خوب حتما برای شما هم پیش اومده که بخواید یه داستان رو به صورت دیگه ای بنویسید یا ادامش بدید
اینجا هر هفته داستانی انتخاب میشه و هر کسی فنفیشکن خودشو براش مینویسه یا اونو به صورتی که دوست داره تمومش میکنه.
- جوایز
جوایز با نظر سنجی اهدا خواهد شد
نفر اول 200 امتیاز + انتخاب موضوع بعدی
نفردوم 100 امتیاز
نفرسوم 50 امتیاز
ايده جالبي رو انتخاب كرديد.....
البته من تا به حال به پايان داستان رستم سهراب فكر نكردم......در كل تا به حال برام مهم نبوده و به خاطر 1 نمره اي كه بخاطر همين درس از امتحان نوبت اولم كم شد ازش تا حدودي هم متنفر بودم......پس هيچ حوصله اي براي ادامه دادن يا مثلا فن نوشتن ندارم......
اما اگه آخرش سهراب كشته نميشود به نظرم باحال تر بود.....بعد سهراب و رستم ميرفتن ايران و توران رو با هم فتح ميكردن و بعدهم رستم مي ميرد و بعد سهراب به تخت مينشست....آخرش هم به خوبي و خوشي و مثل فيلم هاي ايراني با يه عروسي يا با يه پايان بااااااااااااااااااااااز تمام ميشد(اين قسمت آخرش شوخي بود)
اما در كل ميتونم بگم اين فكري كه دادي خيلي خوبه.....
آرمان جان تو یک نمره من ده ها نمره به خاطر شعر های رستم و سهراب و داستانش از دست دادم :17:
من میگم چرا بر عکس نشد یعنی رستم به جای سهراب کشته می شد و بعد از این که سهراب میفهمید رستم پدرش هستش راهش رو ادامه می داد . :69:
موضوعش عوض شد
منم هستم هفته ی دیگه داستان آریو برزن و اسکندر. درسته.
شاید بشه به عنوان هدیه به برنده این فرصت رو بدیم که بتونه موضوع هفته ی دیگه هم تایین کنه.
منم هستم هفته ی دیگه داستان آریو برزن و اسکندر. درسته.
شاید بشه به عنوان هدیه به برنده این فرصت رو بدیم که بتونه موضوع هفته ی دیگه هم تایین کنه.
با شما موافقم دوست عزیز
و اگه بشه میخوام امتیاز هم جایزه بدم
منم هستم هفته ی دیگه داستان آریو برزن و اسکندر. درسته.
شاید بشه به عنوان هدیه به برنده این فرصت رو بدیم که بتونه موضوع هفته ی دیگه هم تایین کنه.
میشه اول اصل داستان رو بذارید ما هم بخونیم؟
آفتاب : آفتاب-سمیه متقی(تاریخ ایرانی): تاریخ ایران باستان مملو از سرداران و بزرگانی است که برای حفظ این مرز و بوم تلاش کردهاند. اما نام، نشان و اطلاعات موجود از آنها محدود به کتب یونانی شده است آنچنانکه به گفته عبدالرفیع حقیقت «... اگر مورخان یونانی ذکری از این وقایع نکرده بودند، اصلا خبری از این فداکاری و وظیفهشناسیهای بزرگ ملی به ما نمیرسید.»
آریوبرزن سردار بزرگ ایرانی که مدتی است به دلیل امکان تخریب یا جابجایی مجسمهاش در میدانی به همین نام در شهر یاسوج، نامش بر سر زبانها افتاده نیز از این قاعده مستثنی نیست؛ چنانچه اگر به جستوجوی شخصیت و اطلاعاتی درباره او در منابع گوناگون بپردازیم جز نامش و چند سطر کوتاه آن هم نه در کتب تاریخی خودمان بلکه در کتب افرادی چون آریان، دیودور، کنت کورث و پلیین (مورخان عهد قدیم) چیزی عایدمان نمیشود. گرچه اطلاعات این کتب محدود است، اما حال که نام این سردار بزرگ بر سر زبانهاست، بد نیست به همین منابع سری بزنیم و این شخصیت تاریخی را از میان سخنان این نویسندگان بیابیم.
