خرابه ی وجودم
تو گویی آتشکده ای مقدس
طواف می کنند ارواح
پیرامون افکار این ذهن تاریک و تنها
بنشین. بگذار برایت یک فنجان قهوه بریزم... تلخِ تلخ. مثل طعم زندگی. شکرش با خودت. کم یا زیاد. گاهی وقت ها قهوه ی تلخ خوش طعم تر است. مگر نه؟
یک سری متن و شعر و این جور خزعبلات می نویسم.
دوستان این نوشته ها حالت ایده هم داره، اگر دوست داشتین به عنوان ایده ی داستان کوتاه، بلند یا شعر ازشون استفاده کنین حتمن اینکارو بکنین و به من هم اطلاع بدین قبلش. عزیزان ممنون میشم اگر اینجا نظر ننویسین و فقط تشکر بزنین خیلی ممنون از لطفتون و امیدوارم لذت ببرید.
" پاییز مال ما نیست "
پاییز توی این شهر خوشحالی ندارد آمدنش
پاییز توی این شهر، تاریک است
بغض دارد
از آن بعد از ظهرهایی دارد که برایت یک عمر می گذرد تا
فردا شود
پاییزِ اینجا... غصه دارد
پاییزِ اینجا بوی دلتنگی می دهد
بوی عطر تو را دارد
همان شانلی که به پالتوی قهوه ایت می زدی
همانی که هنوز توی مشامم گیر افتاده و
نفسم را گرفته
این پاییز لعنتی که می آید، هر بار پخشش می کند توی هوا
و یادم می اندازد که چه نیستی...
که شیشه ی عطرت سالهاست... خالی شده
پاییز اینجا سیاه است
جان میگیرد
شبهایش، روزهایش را سر می زند
کاش حذف شود پاییز از میان فصل های این شهر
پاییز را خدا آفرید برای پاریس
برای پنج بعد از ظهرهای کنار ایفل
برای لندن
برای آن سوز سردی که دستانِ تو شالگردنش باشد
برای نیویورک
برای بوسه های سنترال پارک
پاییز اینجا پشت دیوارهای بلند آجری گیر کرده
پاییز اینجا غریب است
بوی شکست می دهد
بوی آرزوهای دور و رویاهای دست نیافتنی
این پاییز، نیامده سرد است
جان ندارد...
تو را کم دارد.
تو را ندارد.
5:43 بعد از ظهر روز جمعه، دهم مهر ماه سال یک هزار و سیصد و نود و پنج
برای پاییزِ بیست و سه ساله ای که هر سال تیره تر می شود...
تسخیر شده است انگار
خرابه ی وجودم را می گویم
که همچون آتشگاهی مقدس محل طواف ارواحی می شود
که از خانه ی خویش باز مانده اند و
سرگردان امواجی از ناامیدی و
اندوه
در اقیانوس بی کران کابوسهای شبانه ام گشته اند ...
بهمن 90
آتوسا
"دنیا رو چطور می بینی ؟ "
- اولین بار که دیدم داری نقاشی می کشی، چشمهات بسته بود. یادت میاد وقتی ازت پرسیدم چرا چی جواب دادی؟
- باید یه جایی در درون دنبال زیبایی ها بگردیم.
- حالا چی فکر می کنی ؟
- هممون از درون گَندیدیم.
---------------------
- هنوز هم می کِشی ؟
- آره با خون.
- سوال اینجاست، خونِ خودت یا بقیه ؟
- عاشقِ ترکیب درجه های مختلف از یه رنگم.
* بخشی از داستانی که به تازگی شروع کردم.
" پاییز مال ما نیست "پاییز توی این شهر خوشحالی ندارد آمدنش
پاییز توی این شهر، تاریک است
بغض دارد
از آن بعد از ظهرهایی دارد که برایت یک عمر می گذرد تا
فردا شود
پاییزِ اینجا... غصه دارد
پاییزِ اینجا بوی دلتنگی می دهد
بوی عطر تو را دارد
همان شانلی که به پالتوی قهوه ایت می زدی
همانی که هنوز توی مشامم گیر افتاده و
نفسم را گرفته
این پاییز لعنتی که می آید، هر بار پخشش می کند توی هوا
و یادم می اندازد که چه نیستی...
