از جایی شنیدم هرگز دل انهایی که بی صدا میگریند را نشکنید ...
چون انها هیچکس را ندارند تا اشک هایشان را بزداید ...
دلم شکست ...
ساده میشکنم ، با یک تلنگر کوچک ...
انگونه نبودم .
شد ...
گاهی اوقات حرف هایی چنان آتشت میزنند که دوست داری فریاد بزنی ...
ولی نمیتوانی ...
دوست داری اشک بریزی ...
ولی نمیتوانی ...
حتی دیگیر نفس کشیدن هم برایت سخت میشود ...
انگاه تمام وجودت میشود بغض که نمیترکد ...
به این میگویند درد بی درمان ...
میدانی : عجب وفایی دارد تنهایی ...
تنهایش که میگذاری و به جمعی میروی ، کلی میگویی و میخندی ...
بعد از همه که جدا میشوی ، از کنج تاریکی بیرون میاید و دست سردش را روی شانه ات میگذارد و میگوید : خوبی رفیق ؟
زندگی ام سیاه شده است و من هم برای خالی کردن خودم صفحه های سفید دفتر را به گند میکشم ...
چشم هایم طوفانی است و هر چند در میان هزاران نفر باز هم تنهایم و مرحمی برای زخم هایم ندارم ...
جاده های سبز را زیر پاهای سرخم میکنم و هوای سیاه را، آبی نفس میکشم!به شوق وصل غنچه های خار را میچینم و از درد فراق رز سفید را پر پر میکنم.
ایستاده، خمیده راه میروم و با چشم های نابینایم، خوب به اطراف مینگرم.
صدای پیانو در ریه هایم تکرار میشود و فریاد اکسیژن به گوش هایم میرسد. نور به چشمانم حمله میکند و من بی دفاع در زیر شلاق هایش آینه میشوم.
تکان های ریزی که میخورم بخاطر سرماست؛ آب تنی در دریای خیس نگاهت هم دنیای خودش را دارد. به نخل های خمیده ی ساحلت خیره میشوم و آغوشم را به روی امواج متلاطم باز کرده ام.
کشتی مردم نرگست هر کوچه میرود جز به خرابه های من؛ و من هنوز منتظرت نشسته ام...
جایی در آن چند قدمی دور تر،
صدای قطارت می آید...
جایی میان ماندن و رفتن،
که صدای قطارت می آید...
کفش های قطار تو اینجاست،
زیر پای لخت بارانم...
زیر چشمی نگاه هم بکنی،
من همان دختر نگهبانم...
من همانم همان که سوزاندی،
چشم دل را به در کوباندی...
من همان حاشیه ی خیابانم،
هرزه ی کودکی های تو...
دخترک باز میبارد،
زیر ریل های قطار تو...
وقتی نفس به تنگ می آید،
جیغ قطارت بلند خواهد شد...
رو ی پیراهن بنفش من،
اندکی خون جمع خواهد شد...
تا سفیر گلوله می آید،
راه را نشانم بده ای مرد...
تو با قطار خواهی رفت،
پای پیاده در هوای سرد...
شالگردن خاکالودم،
همچو طنابی به دور گردن من...
پای رفتنی دگر ندارم من،
چون استخوان های در پس برف...
با کتاب ها زندگی میکنم! عجیب تمام دنیارا به چشم آیدین ها میبینم و سخت همراه با آیدا میسوزم...
حرف هایم را به خوک ها می گویم و پاکی سیاوش را ملامت میکنم!
به یاد سورملینا، چشم هایم را سورمه میکشم و اشکم بخاطر آرمان میچکد...
صدای مژگان ها را میشنوم و در دل ناسزا را به ایاز میگویم... خسته تر از دیاکو استایل دانیار را به خود میگیرم و مغزم از حرف های ساناز پر شده است...
بعد از سالها به جای صابر غصه گذشته را می خورم و همچو هادسون چشم هایم را از درد روی هم میفشارم...
دنیا پر از الکساندرا شده و من هنوز به دنبال گمشده ام هستم!
به پژمان هایی فکر میکنم که در آن دوردست ها به فراموشی سپرده میشوند و ترانه تنها در گوش من می نوازد!
کتاب های ام دل را ذهنم ورق میزنم و ارمیا ها را بدرقه میکنم...
تنها یک من، در خود من باقی مانده! آن هم فقط آرزویی دست نیافتنی در میان گم شده هایم است؛ فراموشش کرده ام...
خوشا دنیای مارا آب برده...
آواز نمیخوانم
آفتاب گردان من زیر آسمان ابری گم نمی شود
دست های خورشید خالی نمی ماند
تو رفته بودی
از وقتی که تو رفته بودی
تو رفته بودی
و خانه همچنان غبار آمدنت را به رویش ندیده
به رفتن فکر میکنم
به خورشیدی پنهان
به تنهایی
فراق
باز به رفتن فکر می کنم
فکر می کنم و در قمار به خودم می بازم
فکر می کنم و شرط آمدنت را هم به خودم می بازم
غروب می شود
آفتاب گردان می شوم
سرگردان
در رویای زندگانی ام به زانو می افتم
مرا به خاک کشانده ای
خدای بزرگ آرزو های من
چهره ات در مغز من حک می شود
و صبح
هوای ابری
صدایی می آید
باران
سنگسار غربت می شوم
به خاک افتاده ای بیش نیستم
اما تو خدایی کن
تو عشق را خدایی کن
شمشیر اطاعت است که سینه ام را می شکافد
گلی می روید
سرخ
از خاک خون
پیشکشی است به خدای بزرگ آرزو های من
می خواهم بمیرم، اما اینطور نیست که به بدنت دستور مرگ بدهی و او نیز اطاعت کند! پس بیخیال وضع قوانین خلاف طبیعت، دست به قلم می شوم؛ نامه ای می نویسم خالی از اتفاقات مضحک دور بر، پر از اندیشه های متولد نشده... نمی دانم در ابتدا نامه را به چه کسی پیشکش کنم؟ در واقع نمی دانم کسی لیاقت نامه را یا نامه لیاقت کسی را دارد؟ همیشه موسیقی درمانگر خوبی به نظر می آید اما نمی دانم می تواند زخم هایی را که سرطان کتاب بر جان میگذارد معالجه کند یا خیر؟ به هر حال که قرار است بمیرم اما نمی دانم مهم است اکنون یا هر وقت دیگر؟ دستانم را باز میکنم، منظره زیبایی هستیم، اقیانوس وحشی و من زخمی. سرم را به عقب تکیه می دهم، هوا ابریست. نامش به لبم میآید، چشم هایم را میبندم و تازیانه هایی از جنس آب بر بدن به صلیب کشیده شده ام فرود می آید. از پرواز خوشم می آید اما از بریدن بال و پر اذهان دیگر نیز بدم نمی آید؛ برای همین است که رنگ ها به وضع قراردادی نامتقارن هستند، هیچکس نباید مستقل از نوشته هایم بپرد! این جملات چرند سکوییست برای پرش اما هیچکس نمی تواند از پله ها گذر کند، در هر تعدادی چند پله مفقود شده است. راستی که داشتم نامه می نوشتم، یادم رفته بود! آخر مگر این درد عجیب سرطانی مجال می دهد! داشتم از باران می گفتم؛ در کرانه ای از ساحل سنگی اقیانوس، به صلیب کشیده می شوم طوریکه بعد ها هر کس نامه ام را بخواند، به شدت اندوه و رنجم ترحم می کند. شوکران به دهانم میریزند، فرو می دهم. شاید اندکی نگذشته بود که به آغوش رقاصه ی باد رفتم و با ملودی باران رقصیدیم و رقصیدیم و رقصیدیم وآنگاه من مردم، جنازه ای شدم که انگار وحشیانه از دهان اقیانوس به بیرون پرتاب شده... نامه ام تمام شد و نمی دانم چه پایانی می تواند مناسبش باشد! اصلا بیخیال این کلیشه ها هم که بشوم هنوز نمی دانم نامه را به چه کسی باید بدهم، شاید اقیانوس بی پروا یا شاید باد، البته رقاصه ی باد میتواند گزینه ی بهتری باشد کسی چه میداند شاید نامه را هم با من به مرگ سپردند...
چرا کلمات معنی دارند ؟ چرا چند کلمه زندگی را زیر رو می کنند ؟
میخواهم بدانم چرا یک کلمه باید رنگ غم داشته باشد؟
چرا واژه تنهایی اینقدر سنگین است ؟
چرا یک مرد نمیتواند زیرش بایستد ؟
حتما باید سنگ بود که وزنش را تحمل کرد ؟
اگر اینگونه است سنگ میشوم و تحمل میکنم...
خاطرات خلوتنشینم را بر خود حک میکنم و بقیه را به دست باد فراموشی میسپارم
گویی که چیزی غیر از آن نبوده ام ...
شاید چندی بگذرد ولی...
شاید که بار دیگر با خود انس بگیرم و نرم شوم ...
باز بشکنم و انس شوم
لالا لالا... بخواب آرام،خاطراتمان را مرور میکنم!
قدیم حالمان بهتر به نظر میرسید، اما توهم که این حرف هارا ندارد. سکوت میکنم که در و دیوار بیش از این نشکنند!
زمین را له میکنم زیر پاهای سکوتم، و نفس هارا میبرم و گره میزنم به خفگی!
تار موها با قدم نوازش میشوند، و زجر یعنی تیغ میخزید؛
در میان جنگل نفس هایش...چشم هایم از بغض پر میشود و گوش هایم از حرف به انفجار میرود.از شهوت دود دل تنگم را میهمان سیاهی میکنم...
وقتی آوای گریه ها میگوید لالا لالا... بخواب آرام، ببند چشمان بسته ات را، باز کن دل شکسته ات را به خاک بسپار!
و عمر که تمام شده بود پس چرا نفس یعنی زندگی؟!
و سنگ که سیاه بود پس چرا پیراهن سفید میپوشم!؟
اگر روزی باران میبارید شکر میگفتند و لبخند؛ و سکوت یعنی غم که نه...
تا آنجا که راهی نیست، پاهایم شکسته اند از اندازه بزرگ آرزوهایشان!
پناهی اگر بود، دارم میگویم بود که دیگر نیست...
فغانم از دهانم بلند نمیشود! دستانم فریاد میکشند، دستانم...
از وقتی که اسم رویا ها به میان آمده من مجنون شده ام! این روز ها فقط دهانم گریه میکند و چشم هایم بغض کرده اند!
اشک ها که جاری نیستند، تشنج یعنی اوج خوشبختی!
وقتی صدای پاهایت را روی تختت لمس میکنی و قدم های نرفته را به تماشا مینشینی، آن وقت در میابی مگر او کیست که اینگونه زمین گیرم کرد!
زمین را در آغوش گرفته میبوسم و دست هایم به آسمان قفل شده اند و پاهایم در دریا شناور است!
بدنم از صخره هایی که کوه نام گرفته ، آویزان است و عرشی که الهی بود همین گودال نمور و تاریک است انگار!
هنجره ام فشرده میشود از حجم هوای سوخته ی دنیایم و ریه هایم پر میشود از غباری که... از غباری که...
دود ها خبر از حجله ها به شهر میبرند و کوچه ها به آرامستان من آمده اند.
باید می آرمیدم ولی مگر عرش شباهتی به الهی بودن داشت که اینجا خبر از آرمیدن باشد!؟
تشنه ام!
شراب سفید را در چشمانم میریزم و میسوزم و مینوشم و می خوابم! لالا لالا... بخواب آرام!
جواهر میشوم و فرو میروم در رگ های خراشیده ام! دست در دست خودم میشوم و آزاد و رها قدم به نیستی میگذارم!
وقتی مطمئن میشوم که جسد در گودال آرامش در زیر خروار ها مدفون است، ذره هایم نیست میشوند و من میمانم و دهانی جریده از لبخند!
فریاد های باد گوش زمان را کر میکند و ناله های آسمان زمین را خسته...
آبی نیست ولی سیاه هم نیست و سرخی لاله ها را قسم که لالا لالا... بخواب آرام...
عکس هایش از درخت مغزم فرو میریزد و انگار بیمارم؛ بیمار پاییز...
تنها برای ابر های شب نان آورده بودم که تشنگی برطرف نمیکند!
خستگی را فریاد میکشم و بی حالی را سکوت؛ بی دلیل دشنام میدهم و ، لالا لالا... بخواب آرام!
#HanaSha
بخواب ای برگ نان آور که گل دارد میمیرد...
بخواب آرام جان این دنیا که گل دارد میمیرد...
بخواب ای لحظه های ناب بوسیدن،
بخواب آغوش اسوده،
بخواب باران...
بخواب ای غصه ی شب بو،
بخواب ای لاله ی گریان...
لالا لالا بخواب بیشه،
آهای مهتاب پژمرده
برو بیرون از این دنیا
بخواب دنیا بخواب دنیا چیزی نیست...
#HanaShayan
دلنوشته؟
در تنهایی خیره به هر آنچه باقی مانده از رویاهای کودکیم ، تبدیل به کودکی افسرده شدم و آخرین مهره ی جورچینم را از دست آن ها پنهان کردم.
مدتی میگذرد و آن را نیز گم کردم . آن ها میگفتند که آن را ندیده اند و مرا بزرگ میخواندند .
بخشی از وجودم آن نور را میدید جایی که آخرین تکه جورچینم آنجا بود ولی همه نشانه ها مکانی دیگر را رهنمود میشدند حتی آنها.
مدتی میگذرد و من به دنبال نشانه ها همچنان آخرین تکه جور چینم را نیافتم.
دیگر خودم را گم کردم و آخرین تکه جور چینم را نیز فراموش کرده ام ؛ خبری از نشانه ها نیست و آن ها هم دیگر نیستند .
گه گاهی افرادی از من نشان از آخرین تکه جور چینشان میپرسند ولی میلی به جواب دادن ندارم....
ای گروه فراموش شده
دوستی قدیمی،
خاطره ای قدیمی،
چیزی به یادم می آوری
چیزی..
به کوچکی شمع امید
به کوچکی قطره ای اشک
می لرزد
میخواهد بیرون لغزد
ولی چه میتوان دید،
با وجود چشم شعله ور در اشک؟
دستم را دراز می کنم
به سمت تو
و رها می کنم
دست تنهایی رو
ولی سقوط میکنم
چرا که تو مرا نمی گیری
وقتی در پرتگاه سقوط می کنم
مانند سقوطی در خلا،
در تارتاروس ذهنم،
چیزی را می یابم
که تو هرگز نمی دانی،
اینکه من
دوستت دارم
تنهایی.
ایستاده ام روی سقف! وارونه...
یاد خاطره ها میکنم
که دیروز، ساحل، قدم زدن روی موج های دریا...
انقدر ایستاده بودم که طلوع کرد خورشید از زیر پاهایم...
صدف های که خرد میشدند روی ردپایم...
کف های خشک شده ی ساحل روی لباسم و اینجا روز بود و انجا شب
درخت هایی هم بود که در جوار ساحل
به اتش کشیدمشان و راهی برای برگشت نمانده بود دیگر...
بیابان بود و خاک و ماسه و دریا و اتش
کنار من
مرده بودم دیگر، در اتش سوخته و در دریا غرق...
#hanasha
من..منم؟
من همانم که هستم؟
من همانم که نیستم؟
من همانم که...منم؟
اصلا من چیستم؟
جملات بالا را
با علامت سوال و
بدون آن خواندم
زمزمه کردم
بارها و بارها
مثل وردی زیر زبانم
ادا شد
اما هیچ اخگر سرخی
از نوک چوبدستی ذهنم بیرون نیامد
هیچ نور سبزی
در چشم ناامیدی هایم
ندرخشید
و زخم روی پیشانیم
باز باز ماند
انگار راستی راستی من...
بی جادویم.