس ما نیست این فرزند انسان هاست !
به یک باره تمام دهان برادرم خونی شد چشم هایش از حدقه بیرون زد و روی زمین افتاد تمام کف اتاق خونی شده بود .
شکه شده بودم چشم هایم از حدقه بیرون زد نمی دانستم چیکار کنم .
مادرم فریاد زد و نیز غیب شد و جلو من ظاهر شد و من را به آن طرف پرت کرد و دوباره مشغول جنگیدن با آن مرد سیاه شد .
اطراف مرد سیاه هاله ای از آتش نمایان بود . پشت یک میز خودم را غایب کردم و یواشکی جنگ آن ها را نگاه می کردم کل خانه به هم ریخته بود.
مرد دستش را مشت کرد و به طرف مادرم پرت کرد دستش مثل یک سایه دراز شد و به صورت مادرم خورد ، مادرم روی زمین افتاد و صورتش خونی شد اما خونش قرمز نبود مشکی بود !
او بلند شد چشمانش آبی رنگ شد و مو هایش به طرف آسمان سیخ شده بود و هاله ای آبی رنگ اطرافش بود که می درخشید .
او غیب شد و پشت سر مرد سیاه ظاهر شد و عصایش را در شکم مرد سیاه فرو کرد . خون سبز رنگی همه جا را پر کرد .
مرد سیاه گردنش کج شد مادرم عصایش را در آورد و مرد روی زمین افتاد . مادرم هاله اطرافش گم شد و به طرف من آمد که به یک باره دست مرد درون بدن مادرم رفت او روی زمین افتاد از دهانش خون آمد و چشمانش را بست .
مرد سیاه زنده بود !
او با همان لبخند ترسناکش به طرفم آمد وگفت :ترس ، پسرم خوبی؟! من را نمی شناسی ؟!
گفتم : شما ؟!
گفت : من پدرت هستم کابوس وزیر اعظم جهنم !
پایان

این داستان بر اساس دنیای افسانه اولین رانده شده نوشته شده است !


   
crakiogevola2, bahani, ida7lee2 and 7 people reacted
نقل‌قول
danialdehghan2
(@danialdehghan2)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 105
 

جالب بود.
این جمله «من گوشه ی پشت یک میز خودم را غایب کردم» رو به نظرم یه کم تغییرش بدی بهتره


   
Anobis and milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
لینک دانلود
(@linkdownload)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 952
 

ایول
عجب چیزی.
دوستان گذشته از شروع نقد، باید بگم که دنیای افسانه اولین رانده شده، بسیار خوب و خفن هستش، دنیایی پر از شیاطین و فرشتگان که در وع خودش باحال است.
در مورد داستان هم باید بگم که میلاد عزیز خیلی خوب نوشتی ولی خوب دوتا اصلاح کنی میترکونی:
1-اول داستان رو با دیگ و اینا شروع نکن، بگو مثلا ما یه خانواده شاد و اینا بودیم و توی جنگل و این چیزا. بعد داستان رو بگو.
2-داستانت مشکل توصیفی نداشت ولی خوب مثلا میگفتی خانه کلبه است یا چیز دیگر باحال تر میشد.
در کل داستان خیلی خوبی بود و اکشن روانی داشت.
به امید روز های بهتر(شعار همیشگی من، به کل حرف ها و نقد هایی که بهت کردم خواستی عمل کن، خواستی نکن)


   
AmbrellA, Anobis and milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
Aragon
(@p_sh)
Reputable Member
عضو شده: 2 سال قبل
ارسال‌: 187
 

سلام
داستان جالبی بود
ولی به نظرت بهتر نیست به جای استفاده از کلمه غایب، از کلمه پنهان استفاده میکردی یا هر کلمه ی دیگری که خودت صلاح میدونی (مثلاً من گوشه ی پشت یک میز خودم را پنهان کردم) ؟؟؟
در ضمن جمله به کار رفته یک مقداری مشکل دارد
به نظرت اگر و را قبل از جمله برداری و به جای آن کاما بگذاری و همچنین من را نیز حذف کنی و از گوشه و پشت یکی را حذف کنی بهتر نمیشود؟؟؟؟
ممنون


   
Anobis and milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  

AmbrellA;19194:
به نظرم داستان بسیار جالب و خوبی بود و جا داره به صورت بلند نوشته بشه
نه فقط یه داستان کوتاه
موفق و پاینده باشید

اتفاقا دارم جلد سوم این داستان ( افسانه اولین رانده شده ) رو می نویسم ( دو جلد دیگر در سایت است ) و این همین طوری نوشته شده ...
البته چیز هایی گفته شد که در جلد سه دیده و خوانده نخواهد شد ...
مثل افسانه شومان که اصلا در موردش در جلد یک افسانه اولین رانده شده توضیح ندادم .
یا علی


   
پاسخنقل‌قول
crakiogevola2
(@crakiogevola2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 690
 

چه داستان جالبی.اورین خیلی خوب بود.تو رانده شده کابوس برای من شخصیت جالبی بوده .
اشکالتی که داشتی خیلی پیش ا افتاده بودن و درکل داستان جالبی بود
خوب یکم خلاصه بود.توصیفا خو بود اما میتونستی بیشتر فضا سازی کنی.
علامت تعجب خیلی بیش از حد استفاده میکنی.جاهایی که باید نقطه بزاری علامته تعجبه.
اشکالات فعلی اینجا هم دیده میشه.مثل جمله اول:من و برادرم و مادرم در یک باغ ویلایی بزرگ در روستای دره مرگ زندگی می کردم.

فعل مفرده در صورتی که داری میگی من و برادرم و مادرم.پس فعل باید جمع بشه.
در کل خوب بود.خسته نباشی به شدددت:53:


   
milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  

MIS_REIHANE_;23168:
چه داستان جالبی.اورین خیلی خوب بود.تو رانده شده کابوس برای من شخصیت جالبی بوده .
اشکالتی که داشتی خیلی پیش ا افتاده بودن و درکل داستان جالبی بود
خوب یکم خلاصه بود.توصیفا خو بود اما میتونستی بیشتر فضا سازی کنی.
علامت تعجب خیلی بیش از حد استفاده میکنی.جاهایی که باید نقطه بزاری علامته تعجبه.
اشکالات فعلی اینجا هم دیده میشه.مثل جمله اول:من و برادرم و مادرم در یک باغ ویلایی بزرگ در روستای دره مرگ زندگی می کردم.

فعل مفرده در صورتی که داری میگی من و برادرم و مادرم.پس فعل باید جمع بشه.
در کل خوب بود.خسته نباشی به شدددت:53:

ممنون بابت نقد ولی کیبوردم دکمه ی نمیزنه بعضی مواقع و این اتفاق های ناگوار می افته !


   
پاسخنقل‌قول
Gaprix
(@gaprix77)
Trusted Member
عضو شده: 2 سال قبل
ارسال‌: 43
 

سلام
اول بگم اون دیگه دلیل وجودش مشخص نشد و داستان یکم ناپختگی داره چه از نظر املایی و نوشتاری چه از نظر روایت


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: