سلام این داستان رو از روی بیکاری نوشتم و اولین باریه که داستانی رو تو سایت میزارم مطمئنا مشکلات زیادی داره امیدوارم با نظراتتون به بهتر شدن کارم کمک کنید .ممنون:wh1::wh1:
سرد است .در گوشه ای از باغ کنار درخت سرو کهن سالی ایستاده ام باد شاخه هایش را به ارامی تکان میدهد گویی با یکدیگردر حال بازی هستند بازی ای شیرین و لذت بخش .به اسمان زل زده ام دانه های برف ارام و با متانت روی صورتم مینشینند .ذهنم از هر چیزی خالی است .نمی دانم کجایم! حتی یادم نمی اید که هستم!
دلم میخواهد تا ابد همان جا بایستم و به اسمان خیره شوم .نمیخواهم به چیزی جز اسمان نگاه کنم .
با چشم افتادن اهسته دانه ی برفی را دنبال میکنم دلم میخواد لمسش کنم دستم را بالا میاورم تا در کف دستم قرار بگیرد.چشمم به کف دستم میافتد.قرمز است چرا؟........
سرم را پایین میاورم تمام باغ پوشیده از برف است.اما چرا برف ها سرخ اند؟؟؟؟...مگرنه که برف باید سفید باشد؟؟؟....
به اطراف نگاه میکنم افراد بی شماری روی زمین افتاده اند زن و مرد میانسالی رو به رویم روی زمین قرار دارند جای جای بدنشان پر از زخم های ریز و درشت است... از زخم هایشان مایعی قرمز به روی زمین میچکد و برف های سفید اطرا فشان را به رنگ سرخ در میاورد.نمیدانم انها کیستند...اما با دیدنشان بی اختیار اشک از چشمانم جاری میشود گویی انها را از مدت ها قبل میشناختم اما هرچه فکر میکنم چیزی به خاطر نمیاورم میخواهم به طرفشان بروم اما پاهایم مرا یاری نمیکنند.
صدایی از پشت سرم میشنوم برمیگردم! پسر جوان و خوش قیافه ای روبه رویم ایستاده ....جای جای لباس اشرافی اش را لکه هایی سرخ پوشانده به دستش زل میزنم ...در دستش شمشیری ساده اما زیبا قرار دارد.باز هم همان مایع سرخ رنگ از تیغه شمشیرش به روی زمین میچکد به راستی که ان مایع سرخ رنگ چیست؟؟... هرچه هست دوست ندارم دیگر ان رنگ سرخ را ببینم ...جوان در حالی که لبخند شیرین وجذابی بر لب دارد اهسته به طرفم حرکت میکند.
در چهره اش هیچ چیز ناخوشایند و ترسناکی نیست اما چرا وقتی به او نگاه میکنم بند بند وجودم از ترس به لرزه میافتد؟؟؟؟؟
پاهایم بی اراده حرکت میکنند و قدمی به عقب بر میدارم و از پشت روی زمین میافتم...قطرات اشک نا خوداگاه از چشمانم جاری میشود...او کیست....؟؟
سرم تیر میکشد دستانم را روی سرم میگذارم و از درد ناله ای سر میدهم.به یکباره همه چیز را به خاطر می اورم.به بالا نگاه میکنم او درست روبه رویم ایستاده خم میشودو با دستش اشک هایم را پاک میکند.با صدایی که گویی از اعماق چاهی ژرف شنیده می شود ارام و بریده میگویم..
نیک چ چ چرا این کارو کردی؟ چ چ چه طور تونستی با من این کارو بکنی چه طور تونستی پدر و مادرم و بقیه رو بکشی؟
برااای چییی؟
قسمت اخر را با هق هق فریاد میزنم.صدایش رامیشنوم که میگوید:
اوه هیلی این طور نباش هیچ کدوم از اینا تقصیر من نیست.همه اینا تاوان اعتماد بیش از حد تو به منه.
دستش را بالا می اورد و به ارامی لای موهای طلایی و بلندم فرو میکند و مرا به اغوش می کشد بدنم خشک شده و نمیتوانم در برابرش مقاومت کنم به یکباره درد زیادی را حس میکنم که باعث میشود خودم را به سرعت از او جدا کنم .شمشیرش را میبینم که تا دسته در بدم فرو رفته .مایع قرمز گرمی که حالا درک میکنم خون است به ارامی لباس سفیدم را به رنگ سرخ در میاورد.نیک دستش را دوردسته شمشیر حلقه میکندو ان را بدون لحظه ای تردید بیرون میکشد. با این کار خون با شدت از محل زخم جاری میشود .شدت درد انقدر زیاد است که حتی توان ناله را هم از من ربوده. چند بار سرفه میکنم و مقدار زیادی خون بالا میاورم.
احساس میکنم بدنم سنگین شده .دیگر تحمل وزن خودم را ندارم وروی زمین میافتم.بدنم به رعشه افتاده و چشمانم سیاهی میروند.خون برف های سفید اطرافم را به رنگ سرخ دراورده به راستی که از این رنگ متنفرم. به نیک نگاه میکنم که با لبخندی تلخ به من زل زده است نگاهم را از او میگیرم و به اسمان خیره میشوم.
دانه های زیبای برف به ارامی رویم مینشینند سردم است....
در دل دعا میکنم ای کاش هرگز به او اعتماد نمیکردم چرا که او همچون دانه های سفید برف در ظاهر پاک و زیبا اما از درون سرد و بی رحم بود
دیگر نمیتوانم تحمل کنم بدنم خشک شده و اسمان را تار میبینم قطره اشکی از گوشه چشمم رو زمین می افتدو برف را اندکی ذوب میکند گویی برف هم از اندوه موجود دراشکم شرمسار است . لبخند تلخی میزنم و با خود میگویم شاید این طور بهتر باشدو چشمانم برای همیشه بسته می شوند.
خیلی خوب بود، ولی کاش محیط رو برجسته تر میکردی، منظورم اینه که ذهن و تخیل خواننده رو به سمت اون باغی که خودت میخواست میکشوندی و راهنمایی میکردی تا ببینه در کجا قرار داره، کاش کشمکش و تقلای داخل ذهن شخصیت اصلیت رو برای پیدا کردن هویت بیشتر جلوه میداری، و این استفاده از زیبایی مرگ بار برای نمایش اعتماد، فوقالعاده بود. آخرین نکته که به ذهن من میرسه اینه که خوب میشد بیشتر از علائم نگارشی استفاده میکردی.
الان این داستان نصفه بود؟؟؟؟؟؟
خیلی خوب بود، ولی کاش محیط رو برجسته تر میکردی، منظورم اینه که ذهن و تخیل خواننده رو به سمت اون باغی که خودت میخواست میکشوندی و راهنمایی میکردی تا ببینه در کجا قرار داره، کاش کشمکش و تقلای داخل ذهن شخصیت اصلیت رو برای پیدا کردن هویت بیشتر جلوه میداری، و این استفاده از زیبایی مرگ بار برای نمایش اعتماد، فوقالعاده بود. آخرین نکته که به ذهن من میرسه اینه که خوب میشد بیشتر از علائم نگارشی استفاده میکردی.
ممنون از نظرت دوست عزیز سعی میکنم کارای بعدی بیشتر دقت داشته باشم. درمورد علائم نگارشی باید بگم هر کاری کردم دکمه ویرگول کار نکرد نشد ازش استفاده کنم شما ببخشید دیگه.
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
الان این داستان نصفه بود؟؟؟؟؟؟
من کامل نوشته بودم نمیدونم چرا نصفش نیومده بود .درستش کردم ممنون از یاد اوری
داستانو خواندم
فضا سازيت خوب بود،واقعا توانستم محيط را ببينم .
تضاد كامل سفيدي و سرخي هم جالب بود اما اشكالاتي هم داشتي.
دوست عزيز اين يك داستان كوتاه است نه بلند،يعني فصل بعدي در كار نيست و من خواننده كلا چيزي متوجه نشدم نيك كي بود؟ هيلي چه اعتمادي بهش كرده بود؟ چرا وقتي يادش امد پدر و مادرش را كشته هيچ واكنشي نشان نداد؟ چرا حمله نكرد چرا مشت نزد؟ اولش قبول شوكه بود بعدش كه يادش امد،تنها واكنشش سوال بود؟
تو شخصيت سازي ، شخصيت هيلي را تقريباًخوب ساختي اولش شوكش بعدش ياد اوريش بعد يكم چهره اش گرچه چون راويت اول شخصه زياد نميشد روش مانور بدي مگه اينكه تو اينه نگاه كنه ولي نيك هيچي، راستي هيلي دختره؟ پدر و مادر و بقيه اجساد هم هيچي.
به نظرم نقطه قوت اين داستان فضا سازيش بود چون شخصيت سازي مشكل داشت و خب داستان هم گنگ بود البته چون من نميدوم چه ايده اي تو ذهنت داشتي نمي توانم از ايده داستان هم تعريف كنم چون تنها چيزي كه من خواننده متوجه شدم يكي زده خانواده يكي ديگه را به يه دليل كه ما نميدونيم كشته و بعد خودش طرفو ميكشه و باز ما نميدونيم چرا.
البته شمشير هم نميشه وقتي كسي را تو بغل ميگيري تو شكمش فرو كني، خنجره اينطوري فرو مي كنند چون شمشير بلنده.
در اخر برات ارزوي موفقيت مي كنم،داستان خوبي بود.
خب هم خوب بود هم نه
نثرتو تقریبا دوس داشتم هرچند که باید کمی بیشتر توصیف میکردی ولی درکل خوب بود
ولی از نظر پیرنگ به نظرم این داستان هیچی نداشت. هیچ داستانی گفته نشد
موفق باشی
خوب بود....كاملا فضاي داستان قابل لمس بود و همچنين خيلي راحت ميشد باهاش ارتباط برقرار كرد
كاشكي من هم ميتونستم اينطور بنويسم
خسته نباشي و منتظر يك كار خوب ديگه از شما هستم