خرابه ی وجودم
تو گویی آتشکده ای مقدس
طواف می کنند ارواح
پیرامون افکار این ذهن تاریک و تنها
بنشین. بگذار برایت یک فنجان قهوه بریزم... تلخِ تلخ. مثل طعم زندگی. شکرش با خودت. کم یا زیاد. گاهی وقت ها قهوه ی تلخ خوش طعم تر است. مگر نه؟
یک سری متن و شعر و این جور خزعبلات می نویسم.
دوستان این نوشته ها حالت ایده هم داره، اگر دوست داشتین به عنوان ایده ی داستان کوتاه، بلند یا شعر ازشون استفاده کنین حتمن اینکارو بکنین و به من هم اطلاع بدین قبلش. عزیزان ممنون میشم اگر اینجا نظر ننویسین و فقط تشکر بزنین خیلی ممنون از لطفتون و امیدوارم لذت ببرید.
" گمشده "
گمشده میان این ابرهای خاکستری. گمشده میان بارانی که با لطافت بر برگهای سبزِ سبزِ سبزِ درخت ها می ریزد. گمشده، میان کلمات. گمشده میان خطوط این متون در هم. گمشده در ذهنم...
میان نت های تارهای ابرشیمیِ گیتارِ لعنتی... گیتارِ خاک خورده گوشه ی اتاق. گیتاری که خیلی وقت است نواخته نشده، شنیده نشده، در آغوش... گرفته نشده.
امروز میان این مردم، میان این شلوغی ها، میان آدم هایی که می رفتند و می آمدند و من... همیشه از بالای این پنجره ی خسته ی دلتنگ تماشایشان می کردم، گم شدم. غرق شدم و افکارم از من جدا شد و سطرهای داستانی تازه در سرم پاره شد و ... خون ریزی کرد انگار. ذهنم خونریزی کرد و من حواسم هیچ نبود به مایع لزج و تیره ای که از سرم بیرون می زد و میان طره های مویم می نشست و از پیشانیم پایین می ریخت و انگار... ندیدم. هیچکس ندید.
کور نبودم... کور شدم.
گمشده ی کور را چه به یافتن راهی به سوی خانه ؟
اینو تو آت و آشغالام پیدا کردم :دی
------------------------
" مرگ "
مرگ، بهانه نیست. فاصله ایست وهم آور میان این زندگی تا زندگیِ دیگر.
مرگ، واژه ی همیشه مسخ کننده ی میادین نبرد؛ بی رحمی لایتناهیِ جنگ؛ سایه ای که ناآگاه را از پشت خنجر می زند و آگاه را به مبارزه رو در رو طلب می کند. دستان سردش بر گردن زندگی حلقه می زند و روشنایی وجود را در ظلمات خود می بلعد. یادآور خاموش هر سربازی پیش از ورود به میدان؛ عمیق بکش آخرین نفسهایت را.
فرمانده کسی بود که بیش از همه این بار بر دوشش سنگینی می کرد. هر بار که به صف سربازان می نگریست، که تک تک سوار بر کامیون نظامی می شوند، پیش خودش فکر می کرد، اگر امروز کسی دوام نیاورد چی؟ اضطراب و نگرانی وجودش را در آغوش می کشید، با این حال چهره اش مثل سنگ، سرد و سخت بود. با بداخلاقی فریاد می زد و سربازها را تنبل و کاهل می نامید، در دلش اما غوغا به پا بود.
پایان هر نبرد، جشن بود و پایکوبی اما فرمانده با آن هیبت همچون کوهش جلوی سربازان می ایستاد، و به آنها یادآوری می کرد که هیچگاه مغرور نشوند و همیشه دقت و تمرکز لازم را در میدان حفظ کنند.
------------------
احتمالاً مال خیلی وقت پیش. نمی دونم ولی به نظر جالب بود این دیدگاه در مورد مرگ و نظر یک فرمانده ی نظامی در مورد اون. نمی دونم قراره بوده این داستان کوتاه بشه یا یه متن ادبی یا فقط نوشتاری در مورد دیدگاه یک فرمانده در مورد مرگ ولی ایده ی جالبیست. دوستان اگر دلشون می خواد می تونن این چند خط رو به عنوان ایده بردارند و ادامه ش بدن :5:
باحال بود ولی شبیه شعر شده بود! تشبیهات و نوع جمله بندی که توی نوشته هات به کار میبری باعث شده که واقعا متنات شبیه شعر بشن! تقریبا بیشتر کارات اینطور بودن!!!