که شیشه ی عطرت سالهاست... خالی شده
پاییز اینجا سیاه است
جان میگیرد
شبهایش، روزهایش را سر می زند
کاش حذف شود پاییز از میان فصل های این شهر
پاییز را خدا آفرید برای پاریس
برای پنج بعد از ظهرهای کنار ایفل
برای لندن
برای آن سوز سردی که دستانِ تو شالگردنش باشد
برای نیویورک
برای بوسه های سنترال پارک
پاییز اینجا پشت دیوارهای بلند آجری گیر کرده
پاییز اینجا غریب است
بوی شکست می دهد
بوی آرزوهای دور و رویاهای دست نیافتنی
این پاییز، نیامده سرد است
جان ندارد...
تو را کم دارد.
تو را ندارد.5:43 بعد از ظهر روز جمعه، دهم مهر ماه سال یک هزار و سیصد و نود و پنج
برای پاییزِ بیست و سه ساله ای که هر سال تیره تر می شود...
قشنگ بود!خیلی قشنگ بود.خیلی.خصوصا این اخرش ^^
" تیره بُن "
در این شهر هبوت
که " ط " ش با " ت" ش فرق دارد
زیر آن گنبدِ ورسای کبود
چه کسی می داند که چه می هِی گذرد
در سرِ چرکین قَبوط
پشت افکارِ ورم کرده ی تاریک و دَعوت
چه کسی می خواند
کلماتی ناهماهنگ و سَعوط
دیده شد چِقَدَر زور بر جانم دَهَمَندی ؟
تا بسازم قَوافه را اینطور مَنحوت؟
لااقل دست بزن بر کمر من، مریزاد دَسَت!
توی منحوس که همه زورت ناچار، وقت حاجت به قضاسَت!
21 آبان ماه یک هزار و سیصد و نود و پنج :دی
_جوکرلایک!
قبوط : ملخِ ریز در این شعر استعاره از آدم بی ارزش
دعوت: برگشت داده شده
سعوط : بر آمده و ناهماهنگ
منحوت : تراشیده و منظم
قوافه : ج قافیه
" ایوان "
یک وقتهایی هم هست که می نشینی روی ایوانِ کوچک آرزوهایت و زل می زنی به تمام نداشته ها.
یک وقتهایی هم هست که می گریی روی همه ی داشته ها، آرزوها، رسیده ها
بعد یک وزنه ی بزرگ بر می داری و جدا جدا می گذاریشان روی هر کفه و تماشایشان می کنی
یک وقتهایی نمی خواهی خودت باشی
یک وقتهایی خودت بودن سنگین است، تنهاست... غمگین است
خورشید که غروب می کند حس می کنی یک چیزهایی نیست
یک چیزایی هایی که باید باشد
نیست
بعد فکر می کنی شاید اشتباه می کنی، شاید تو فقط هستی که اینطور فکر می کنی
که خوشحالی از داشته هایت ولی بیشتر می خواهی، قدمهای بلند می خواهی
آدمهای بیشتری توی زندگیت می خواهی
تجربیات بیشتری می خواهی
سفر می خواهی، تغییر مکان می خواهی
عشق می خواهی
یک چیزهایی می خواهی که نداری و کفه ی نداشته هایت آنقدر سنگین می شود که داشته هایت گم می شوند
پودر می شوند و توی هوای سرد آبان ماه ناپدید می شوند
شاید زیاده خواهی...
خودت را قضاوت می کنی
دیگران را قضاوت می کنی
شاید نیستی...
باز می شوی دو نقطه ی نیستی و هستی و ...
خودت را روی خطِ زندگی گم می کنی. میشوی بودن و نبودن
مرگ و زندگی...
در حالیکه همه یک جایی آن وسط هاییم. بین مردن و زندگی
بین داشتن و نداشتن
بین بودن...و نبودن...
بعد یک سوالی می چرخد توی سرت که
اصلاً بیست و سه سال زندگی چه ارزشی دارد و چرا؟... و بعد می خواهی که یک لحظه نباشی
یک لحظه نباشی
برای یک لحظه نباشی
" بهشت شخصیِ من "
آدمها بهشت رو چطور توصیف می کنن؟ عرفانی و معنوی ؟ آرام و در خوشبختی کامل ؟ جایی که آدم هیچ احساس ناخوشایندی نداره و تا بی نهایت تو آسایش کامل زندگی می کنه ؟ شاید هم بهشت آدما، برای تک تکشون فرق می کنه. مخصوصه. جاییِ که از بودن توش لذت می برن، بهترین خاطراتشون رو بارها و بارها زندگی می کنن و اصلاً دلشون نمی خواد از اونجا برن.
وقتی مُردم فکر کردم که شاید من هم قرارِ به بهشت خصوصی و شخصی خودم برم. این چیزی بود که وقتی روحم رو می گرفتن توی گوشم زمزمه کردن و ... رفتم. اما توی بهشت شخصیت بیشتر احساس تنهایی و درماندگی می کردم تا خوشحالی و آسایش ابدی. اگر این بهشت بود، جهنم دیگه چطور می تونست باشه ؟
هر روز صبح، من تو کلبه ای قدیمی در مزرعه ای دور افتاده از خواب بیدار میشدم. در تنهایی و سکوت کامل. هر روز همه ی اتفاقات مشابه هم و تکراری بود. انگار که توی یه چرخه گیر افتاده بودم و راهی برای نجات هم نداشتم. از خواب بیدار میشدم، بی هدف این سو و آن سو می رفتم. به منظره ی تکراری اطراف کلبه نگاه می کردم. صدای پرنده هایی که با یک نوا آواز می خوندند رو می شنیدم و دوباره و دوباره، همه ی اینها ادامه داشت. بدون ذره ای تغییر، کسی نبود تا باهاش صحبت کنم و هیچ کاری هم برای انجام نداشتم. کم کم فکر کردن به اینکه تا ابد قرار بود به این زندگی خسته کننده ادامه بدم، دیوونه م می کرد.
هفته ها به ماه ها تبدیل می شد. ماه ها به سالها و دهه ها. دیگه گذر زمان از دستم در رفته بود نمی دونستم چه مدت بود که اینجا بودم. در تمام این مدت فقط یه آرزو داشتم و اینکه برگردم. به همه ی اون بدبختی ها، به تموم فلاکت ها و ترسها و اتفاقات عجیبی که روی زمین برام می افتاد برگردم. مردم دروغ می گفتن. بهشت، واقعاً معنایی نداشت. در واقع تو این دنیا هیچ چیز معنا نداشت. هیچ حسی نداشتم. نه درد، نه خوشحالی و نه غم. برای همین بود که از یه جایی به بعد، هر روز غروب بالای پشت بوم می رفتم و با دستهای باز خودم رو پرت می کردم پایین. چقدر دلم می خواست صدای شکسته شدن استخوانهایم را بشنوم، کبودیِ زیر پوست بدنم رو ببینم و خون بریزم. ولی اینجا من، جسمی نداشتم. هر بار فقط از جایم بلند میشدم. لباسهایِ غیر جسمانیم رو می تکوندم و دوباره کارم رو تکرار می کردم.
ولی فایده ای نداشت. من مرده بودم.
....
5 مهر ماه 1391
به قول اونوریا oldie but goodie
بخونین برای سلامت ذهنتون خوبه :دی
ارواح
مرد به دیوارهای پوسیده، تکیه می زند. در گوشه ی می نشیند. زانوانش را در آغوش می گیرد و زمزمه می کند.
" آیلین رو نجات بده، آیلین رو نجات بده، جلوی اونو بگیر. "
زن کنار او می نشیند، سرش را روی دامن خود می گذارد. موهای بلندش بر روی آنچه از چهره ی مرد باقی مانده، فرو می ریزد. دست باند پیچی شده اش را بر صورت مرد می کشد. در گردنش نفس می کشد. صدایش می زند. صدایش می زند. صدایش می زند.
و کلمات، از پشت بانداژِ خون آلود، احساسات ِ بیمارش را همچون آبشار بر سر مرد روانه می کند. خون تازه از روی گونه هایش بر روی دردهای پیشین می چکد. بر روی پیراهنی که زمانی آبی رنگ بوده و حالا پاره پاره شده است و بدنِ سراسر از زخمهای عمیقش را به رخ می کشد.
زن انگشتان باریکش را در پیراهن مرد فرو می کند. مرد، دستش را بلند می کند، می خواهد چهره اش را لمس کند. زن خودش را عقب می کشد، از دردی که به یکباره وجودش را پر می کند، جیغ خفه ای سر می دهد. دندانهایش را به هم می سایید. هیس، صدا می کند.
پیش از این نیز سعی کرد بود، چشمهایش را لمس کند. آن زمان که زن، صادقانه به حقیقت تاریک گذشته اش اعتراف می کرد، حقیقتی که حالا هیچکدام به خاطر نمی آوردند، چه بود و چگونه بود و چطور به اینجا رسید.
زن در تاریکی می گریست و مرد به تخم چشمی که کف دستش جا خوش کرده بود، می نگریست.
مرد، چشم دوم را هم بیرون کشید. زن پنجه کشید، ناخن هایش را در پوستِ خون آلودِ مرد فرو کرد و بعد از تقلا افتاد. و سپس طنین جیغ های کر کننده اش فضای جن زده ی بیمارستان را پر کرد. قسمتی از شیونش از درد بود، بیشترِ آن از سر خشم، دستهایش را بالا آورده بود و در جستجوی چشمان مرد، جای جای صورتش را می فشرد.
مرد، دست های او را دور گلویِ خود گذاشت، از سر ناامیدی شاید و گذاشت تا گلویش را فشار دهد و چنگ بزند و بشکافد و اشک بریزد. آنگاه شاهرگ مرد پاره و استخوان گردنش خرد شد و مایع گرمی دستهای زن را تر کند. دستهایش را عقب کشید. خون می گریست. به جلو خم شد و چشمان خالی و تاریکش را روی شانه ی مرد گذاشت. صورتش را در گردن او پنهان کرد و زیر لب زمزمه کرد : " قتل.قتل.قتل.قتل" و همچنان گریست و گریست و گریست و مشت های مرد را در دامنش گذاشت و کره ی چشمهای له شده در کف دست او را حس کرد.
زن، در دالان ها سرگردان است، دستهایش باند پیچی شده، هر چند مرد قادر به دیدنشان نیست اما می تواند حسشان کند. مرد زمزمه می کند و طلب بخشش می کند سپس زجه می زند، التماس می کند و از ترسش می گوید. می داند که زن سراسر نفرین و اعتراف است و سخن که می گوید، خون است که از دهانش جاری می شود و خون دالان را پر می کند و هر دو را در خود دفن.
مرد، اولین بار او را در این دالان پیدا کرده بود، با چشمانی خون آلود، در حالیکه می گریست، در آغوشش افتاد. موهایش در تضاد با جسمش، در تضاد با چهره اش، در تضاد با احساسش... تنها چیزیست که به خون و گناه آلوده نیست. مرد موهایش را می بوید و لبخند می زند.
دستهایش را در موهای زن فرو می کند... به آنها چنگ می زند و گردن زن را عقب می کشد. زن جیغ می کشد و پنجه می کشد و ناخن هایش را بر سر و سینه ی مرد فرو می کند. سپس هر دو روی زمین می افتند و در هم می چرخند و می جنگند و زن دشنام می دهد و نفرین می کند و جیغ می زند.
و او با موهایش بازی می کند. بی توجه به فریاد های زن. و اصلاً چرا باید توجه کند؟ می خواهد آنها را از ریشه جدا کند. موها تنها چیز معصومی هستند که در وجود زن است. موهایی که رایحه ی گل دارند و گرمای خورشید را در آن تاریکی تداعی می کنند. موهایی که زیبا هستند. هر چقدر هم که آنها را پیچ و تاب بدهی و گره بزنی و از هم جدا کنی، نمی شکنند و نابود نمی شوند. زن می چرخد، روی مرد می نشیند و انگشتانش را در چشمان او فرو می کند. انگشتانش نرمیِ چشم را از هم می درد و خون بیرون می زند و مرد ... فقط می خندد. انگار که این فقط یک شوخیِ بی مزه ست و دوباره موهای زن را می کشد.
مردی در بیمارستان است، مردی که بی صدا از درها می گذرد و در راهروها قدم می زند. پهلویش را گرفته و زیر لب زمزمه می کند و ارواح با انزجار به او می نگرند. به او و به خون و نکبتی که دالان ها را پر کرده ست و بر دیوارها پاشیده و درها را چرکین کرده. مرد زمزمه می کند. چشمهایش را می خواهد در حالیکه زن زمزمه می کند.
"دکتر.دکتر.دکتر.دکتر.چرا.برگشتی؟ "
و دستهایش را مشت می کند و در راهروی خالی، به اطرافش مشت می کوبد.
مرد صدایی می شنود و می فهمد، فریب خورده است. صدای هق هق زنی ـست که زیر راه پله نشسته و تمنا می کند. " کمک.خواهش می کنم. "
مرد خم می شود، دستش را جلو می برد تا کمک کند، زن همچون حیوانی که از قفس رها شده بر روی بدن مرد می جهد. مرد عقب می رود. نگاهش که به چهره ی او می افتد، فریاد می زند.
از چشمان، بینی و دهانِ زن، مایع لزج تیره رنگی بیرون می ریزد. مرد دوباره جلو می رود و یقه ی لباس زن را می گیرد و او را عقب می کشد. زن تا جایی که می تواند جیغ می زند، می خندد، می گرید، چنگ می زند و بعد خسته می شود. ناله می کند و می خواهد مرگ را در حلقوم مرد فرو کند.
می چرخد و دستهایش را دور گردن مرد حلقه می کند، خفه اش می کند. ناخن هایش را در پوست گردن او فرو می کند. مردِ بی چشم که در راهرو ها می چرخید حالا پشت سرِ مرد ایستاده و به زن می نگرد که مرد را بر زمین می کوبد و بر صورتش پنجه می کشد.
مردی که ایستاده، چیزی که از او گرفته شده را می طلبد و همچنان به زن که مردِ زیر دستش را تکه تکه می کند، نگاه می کند و سپس خم می شود و به زن در دریدن پوست و گوشت مرد کمک می کند. مرد زیر حملات وحشیانه ی آنها فریاد می زند، کمک می خواهد و با چشم می بیند که چطور اجزای بدنش را بیرون می کشند و بعد دیگر نمی تواند نفس بکشد. می لرزد. در حالی می میرد که هر آنچه را دارد، از دست داده یا شاید... هر آنچه را داشت. چشمهایش بیرون کشیده شده است و زبانش بریده و دست ها و پاهایش دریده شده.
زن بر می گردد و به مردی که کنار او نشسته لبخند می زند و چشمهای مرد مرده را در حدقه ی چشم او فرو می کند. حالا مرد، طبیعی تر از گذشته شده است.
مرد، زن را در اتاقی دیگر پیدا می کند. استخوانش کتفش را جا می دهد و می گذارد به بدن جدیدش عادت کند. هر دو سرود نفرت و سعایت سر می دهند. زن سوزناکتر می خواند و خون از چشمانش، دهانش و بینیش فرو می ریزد. امروز و امشب و فردا... زن می داند، مرد نباید اینجا باشد. سپس بر می گردد و صورت مرد را میگیرد. دستهایش را بر روی آنچه از چهره اش باقی مانده می کشد. به جلو خم می شود و جمجمه ای برهنه ی مرد را لمس می کند. با ناخن، گوشت های باقی مانده بر روی چهره ی مرد را می تراشد و در دهان مرد می خندد. خنده ای دردناک، خشمگین و از سر نفرت. دسته ای از موهای زن هنوز در مشت مرد است. زن گونه ی مرد را آنقدر سخت گاز میگیرد که دهانش طعم خون میگیرد و خنده اش به غرش تبدیل می شد و مرد از درد جیغ می کشد و موهای زن را دور دستش تاب می دهد. زن نیز موهای مرد را چنگ می زد، گردنش را میگیرد و سرش را محکم به دیوار، به زمین، به میز می کوبد. در گوشش جیغ می کشد.
"خائن.مریض.به.من.دست.نزن."
ساکت می شود. گوشه ی اتاق می رود. زانوانش را بغل میگیرد و هق هق گریه می کند. مرد می داند که زن گذشته ای که نمی خواسته را به یاد آورده است برای همین اتاق را ترک می کند. گاهی وقت ها حتی مرده ها هم می دانند که چه زمان باید عقب بکشند. زن بعداً او را پیدا می کند. بی صدا پشت سرش می خزد، بدنش را به دنبال خود روی زمین می کشد و تهدید می کند و قول میگیرد و از مرد می خواهد که هرگز، هرگز، هرگز، از اتاق بیرون نرود و نخواهد بیمارستانی که از درد ساخته شده را ترک کند.
روح دیگری در بیمارستان هست اما زن به او توجهی ندارد. چرا که آن مرد التماس نمی کند و زجه نمی زند و نمی خواهد به زندگی باز گردد. زن فقط به دنبال آنان است که زیر دست و پایش می جنگند و نمی خواهند دوباره بمیرند و اینبار بدتر و وحشتناکتر و دردآورتر از گذشته، تکه پاره شوند. مرد می داند، زن کسی را می خواهد که بتواند زجرش بدهد و شکنجه اش کند. روح جدید، او را تعقیب می کند، رو به رویش می ایستد و از بالا به او می نگرد. زن به موها و چشمانی که به سرخی گرویده می نگرد، به چهره ای که خون آلود نیست. زن خوشش نمی آید. از روح جدید نفرت دارد. با چشمانی تهی به روح خیره می شود و زمزمه می کند. " اشتباهه." و خشم و وحشت وجودش را پر می کند. مرد، مثل ارواح شکست خورده ی قبلی نیست که کنار زن بنشیند، دستش را بگیرد و چهره اش را لمس کند یا بر موهایش چنگ زند و او را به مبارزه دعوت کند. مرد، همان کسی ست که زن از دریدن و پاره کردن وجودش لذت می برد، برای همین نفرین کنان به سمت مرد می رود.
مرد به محض شنیدن صدای او، خود را از دیوارهای جدا می کند. در زمین، در دیوارها، در اتاق، مرد صدای زن را می شنود و آرزو می کند سر راهش، شخص دیگری را برای نفرت ورزیدن یافته باشد. وقتی وارد دالان اصلی می شود، روح دیگری را می بیند که به زن حمله ور شده است. روح مردی که مرد دیگری را پیش از او به قتل رسانده بود. زن، فریادی از سر خشم سر می دهد. روحِ قاتل عصیان کرده است. خودش را به در و دیوار می کوبد و چیزهایی زیر لب زمزمه می کند. برمیگردد که از دالان بیرون رود ولی مرد گلویش را میگیرد، او را به دیوار می کوبد و فریاد می زند.
" چرا نمی تونم ببینم ؟ چشمام... چرا... آیلین کجاست ؟ "
روح قاتل پاسخ نمی دهد. در عوض در صورت مرد می غرد. نفسش بوی خون می دهد و زن هم پشت سر او می غرد. زن از چهره ی او خوشش نمی آید. خودش را از دیوار جدا می کند و به سمت روح قاتل حمله ور می شود. مرد، سرمای منجمد کننده ای را در بدنش حس می کند. پلک روی هم می گذارد و صدای زمزمه ی در همی را می شنود.
"بد.بد.بد.بد.اشتباه.اشتباه.اشتباه.دکتر.نه.خواهش می کنم. "
چشم که باز می کند، زن را می بیند. گوشه ای نشسته و می گرید. انگار این مبارزه ی کوتاه شروع نشده به پایان رسیده بود. چشمهایش را در کاسه می چرخاند و به روح قاتلی که دشنام می دهد، نفرین می کند و از دالان خارج می شود، چشم می دوزد.
دختری با موهای بلوند و خنده ای مضطربانه بر لب، در دالان قدم می زند و مرد با چشمانی خالی او را می بیند که از این اتاق به آن اتاق مرود و در را محکم پشت سرش می بندد. چشمش به مرد که می افتد، می ایستد، دستش را جلوی دهان می می گذارد و خیره خیره به او نگاه می کند. مرد زیر لبی می پرسد : " حالش خوبه؟ آیلین ؟ نمی دونم... ما جلوش رو گرفتیم ؟" در صدایش رگه ای از امید است. سرش را کج می کند و قدمی به جلو بر می دارد. دختر یک قدم به عقب می رود و شروع به دویدن در جهت مخالف می کند.
مرد فریاد می زند : " مواظب باش... اون زن... اگه تو رو ببینه تکه تکه ت می کنه... از پوستت لباس درست می کنه... تو رو می کشه! "
مرد به اطراف می نگرد، می داند که زن صدایش را نمی شنود. می داند زن یک جایی در زیرزمین بیمارستان است و منتظر. منظر مرد است که بیاید و آنوقت پوستش را بکند و جمجمعه ش را بیرون بکشد و خراش بدهد. بعد برود سراغ دختر. با صدای ساییده شدن چیزی، مرد بر می گردد. نیازی نیست جا بخورد. انگار که پیش از این می دانسته. یا دیده بوده. رو به رویش، دختر بر روی زمین افتاده و زن به سمتش می خزد و مرد نوای التماس های او را می شنود.
متأسفم. مرا ببخش. آنقدر قوی نبودم. گریه می کند و مرد به سمتش می رود. کنارش زانو می زند و می خواهد کمکش کند. دختر جیغ می کشد و می گریزد. پرستار به سمت مرد می خزد، می خواهد خون را از روی صورتش پاک کند.
زن در راه پله ها، تلو تلو خوران پایین می رود. پشت سرش، بر روی زمین، بر روی دیوارها... ردی از خون به جا گذاشته و مردی جلوی پایش سقوط می کند. مردی که مجنون وار حرف می زند. پشت سر هم، کلمات را بی هیچ معنایی قطار می کند. اسامیِ مکان ها، تاریخها، روزها، مدرسه ها، دوست ها، نامزدش، تولدها و ... زن او را به عقب هل می دهد. مرد به سختی روی پایش می ایستد و به سمت زن روانه می گردد و زن فوراً بر چهره ی او چنگ می زند. موهای بلندش را دور تا دور بدن مرد می پیچد و در صورت او سرود نفرت می خواند و آنقدر می خواند که مرد دیگر نمی تواند کلماتی که از دهان زن جاری می شود را تشخیص دهد. مرد در خیالتش گم می شود و روی موهای زن دست می کشد. گرمای خورشید و زندگی را به خاطر می آورد و می داند که زن زمانی دخترِ پاک و معصومی بوده، چرا که فقط دختران پاک موهایشان گرمای خورشید و لطافت زندگی را تداعی می کند و تنها دختران معصوم هستند که در آغاز هر داستانِ غم انگیزی به قتل می رسند. زن، بر چهره ی ویران مرد بوسه ها می زند، ناخن هایش را در بازوان مرد فرو می کند و در گوش او آه می کشد و مرد هیچ نمی کند جز ستودن او و وحشتی که بر روحش تازیانه می زند. با خود می گوید. اما او یک دختر پاک است. دختری که حالا دیگر اهمیتی نمی دهد.
" آیلین دیگه نیست... اون رفته... من تو رو پیدا کردم. "
--------------------------------
از اول تا آخر کنایه
برداشت آزاد...
نوشته ی آتوسا دو سه سال پیش...
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -