3- منظره ای را از دید یک پرنده توصیف کنید. به پرنده بودن راوی اشاره نکنید.
در حال رفتن به خانه هستم . نمی دانم فرزندانم گرسنه در خانه منتظرند ولی هیچ چیزی برای گرفتن نیست ! اطرافم را خوب نگاه می کنم آسمان هنوز هم ابریست . ابر هایی سیاه من در بین آنها چه میکنم الان باید در خانه ام باشم پیش فرزندانم . انسانها هنوز هم کوچک هستند مثل یک مورچه . بهتر نیست بروم و یکی از آنها را شکار کنم نه ! الان من را میکشند . کوه را با رودی که از بینش میگذرد میبینم بسیار زیباست دامنه کوه روستایی کوچک قرار دارد و رنگین کمانی که آسمان را نقاشی کرده است . قبل از آن که به طرف خانه بروم باران می بارید و من با آن لباس های نرمم خیس شده بودم . در بیابان یک حیوان را دیدم به نظر خوشمزه میاید . با تمام سرعت به طرفش دویدم و آن را با پاهام گرفتم ولی رها شد دوباره تلاشم را کردم این بار دیگر به چنگ افتاد و راه خانه شدم . آن حیوان را در خانه پختم و برای فرزندانم بردم و چون آنها خودشان نمی توانستند بخورند ، خودم در دهانشان می گذاشتم .
شاید اگر سریع تر باشم بتوانم به موقع برسم،تمام بدنم درد می کند ولی فکر یک چیز اجازه تسلیم شدن به من نمی دهد:فرزندانم.
باد سرد از روبرو پیشرفت مرا کند می کند،و عزم و اراده من مرا پیش میبرد.صادقانه بگویم،انرژی من روبه اتمام است و دیگر حتی لذت همیشگی از پرواز برایم محو شده است...ابر های سیاه تجمع کرده اند با غرش خود از بارش بارانی خبر می دهند که در این موقعیت برایم تنها به معنی مرگ است.پرواز پرواز پرواز.بال هایم را محکم تر میکوبم وسعی می کنم کمی ارتفاعم را کم کنم.زمین زیر پایم را برای یافتن پناهگاهی میجویم ولی در آن چمنزار وسیع چیزی برای من نیست.فرزندانم.این چیزیست که فکرش هرازچندگاهی نیشی به قلبم میزند.بی شک آن ها گرسنه اند...و این طوفان پیش رویم،واقعا آن ها چطور می خواهند از آن جان سالم به در ببرند؟بال هایم را محکم تر به هم میزنم.کوه های روبرویم هچوقت انقدر دور به نظر نمی رسیدند.بیشتر منظره ی کوه با انیوهی از مه پوشیده شده اند،کوه که همچون غولی بزرگ در طوفان قد کشیده و نگرانی مرا به سخره می گیرد...
دیگر نه چمنزار وسیع و سبز زیر پایم،نه هیاهوی طوفان و نه هیچ چیز دیگر را نمی بینم.تنها غول سنگی روبرویم که با خنده ی وحشت انگیزش مرا تحقیر می کند و درهم می شکند در دید من مانده.تمام وجودم را خشمی آتشین دربر می گیرد...گردنم را راست می کنم،منقارم را بر هم میسایم و بال هایم جان دوباره ای می گیرند.
من از کوه شکست نمی خورم.