ولی باحال بود. من بهترین چیزی که ازش فهمیدم این بود که آدم های سنگی و با ظاهر بی احساس، از خیلیا میتونن با احساس تر باشن. به نظرم این بهترین نکتش بود! نبود!؟؟!:دی
مرسی رضای عزیز :دی جالب اینکه من متن های انگلیسی هم همینطوری flowery هستش 😐 ولی خب توی رمان ها سعی می کنم اینطور نباشه
--------------------------
اینی که می خوام براتون بزارم دوباره تو فایل های قدیمی پیدا کردم به همراه پیرنگش که اتفاقاً نیمه کاره هم بوده. این داستان رو بعد از اینکه در مورد خدایان اسکاندیناوی کلی مطلب خوندم تصمیم گرفتم بنویسم. داستان در مورد یک پیشگویی هست به اسم " سیجین " که از میان خدایانِ ایثر و حاضر در دنیای آزگار یک پیامبر رو انتخاب می کنه. ولی بر عکس خواهران و برادرانش که پیامبر برگزیده شون خدایان خوب و پاک سرشتی مثل ثور یا بالدِر هستند، پیامبرِ سیجین " لوکی " هست خداوند فریب و دروغ. سیجین بعد ها عاشق لوکی میشه. با اینکه می دونه لوکی سیاه و تاریکه اما نمی تونه از این عشق دست برداره و توی این داستان من سیجین همراه به لوکی به جهنم فرستاده میشه با اینکه خودش الهه ی نیکو سرشتی بوده.
" به چه می نگری، خواهر ؟ "
" یک روز معشوقم به من جعبه ای زمردین از تاریکی بخشید... سالها طول کشید تا بفهمم آن جعبه خودش یک هدیه بود. "
" خواهر آیا با خود سخن میگویی ؟ "
لبخندی زدم و بی آنکه به سیرین نگاه کنم، سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم. سیرین نیز، که تا آن لحظه با چشمانی گشاد از فرط کنجکاوی و شگفتی به من می نگریست آرام کنارم بر روی صخره نشست.
رو به رویمان ظلمت محض بود. تاریکی، با قدرتی بی نظیر آسمان و زمین زیر دستش را چنان به هم دوخته بود که تمایزشان از هم بی فایده به نظر می رسید. از گوشه ی چشم سیرین را دیدم که به تاریکیِ بی انتها زل زده بود. به سیاهی مطلقی که همچون لشکری از شیاطین نیرومند نور را در گلو خفه کرده و مانع جولان دادنش بر سطح زمین سرد شده بود. ابروانش را در هم کرد و خواست که حرفی بزند ولی بی آنکه صدایی از گلویش خارج شود ساکت شد و باری دیگر من سنگینی آن چشمان طلایی رنگ و کنجکاوش را بر روی خودم احساس کردم.
" تاریکی دیده نمی شود، احساس نمی شود، شنیده نمی شود و به مشام نخواهد رسید. با این وجود همه جا هست از بلندترین طبقه ی آسمان گرفته تا ژرفای تپه های خاکی آن سوی آبها، هر گودال خالی را با وجودش پر می کند. تاریکی اولین پدیده ی خلقت بود و در نهایت نیز آخرین اتفاقیست که روی خواهد داد. زندگی می دهد و زندگی می ستاند... "
برگشتم و به چهره ی متعجب دخترک نگاه کردم. دستهایش را زیر چانه اش گذاشته بود و با سرگردانی به من خیره، می نگریست. در آن تاریکی چشمانش مثل دو قطعه جواهر درخشان برق می زدند. دستم را روی موهای نقره ای رنگ و بلندش کشیدم و زمزمه وار گفتم : " به زودی منظورم را خواهی فهمید، سیرین. "
سیرین از سوز سردی که به ناگاه وزیدن گرفت، به خود لرزید. برای همین خودش را به من نزدیک تر کرد و سرش را روی شانه ام گذاشت و با لحنی کودکانه پرسید : " بالاخره پیغامبرت را برگزیدی ؟ "
" بله. "
همه ی تلاشم را کردم تا لبخندی پر نشاط و چهره ای شاداب را تحویلش دهم ولی به گمان چشمهایم اسرار درون قلبم را بی هیچ تأملی فاش ساختند چرا که ابروهای سیرین در هم رفت.