حمله اسکندر به ایران
اسکندر مقدونی در سال ۳۳۱ قبل از میلاد پس از پیروزی در سومین جنگ خود با ایرانیان (جنگ آربل یا گوگامل) و شکست پایانی ایرانیان، قصد عزیمت به «پارس» پایتخت ایران را داشت که با وقوع خسوف، نظم سپاه بر هم ریخت. مقدونیها بر این باور بودند که خسوف بیانگر واقعهای تلخ و دشواری بسیار است، پس بسیاری از ادامه مسیر سرباز زدند. کنت کورث در کتاب تاریخ اسکندر خود آورده است: «در شب نخست ماه گرفت و به نظر مقدونیها چنین آمد که پردهای خونین رنگ روی ماه کشیده و از نور آن کاسته شده است... این حادثه نزدیک بود موجب شورش گردد که اسکندر اهمیت موقع را دریافته و در همان وقت کاهنان مصری را خواسته عقیده آنان را درباره خسوف خواست... کاهنان مصری میدانستند تحولاتی در زمان روی میدهد و ماه میگیرد... ولی آنچه از این حساب معلوم میشود سری است که کاهنان از مردم پنهان میدارند. اگر عقیده آنان را متابعت کنیم آفتاب ستاره یونان است و ماه ستاره ایران. بنابراین هرگاه ماه بگیرد بلیه و انهدامی برای پارسیان است.» انتشار این خبر در میان لشکر موجب امید و همراهی آنان با اسکندر میشود.
لوسیوس آریان گزنفون در کتاب آناباسیس اسکندر (لشکرکشی اسکندر) به وقایع گوناگون و حوادث مختلف آن دوران پرداخته و میگوید: اسکندر مقدونی پس از مطیع کردن اکسیان، قشون خود را به دو بخش تقسیم کرد:
۱-«پارمن ین» را از مسیر جلگه به سوی پارس فرستاد.
۲- خود با سپاهیان سبک اسلحه راه کوهستانی را که به درون پارس امتداد مییافت پیش گرفت، زیرا میخواست قوایی را که پارسیها در این راه تدارک دیده بودند در پشت مقدونیها سالم نماند. وی غارتکنان پیش رفت و در روز سوم وارد پارس شد و روز پنجم به دربند پارس رسید. در این هنگام آریوبرزن سردار اکسینی (لرهای امروزی) هخامنشیان این تنگه را اشغال کرده بود. عبدالرفیع حقیقت در کتاب خود بیان میکند به احتمال زیاد این تنگه در کهگیلویه است و نام فعلی آن «تنگ تکآب» است.
آریوبرزن سردار شجاع و فداکار ایرانی به گفته آریان در این دربند دیواری ساخته بود که مانع از ورود اسکندر به پارس شود. او به همراه خواهرش «یوتاب» برای مقابله با سپاهیان اسکندر سدی ساخته بودند که هیچ کس توان عبور از آن را نداشته و هر کس هم تلاشی میکرد با غلتاندن سنگها به پایین تنگه مانع از ادامه راه او میشدند. تعداد کشتههای سپاه اسکندر لحظه به لحظه بیشتر میشد در نتیجه اسکندر فرمان عقبنشینی صادر کرد و نزدیک به یک فرسنگ عقب رفتند (تقریبا ۶ کیلومتر). در این عقبنشینی از سویی آریوبرزن طعم پیروزی را چشیده بود و امید نابودی اسکندر در ذهن میپروراند و از سوی دیگر اسکندر با بزرگان سپاهش به شور نشسته و از پیشگویش «ایستاندر» راه چاره خواست. ایستاندر از پاسخ درماند. با گذشت اندک زمانی، اسکندر مطلعین محل را خواسته و در باب راههای موجود برای ورود به پارسی، پایتخت ایران، تحقیقاتی کرد. راهی به او پیشنهاد شد که بیخطر بود به شرطی که جنازه سربازان سپاه اسکندر بیدفن همانجا در میان تنگه رها شود.
اسکندر که دفن جنازه سربازان را مقدسترین عمل در هنگام جنگ میدانست این را نپذیرفت و به دنبال چارهای دیگر به سوی اسیران جنگی آمد. به گفته کنت کورث: پیشگویی به اسکندر گفته بود که یک نفر از اهل لیکیه تو را به پارسی وارد میکند.» در پی سؤالات اسکندر چوپانی اهل لیکیه به نام «لی بانی» که به یونانی هم تسلط کامل داشت از کوره راهی کوهستانی سخن به میان آورد که عبور از آن بسیار دشوار و تقریبا غیر ممکن بود. اما اگر امکان گذر سپاهیان اسکندر به وجود میآمد از پشت سپاهیان آریوبرزن بیرون میآمدند. لی بانی که دل خوشی از حکومت ایران نداشت و یک بار نیز توسط حکومت هخامنشیان دستگیر شده بود مسیری که همیشه رمهها را از آن عبور میداد، به اسکندر و سپاهش نشان داد و راهنمای این مسیر شد.
مسیر پر پیچ و خم با سربازان و سبک اسلحههاشان بسیار طولانی بود که قریب به یک شب را به طور کامل به خود اختصاص داد. از سویی اسکندر به قرار قبلی که با «کراتر» و «مل آگر» دو فرمانده سپاهش گذاشته بود آتشها روشن و گستردگی سپاه در مکان اولیه حفظ شده بود و گمان بر این بود که اسکندر در سپاه حضور دارد و از سوی دیگر از پشت سربازان ایرانی راه را پیدا کرده و شبیخون زدند. درگیری میان دو سپاه آغاز شد و لحظه به لحظه گسترش پیدا کرد. آریوبرزن به همراه ۴۰ سوار و ۵ هزار پیاده به دل دشمن زد. اما پیروزی به دست نیاورد. او میخواست پیش از تصرف پارسی به دست اسکندر خود وارد شهر شود و از آنجا دفاع کند اما «آمین تاس»، «فیلوتاس» و «سنوس» سه فرمانده دیگر سپاه اسکندر از برنامه مطلع و مانع او شدند.
لویز دول در کتاب آتیلا به این جنگ پرداخته و میگوید که پس از جنگهای پیدرپی، اسکندر از شجاعت آریوبرزن خوشش آمده و به او میگوید اگر تسلیم شود سر سلامت به در میبرد، ولی آریوبرزن در جوابش میگوید: «شاهنشاه ایران مرا به اینجا فرستاده تا از این مکان دفاع کنم و من تا جان در بدن دارم از این مکان دفاع خواهم کرد.» اسکندر نیز در جواب او گفته بود: «شاه تو فرار کرده. تو نیز تسلیم شو تا به پاس شجاعتت تو را فرمانروای ایران کنم.» ولی آریوبرزن در پاسخ گفته بود «پس حالا که شاهنشاه رفته من نیز در این مکان میمانم و آنقدر مبارزه میکنم تا بمیرم.» اسکندر که پایداری آریوبرزن را دید دستور داد تا او را از راه دور و با نیزه و تیر بزنند. و آنها آنقدر با تیر و نیزه او را زدند که یک نقطهٔ سالم در بدن او باقی نماند و پس از مرگ او را در همان محل به خاک سپردند. در این کتاب که البته داستانگونه به ذکر حوادث پرداخته، آمده است: «شیوه مرگ آریوبرزن همانند لئونیداس قهرمان یونانی جنگ با خشایارشا بوده است» و در بخش دیگر کتاب بیان میکند که اسکندر به سربازانش دستور میدهد قبری برای این سردار ایرانی ساخته و روی آن بنویسند به یاد لئونیداس.
عبدالرفیع حقیقت در بخشی از کتاب خود به شباهتها و تفاوتهای لئونیداس اسپارتی قهرمان یونانی و آریوبرزن میپردازد. او معتقد است: «جنگ دربند پارس بسیار شبیه به جنگ ترموپیل است و نحوه مرگ آن دو نیز به یک شیوه بیان گشته اما تفاوت عمده این دو شخصیت در آن است که در یونان اسامی دلیران ثبت شد و در تاریخ ماند و روی قبر آنها کتیبهها نویساندند و نام آنها را تجلیل کردند اما در ایران این گونه نبود.» او در پایان این فصل کتابش درباره آریوبرزن اینگونه مینویسد: «برای آریبرزن (آریوبرزن) مدافع دلاور در بند پارس و بهتیس کوتوال غزه دو سرداری بودند که به طور کامل در راه میهن عزیز خود ادای وظیفه و جاننثاری کردند و در حقیقت نام آنها را باید در ردیف شهیدان وطن ثبت و ضبط کرد و یاد و خاطره آنان را برای همیشه تقدیس نمود.»
تمام داستان سردار بزرگ ایرانی محدود به همین چند سطر است که در برخی کتب با شرح و تفصیل بیشتر به آن پرداخته و یا همچون کتاب «کنت کورث» واقعیت و تخیل چنان درهم آمیخته شده که مرزشان را به سختی میتوان تشخیص داد. متأسفانه با وجود چنین قهرمانانی در تاریخ کشورمان در بسیاری موارد تنها به ذکر نام آنها بسنده باید کرد. اطلاع از آنها بسیار اندک است و چند صباحی است که نه تنها کم توجهی به آنها افزون شده بلکه شاهد آن هستیم به نحوی اطلاعات و نمادهای مرتبط با این قهرمانان خواسته و ناخواسته محو و نابود میشود.
به دلیل نبودن مسئولش
از یه داستان ساده شروع میکنیم که همه خوندن
بیاید داستان سیندرلا رو بازنویسی کنید...
سیندرلا طولانیه، بازنویسیش خودش یه کتاب میشه.
به دلیل نبودن مسئولش
از یه داستان ساده شروع میکنیم که همه خوندن
بیاید داستان سیندرلا رو بازنویسی کنید...
يكي بود يكي نبودغير از خداي مهربون و كمپاني والت ديزني و من و بقيه دوستان كه ميخوايم داستان سيندرلا رو باز نويسي كنيم هيچ كس نبود
در زمان هاي قديم دختر مغرور و پر افاده اي زندگي ميكرد به نام شيندرلا(نامادري مهربونش بخاطر اينكه يكم لكنت زبان داشت صداش ميكرد شيندرلا) از اونجايي كه باباش اين دختره رو به امون خدا ول كرده بود او هر شب در پارتي هاي پسر پادشاه كلن ول ميچرخيد.
سيندرلا دوتا خواهر زيباتر از ماه شب چهارده داشت كه براي مرغا دون مي پاشيدن و پهن اسبا رو تميز ميكردن. اونا به سختي كار ميكردن و زحمت هاي فراوان ميكشيدن. يخ حوض ميشكستن، گاوا رو ميدوشيدن، گله گوسفندارو ميبردن چرا و خيلي كار هاي طاقت فرسايي انجام ميدادن. در كنار اين كار ها با يه جادو گر مهربون دوست بودن كه اونا رو با خودش ميبرد به پارتي پسر شاه و براشون لباش هاي خوشگل مشگل ميدوخت.
يه شب پسر پادشاه متوجه يكي از خواهر هاي سيندرلا شد و يك دل نه صد دل دلباخته او شد. فردا صبح اومد خواستگاري و با خواهر سيندرلا ازدواج كرد اما نه با خواهر سيندرلا بلكه با خود سيندرلا چون سيندرلا با پري بدجنس دست به يكي كرد و خودشو به شكل خواهرش آناستازيا در اورد و تا آخر عمر با خوبي و خوشي در كنار شاه زاده زندگي كردن.
تا بياييد بازنويسي هاي خودتونو بزاريد
سیندرلا طولانیه، بازنویسیش خودش یه کتاب میشه.
دقت نکردی...قرار نیست داستان رو بنویسی قراره به شیوه خودت بازنویسی کنیش...
يكي بود يكي نبودغير از خداي مهربون و كمپاني والت ديزني و من و بقيه دوستان كه ميخوايم داستان سيندرلا رو باز نويسي كنيم هيچ كس نبود
در زمان هاي قديم دختر مغرور و پر افاده اي زندگي ميكرد به نام شيندرلا(نامادري مهربونش بخاطر اينكه يكم لكنت زبان داشت صداش ميكرد شيندرلا) از اونجايي كه باباش اين دختره رو به امون خدا ول كرده بود او هر شب در پارتي هاي پسر پادشاه كلن ول ميچرخيد.
سيندرلا دوتا خواهر زيباتر از ماه شب چهارده داشت كه براي مرغا دون مي پاشيدن و پهن اسبا رو تميز ميكردن. اونا به سختي كار ميكردن و زحمت هاي فراوان ميكشيدن. يخ حوض ميشكستن، گاوا رو ميدوشيدن، گله گوسفندارو ميبردن چرا و خيلي كار هاي طاقت فرسايي انجام ميدادن. در كنار اين كار ها با يه جادو گر مهربون دوست بودن كه اونا رو با خودش ميبرد به پارتي پسر شاه و براشون لباش هاي خوشگل مشگل ميدوخت.
يه شب پسر پادشاه متوجه يكي از خواهر هاي سيندرلا شد و يك دل نه صد دل دلباخته او شد. فردا صبح اومد خواستگاري و با خواهر سيندرلا ازدواج كرد اما نه با خواهر سيندرلا بلكه با خود سيندرلا چون سيندرلا با پري بدجنس دست به يكي كرد و خودشو به شكل خواهرش آناستازيا در اورد و تا آخر عمر با خوبي و خوشي در كنار شاه زاده زندگي كردن.
خوب بود حالا منم یه تلاشی میکنم
یکی بود یکی نبود.در یک سرزمین دور دور دور پادشاهی زندگی میکرد که از دار دنیا فقط و فقط یه پسر داشت.پادشاه خیلی به پسرش علاقه داشت و تو ذهن خودش نقشه های زیادی هم برای یک دونه پسرش داشت . برای همین تصمیم گرفت که هرچه زودتر ترتیب ازدواج پسرش رو بده تا خیالش از بابت آینده تاج و تختش راحت باشه. اما پسر پادشاه اصلا حاضر نبود ازدواج کنه بنابراین هر دختری رو که پدرش براش معرفی میکرد رو رد میکرد. پادشاه که حسابی از دست پسرش کلافه شده بود با وزیر پیر خودش مشورت کرد. وزیر بعد از اینکه حرفهای شاه رو شنید یه کم فکر کرد و گفت: والا عالیجناب من صد هزاربار تاحالا بهتون گفتم این شاهزاده برای این کشور شاه بشو نیست. از وقتی براش مودم خریدید هر روز بدتر میشه. یه روز موهاش رو سیخ سیخ میکنه.یه روز ابرو برمیداره. جدیدا هم هر کارش میکنیم سرش توی گوشیشه و مدام داره با یکی چت میکنه.
پادشاه گفت وزیرجان آخه دوره تکنولوژیه من اگه مودم هم براش نمیخریدم خودش سیم کارتشو شارژ میکرد اخه....حالا این پسره خاک برسر با کی داره چت میکنه؟
وزیر گفت : والا قربان من یه بار گوشی شاهزاده رو کف رفتم.اس ام اس آخرش به اسم سی سی ذخیره شده بود.بنابراین پادشاه فرستاد دنبال شاهزاده تا با پسرش صحبت کنه. یک ساعت بعد شاهزاده در حالی که سرش رو توی گوشی آی فون ششش فرو کرده بود و تند و تند دکمه ها رو میزد وارد تالار پادشاه شد.
ـ بله بابایی
ـ پسرم عزیز بابا صد بار بهت گفتم جلو این همه وزیر وزرا به من نمیگن بابا....مردک نره غول تو الان بیست و شش سالته....
شاهزاده سرش رو بلند کرد و بعله...بابایی وسط یه گردان وزیر وزرا نشسته بود.جناب شاهزاده فوری دست و پاشو جمع کرد:منو عفو کنید اعلیحضرت
ـ اعلیحضرت و کوفت...من میخوام بدونم این دختره کیه که صبح تا شب داری باهاش چت میکنی؟ هر وقتم که چت نمیکنی پشت تلفن تند و تند حرف میزنی
شاهزاده مقداری قرمز شد:والا پاپا یه دختره هست میگه اسمش سیندرلاس...عکسای پروفایلش خیلی نازه.خلاصه خیلی خانومه با نامادری و خواهراش زندگی میکنه خلاصه پدر من عاشق شدم.
به این ترتیب پادشاه تصمیم گرفت این سی سی خانم رو پیدا کنه اما تنها چیزی که برای ردگیری دختر مورد نظر داشت ای دی فیس بوکش بود....الغرض ...پادشاه حیرت زده برای اولین بار وارد پروفایل سی سی خانم شد و لعبتی دید باگونه های عمل کرده و صورتی بوتاکس کرده و هفتاد و شش قلم آرایش و صد البته پیرایش...
و بعد تغییرات چهره پادشاه رو میتونید ببینید....
:18::104::65::67::22::53::9::vv1: بعله دیگه پادشاه ما زمانی به خود آمد که یک دل نه صد دل عاشق گشته بود پس با خود فکر کرد: من چه از این پسرک الدنگ مو سیخ سیخی دارم؟
تصمیم گرفت تلاشی در جهت رسیدن به معشوق نماید.به سرعت سی سی را اد کرد و خیلی زود اولین پیامش را برای او گذاشت
ـ من کینگ 46 قصر
ـ سی سی 20 ساله از خونه بابام.....وای تو واقعا تو قصر زندگی میکنی؟
ـ قصر ما قابل شما رو نداره عزیزم....من تازه کالسکه آخرین مدل هم دارم...اونم سی تا...یکی از یکی خوشگل تر...تازه من مرد زندگی هم هستم. اهل گوشی و چت و فیس بوق هم نیستم....
بعله دیگه...
بعد از تمام این مراحل یک هفته بعد مراسم پیوند پادشاه با سی سی خانم برگذار گردید و شاهزاده هم مامان دار شد
ادامه دارد
سيندرلا سميه عالي بود.
============================
برگي از تاريخ،شبكه دو سيما ساعت شش بعد از ظهر :
ايا مي دانستيد اين داستان هم مانند خيلي از داستان هاي ديگر تحريف شده است؟
خير؟ پس ماجراي اصلي را بخوانيد.
سيندرلا واقعي يك دختر خوب و مهربان و پولدار كه توسط نامادري اسير شده باشد نبود،به هيچ وجه ، او فقط يك كلفت بود، دختري از خانواده اي فقير و بي چيز كه در كودكي به خاطر فقر زياد براي كار كردن به خانواده اي ثروتمند سپرده شد!
درست است حالا سختگيري هاي صاحب خانه يا كسي كه ما فكر مي كنيم نامادري سيندرلا بوده طبيعي جلوه مي كند ، دقيقاً اينگونه به جواب عده اي كه پرسيده بودند اگر پدر سيندرلا مرده بود چرا تمام ثروت به دختر اصليش نرسيد ،جواب داده ديدم.
در ادامه همانطور كه در داستان جعلي گفته شد جشني در قصر پادشاه برپا شد اما نه اينگونه كه بخواهند برايش زن انتخاب كنند، فكرش را بكنيد،جشني بگيرن كلي دختر دعوت كنند تا پسر پادشاه با يكي برقصد و به عنوان همسر انتخابش كند! منطقي است؟ بي شك خير پس جريان چه بوده؟ در داستان اصلي اين جشن، جشن نامزدي پسر پادشاه با دختري زيبا و ثروتمند به نام مانتازيا بوده، مانتازيا دختري از سرزمين همسايه بود.
سيندرلا هم قصد شركت داشت و خب زن صاحب خانه نگذاشت و با دو دخترش به مهماني رفت .
سيندرلا كه مي خواست در جشن كمي مشروبات الكي بنوشد و غذايي خوب و كافي بخورد لباس يكي از دخترهاي خانه را بي اجازه پوشيد، جواهراتي پيدا و به خود اويخت و بعدش او كالسكه خانواده را برداشت و به مهماني رفت. جادوگر؟ ساحره؟ اگر كمي فكر مي كرديد متوجه ميشديد اينها همش زاييده ذهني توهمي و خيالاتي است.
كم كم داستان به نظر درست ميرسد.
ادامه داستان حقيقي سيندرلا اگر حال داشتم و با استفاده از منابع گرانقدر ارائه خواهد شد .