من اصلا نویسنده نیستم. به هیچ وجه. اما دلم میخواد نظرتون رو بدونم. :d
**/****
حس محبت را حتی از قبل از تولد هم می توانستم احساس کنم. حتی قبل از اینکه چشمانم باز شود. میشه گفت ما یک سه قلو بودیم و خانه همیشه شلوغ بود از سرو صدای من و خواهر و برادرم که همیشه گرسنه بودیم و بی صبرانه منتظر آمدن مادر یا پدر. و چه کار سختی. زندگی در خانه ای کوچک سخت است، اما خب همه چیز خوب بود و زندگی آرام رو به جلو در حرکت و ما غرق در محبت پدرو مادر. بزرگ شدن و به عبارتی بال و پر در آوردن خیلی خوشایند بود، من از زنده بودن زیر آسمان آبی رنگ لذتی وافر می بردم. اما همین بزرگ شدن دردسرهای خودش را هم داشت، کم کم رسید روزی که با همه مهر و محبت ها، پدرو مادرم بنا به سنت و عرف ما را مجبور کردن که از خانه و آشیانه خارج شویم. و آن روز نه تنها بدترین روز زندگی من بود، که سخت ترینش هم بود. آخر زمان زیادی نداشتیم، و باید در مدتی کوتاه، پرواز کردن را یاد گرفته و به دنبال سرنوشت – شاید برای همه تکرارپذیر- خود می رفتیم. اما من به دنبال تغییر بودن و از این که در همین مسیر که والدین و همه خویشانم پا یا بهتر بگویم پَر درآن گذاشته بودن، بیزار بودم. پس آن روز صبح تصمیمی گرفتم ...
😀 الان فهمیدم اصلا منظره رو توصیف نکردم! ببخشید شما!
یاد دارم،روزگاری را که خانه یمان در جنگل کهن بود،جنگلی به وسعت زمین،تا چشم کار می کرد،درخت بود و درخت،کاج هایی سر به فلک کشیده که کمتر کسی تا به حال به بلندایشان رسیده بود.
آری!
یاد دارم زمانی که طبیعت با دامن مه آلود خود در جنگل خرامان می رقصید،و نوید رحمت الهی را می داد،همه جا سکوتی ژرف حاکم می شد،گویی کائنات می خواست،با سکوتش به رعد و برق خوشامد گوید.
ولی این نیز پایدار نماند...
اکنون،کشتزار هایی وسیع،با مرز بندی های مربعی نمایان بود،چنان بنیان جنگل را بر کندند،گویی از ازل درختی اینجا نبوده،کمی آنطرف تر رودی از میان مزارع می گذشت،که مانند عنکبوتی تار های خود را به همه جا تنیده بود،گاهی فکر می کنم،این مزارع چون هیولایی از زمین تغذیه می کند،و این آب های کدر به حکم رگ های این غول سبز رنگ هستند.
چند مایل دورتر،کوهی نمایان بود،که البته به او نیز رحمی نشد؛اول حیواناتی زمخت و زرد رنگ به جانش افتادند،سپس با رعدهایی بدون نور،باران گل و سنگ باریدن گرفت،پس از آن خروار خروار از گوشت کوه را به یغما بردند.
خدایا!چرا اینها را آفریدی!
تا آنجا که توان رفتن داشتم،و چشمم یارای دیدن،این مخلوق کج طبع چیزی را سالم نگذاشته است!
هرجا كه ميروم همه به من نگاه ميكنند و سعي ميكنند مرا بادست نشان دهند و بفهمند سر من به كدام سو است يا برايش مهم است كه من به كدام خانه ميروم. امروز خدا به من خبر خوشي را داد تا به خانه ي آخر كوچه برسانم. همان خانه اي كه هميشه در آن دعوا بود. با ترس و لرز به جلو رفتم و مواظب بودم كه چيزي به من بر خورد نكند. اهالي اين خانه همگي وحشي بودند و يك بار هم نزديك بود پسر خانواده مرا با دمپايي بكشد. هزارتا صلوات نذر كردم كه اگه سالم به اونجا رسيدم و خبرم را دادم بفرستم. خيلي پاورچين پاورچين وارد خانه شدم و به اطراف نگاهي گذرا انداختم. عجيب بود امروز فضاي خانه كاملا ساكت بود و پدر خانواده با تسبيح صلوات ميفرستاد. سرم را سمت خانه گرقتم و شروع كردم خبر را گفتن. كم كم همه ي همسايه هاي محل از خانه بيرون آمدند و دنبال من ميگشتند و در اين لحظه بود كه صداي گريه ي نوزادي از خانه ي آخر كوچه بيرون آمد....
------------------------------------------------------------
فكر كنم قابل حدس بود من خودم را كدوم پرنده فرض كرده بودم(خوش خبر)
هرجا كه ميروم همه به من نگاه ميكنند و سعي ميكنند مرا بادست نشان دهند و بفهمند سر من به كدام سو است يا برايش مهم است كه من به كدام خانه ميروم. امروز خدا به من خبر خوشي را داد تا به خانه ي آخر كوچه برسانم. همان خانه اي كه هميشه در آن دعوا بود. با ترس و لرز به جلو رفتم و مواظب بودم كه چيزي به من بر خورد نكند. اهالي اين خانه همگي وحشي بودند و يك بار هم نزديك بود پسر خانواده مرا با دمپايي بكشد. هزارتا صلوات نذر كردم كه اگه سالم به اونجا رسيدم و خبرم را دادم بفرستم. خيلي پاورچين پاورچين وارد خانه شدم و به اطراف نگاهي گذرا انداختم. عجيب بود امروز فضاي خانه كاملا ساكت بود و پدر خانواده با تسبيح صلوات ميفرستاد. سرم را سمت خانه گرقتم و شروع كردم خبر را گفتن. كم كم همه ي همسايه هاي محل از خانه بيرون آمدند و دنبال من ميگشتند و در اين لحظه بود كه صداي گريه ي نوزادي از خانه ي آخر كوچه بيرون آمد....
------------------------------------------------------------
فكر كنم قابل حدس بود من خودم را كدوم پرنده فرض كرده بودم(خوش خبر)
من داستانت رو دقیق نفهمیدم آرمان. آخرش رو. خبر رو که گفت، بعد بقیه اومدن بیرون دنبال این بگردن. چرا؟
بعد یعنی این که این پرنده، یعنی تو، خبر به دنیا اومدن اون بچه رو داده؟؟؟!!!!
من داستانت رو دقیق نفهمیدم آرمان. آخرش رو. خبر رو که گفت، بعد بقیه اومدن بیرون دنبال این بگردن. چرا؟
بعد یعنی این که این پرنده، یعنی تو، خبر به دنیا اومدن اون بچه رو داده؟؟؟!!!!
رضا عزیز خودت هم بنویس خوب می نویسی بچه ها خوش حال میشن تو هم بنویسی ممنون :53:
خانه
فاصله ای به اندازه ارتفاع کوه اورست
در درو دست ها و حاصل نیافتنی
بادی سرکش
خسته در مبارزه با باد مخالف
در جستجوی غذا در دوردست ها
در پیدا کردن جایی امن
اتش
اتشی که جنگل را خاکستر میکند
دود
دودی که همراه باد است
صدا
صدای ناله جوجه هایم
نابودی...........
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
خوب ، ام ، چیزه، در این حد بودش :دی
خانه
فاصله ای به اندازه ارتفاع کوه اورست
در درو دست ها و حاصل نیافتنی
بادی سرکش
خسته در مبارزه با باد مخالف
در جستجوی غذا در دوردست ها
در پیدا کردن جایی امن
اتش
اتشی که جنگل را خاکستر میکند
دود
دودی که همراه باد است
صدا
صدای ناله جوجه هایم
نابودی...........- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
خوب ، ام ، چیزه، در این حد بودش :دی
پیشنهاد میکنم به محفل شعرا انتقال داده بشه:24::24: والا!
من درست نفهمیدمش! آخرش رو! یعنی جنگل آتیش گرفته؟
پیشنهاد میکنم به محفل شعرا انتقال داده بشه:24::24: والا!
من درست نفهمیدمش! آخرش رو! یعنی جنگل آتیش گرفته؟
شعر نبود که:40:
جنگل نابود شد به همراه جوجه هاش
این شعر نیست که ، یه داستان کوتاهه کوتاهه کوتاست
:دی