پشت میز و بر روی صندلی نشسته بودم. قلم را محکم در دستانم گرفته و بر روی کاغذ پوستی که به من داده بودند به سرعت مینوشتم. تک تک بند های بدنم از درد فریاد میکشیدند ولی من بی توجه، به سرعت مینوشتم. این را باید تمام میکردم. قبل از اینکه...
دستی از پشت بر روی شانه ام قرار گرفت و من را با خشونت از پشت بر زمین انداخت. چشمانم سیاهی رفت. رمقی برای تکان خوردن نداشتم. چند روزی میشد که دیگر توانی برای ایستادگی در من باقی نمانده بود.
صدایی را از فاصله ای نه چندان دور شنیدم که با تمسخر گفت:
میبینم که آخرین نوشتتو هم داشتی مینوشتی. فکر کردی من هم مثل بقیه اون ابله ها باور میکنم میخواستی وصیت کنی؟
به اطراف نگاهی انداختم و مردی را دیدم که از سمت زاست به سمت من آمد و من را همراه به صندلی از زمین بلند کرد. روی همان صندلی نشسته بودم. آه ه ه، بلاخره از این دخمه سیاه و نمور داشتم رها میشدم. دخمه ای که تنها نور آن را شمعی کوچک تامین میکرد. مرد به سمت میز رفت و تکه پوست را برداشت و شروع به مطالعه آن کرد. چیزی از خواندن آن نگذشت که به سمت من آمد و مشت محکمی را بر صورت من کوبید. زخم های روی گونه ام باز شد و همزمان درد جانکاهی وجود من را در بر گرفت. قطره های خون را که بر سینه عریانم میریخت حس میکردم.
مرد به سمت شمع رفت و کاغذ را روی شعله های بیرحم آتش که با اشتیاق نوشته هایم را میخوردند گرفت و گفت: کفر گقتن هات تموم نشده؟ بهشون گفته بودم که از وصیت و ندامت نامه خبری نیست. پس حق با من بود. اما بلاخره به جزای اعمال کفر آمیزت میرسی و در آخر با حالت استهزا آمیزی اضافه کرد: « آقای فرودو، نویسنده بزرگ »
وقتی که آتش کاغذ را سوزاند و با خوردن کلمات من قدرت خودرا رفته رفته از دست داد. مرد به سمت من آمد. خم شد و صورتش را به نزدیکی صورت من آورد. چشمانم تار میدیدند ولی توانستم چهره سیاه و زشت اورا تشخیص دهم. او کشیش ویلیامز بود. کسی که توانسته بود بزرگترین راز مرا کشف کند و مرا به این روز بیاندازد. کم تر از چند روز قبل بود که همه به من احترام میگذاشتند. من نویسنده محبوب بین اشراف زادگان و مردم بودم. ولی وقتی کشیش ویلیامز اسرار مرا، کتاب های خصوصی مرا کشف کرده بود...
مرد بلند شد و شروع کرد به قدم زدن. به پشت سرم رفت و در گوشم گفت:
واقعا ازت ممنونم. اگه خدا شک به تورا در دل من نمی انداخت و راز تورا بر من برملا نمیکرد. هیچوقت نمیتونستم به این سرعت پیشرفت کنم و جایگاهمو بالا ببرم. کفر های تو به خدا...
با تمام توانی که در خودم داشتم و صدایی که ناتوانی از آن مشهود بود گفتم:
من هیچوقت کفر نگفتم. اگه چشم هاتونو کمی باز کنید...
مرد با عصبانیت فریاد زد:
تو مسیحیت رو به سخره گرفتی و توی کتاب هات خدارو انکار کردی.
در دل لبخندی زدم و گفتم:
من خدا را انکار نکردم. فقط به نظر من شما خدای اشتباهی را میپرستید.
مرد با صدایی بلند نعره کشید و به سمت من آمد و من را به زیر آماج مشت و لگد قرار داد. درد در تمام بدنم پیچیده بود. ثانیه ها از شمارش ایستاده بودند. کم کم درد کمتر شد و سیاهی من را در آغوش کشید.
صداهایی را متوجه میشدم. دستانی از زمین من را بلند کردند و همانطور که پاهایم بر زمین کشیده میشد من را از دخمه خارج کردند. نمیتوانستم بجز نوری شدید چیز دیگری را ببینم. تمام اطراف را تار میدیدم اما صدای جمعیت را شنیدم که فریاد میکشیدند. همزمان با فریاد ها برخورد چیز هایی که درک آنها از توانم خارج بود را با بدن و صورتم احساس کردم. من را بروی جسم سختی گذاشتند و دستانم را باز کردند. توانی در وجودم نبود و نمیتوانستم بر خلاف خواسته ی آنها کاری انجام دهم. صدای جمعیت دوباره اوج گرفت و همزمان دردی را در دستانم احساس کردم. چند لحظه بعد هم در پایم درد گیری شکل گرفت. خوشحال بودم که دیگر حواس بدنم هم بدرستی کار نمیکنند و نمیتوانم زیاد درد را متوجه شوم. احساس کردم که من را بلند کردند و در هوا آویزان نگه داشتند. درد دست ها و پاهایم کمی بیشتر شد. پس من را به صلیب کسیده بودند. خوش حال شدم بلاخره داشت تمام و به پایان وداع من با این جماعت هر لحظه نزدیک تر میشد.
صدای جمعیت فروکش کرد. صدای مردی را شنیدم که جمعیت را خطاب قرار داده بود:
مردم عزیز، محترم و دیندار. امروز اینجا جمع شده ایم تا پایان کار مردی را که به همه ما و به باور هایمان توهین کرده را ببینیم. پس به حکم خدا این مرد را به صلیب و سپس آتش خواهیم زد و او به همراه کتاب های نجس و کثیف خود خواهد سوخت.
صدای هلهه و شادی مردم بلند شد. آه ه ه. تنها امیدم جاودانه شدن کتاب هایم بود. اما چه بهتر...حداقل آتشی که با آن خواهم سوخت از کلمات من جان خواد گرفت. سعی کردم لبخندی بزنم اما در انجام آن ناتوان بودم. گرمایی را در زیر پایم احساس کردم. اما رفته رفته به شدت آن افزوده شد. آتش مثل معشوقی که به عشق خود رسیده باشد به سرعت من را در آغوش گرفت و من را تمام توان خود سوزاند.
حتی نمیتوانستم جغ بزنم. نه چیزی نمیدیدم و نه میشنیدم فقط درد بود و درد و درد. زمان از دستم بیرن رفته بود و گذر ثانیه هارا نمیتوانستم احساس کنم.
کم کم درد کمتر شد و قوا به بدنم بتدریج بازگشت. حس کردم دست و پاهایم از بند اسارت رها شده اند. سرم را به راحتی بالا آوردم. اطرافم غرق در نوری سفید بود ولی بدون آنکه چشمانم اذیت شود میتوانستم مردی را که در لباسی سفید، به سمتم می آمد ببینم. حیرت زده به مرد که هیبتی بسیار با شکوه و زیبا داشت نگاه میکردم. مرد به من رسید لبخندی زد . دستش را دراز و بر روی دوش من گذاشت و گفت:
تو...
چشم هایم را باز کردم. روی صندلی نشسته بودم و سرم روی دستانم بر روی میز قرار داشت. قلم و کاغذ ها پخش بودند و نور ضعیفی دیده میشد. پس خواب می دیدم؟ همش خواب بود؟ چی...
دستی روی شانه ام قرار گرفت و من را به عقب هل داد....
سینا جان شما الان زندگی انتوان اسزاندور لاوی رو نوشتی ؟؟ چون اون بود که کتابی بر علیه مسیحیت نوشت .- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
خب خونش و مراسم هاش رو هم مینوشتی قشنگ تر میشد :دی
اصلا نمیدونم اینی که میگی کی هست
اول شخص بود میلاد جان. فکر نکنم توی اون موقعیت طرف بتونه برا خواننده از کارایی که میکنن بگه
ممنون بابات سرعت عمل :دی
اصلا نمیدونم اینی که میگی کی هست
اول شخص بود میلاد جان. فکر نکنم توی اون موقعیت طرف بتونه برا خواننده از کارایی که میکنن بگه
ممنون بابات سرعت عمل :دی
خب تو در مورد مرتد ها نوشتی مرتدی که ضد مسیحیت نوشته بود یکیش همین لاوی بود که شیطان پرستی رو ایجاد کرد :104:
مراسم هاش سانسور زیاد لازم داره بهتر که ننوشتی :24:
آخرش هم شبیه مردن بود یعنی داشت تمام کارهایی که میشد رو خواب میدید و فرشته مرگ دستش رو روشونش گذاشت و حولش داد :45:
سينا خوب بود در حد عالي بود اما يكم تو توصيف صحنه كم كاري كرده بودي
و اينك دكلمه اي از من(كوتاه)
دست هايش در بند
چشم هايش بسته
جيغ هايش بي صدا
اشك هايش بي هدف
خنده هايش بي نفس
بر سليب آويخته
در درون آتش
سوخته ميشود آرزو هايش
اما آزاد ميشود
از دنياي بي رحمي
از دنيايي كه افراط گران
بر آن جولان ميدهند
اي خدا مرا آزاد كن
مرا نجات بده از اين
دنياي فساد
دنياي بد بختي
دنياي بي كسي
مرا رها كن
از بند سليباني كه
بر گردن پدران دروغين آويخته شده
مرا رها كن
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
راستي اينو توي محفل شعرا ميزارمش
خب تو در مورد مرتد ها نوشتی مرتدی که ضد مسیحیت نوشته بود یکیش همین لاوی بود که شیطان پرستی رو ایجاد کرد :104:
مراسم هاش سانسور زیاد لازم داره بهتر که ننوشتی :24:
آخرش هم شبیه مردن بود یعنی داشت تمام کارهایی که میشد رو خواب میدید و فرشته مرگ دستش رو روشونش گذاشت و حولش داد :45:
البته اون آخری که مد نظر من هست با اخری که تو برداشت کردی متفاوته ولی اونم که میگی میشه :دی
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
سينا خوب بود در حد عالي بود اما يكم تو توصيف صحنه كم كاري كرده بوديو اينك دكلمه اي از من(كوتاه)
دست هايش در بند
چشم هايش بسته
جيغ هايش بي صدا
اشك هايش بي هدف
خنده هايش بي نفس
بر سليب آويخته
در درون آتش
سوخته ميشود آرزو هايش
اما آزاد ميشود
از دنياي بي رحمي
از دنيايي كه افراط گران
بر آن جولان ميدهنداي خدا مرا آزاد كن
مرا نجات بده از اين
دنياي فساد
دنياي بد بختي
دنياي بي كسي
مرا رها كن
از بند سليباني كه
بر گردن پدران دروغين آويخته شده
مرا رها كن- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
راستي اينو توي محفل شعرا ميزارمش
ممنون آرمان جان
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
واقعا یکم یاد انتوان لاوی افتادم ولی بیشتر شبیه کوپرنیک و گالیله بود، در هرصورت متن جالبی بود
اقا مث اینکه داستانم ناخواسته شده مثل زندگی اینایی که میگید :دی گالیله رو از کارتون های زمان بچگیم فقط میشناسم:دی
ممنون بابت نظرت
خیلی جالب بود سینا سر فرصت باید بیام اشکلات نگارششی رو بگم ولی واقعن عالی بود به خصوص آخرش که انگار نویسنده توی یه لوپ افتاده و این لحظه ی پیش از مرگ مدام داره تکرار میشه
بسیار خوشمان آمد.
یه نکته ی خیلی مهم " سرم سیاهی رفت نداریم " :دی سر که سیاهی نمیره :دی چشمانم سیاهی رفت :دی
یه سری قسمتهای دیگه از داستانت هم از این مشکلات داشتی ولی ایده ی جالبت و پایان قشنگش منو جذب خودش کرد آفرین خیلی پیشرفت کردی فقط ویرایشش کن اینو حتمن خیلی خیلی مشکلات واژگان و جایگذاری عبارات داره
خیلی جالب بود سینا سر فرصت باید بیام اشکلات نگارششی رو بگم ولی واقعن عالی بود به خصوص آخرش که انگار نویسنده توی یه لوپ افتاده و این لحظه ی پیش از مرگ مدام داره تکرار میشه
بسیار خوشمان آمد.یه نکته ی خیلی مهم " سرم سیاهی رفت نداریم " :دی سر که سیاهی نمیره :دی چشمانم سیاهی رفت :دی
یه سری قسمتهای دیگه از داستانت هم از این مشکلات داشتی ولی ایده ی جالبت و پایان قشنگش منو جذب خودش کرد آفرین خیلی پیشرفت کردی فقط ویرایشش کن اینو حتمن خیلی خیلی مشکلات واژگان و جایگذاری عبارات داره
هورااااا:دی:دی:دی
بلاخره بانو آتوسا هم یه داستان منو پسندید:دی حس میکنم وقتشه تو اوج کنار برم
ممنون. چشم امروز که فکر نکنم برسم ولی فردا حتما ویرایشش میکنم
سلام سینا:67:
داستانت خوب بود،ایده،تفکرات و...
منتها:شخصیت راهبو خوب توصیف نکردی،دو صورت داره یا راهب فاسد هست کلا بهش چیزای دیگه ای می گه،مثلا آره ممنونم ازت که این کتابا رو نوشتی به جایگاه منم کمک کردی تا این مردم **** به من بیشتر بها بدن یا واقعا تصورش اینه که نه تو کافری و نمی گه کارات باعث پیشرفتم شده،در واقع کسانی که در تاریخ یه نفر سوزوندن خودشون جایگاه بالایی داشتن.
درد به صلیب کشیدن جای بیشتری برای کار داشت.
از نظر تاریخی نمی دونم می سوزوندن یا نه،ولی فکر کنم نه.
سینا اینا نظر شخصی بود شاید من بد فهمیدم.
سلام سینا:67:
داستانت خوب بود،ایده،تفکرات و...
منتها:شخصیت راهبو خوب توصیف نکردی،دو صورت داره یا راهب فاسد هست کلا بهش چیزای دیگه ای می گه،مثلا آره ممنونم ازت که این کتابا رو نوشتی به جایگاه منم کمک کردی تا این مردم **** به من بیشتر بها بدن یا واقعا تصورش اینه که نه تو کافری و نمی گه کارات باعث پیشرفتم شده،در واقع کسانی که در تاریخ یه نفر سوزوندن خودشون جایگاه بالایی داشتن.
درد به صلیب کشیدن جای بیشتری برای کار داشت.
از نظر تاریخی نمی دونم می سوزوندن یا نه،ولی فکر کنم نه.
سینا اینا نظر شخصی بود شاید من بد فهمیدم.
ممنون
خب راهب از نظر مسیحیت بخواین حساب کنیم نه آدم خوبی بوده ولی مقام بالایی بین کشیش ها نداشته و بخاطر این از شخصیت اول داستان تشکر میکنه چون نوشتن این کتاب ها و کشف اون ها بدست کشیش باعث شده بتونه خودی نشون بده
نه فکر میکنم کمی اشتباه متوجه شدی. این راهب کسی نیت که میسوزونه طرف رو. فقط تونسته رازش رو بر ملا کنه
به دلایلی که توی داستان اومده فکر کنم از این بیشتر لاذم نبود درد رو بگم. شما حال یه ادم مریض رو در نظر بگیر. مثلا داره راه میره سرش گیج میره میخوره زمین. به نظرت اصلا قوای اینو داره که بیاد مثل یه ادم سالم آه و ناله که یا همونجا رو زمین آروم میفته؟
البته این یه داستان بر اساس واقعیت نیست ولی تا جایی که من اطلاع دارم( که ممکنه اشتباه هم کنم) کسایی که کفر میگفتن یا جادو میکردن یا... یا میسوزوندند یا سنگ سار میکردن که من به صلیبش کشیدم اول :دی
خیلی خیلی خیلی ممنون دوست عزیز بابت نقدت و نظری که دادی
ممنون
خب راهب از نظر مسیحیت بخواین حساب کنیم نه آدم خوبی بوده ولی مقام بالایی بین کشیش ها نداشته و بخاطر این از شخصیت اول داستان تشکر میکنه چون نوشتن این کتاب ها و کشف اون ها بدست کشیش باعث شده بتونه خودی نشون بده
نه فکر میکنم کمی اشتباه متوجه شدی. این راهب کسی نیت که میسوزونه طرف رو. فقط تونسته رازش رو بر ملا کنه
به دلایلی که توی داستان اومده فکر کنم از این بیشتر لاذم نبود درد رو بگم. شما حال یه ادم مریض رو در نظر بگیر. مثلا داره راه میره سرش گیج میره میخوره زمین. به نظرت اصلا قوای اینو داره که بیاد مثل یه ادم سالم آه و ناله که یا همونجا رو زمین آروم میفته؟
البته این یه داستان بر اساس واقعیت نیست ولی تا جایی که من اطلاع دارم( که ممکنه اشتباه هم کنم) کسایی که کفر میگفتن یا جادو میکردن یا... یا میسوزوندند یا سنگ سار میکردن که من به صلیبش کشیدم اول :دی
خیلی خیلی خیلی ممنون دوست عزیز بابت نقدت و نظری که دادی
در مورد راهب الان افتاد.
برای درد منظورم نبود که نشون بدی طرف آه و ناله مي کنه،ولی جوری که تو نوشتی اول برداشت می شه،که درد حس نمی کنه،و فقط درد آتیش گرفتن و حس می کنه.
شاید درد سنگ پرتاب کردن،بشه ندیده گرفت،ولی درد رفتم میخ توی دست وپا؟!
تاریخی گفتم مطمئن نیستم،ولی معمولا تو فیلمه یا فقط به صلیب می کشن یا فقط آتیش می زدن،هر دو با هم تا حالا ندیدم.ولی خوب این داستان پس لازم نیست،مثل تاریخ باشه.
منتظر داستان بعدی هستم.
ممنون واقعا متن زیبایی بود ...:53:
فقط کاشکی ( همونطور که دوستان گفتن ) صحنه های مربوط به مراسم را مقداری واضح تر توصیف میکردین چون به نظرم نحوه داستان گویی شما در اول و آخر داستان به گونه ایه که خواننده احساس میکنه در اون مکان قرار داره ولی در صحنه مراسم انگار که داره از بیرون و سطحی به ماجرایی مهم مثل به صلیب کشیدن نگاه میکنه ...
ولی به هر حال فوق العاده بود ...فکر کنم اگر سوم شخص هم مینوشتین میتونستین قشنگ تر توصیف کنین ... البته این فقط یه نظره و دوباره خیلی داستانتون قشنگ بود و پایان خیلی قشنگی داشت :1:
موفق باشین ...
:103: