همه جا تاریک بود. من تنها قدم می زدم. رد خونی روی زمین بود و هیچ چیز دیگری دیده نمی شد. رد خون تازه بود، عجیب بود و به صورت ناامید کننده ای تمام نشدنی. در ظلمات مطلقی که مرا در آغوش گرفته بود حتی نمی توانستم پای خود را ببینم . تنها رد خون واضح بود . نه براق ،نه شفاف و نه جادویی که فقط واضح بود.من فقط در امتداد رد خون راه میرفتم و باز هم میرفتم. همه جا ساکت بود و صدا بازتابی نداشت. رد خون واضح بود و من می رفتم. تنهایی ، تاریکی و آینده مبهم هیچ کدام ترسی در من ایجاد نکرده بود. و باز هم میرفتم. چند بار وسوسه شدم مسیری غیر از رد خون انتخاب کنم اما چه مسیری؟ تاریکی مطلق؟ و باز هم میرفتم.تجربه ای که قبلا به نام غم می شناختمش برایم بی معنی بود. اصلا قبلا چه بود؟ واقعا در گذشته، گذشته ای هم وجود داشت؟ و من باز می رفتم.
سوال های بی جواب من پایانی نداشت. مفاهیم بی مفهوم بودند. و من باز هم می رفتم .نمیدانستم به کجا . دیگر رد خون وجود نداشت . نمیدانم از کجا رد خون تمام شد شاید هم آن را گم کرده بودم. و من اینبار در تاریکی محض راه می رفتم. چرا نمی ترسیدم؟ این سوال مهمی بود و یادم آمد قبلا خیلی از تاریکی می ترسیدم. و همینطور از همه چیز های که نمیدانستم چه هستند. نه ابتدایی بود و نه اتتهایی. به گمانم فقط خودم بودم . زمان مفهومی نداشت. دیگر یادم نمی آمد که بودم . شمار قدم ها از شمارگان بیشتر شده بود. مدت ها وقت دشتم تا به همه چیز فکر کنم . هر چه بیشتر فکر می کردم هیچ عایدم نمی شد. حتی گیج یا گمراه هم نمی شدم.
مدت ها گذشت و زمانی رسید که دیگر چیزی برای فکر کردن وجود نداشت. دیگر صدای گام هایم هم شنیده نمی شد. و هیچ چیز نبود. و در میان تاریکی که درون و برونم را احاطه کرده بود مبهوت بودم.ناگهان فریاد زدم : خدایا چه کنم ؟ خدا؟
دوست داشتم دوباره به آن فکر کنم.دوست داشتن چه بود؟درونم به غلیان در آمد و نوری دیدم. جاذبه ای در من ایجاد کرد. نمیدانم من به سمت آن میرفتم یا آنکه نور مرا در بر گرفت.اندکی گذشت تا فهمیدم در میان نور بودم و در آن حل شده بودم دیگر جهنمی نبود.
سلام
(تمام مطالب گفته شده در زیر نظر شخصی میباشد و قصد هیچگونه توهین و ایرادگیری الکی به نویسنده نیست و امیدوارم مطالب کمکی به نوشته های بعدیت باشد)
در مورد موضوع نظر خاصی ندارم، به نظر من یک متن متوسط بود.
ولی چند تا مشکل نگارشی وجود داشت. مانند:
تا ریک--فاصله اضافی بین تا و ریک
چند بار به وسوسه شدم--به باید حذف شود
تنهایی، تاریکی و آینده مبهم
دوست داشت چه بود؟--جمله مقداری مشکل دارد که موجب مبهم شدنش میشود.
موفق باشید.
خیلی هم عالی بود. نکاتی که گفیت اصلاح شد. بازم ممنون:41:
هومممم داستان کوتاه حداقل ۳۰۰۰ کلمه نیست؟ ظاهر داستان کوتاهو نداشت. مهم نیست.
بزار بیشتر از نظر ویرایشی غلط بگیرم که سریع بتونی درست کنی. اوایل کلمه ی "بود" رو زیاد تکرار کردی و جلوتر ها کلمه ی "قبلا". میشه عبارات بهتری بجاشون آورد. مخصوصا قبلا رو که جای تو بودم کلا حذف میکردم. بعد علامت های نگارشی باید به جمله ی قبلی متصل باشن.
مفاهیم بی مفهوم، این عبارت خیلی بده. باید متن طوری نوشته بشه که حواس خواننده پرت نشه. این کلمه وسط متن به خاطر شکل ظاهریش حواسو پرت میکنه، همونطور که تکرار ها حواس آدمو پرت میکنن.
غیر از این مشکلات نگارشی.
پرسش ها به نظرم متفاوت بود بهتر میشد متن. بجای این پرسش ها یکم عمیق تر میکردی کار رو شاید تاثیر بهتری داشت. سوال هایی ناخودآگاه به ذهنش میرسید. به کجا میره؟ چرا اینجاست؟ و ...
بعد غیر از اینها، گفتی درونش به غلیان در آمد. احساسات و دوست داشتن منظورت بود؟ چون بد گفته شد. کاش ضمیرشو میاوردی.
درکل امیدواریم در متن های بعدی موفق تر باشی :53:
هیچ مشکلی نداشت، بیان شاعرانه ی مرگ و توحید برای رهایی از بند ضلمت، زیبا تصویر شده بود. امیدوارم بقیه کاراتون بهتر باشه.
اگه بتونم بگم که یک نویسنده ام با جرات میگم که یک نویسنده آماتورم. از این جهت برای رشد کردن به شدت به نظراتتون نیاز دارم مخصوصا اونهایی که جنبه انتقادی داشته باشند. ممنون از نظراتتون.