" خواهر پیشگویی آنقدرها هم سخت نیست. "
سیرین می خواست دلداریم بدهد اما فایده ای نداشت، این اولین پیشگوییِ من بود و نمی خواستم پدر به خاطر راست و درست نبودنش مرا تا پایان عمرم مورد سرزنش قرار دهد. رویم را از او برگرفتم و گفتم : " تو هیچ نمی دانی سیرین... "
دوست داشتم حقیقت را تمام و کمال برایش تعریف می کنم. حداقل اینگونه دیگر نیازی نبود تا این بار سنگین را خود به تنهایی به دوش کشم ولی نمی توانستم. سیرین هرگز احساسات مرا نمی فهمید او هنوز خیلی جوان بود و هر چه در مورد پیشگویی می دانست، از داستانهایی بود که پدر برایش تعریف کرده بود. او هرگز نمی توانست احساس مرا به اولین پیشگوییم درک کند. مثل حسی بود که یک مادر به فرزند تازه متولد شده اش دارد. یک مادر حقیقی فرزندش را که از گوشت و خون او جان گرفته، در بدن او جوانه زده، رشد کرده و با عذاب و رنج فراوان متولد شده، بی نهایت دوست دارد و او زیباترین کاردستی ای خواهد بود که در طول عمرش ساخته است.
پیشگوییِ من... فرزندِ من ... چیزی بود که نمی خواستم و نمی توانستم که از خودم جدایش کنم. چه برسد به اولین پیشگویی، اولین انتخاب... با خود فکر کردم اگر پدر حقیقت را در مورد پیشگوییم بفهمد در موردم چه فکری خواهد کرد. اما چندان اهمیتی هم ندارد... پدر هر چه می خواست می توانست بگوید، من هرگز پیشگوییم را رها نمی کردم.
" چیزی شده خواهر ؟ "
" خیر. "
خیر... تنها یک کلمه ی کم ارزش بود. من می توانستم تا زمانی که سپیده دم همچون تیغه ی برنده ای تن تاریکی را از هم می شکافد تا جرئت و جسارت خود را به همگان ثابت کند، برای سیرین حرف بزنم. اما زبانم بند آمده بود.
تاپیک انتقال داده شد
خوشحال میشیم متن های خوب دیگه ای بزارین+ اگه خواستین بگین پاکسازی میکنیم بخش رو، یا هر تغییر دیگه ای که مایل بودین 🙂 موفق باشین :53:
مرسی مرتضی عزیز. چقدر خوب شد این تاپیک رو آوردی بالا من تازه متوجه هدف این تاپیک شدم. الان بعد از یکسال به نظرم این تاپیک برای دادن ایده به دوستان می تونه خیلی موثر باشه. من نیم خط یه بند می نویسم عزیزان اگر خواستن ازش ایده ی داستان کوتاه یا بلند بگیرین حتمن اینکارو انجام بدن منم خوشحال میشم و این ذهنم آماس نمیکنه چرکین بشه :دی اگر پاکسازی هم انجام بدی خیلی خوب میشه ولی نوشته ها رو بزار باشه
ممنون
مرسی مرتضی عزیز. چقدر خوب شد این تاپیک رو آوردی بالا من تازه متوجه هدف این تاپیک شدم. الان بعد از یکسال به نظرم این تاپیک برای دادن ایده به دوستان می تونه خیلی موثر باشه. من نیم خط یه بند می نویسم عزیزان اگر خواستن ازش ایده ی داستان کوتاه یا بلند بگیرین حتمن اینکارو انجام بدن منم خوشحال میشم و این ذهنم آماس نمیکنه چرکین بشه :دی اگر پاکسازی هم انجام بدی خیلی خوب میشه ولی نوشته ها رو بزار باشهممنون
پاکسازی شد 🙂
این پست خودم رو هم بعدا پاک میکنم 🙂
منتظر متن های خوبتون هستیم :)) :53:
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
فقط پست اول رو ویرایش کنین خوب میشه
هدف تاپیک رو بزنین توش
آخرین چیزی که شنیدم، صدای جیغش بود.
"آدین!"
کنترل اتومبیل از دستم خارج شد و هر دو سقوط کردیم. و بعد، تاریکی احاطه ام کرد.
کمی طول کشید تا هوشیاریم را باز دارم؛ همه چیز پیش دیدگانم مدام تیره و تار می شد. مجبور بودم چشمهایم را باز نگه دارم تا خماریم از بین رود. حالت تهوع داشتم.
کجا بودم؟ کاش می توانستم جلوی چرخیدن دنیا به دور سرم را بگیرم. احساس می کردم توی یک ماشین لباسشویی چپاندنم و بدنم بی آنکه لحظه ای بایستد مدام چرخ می خورد و چرخ می خورد. دید ضعیف چشمانم بدتر شده بود، اجسام شبح واری را می دیدم که جلوی چشمانم گشت می خوردند و اینطرف آنطرف می روند. کورمال کورمال به دنبال عینک طبی ام گشتم. همین که دستم به فلز آشنایی خورد، آن را برداشتم و بر روی چشمانم گذاشتم.
دنیا به طرز مسخره ای وارونه شده بود. چند بار پلک زدم تا متوجه شوم چطور هنوز با کمربند ایمنی در اتاقک وارونه ی اتومبیل نشسته ام. ناله ای کردم، یک دستم را روی سقف گذاشتم و با دست دیگر به آرامی کمربند را باز کردم. همین که همه ی بدنم روی سر و گردنم خراب شد، درد ضربان داری در بدنم پیچید. به شکم روی سقف ماشین چرخیدم و به هر زحمت که بود خود را بیرون کشاندم.
سوز سرد، سوراخهای بینیم را سوزاند ولی باعث شد تا هوشیار شوم.
نفس عمیقی کشیدم، اتومبیل وارونه را تکیه گاه قرار داده و بر روی پاهای لرزانم ایستادم.
"کمک!"
سرجایم خشکم زد. ناگهان سیل خاطرات به سمتم روانه شد. بدنم یخ کرد. برگشتم و مثل **** ها یکبار دیگر نگاهی به اتاق وارونه ی اتومبیل انداختم. بهار نبود و صدای جیغی که شنیدم ؟
وای خدا... قلبم داشت از جا گنده میشد. چشمهایم را تنگ کردم و فریاد زدم : " بهار!"
پاسخی جز صدای خاشاکی که با باد بر روی خاک می غلتیدند به گوشم نرسید. اتومبیلم وسط ناکجا آباد از مسیر اصلی منحرف شده بود. به تپه ی کم شیبی که درش ایستاده بودم نگریستم.
ولی چطور؟
رد خونِ تازه ای که از اتاقک وارونه ی اتومبیل بر روی جاده ی باریک خاکی به جا مانده بود، وحشت زده ام کرد.
.....
آخرین چیزی که شنیدم، صدای جیغش بود."آدین!"
کنترل اتومبیل از دستم خارج شد و هر دو سقوط کردیم. و بعد، تاریکی احاطه ام کرد.
کمی طول کشید تا هوشیاریم را باز دارم؛ همه چیز پیش دیدگانم مدام تیره و تار می شد. مجبور بودم چشمهایم را باز نگه دارم تا خماریم از بین رود. حالت تهوع داشتم.
کجا بودم؟ کاش می توانستم جلوی چرخیدن دنیا به دور سرم را بگیرم. احساس می کردم توی یک ماشین لباسشویی چپاندنم و بدنم بی آنکه لحظه ای بایستد مدام چرخ می خورد و چرخ می خورد. دید ضعیف چشمانم بدتر شده بود، اجسام شبح واری را می دیدم که جلوی چشمانم گشت می خوردند و اینطرف آنطرف می روند. کورمال کورمال به دنبال عینک طبی ام گشتم. همین که دستم به فلز آشنایی خورد، آن را برداشتم و بر روی چشمانم گذاشتم.دنیا به طرز مسخره ای وارونه شده بود. چند بار پلک زدم تا متوجه شوم چطور هنوز با کمربند ایمنی در اتاقک وارونه ی اتومبیل نشسته ام. ناله ای کردم، یک دستم را روی سقف گذاشتم و با دست دیگر به آرامی کمربند را باز کردم. همین که همه ی بدنم روی سر و گردنم خراب شد، درد ضربان داری در بدنم پیچید. به شکم روی سقف ماشین چرخیدم و به هر زحمت که بود خود را بیرون کشاندم.
سوز سرد، سوراخهای بینیم را سوزاند ولی باعث شد تا هوشیار شوم.نفس عمیقی کشیدم، اتومبیل وارونه را تکیه گاه قرار داده و بر روی پاهای لرزانم ایستادم.
"کمک!"سرجایم خشکم زد. ناگهان سیل خاطرات به سمتم روانه شد. بدنم یخ کرد. برگشتم و مثل **** ها یکبار دیگر نگاهی به اتاق وارونه ی اتومبیل انداختم. بهار نبود و صدای جیغی که شنیدم ؟
وای خدا... قلبم داشت از جا گنده میشد. چشمهایم را تنگ کردم و فریاد زدم : " بهار!"پاسخی جز صدای خاشاکی که با باد بر روی خاک می غلتیدند به گوشم نرسید. اتومبیلم وسط ناکجا آباد از مسیر اصلی منحرف شده بود. به تپه ی کم شیبی که درش ایستاده بودم نگریستم.
ولی چطور؟
رد خونِ تازه ای که از اتاقک وارونه ی اتومبیل بر روی جاده ی باریک خاکی به جا مانده بود، وحشت زده ام کرد.
.....
خوب بود .توصیف صحنه رو دوست داشتم. وارونگی و صحنه قابل لمس بود فقط این تیکه "کنترل اتومبیل از دستم خارج شد و هر دو سقوط کردیم. و بعد، تاریکی احاطه ام کرد. " به نظرم یه توضیح دو خطی بدی بهتر میشه یعنی سقوط میکنه درد داره برخورد داره و .....
خوب بود .توصیف صحنه رو دوست داشتم. وارونگی و صحنه قابل لمس بود فقط این تیکه "کنترل اتومبیل از دستم خارج شد و هر دو سقوط کردیم. و بعد، تاریکی احاطه ام کرد. " به نظرم یه توضیح دو خطی بدی بهتر میشه یعنی سقوط میکنه درد داره برخورد داره و .....
آره اتفاقن به نظرم اومد یه ناقصی داره. ممنون که اشاره کردی به این تیکه. حتمن روش کار می کنم :8:
بسم الله
با توجه به اینکه طول کشید این قسمت جدید بیاد، من یکم اوایلش به خاطر اینکه زیاد حضور ذهن نداشتم نفهمیدم، ولی کم کم سیاهه های ته ذهنم روشن تر شد.
خب، یکم سرعت کار بالا بود(چون قسمت قسمته این شکلی شده، اگر یه ضرب بود فرق میکرد.)
مشکل زیادیم نداشت، حرکات خوب توصیف شده بودند.
ولی یک مشکل داشت، که نمیدونم چی بگم.
توی یک ماشین لباسشویی چپاندنم
این خب، جمله مناسبی نیست.
من بودم میزدم:
حس میکردم درون یک ماشین لباسشویی افتاده ام.
یا علی
بسم الله
با توجه به اینکه طول کشید این قسمت جدید بیاد، من یکم اوایلش به خاطر اینکه زیاد حضور ذهن نداشتم نفهمیدم، ولی کم کم سیاهه های ته ذهنم روشن تر شد.
خب، یکم سرعت کار بالا بود(چون قسمت قسمته این شکلی شده، اگر یه ضرب بود فرق میکرد.)
مشکل زیادیم نداشت، حرکات خوب توصیف شده بودند.
ولی یک مشکل داشت، که نمیدونم چی بگم.
توی یک ماشین لباسشویی چپاندنم
این خب، جمله مناسبی نیست.
من بودم میزدم:
حس میکردم درون یک ماشین لباسشویی افتاده ام.
یا علی
آلماترا جان این یه داستان دیگه س ها :دی نه کلن این یه تیکه فضاسازی بود که کردم. ابتدای یکی از داستانهایی بود که می خواستم بنویسم ولی به دلیل موضوع تکراریش منصرف شدم :دی
اتفاقن عرض کنم خدمتتون که من اون جمله رو خیلی دوست داشتم خودم :دی فکر می کنم بستگی به خودِ نویسنده داره ولی بازم ممنون که نظرت رو گفتی :77:
"نفرت"
وقتی برای اولین بار ماشین بهم زد، بالاخره حسش کردم. وقتی صدای شکستن استخوان هام توی سرم اکو شد فهمیدم یه جای کار می لنگه. اون لحظه که احساس کردم مغزم داره از لا به لای جمجمه ی شکستم بیرون می ریزه، متوجه شدم مرگ اونقدرها هم که فکرش رومی کردم ساده نیست.
من همیشه تصور دیگه ای داشتم از مرگ. مثل همه ی تصورات پوچ و بیخودی که همیشه داشتم. از زندگی، آینده، درس، کار، دوست، عشق، خانواده. هیچوقت واقعیت رو ندیدم. واقعیت هم من رو ندید برای همین بارها و بارها مثل یه کامیون باری زیرم گرفت. اون وقتها فکر می کردم می دونم. می دونم چطوریه مردن، خرد شدن و زیر خروارها خاک رفتن. اون حس نفرتی که نسبت به خودم همیشه داشتم مثل عزرائیل بود برام. اون حالت همیشه راکد زندگیم. من فکر کردم می دونم ولی اشتباه می کردم.
مثل همیشه.
من نمی دونستم زندگی چطوریه. آینده چه شکلی و رسیدن به یه جایگاه علمی، داشتن یه شغل مناسب و خانواده و دوستهای حسابی چطورین. من فکر می کردم که می دونستم ولی کور بودم و کر. وقتی داشتم می مردم فهمیدم، فهمیدم دنیا جور دیگه ای بود و من چقدر ازش رو ندیدم.
من مثل همون پسربچه ای بودم که توی یه اتاق کوچیک به دنیا اومد و دنیاش به همون کوچیکی بود. من توی اتاقم بود. بیشتر وقتم رو. تنها تفاوتم با اون پسربچه این بود که من از اتاقم نفرت داشتم. من از دیوارهاش، از وسایلی که توش بود و از آینه ی قدی که روزی پنج شش بار تصویر نا آشنایی رو نشونم می داد متنفر بودم.
تنها چیزی که بهش فکر می کردم رهایی بود.
تموم دوازده سال دوره ی تحصیلم با تلاش و درس خوندن گذشت. من نه دوست نزدیکی داشتم و نه تفریح خاصی. پشت میزم می نشستم و فقط کتاب می خوندم. زیست شناسی، ریاضی، شیمی، فیزیک. و اون موقع نمی فهمیدم چقدر از همه ی اینها نفرت دارم. وقتی با خانواده بحثم میشد، در رو می بستم و شروع می کردم به تست زدن. می خواستم دانشگاه قبول شم تا برم. تا فرار کنم. تا آزاد بشم.
کم کم فقط به فرار بسنده نکردم. گفتم باید دانشگاهی که قبول میشم سطحش بالا باشه. باید پزشکی قبول شم. بالای سرم رو یه تیکه کاغذ آچار نوشتم تا هر وقت بیدار میشم بدونم برای چی هنوز دارم تلاش می کنم. برای چی هنوز توی این اتاق نشستم و بیرون نمی رم.
" هدف : رشته ی پزشکی. دانشگاه شهید بهشتی. "
صبح ها ساعت 5 از خواب بیدار میشدم. از اتاقی که با برادر کوچیکترم شریک بودم، پاورچین پاورچین بیرون می زدم، کتاب تست به دست، می رفتم کف آشپزخونه می نشستم زیر نور چراغ کمرنگ مهتابی و شروع می کردم به درس خوندن. من درس خوندن رو دوست داشتم. راه فراری بود برای همه ی بدبختی هایی که داشتم و حرفهایی که می خوردم.
" توی اتاق نشسته درس که نمی خونه. "
"همه ی این کتاب تستها رو زده"
"چقدر پول باید بدم؟ چرا درس نمی خونه؟ "
" چرا رتبه ی کنکورهای آزمایشیش اینقدر بالاست؟"
شاید فکر کنین شدیداً یک طرفه رفتار می کنم؟ ولی تو این لحظه، دیگه این چیزا چه فرقی می کنه؟ من در تمام عمرم، از این اتاق، از این دیوارها و از این خانه فراری بودم. و من فکر می کردم اگر با تمام این حرفها، همه ی تلاشم را بکنم موفقم خواهم شد.
من موفق شدم پزشکی قبول شم اما نتونستم فرار کنم و این عدم موفقیت من خودش رو در قالب افسردگی ترمهای اول دانشگاه نشون داد. من دوستی در محیط دانشگاه نداشتم. من حتی دیگه از همه ی کتابهای پزشکی نفرت داشتم. من از مترو، از ایستگاههای اتوبوس و تاکسی و مردمی که از کنارم رد می شدند، می خندیدند و از زندگی خودشون لذت می بردن، متنفر بودم.
دانشگاه گذشت و من به هر زحمتی که بود مدرک پزشکیم رو گرفتم. از بهترین دانشگاه ولی هیچی تغییر نکرد. نه خانواده م، نه برخورد اونها با من، نه دوستام و نه اتاقم. من هنوز منِ نفرت انگیز خودم بود. فقط کمی ناامیدتر. کمی افسرده تر. من دنبال فرار بودم. و موفق نشدم...
وقتی پاهام رو توی اتوبان شلوغ به زمین دوختم، من فهمیدم تنها راه فرار من مرگ بود. منِ 26 ساله فکر می کردم می دونم ولی نادون تر از چیزی بود که فکرشو می کردم. تصمیم خودمو گرفته بودم. هیچوقت زندگی رو نفهمیدم، اونم منو نفهمید و در آخر
هر دو با نفرتی تموم نشدنی از هم بریدیم.
----------------------------------------
همین چند ماه پیش نوشتم اینو، مثه اینکه اون موقع هم دلم خیلی پر بوده :دی اما یه مسئله ای هست! احساسات یه دقیقه ای و یک روزه ای رو اینطوری خنثی کنین. نذارید شما رو به تصمیم اشتباهی بکشونه. نذارید بدون اینکه زندگی رو بفهمین ازش ببرین. همین وسط مسط ها ممکنه یه اتفاق خوبی بیفته که شما رو دوباره برگردونه تو مسیر اصلی. وقتی فکر کردین که گم شدین...
امیدتونو از دست ندین. شعار نیست مطمئن باشید که تهِ تهش...
همه چیز درست میشه.
قوی باشید
سلام، متن خیلی خوبی بود.
از اون موضوعش و اینکه چه هدفی داشت به شدت خوشم آمد، در واقع یک معضل اجتماعی-شخصی جالب بود، شاید دغدغه خیلی ها باشه. و این قابل تحسینه
ولی دو مورد
اکو: انعکاس
بیخود: بی هدف
اینا چون کل متن یه دست و رسمی بود، این قسمت های کوچکمتن را خراب میکردن
یا علی
"نفرت"
آتوسا عالی بود :6:
بسیار پر احساس و واقعی...
میگما، واقعاً تصادف کردی؟ "دی
باورت میشه گاهی اوقات فکر میکنم چرا من و تو انقدر شبیه همیم؟ :7: شاید تو متوجه نشده باشی اما من خیلی شباهت بین خودمون میبینم.
وقتی اینو میخوندم، حس کردم خودمم که دارم حرف میزنم. منم اول میخواستم دانشگاه خوب قبول شم که آینده ی خوبی داشته باشم. اما حالا، علاوه بر اون، میخوام دانشگاه قبول شم که از خانواده م دور شم. نمیدونم همه اینجورین یا فقط تعداد محدودیه یا نمیدونم تاثیر کنکوره؛ آخه قبلا اینجوری نبودم، این مدت کنکور اینجوری شدم!
بیخیال این حرفا، قوی باش. :1: قوی باشم. :1: قوی باشیم. :1:
دوست دارم روشن به آینده نگاه کنم :1:
اینی که می خوام براتون بزارم دوباره تو فایل های قدیمی پیدا کردم به همراه پیرنگش که اتفاقاً نیمه کاره هم بوده. این داستان رو بعد از اینکه در مورد خدایان اسکاندیناوی کلی مطلب خوندم تصمیم گرفتم بنویسم. داستان در مورد یک پیشگویی هست به اسم " سیجین " که از میان خدایانِ ایثر و حاضر در دنیای آزگار یک پیامبر رو انتخاب می کنه. ولی بر عکس خواهران و برادرانش که پیامبر برگزیده شون خدایان خوب و پاک سرشتی مثل ثور یا بالدِر هستند، پیامبرِ سیجین " لوکی " هست خداوند فریب و دروغ. سیجین بعد ها عاشق لوکی میشه. با اینکه می دونه لوکی سیاه و تاریکه اما نمی تونه از این عشق دست برداره و توی این داستان من سیجین همراه به لوکی به جهنم فرستاده میشه با اینکه خودش الهه ی نیکو سرشتی بوده.
قشنگ بود :16:
کلا احساس توی نوشته هات موج میزنه همچین :0199:
این جمله ش عالی بود « تاریکی اولین پدیده ی خلقت بود و در نهایت نیز آخرین اتفاقیست که روی خواهد داد. »
« زندگی می دهد و زندگی می ستاند... » اینجا منظور به خدای مرگه یا کلا خدا؟ نمیدونم، یه جوری جواب سوالمو بده دیگه :دی
میدونی یاد چی افتادم؛ با یه بیت از شعر رزم رستم و اسفندیار، دلباخته ی توس شدم اما 2 نفر که شاهنامه خوندن، بهم گفتن توس آدم جذابی نیست. یکیشون گفت : حداقل عاشق یه درست و حسابیش میشدی :24:
رد خونِ تازه ای که از اتاقک وارونه ی اتومبیل بر روی جاده ی باریک خاکی به جا مانده بود، وحشت زده ام کرد......
خوب بود اما یکمی ساده. یکم بیشتر توصیف کن :دی مخصوصا آخراش و اون حس ترس و درموندگی...
آتوسا عالی بود :6:
بسیار پر احساس و واقعی...
میگما، واقعاً تصادف کردی؟ "دی
باورت میشه گاهی اوقات فکر میکنم چرا من و تو انقدر شبیه همیم؟ :7: شاید تو متوجه نشده باشی اما من خیلی شباهت بین خودمون میبینم.
وقتی اینو میخوندم، حس کردم خودمم که دارم حرف میزنم. منم اول میخواستم دانشگاه خوب قبول شم که آینده ی خوبی داشته باشم. اما حالا، علاوه بر اون، میخوام دانشگاه قبول شم که از خانواده م دور شم. نمیدونم همه اینجورین یا فقط تعداد محدودیه یا نمیدونم تاثیر کنکوره؛ آخه قبلا اینجوری نبودم، این مدت کنکور اینجوری شدم!
بیخیال این حرفا، قوی باش. :1: قوی باشم. :1: قوی باشیم. :1:
دوست دارم روشن به آینده نگاه کنم :1:قشنگ بود :16:
کلا احساس توی نوشته هات موج میزنه همچین :0199:
این جمله ش عالی بود « تاریکی اولین پدیده ی خلقت بود و در نهایت نیز آخرین اتفاقیست که روی خواهد داد. »
« زندگی می دهد و زندگی می ستاند... » اینجا منظور به خدای مرگه یا کلا خدا؟ نمیدونم، یه جوری جواب سوالمو بده دیگه :دی
میدونی یاد چی افتادم؛ با یه بیت از شعر رزم رستم و اسفندیار، دلباخته ی توس شدم اما 2 نفر که شاهنامه خوندن، بهم گفتن توس آدم جذابی نیست. یکیشون گفت : حداقل عاشق یه درست و حسابیش میشدی :24:خوب بود اما یکمی ساده. یکم بیشتر توصیف کن :دی مخصوصا آخراش و اون حس ترس و درموندگی...
در مورد متن اولی باهات موافقم :دی میگم موقعی که نوشتمش حالم بد بود و متن ها معمولن احساسات رو توی خودشون نگه می دارن. فکر می کنم فقط من و تو نیستیم و خیلی های دیگه هم همینطورن این سیستم آموزشی مملکت ما، این بلا رو سرمون آورده اما بازم افسردگی منحصر به یه کشور نیس تو بعضی جاها مثل ایران بیشتر چون نمی تونی پتانسیلت رو کشف کنی و استعداد رو شکوفا کنی و تو بعضی جاها هم خب کمتر. افسردگی چیز خوبی نیس باید قبول کرد شرایط رو و تو همین شرایط تلاش کرد برای بهتر شدن. می دونم سخته چون خودم بهش دچارم ولی با تلاش درست میشه. یه وقتی هم ممکنه در نهایتِ نهایتش بشی یه "شخصیت روان پریش و ضد اجتماعی" مثل جوکر
" I'm just a dog chasing cars, I don't know what would I do with it, if I caught one"
"من فقط یه سگم که دنبال ماشین ها میفته نمی دونم اگه به یکیشون برسم باهاش چیکار کنم"
در مورد دومی و سوالت :
یه بار دیگه متنو خوندم :دی گمونم تاریکیه. از تاریکی متولد میشیم و در تاریکی میمیریم. :دی
در موردِ آخر :
آررررررررره خودمم همین حسو نسبت بهش داشتم، این جز نوشته هایی بود که دچار گرفتگی ذهنی بودم نمی تونستم درست فکر کنم :دی
مرسی از لطف و نظرت :6: