البته اینجا سایت فانتزی هست و کتابهای فانتزی جایگاه خودشون رو دارند
اما بعضی وقتها بعضی کتابها ارزش خوندن رو دارن
یکی از این کتابها کتاب قیدار نوشته رضا امیرخانیه
وقتی این کتاب رو برای اولین بار باز میکردم یه مقدار شک داشتم اما به چهل صفحه اول نرسیده مجذوبش شدم
یه بخشی خلاصه از کتاب رو نوشتم که سعی کردم نزدیک به لحن خاص نویسنده باشه امیدوارم بپسندید
کتاب سرگذشت یکی از لاتهای جوانمرد تهرانه که با لحن دلکش و به همون سبک گفتمان نوشته شده
بنام زیبای خالق زیبایی
نام کتاب :قیدار
نویسنده :رضا امیرخانی
خوش نامی قدم اول است ...از خوش نامی به بدنامی رسیدن قدم بعدی است...قدم آخر گمنامی است.
این را آقا سید گلپا به صفدر راننده ی گاراژ قیدار گفته بود و حالا قیدار خان مالک گاراژ اول تهران، مردی که هم نفس جهان پهلوان تختی بود و هم سفه ی بی کسان، در مرسدس کروکی کنار عروسش نشسته و به سمت اصفهان میراند.این قولی است که سر عقد به شهلا داده که تا روز تمام نشده ببردش اصفهان تا در مزار پدر شهلا ، رضایت عقد دخترش را بگیرد.
شهلا اما به سبک بالی هر نو عروس نیست .غمی سنگین بر دلش سنگینی میکند که قیدار میداند اما به قول خودش آن را درز گرفته .در دلش میگوید خدا لعنت کند شاهرخ قرطی را....
از تهران که به راه افتادند تا همینجا که نیمه ی راه اصفهان است هر کامیون و اتوبوسی که در جاده گذشته ، هر چهار چری که پشتش بیمه ی جون نوشته شده یا نشده به احترام قیدار بوقی میزند و برف پاک کنی میتکاند .یکی با دستمال یزدی برایشان میرقصد آن یکی داخل ماشین به افتخار عروس و داماد بوق کشتی میزند .مهمانخانه دار به احترامش قرق میکند دوست و دشمن تکریمش میکنند.
شهلا میماند.در بیابان که قیدار اینقدر نامی باشد وای به تهرانش
و شهلا نمیداند که قیدار نه در تهران که در کل ایران ارادتمند دارد و میترسد که سیاهی گذشته ی او دامن قیدار خان را بگیرد. قیدار اما دریا دل است .حرفش این است:حرف مردم بافتنی است هلا جان..یکی زیر یکی رو...گفتمت که نه به زیر و روی بافتنی حرف مردم کار دارم نه به پشت و روی سجلت.
_حالا حرف بافتنی میزنید دو روز دیگر خود شما که پشیمان شدید از بودن با من مثل لباس چروک پاره پاره مرا....
قیدار سرش را میگیرد به سمت شهلا و به ابروهایش گره میزند و اخم میکند:زیاد تو زندگی خطا کردم.خیلی بیشتر از تو...برای همین با ادم خطا کار راحت ترم.آدمی که یک بار خطا کرده باشد و پاش لغزیده باشد و بعد هم پشیمان شده باشد مطمئن تر است تا آدمی که تا به حال پاش نلغزیده...این حرف سنگین است...خودم هم میدانم.خطا نکرده تازه وقتی خطا کرد و از کارتن آکبند در آمد،فلزش معلوم میشود اما فلز خطا کرده رو است.روشن است...مثل این کف دست.کج و معوج خطش پیداست.از آدم بی خطا میترسم.از آدم دو خطا دوری میکنم اما پای آدم تک خطا می ایستم.با منی؟
شهلا وسط گریه لبخند میزند:با توام.
قیدار دستی به شکمش میکشد:سرکار دختر خام که اهل این عادتهای ما عوام ، نهار و شام و این چیزها نیستند؟تو این عالم که سیری ندارید؟
شهلا خندید و به ساک چرمی اش روی صندلی عقب اشاره کرد:از دیشب برای امروز ناهار درست کردم قیدار خان.پسند شما را نمی دانستم گفتم شاید برنج و...
_غذا درست کردی؟ به خیالت قیدار هم مثل مردهای مردمه که حصیر بندازه گوشه ی جاده و زیر شلواری چلوار راه راه بپوشه و بعد برات قاطی پلو بار بذاره؟ نه آبجی من اهل این حرفا نیستم.
به اطرافش نگاه میکند داخل زمینی در روستا ی کنار جاده چند مرد و زن مشغول کشاورزی اند .قیدار برای نزدیکترین مرد دست تکان میدهد:برقرار باشی...بیا اینجا
روستایی نگاهی به مرسدس میکند و چشمش گشاد میشود و بعد ود قیدار و هیکل برازنده اش را که میبیند خشکش میزند .به سمت او میدود و دست به سینه میگذارد:اباب اوامر کنید ....جان نثارم.
قیدار جلو میرود و دست میگذارد روی دست مرد تا ترسش بریزد: ارباب تو عالم یکی است ...این قیدار است نه ارباب....همه امروز مهمان عروس قیدار هستند
شهلا هول شده ساک چرمی را باز میکند و دو تا قابلمه را بیرون میکشد آرام به قیدار میگوید: کم نیاد یهو؟
قیدار میخندد و در گوش زمزمه میکند:عروس قیدار پیمانه ی دستش کم برنمیدارد.غذات بو و رنگی هم دارد...قیدار تکه ی تنش را میشناسه.صورت شهلا شکفته میشود .سفره ی غذا را به قیدر میدهد و قیدار آن را به کشاورز:خیرات پدر خانم ماست.
و باز لبخند را بر لب شهلا مینشاند.قیدار میداند که شهلا از بخشیده شدن غذایش چندان راضی نیست اگرچه حرفی نمیزند ، دلخور به نظر میرسد.نمیداند به شهلا چه بگود.دوست ندارد بگوید قیدار مهمان نمیشود میهمان میکند.این مرام قیدار است.شهلا به زودی چیزهای جدیدی می آموزد.سفره ی قیدار برای هر فقیر و گرسنه ای برقرار است.وقتی قیدار به لواسان میرفت تا جایی که بوی کباب بلند میشد همه مهمانش بودند .نعمت هجده چرخ را می آورد فقط به خاطر صدای بلند اگزوز مانندش تا عالم و آدم بفهمند امروز قیدار سفره انداخته.از لواسان تا گندولک و اوشان و فشم همه خبر دار میشدند که قیدار بساط ناهار راه انداخته و هر فقیر و غیر فقیری مهمان سفره ی قیدار بود .از بچه های گاراژ هم داش صفدر و هاشم و ناصر اگزوز و هر کامیون و اتوبوس جاده که در سفر نبود راننده اش سر سفره ی قیدار بود .
خیلی هایشان را خود قیدار نجات داده بود .زیر بال و پرشان را گرفته بود و به راهشان آورده بود.داش صفدر را از پای بساط قمار ، آن یکی را از پای منقل و سومی را از زندان....از هر کدام هم یک قول مردانه گرفته بود.تار سیبیلی که هرکدام در یک صفحه ی دفترچه با نام صاحبش چسبانده شده بود و در دل گاو صندوق گاراژ بود.به شرط مردانگی که دیگر پایشان را کج نگذارند.
قیدار عروسش را به سمت غذاخوری خلیل میبرد .در وسط جاده غذاخوری های دیگری هم هست جاهایی که چند بنز صد و نود گازوئیلی دورش ایستاده اند و مقر دزدها و معتادهای گاراژ شاهرخ قرطی است.اما در این میان نگاه قیدار در جلوی یکی از همین غذاخوری ها به آشنایی می افتد.
یک اتوبوس لیلاند یک طبقه که کج پارک کرده و دور و برش حسابی شلوغ است.به ماشین که نگاه میکند بالای شیشه نوشته شده (بیمه ی جون)
این اسمی است که قیدار به احترام غلام امام حسین روی ماشینهایش میگذارد.و هر ساله برای آن قربانی میکند.به نام ارباب...که او خودش را غلام غلام امام حسین میداند و نه بیشتر.
دور وبر لیلاند را سی چهل سرباز سر تراشیده گرفته اند .قیدار با دیدن ماشین ،در جا میزند روی ترمز.
شهلا هراسان میشود :اینجا نه قیدار خان...این غذاخوری نایستیم.
_باید بایستیم شهلا، لیلاند منه...نمیدونم چرا اینجا واستاده
مرسس گرد میکند تو خاکی و جلوی لیلاند می ایستد .سربازها عقب میپرند.قیدار از داخل مرسدس نگاهی میکند و سر کم موی راننده را می بیند که روی فرمان است.نگران می شود:داش صفدر...داش صفدر !چرا قشون کشی کردند دور لیلاند...
صفدر سرش را بلند نمیکند قیدار نگران میشود:داش صفدر !چرا غم برک زدی رو غربیلک؟
چهره ی صفدر با دیدن او میشکفد.در جا از ماشین پایین میپرد و گزارش میدهد:برگشتنی از اصفهان سرباز برداشتم از پادگان.نامرد فرماندشان است.خواستم غذاخوری خلیل واستم گفت نه اینجا رو نشون کرد.گفتم اینجا مال عملی ها و قرتی ها و خلاف های بنی هندل است.گفت تو هم از همون قماشی.تازه این مودبانش بود نعش پدر و مادر ما رو در گور لرزاند.حالا هم رفت داخل پستو پی دود و دم و سربازها رو رها کرده به امان خدا
قیدار میخندد :داش صفدر شلوغ نکن...یارو افسره عادت کرده فکر کرده تو هم زیر دستشی
صفدر داد میکشد:نه قیدار خان نشد...فوحش ناموس میده که چرا دنده عوض کردی؟ چرا تند رفتی چرا آروم کردی....به من هیچی به لیلاند لیچار میگه
سربازهایی که دور صفدر صف کشیدند سر تکان میدهند و تایید میکنند.یکیشان میوید:دهنش لق است مردک...چند تا از بچه های لر میخواستند چند شب پیش سرش رو بگذارند روی سینش بس که به ناموس ما بد و بیراه گفت توی دوره
قیدار عجبی میگوید و به فکر میرود.یک هو چیزی به ذهنش میرسد.سرسربازها داد میکشد:از کوله پشتی تا دستمال سفره...هیچ چیز تو لیلاند جا نمونه...اتول بد آورده...موتورش شغال قوز شده
سربازها به شک می افتند بعد به داخل اتوبوس هجوم میبرند تا لوازمشان را جمع کنند.
صفدر میخندد:شغال قوز یعنی چی قیدار خان؟
قیدار سرش را میبرد کنار گوش راننده :شغال قوز یعنی اینکه قیدار خشتک این سرتنگ (سرهنگ) را میکشد روی سرش
از سر و صدای سربازها سرو کله ی فرمانده شان پیدا میشود .هیکل درشتی ندارد یک ران مرغ به دست گرفته و با پشت دست دیگر، دهانش را پاک میکند :چه مرگتون شده بی پدرها...
به قیدار نگاه میکند:تو کی هستی؟تو اتوبوس کرایه ی نظام؟
قیدار آرام پایین می آید از لیلاند :اتوبوس کمی بازی در آرورده.سگ دستش شغال قوز شده...کار دارد.این شوفر ما فرمایشات جناب سرهنگ رو گوش نکرده چوب کرده تو ما تحت موتور...کار دارد.اگر جناب سرهنگ اجازه بدن این سربازها اینجا بمونند تا من براشون اتول بفرستم از گاراژ دلیجان...خود سرکار هم تشریف فرما بشید دلیجان تا بفرستم سواری شخصی بیاد خدمتتون.
به مرسدس اشاره میکند:سواری سقف نداشته باشه که از نظر شما ایرادی نداره؟
دیدن مرسدس نیش سرهنگ را باز میکند:عیب نداره...
داش صفدر در هم میرود.آهسته زمزمه میکند:دم شما گرم قیدار خان من گوش نکردم؟
قیدار چشم غره میرود:جوش نیار رادیات...حرف نباشه....
سروان را میکشد سمت خودش و جاده را نشان میدهد:شما رد همین جاده رو بگیر و برو سمت دلیجان...گرمابه ی اولی کنار مسجد قرارمان.تا اونجا بید و تنی سبک کنید و آی به سر و کله ی مبارک بزنید مرسدس میاد دنبالتون
_شما کی هستید؟
_میشناسن منو.بهشون بفرمایید با مرسدس میان دنبالم
سروان میخندد به سربازها دستوراتی میدهد و راه می افتد به سمت جاده.سربازها حیران نگاه میکنند به ارشدشان.داش صفدر هم هاج و واج مانده.قیدار صبر میکند تا سروان دورتر شود.آرام به صفدر میگوید:هان؟ حیرانی؟ورقی رو کردم که توش موندی؟ یه ا ستکان چایی بخور تا هیکل نکبت این بد دهن تو جاده گم بش بعد سربازا رو بریز بالا ارشدشون روهم سوار کن و راه بیوفت سمت تهران
-یارو چی؟
_ میمونه تو گرمابه! به دلاکه از گل نازکتر بگه صورتش رو نوره میکشه.عر و تیز این جماعت مال ستاره های لباسشونه...حالا بگاز تا تهران داش صفدر.
قیدار دستی به پشت صفدر میزند .صفدر سوار لیلاند میشود .ارشد مراقب سربازهاس.در این مدت سروان بد دهن حسابی دور شده.قیدار به ارشد میگوید که حال شغال قوز لیلاند خوب شده.سربازها را سوار میکند .میخنند و همه را سوار میکند.حاضر غایب میکنه و ته سیاه داد میکشد
_سروان؟
سربازها یک صدا جواب میدهند:جهنم!
آخر کار وقتی همه جا گیر میشوند قیدار بالا میرود:این داش صفدر، شوفر اول منه.هواشو داشته باشید.همه شاهدید.سوار شدیدمنتظر جناب سرتنگ بودید، نیامد.یک ساعت معطل کرد....شاید هم توی چاه خلا افتاده باشه، مبادا بعدا دردسر درست کنین برای داش صفدر.معطل شدید نیامد ، رفتید.حرف همه یکی شد؟
سربازها داد میکشند:بعلهههه
_پس حالا چاره ای ندرید جز اینکه برید تهران
قیدار از صفدر جدا میشود و با شهلا راه جاده را در پیش میگیرد.در بین جاده زمانی که تصادفا به بره آهویی میزنند شهلا بار دیگر دل رئوف قیدار خان را میبیند .در غذاخوری خلیل ناهار میخورند و دوباره راهی میشوند.
شهلا در این سفر شوهرش را میشناسد.قیدار بانک را قبول ندارد.دسته چک هم ندارد.حرفش سند است.روی کاغذ پاره که مینویسد برای مرد م حکم طلا را دارد. با اصل پول برابر است.اعتقادش عحیب است.میشنود هر ماشینی که به گاراژ قیدار میرسد میفرستد سراغ درویش مکانیک .
_ماشینهام رو صفر میفرستم پیش درویش میکانیک تا پیچشون رو باز کند و دوباره با وضو ببندد با نفس حقش سفت کند پیچ ها را از سر.از کارخانه ی آلمانی بپرسی هیچ خاصیتی ندارد اما این کار، وس جاده و بیابان، بچه های گاراژ قیدار خاصیتش را بخواهند و نخواهند میفهمند.اتول هم باید موتورش صدای هو یا علی مدد بدهد و چرخش با عشق بچرخد میفهمی؟
شهلا سر تکان میدهد و فیدار میخندد:حالا شنیدم بعضی گاراژ دارها ی دیگه هم به تقلید اتولهاشان را میدهند به یک سری آدم دهن نشسته آچارکشی کنند و خیال کردند خاصیت علی حده دارد.
شهلا میگوید:امروز که عقدمان بود هم خندیدیم و هم گریه کردیم
_هم مهمان شدیم هم مهمان کردیم هم به عدل زدیم سرتنگ را هم به ظلم زدیم آهو را
_برگردیم تهران تو باغ قلهک برات یه عمارت میسازم با حوض و باغ...یه جای خلوت و دنج واسه قیدار و اهل و عیال
شهلا یک هو سر گردنه ی قرچی را نشان میدهد و تریلی هجده چرخی را که از بغل سر میخورد و سمتشان می آید.
_این هم آشناست؟ حواسش پرته قیدار خان....
قیدار هنوز آرام است:نمیدانم...از تهران تا اینجا این همه برای ما چراغ زدند و راه دادند حالا ما هم باید برای یکی چراغ بزنیم دیگه
چراغ میزند جواب نمیگیرد....تریلی رها شده است.در سرازیری و پایین می آید.صدای صدای جیغ لاستیک روی قیر جاده بلند شهد است.خاک بادی به هوا بلند میشود و روی بیمه ی جون تریلی را می پوشاند.قیدار فرمان را میگیرد.به سمت شانه ی خاکی کنار گردنه.تصمیم در لحظه ی اول با همه ی جان است، در لحظه ی دوم با نگاه عقل است ، تصمیم سوم از سر ترس است.قیدار فرصتی برای تصمیم گیری نداشت.جلوی پنجره ی تریلی روی کاپوت مرسدس می ا فتد و بخار داغ از رادیاتورش شره میکشد روی سینه ی مرسدس.سپر تریلی کشیده میشود تا زیر صندلی مرسدس...سر شهلا روی سینه پایین می افتد.آیا قیدار باز هم خاطر او را میخواهد؟
دو ماه بعد
چهار نفر از بچه های گاراژ قیدار تنه ی تنومند قیدار را گرفته اند به زور و التماس او را از پله های دادگستری بالا میبرند .روی کاخ دادگستری یکی دو شیر سنگی و چهار – پنج تا ترازو ...اما قیدار شکایت به شیر و خورشید نمیبرد.مرد لاغر خودش را روی پای قیدار میاندازد:غلامتم قیدار خان به مو قسم آنی مادر زاد کورشدم و مرسدس را ندیدم
_قیدار تا امروز به پای کسی نیافتاده که حسرت به دل باشد کسی به پاش بیوفتد.
ناصر اگزوز جلو میپرد و با لگد او را از پاچه ی شلوار قیدار جدا میکند:گمشو افیون
سربازها دو کتف مردلاغر را میگیرند و مینشانندش روی صندلی قاضی که می آید همه بلند میشودن قیدار اما فقط تکانی به هیکل تنومندش میدهد
برو بچه ها ی گاراژ با کلک و التماس قیدار را به دادگاه کشیده اند تا شکایتی را که خودشان از طرف قیدار بی خبر نوشته اند به ثمر برسانند .قیدار اما شاکی نیست .راننده از گاراز قیدار بوده و سر سفره او نشسته پس قیدار به برکت همان نان و نمک شکایتی ندارد تا وقتی که خبر اعتیاد راننده را میدهند.
.قیدار پوشه را میگیرد و او را سمت راست صورتش جوری میگیرد که چشمش به نعش نیوفتد بعد به نعش میگوید:ببین به من التماس نکن.فردا روز منم مجبور میشم همینجوری به کسی التماس کنم.این بازی روزگاره اصلش من از تو شاکی نیستم که به من التماس میکنی.به همین شیر و ترازو و قاضی و قاب عکس بالاش بایستی التماس کنی
قاضی با چکش روی میز میزند:تریلی ماک متعلقه به گاراژ خود جناب قیدار.اما طبق نظر کارشناس جاده، قطعا راننده مقصره و متاسفانه مثل صدی نود کامیون ها و تریلی های جاده، بیمه ای هم در کار نیست....
نعش ضجه میزند:آقا خودشان نمیگذاشتند بیمه شویم.کور شم اگر دروغ بگم.خودشان میگفتند اعتقاد ندارند به بیمه.نمیگفتید قیدار خان
هاشم یک کتی بلند میشود و عصا را سر دست یگیرد و میرود سر نعش که بزندش که قیدار سرش داد میکشد:بچسب به صندلیت بچه
بعد به قاضی میگوید:حیوانکی راست میگوید.تو گاراژ قیدار هیچ کس بیمه ی شرکتی نیست.کل گاراژ بیمه ی جون است
_بیمه ی جون؟ حتما شخص ثالث هم داریدس؟
_نه شما سر در نمی آوری...به ارباب ما مرتبط است.از آن طرف کسی خسارت نخواسته که...
قاضی میگوید:اما قیدار خان راننده حالت عادی نداشته.زانوهاش میلرزیده.
به سمت نعش برمیگردد:مواد مصرف میکنی؟
نعش سر به زیر می اندازد هاشم نیم خیز میشود: د حرف بزن .خفه کردی لامروت؟ماهی تابه ی هواکش رو از روی کاربراتورت بردار تا نفست در بیاد شان آقا نیست بزنن تو دهنت من میزنما...
قاضی به قیدار توضیح میدهد:در قوانین اروپا سوزن میزنند خون میگیرند و آزمایش اعتیاد میکنند اما اینجا هنوز این را به رسمیت نمیشناسند هنوز شهادت شهود لازم است.یقین دارید جناب قیدار که راننده تان حین تصادف اعتیاد داشته؟
قیدار دستی به ریش چند روزه اش میکشد:قیدار حرفی نمیزند اما قیافه ی این بابا وقتی زد به ما، حرف میزد.
قاضی سرش را به چپ و راست تکان میدهد و زیر لب میگوید که این طور اتهام ثابت نمیشود که یک هو هاشم یک کتی خودش را ز دست پاسبان رها میکند :جناب قاضی پس ما برای چی خدمت رسیدیم؟برای تماشا بود که میرفتیم امجدیه.این بابا تریاکیه.همه ی ما دیدیمش حین مصرف...جلوی همه ی ما میکشید غذاخوری خلیل هم نمی ایسته میره همون خراب خانه های ته شهر که مال عملی هاست ....با همین دو چشم دیدم که میکشد.
قیدار نگاه تندی به هاشم میکند:کجا دیدی که نعش مواد بکشد؟مگر تو هم میرفتی خراب خونه های ته شهر دلیجان؟
-نه قیدار خان...خراب هانه کجا همینجا تو گاراژ میکشید.ته گاراژ ...یک وجب دو وجب که نیست.اون گاراژ دراندشت
قیدار دوباره ارام می پرسد:پرسیدم کجا؟
_گاراژ خود شما...
قیدار ناگهان از جا بلند میشود و میزند تخت سینه ی هاشم یک کتی.هاشم پس چس میرود و میخورد تخت دیوار.قیدار داد میکشد سرش:بهت میگفتم شامورتی بازی ...شامورتی بازی فوحش نبود اما خبربیار فوحش است.حالا شده ای خبر بیار گاراژ قیدار؟گاراژ قیدار حصن است.حصن قیدار....خبر گاراژ قیدار هم مثل تریلی قیدار است .مال خود قیدار است چه پشت خلا باشد چه پیش دفتر....بعد عمری هم سفرگی خبر گاراژ من را می آورید پیش نامحرم پنج نفری آمده اید این جا خبر فروشی؟
پنج نفر را شرمنده میکند ناصر زرنگ است:قیدار خان اعتیادش ثابت نشه قسر در میره ها
_ناصر....تو نمیفهمی که طرف وقتی تو گاراژ قیدار بوده یعنی سر سفره ما بوده بهت میگفتند اگزوز بس که با آن صدای نخراشیده میپریدی وسط حرف مردم.من بعد با این کیاست و فراست باید بهت بگن کله گاوی دیفرانسیل
من از این بابا شکایت ندارم.خسارت جفت اتول ها هم پای خودم.فقط د یگه نمیخوام ببینمش همین....
قاضی در همان جلسه خبر میدهد به قیدار که شکایتی از صفدر شده و از قیدار به جرم مباشرت توسط سروان توپخانه...اما فرمانده ژاندارمری دستور داده تا جناب سرتنگ شکایتش راس بگیرد .تیمسار گفته بود :قیدار خان بی راه کاری نمیکنه اگه قیدار خان کاری کرده حتما به صلاح بوده.قیدار ناحق نمیکنه
به همین دلیل نه قیدار و نه صفدر دچار مشکلی نمیشوند قیدار بلند میشود و رضایت نامه ای را امضا میکند بعد به سمت راننده خاطی برمیگردد:رضایت دادم خط قیدار برنمیگرده حالا یه سوال ازت دارم راست حسینی جلوی همین برو بچه ها جوابمو بده
تو از اونهایی بود ی که دو گوسفند بیمه ی تریلیت رو نمیدادی به هیات قیدار و میگفتی تو ولایت خودتون قربانی به زمین میزنی...نکنه پول گوسفند رو هاپولی کرده باشی....مرد باش و بگو خون بیمه ی جون رو ریخته بودی یا نه؟
مرد چیزی نمیگوید...یکهو به گریه میافتد.گل از چهره ی قیدار باز میشود .شاد میشود بعد تصادف اولین بار است که میخندد.آرام به پنج نفری که در کنار در دادگاه منتظرش ایستاده اند میگوید:بهتر شد...بهتر شد.صافی خونم تعویض شد .اگه قربانی کشته بود تو گاراژ شاید ، پارکابی ناصر، شاگرد هاشم بچه ای نوخاسته ای به ارباب و کرم ارباب بدبین میشد.حالا همه میفهمند بیمه ی جون یعنی چه...روزی که وصل کردم گاراژ رو به بیمه ی جون یه عده گفتن چرا بیمه ی جون.
گفتم اگه بچه ی لشت نشای گیلان بودم مینوشتم بیمه ی آقا عبدالله.اگه بچه نطنز بودم بیمه ی آقا علی عباس.اما چ کنم هیچ امام زاده ای بچه محل قیدار نمیشود.نزدم بیمه ی حضرت قمر مبادا روزی همچین اتفاقی بیوفته و به قرص ماه شب چهارده لکی بیوفته. حالا، همه میفهمند که حضرت ارباب و حضرت قمر که هیچ،در بین هفتاد و دو تاشان، غلام سیاهشان هم قیدار را رو سیاه نمیکند جلوی خلق
در ماجرای اصفهان صفدر دچار مشکل نمیشود اما کسی که دچار مشکل شده شهلاست و قیدار
آنچه قیدار را عذاب میدهد پای لنگ خودش نیست .عذابی است که شهلا میکشد.آب جوش موتور کامیون کار خودش را کرد صورت زن را سوزاند و چشمانش را ....قیدار او را راهی درمان میکند اما پشت خودش شکسته.بچه های گاراژ نگران او هستند هفته هاست که قیدار از اتاق بالای گاراژ خارج نمیشود حرف نمیزند چیزی نمیگوید.بچه های گاراژ یتیم شده اند انگار ...به هر دری میزنند تا سایه ی قیدار را به سرشان برگردانند حتی برای اینکه فریاد او را بشنوند
یکی شعبده باز می آورد و داخل گاراژ معرکه راه می اندازد .آن یکی پهلوان می آورد برای بازی...سومی بساط علم میکند بلکه قیدار را به پای نجسی از حالی که دارد در آورد.حتی داش صفدر قسمش را میشکند و بساط قمار را در و سط گاراژ راه می اندازد تا بلکه قیدار را از جا بلند کند اما قیدار جان نمیگیرد و به غیرت نمی آید مگر زمانی که سید گلپا به گاراژ می آید.چشم در چشم قیدار که به استقبال آمده است میدوزد:از زیارت اهل قبور برمیگشتم گفتم بیایم اینجا فاتحه ای هم برای شما بخوانم
نفس حق سید گلپا ، قیدار را سر پا میکند از آن روز قیدار دوباره میشود همان قیدار قبلی....
داش صفدر برای شد کردن قیدار رد پیر زن جور کنی را که شهلا را قبل ازدواج به گناه کشانده بود میگیرد. در جریان این مسئله صفدر به نزد همسر عقدیش که ده سال بود جدا از او زندگی میکرد باز میگردد اما قیدار را ترک میکند .چرا که مرام قیدار قبول نمیکند که مرد دست روی زنی بلند کند ولو اینکه این مرد داش صفدر با مرام باشد.
پیرزن قیدار را میشناسد و شرمسار میشود .همزمان نوچه های گاراژ شاهرخ قرطی به نامردی چاقو به او میزنند که با هشدار همان زن نجات پیدا میکند.قیدار میداند که در ماجرای شهلا پای شاهرخ قرطی و گاراژ معتادان و قمار بازان او در میان است.
برای خوشحال کردن شهلا بساط باغ قلهک را راه می اندازد.هر راننده و کامیون دار گاراژ قیدار هر روز خود را به باغ میرسانند و کمکی میکنند .تنی به خاک میزنند و سر سفره ی قیدار در کنار عمله و بنا و همسایگان جدید سیراب میشوند.ساختمان عظیم است .خیلی عظیم باغ بزرگ چند هکتاری ساختمان دو هزار متری دارد.طبقه ی پایین هفده هجده اتاق و حمامها و دستشویی.طبقه ی بالا عمارت مجزا که قیدار برای پاره ی دلش ساخته.
برای عمارت به آجر سازی سفارش میدهد و حتی گازوئیل آن را با چند برابر قیمت وارد میکند مبادا که آجر خانه اش از گازوئیلی پخته شود که حکومت حرام کرده .قیدار خان چنین است.اسم عمارت رابه یمن قدم سید گلپا لنگرگاه پاسید میگذارد که به قول خودش از پاچنار و پامنار پر معنا تر است.
حالا شهلا بانوی خانه ی اوست و قیدار عاشقانه زندگی میکند .اما امدن قیدارفقط صفای گاراژ و بچه های گاراژ را هم به لنگرپاسید نمیکشاند . هرکه قبلا در تهران از دست قیدار سیراب شده به آنجا میآید.قیدار حتی تعداد ی معتادها را جمع میکند و به خانه می آورد.زیر بالشان را میگیرد ترکشان میدهد و به زندگیشان سر و سامان میدهد وقتی میشنود که چند نفری پنهانی از چشم او هنوز مصرف میکنند کاری میکند که همه میمانند.
سیاه زمستان قیدار چهار شب در میان سرما میخوابد به مرز مرگ میرود صبح روز چهارم تمام آنچه از مواد معتادان در لنگر ریخته اند جلوی قیدار میگذارند و دست جمعی توبه میکنند به نفس حق قیدار...
در این میان شاهرخ قرطی تلاش میکند با چند نفر اجیر شده به قیدار صدمه بزند اما مرام قیدار حتی گردنکشان را رام میکند.
با مرگ هاشم یکی از رانندگان گاراژ قیدار سرپرستی خانواده او را قبول میکند .پسرها را زیر پر و بال میگیرد.و زمانی که صفدر برای عذرخواهی می آید آغوش قیدار در انتظار اوست
اما صفدر توسط دستگاه ظلم تحت تعقیب است .ماموران به خانه ی قیدار میریزند اما قیدار کسی نیست که مهمان تسلیم کند .ناچار آنجا را ترک میکنند اما قیدار همان شب به همراه همسرش به سفارش سید
گلپا ترک میکند تا گمنام شود
امروز گاراژ نیست هست اما مثل سابق نیست.لنگر هست اما لنگر همیشه هست...قیدار اما...هست و نیست.
نعمت هجده چرخ میگوید که همان شب قیدار و شهلا نشستند پشت گاومیش دوازده سیلندر و پیش از آنکه پارکابی فرصت کند چیزی بخواند با ذکر خوشا گمنامان ....از میان جای خالی بنزهای سورمه ای پلاک شخصی رفتند .ما هم دست به سینه ایستادیم و در جاده ی قدیم شمیران تا جایی که چشم کار میکرد گاومیش را دنبال کردیم.
فری ینگه میگوید:پانصد دلار از میرزا قرض کردم و دادم به یکی از رفقای اروپاییم که تو همه ی بازی های جو فریزر همان که محمد علی کلی را زده بود ، بنشیند روبه روی دوربین و پارچه ای بگیرد دستش که روش به لاتین نوشته بودم قیدار یتیمتیم
همه ی دنیا دیدند و تو خیلی از سالن های خارج لوطی هاشان تیم – تیم کردند به جای یتیمتیم اما کسی که باید میدید ندید.
اهالی قلهک میگویند زمستان انقلاب که رسید، قحطی نفت و گازوئیل بود.تو دسته ی پیت ها طناب رد م یکردند که کسی تو صف نزند.وسط قحطی سه تا تریلی تانکر دار نمره ترانزیت اومدند تو محل و به همه مجانی گازوئیل دادند .فارسی هم نمی فهمیدند پشت یکیشان نوشته بود.بیر استانبول.بیر آنا...بیر صوفی حکمت...بیر ایران...بیر قیدار
یکی از اهالی محل که ترکی میدانست از قیدار سراغ گرفت.راننده ترک گفته بود ما نه اما صوفی حکمت تو این مدت دو بار قیدار را دیده.
داش صفدر بعد از حل گرفتاری ها به لنگر برگشت و اولین کاری که کرد این بود که تو شلوغی ها یک دسته ی اسمی راه انداخت.با شهناز هستند و از بچه های هاشم سر پرستی میکنند .یکبار از هاشم ریزه میپرسد:داداش بزرگت که پارسال رفت دانشگاه مهندس شود تو میخوای دکتر بشی یا مهندس؟
_فقط دکتر یا مهندس؟
_خب نه...راننده، مکانیک، یا هرچی خودت دوست داری...
پسر می ایستد به در لنگر خیره میشود و به صفدر میگوید:عمو صفدر! من نه دکتر میشم، نه مهندس، نه رانده ، نه خلبان، من میخوام قیدار بشم....
پایان
بدون شک قیدار یکی از بهترین کتاب های امیرخانی هست که واقعا ادم لذت میبره از خوندنش!!حیف که دوره مردانی چون قیدار تموم شده.....
یادش بخیر اینو تو خدمت سر پست میخوندم