قسمت اول
به تخته سیاه مدرسه خیره شدم. خانم البرتو با ان خط زشتش مطالبی را روی ان مینوشت ،اهی کشیدم، دستم را بر یرویمیز گره کردم و سپس چانه ام را رویش گذاشتم. نمیدانم چه اصراری داشت از شیوه های منسوخ شده استفاده کند؟دیگر چه کسی از گچ برای نوشتن استفاده میکرد؟ به دقت براندازش کردم، سنی نداشت، به زور 30 سالش میشدو همچنین بسیار زیبا بود، بیشتر دانش اموزان عاشقش بودند.
موهای همچون پر کلاغ سیاه بود و چشمانش جنگلی به رنگ سبز .
همیشه کت و دامن سفید و پیراهن سیاه میپوشید ولی هیچ وقت لباسش گچی نمیشد. جای تعجب هم نداشت.
از جلوی تخته کنار رفت و پشت میزش نشست ،اهی کشیدم و از فکر کردن به او دست کشیدم و به متن چشم دوختم.
-خب فردا روز رقابت بزرگه،روزی که شما اینده خودتون را تا اخر عمر مشخص میکنه.
کمی سکوت کرد و ادامه داد :روز پیدا کردن پر کلاغ.
قوانین را روی تخته نوشته بود ، زیر لب خواندم:
1-پر نباید صاحب داشته باشد.
2-پرها خرید و فروش نمیشوند چوت یکبار بیشتر استفاده نمیشد، از زمین که برش دارید قدرتش منتقل میگردد.
3- پر را نمیتوان به زور از بدن حیوان کند باید خودش افتاده باشد.
4- فقط یکبار حق انتخاب دارید.
البرتو از سکوت کلاس استفاده کرد و گفت:درست انتخاب کنید ، عجله نکید تاخیر هم نداشته باشد چون 24 ساعت بیشتر وقت ندارید اگه پیدا نکردید جز اقوام پست جامعه میشید. با این حال اگه عجله هم کنید پر قدرت مندی گیرتون نمیاد. شاید شانس بیارید یه پر مثل رییس جمهور پیداکنید، پر کلاغ سفید!
رییس جمهور پدرم بود اما سالهاست که او را ندیدم، مادرم می گفت از بچگی عاشقش بود حتی خودش ان پر لعنتی را اول پیدا کرده ولی انرا بر نداشت تا پدرم انرا بر دارد و به همین خاطرم هم با او ازدواج کرد تا به کسی چیزی نگوید اما زمانی که پله های پیشرفت را به خاطر قدرت ان پر لعنتی طی نمود ما را ترک کرد و رفت.
مادرم هنوز عاشقش بود ولی من میخواستم انتقام بگیرم و تنها روشش پیدا کردن پر کلاغ سفید بود.
در چند کتاب مطالبی در مورد کلاغ های سفید ، زیستگاهشان و قدرتهای انها خوانده بودم و تقریبا همه چیز را در موردشان می دانستم از سوی دیگر جای پیدا کرد پر را از مادرم پرسیده بودم و می دانستم ان منطقه چندسالی است که جز مناطق حفاظت شده نظامی قرار گرفته است، احتمالا به دستور رییس جمهور به دنبال ان کلاغ میگشتند تا او را اسیر کنند چون پیدا شدن پر توسط شخصی دیگر یعنی فردی با قدرت بی نهایت .
وقت چندانی نداشتم و محل هم بسیار دور بود به همین دلیل وسایل سفر درون کیفم قرار داده بودم ، میدانستم بعد از کلاس باید راه بیوفتم تا در تاریکی شب بتوانم وارد ان منطقه شوم.
-جیمزحواست کجاست؟جیمز؟
شخصی به پهلویم زد ،خانم البرتو مرا صدا میزد ،فورا برخواستم و جواب دادم: بله؟
-هیچی فقط حواستو جمع کن متوجه بشی چی میگم به دردت میخوره تا فردا جز اقوام پست قرار نگیری.
همکلاسی هایم خندیدند و من به ارامی نشستم.
او قوانین را باز از رو خواند و در مورد اصول جادویی توضیحاتی بیان داشت.
پرکلاغ یعنی قدرت جادویی برای همین خیلی کم یاب است و نمیتوان به راحتی انرا پیدا کرد.
اگر پیدا میکردیم از هفته دیگر کلاس های اموزشی جادو شروع میشد و در غیر این صورت باید به مدرسه بی جادو ها میرفتیم و دیگر همه چیز به پایان میرسید. اما این ها برای من اهمیتی نداشت، چیزی که مهم بود انتقام بود مگر داشتن جادو چه ارزشی داشت؟ مادرم که صاحب جادوی قدرتمندی بود با ان چه کاری انجام میداد؟ یا اصلا همین البرتو به غیر از جلوگیری از گچی شدن چه کاری با ان کرده بود؟
زنگ کلاس خورد و من کوله پشتیم را به دوش انداختم...
*
قسمت دوم
ایستگاه اتوبوس خلوت بود چون در وسط هفته قرار داشتیم مسافران کمی دیده میشدند، به سمت ایستگاه فروش بلیط رفتم و مبلغی را روی پیشخوان قرار دادم.
- یه بلیط برای پانتر می خوام.
مرد بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد: پانتر بین راهیه و اتوبوسی که ازش رد میشه نیم ساعت پیش رفت.
ناگهان درجایم خشکم زد : یعنی چی رفته؟ اتوبوس بعدی کی میره؟
مرد بدون اینکه نگاهم کند پاسخ داد : نمی دونم، چقدر حرف میزنی بچه! شاید فردا شایدم پس فردا!
خواستم اعتراض کنم اما می دانستم بی فایده است پس از باجه دور شدم، پانتر جایی خارج از مسیر اصلی بود به همین دلیل نمی توانستم سوار ماشین های سواری بشوم اما نباید ناامید میشدم پیاده به سمت خروجی شهر حرکت کردم و درست کنار خیابانی که از شهر خارج میشد ایستادم و منتظر ماشین ماندم.
هیچ خبری نبود، انگار نه انگار که جاده ای باشد جتی ماشین های سنگین هم نمی گذشتند البته این مورد جای تعجب نداشت مدت ها بود که دیگر وسایل را با خودرو جابجا نمی کردند ، وقتی با جادو کلیه وسایل را انتقال می دادند زحمت زیاد کشیدن احمقانه به نظر میرسد این هم از برکت های وجود رییس جمهور بود که این دستور را داد.
بعد از ساعتی دیگر خسته شدم، کوله ام را از گشتم برداشتم و زمین گذاشتم و رویش نشستم و همچنان منتظر ماندم .
از دور صدای موتور ماشینی به گوشم رسید، به سرعت برخواستم و چشم به جاده دوختم چیزی به طرفم می امد، البته به طرف من که نه، او مسیرش را میرفت. لحظه ای بعد تصویر یک پورش 911 سیاه رنگ به چشم می امد.
دستم را بلند کردم و تکان دادم تا شاید نگهدارد اما همانند فشنگی که از اسلحه شلیک شده باشد از کنارم گذشت، خود را بر روی کوله ام انداختم و مجدداً نشستم اما ناگهان صدایی ترمز بلند و سپس کشیده شدن لاستیک بر روی جاده شنیده شد ایستادم ، چند صد متر جلوتر خودرو ایستاده و ارام ارام عقب می امد به سرعت کوله را از زمین برداشتم و به سمتش دویدم. ماشین کروکی بود و سقفش برداشته شده بود، موهای سیاه راننده با صندلی کرم رنگ تضاد جالبی پیدا کرده بود.
همین که کنار خودرو رسیدم خانم البرتو را دیدم که با همان لباس همیشگی خود پشت فرمان نشسته و نگاهم می کند با این تفاوت که عینک دودی زیبایی نیز بر چشم داشت.
- سلام خانم.
مرا برانداز کرد و پرسید : اینجا چیکار می کنی؟ الا نباید خونه باشی؟
به شانسم لعنت فرستادم، این همه جا و این همه راه چرا باید درست زمانی که من اینجا ایستادم او بگذرد؟ به سرعت دروغی به ذهنم رسید که به زبان اوردم : میخوام برم دنبال پر، خودتون گفتید عجله نکنیم، اخه توی شهر خودمون دانش اموزا زیادن و رقابت سنگین.
سری تکان داد، انگار از ایده من خوشش امده بود : حالا کجا میری؟
به تندی گفتم : نمی دونم خانم، هرجا شد، فقط جمعیتش زیاد نباشه.
- که اینطور، خب بیا سوارشو تا یه جایی میبرمت، راستی مامانت که در جریانه؟
- معلومه که هست، مگه میشه نباشه؟ ... اصلا میخواین زنگ بزنید بهش ...
- نه نمیخواد.
در ماشین را باز کردم و سوار شدم و ماشین به راه افتاد، از رادیوی ماشین یک موسیقی کلاسیک به گوش میرسید نمی دانم چه کسی بود، صدا کمی بم و متعلق به یک مرد بود از عشقی قدیمی میگفتعشقی که انگار سرانجام نداشت. فکر نمی کردم خانم البرتو این چنین سریع رانندگی کند ، باد به صورتم می خورد اما به جای اینکه اذیتم کند لذت خاصی داشت، دلم می خواست از ته دل فریاد بکشم اما جلوی خود را گرفتم، دوست نداشتم معلمم فکر کند با یک بچه کودکستانی طرف است، هرچی نباشد وارد 16 سالگی میشدم.
سرم را چرخاندم، باد به درون موهای معلمم راه یافته و موهایش را پریشان می کرد و همچون پرچمی در پشت سرش به اهتزاز در می اورد. ، به او خیره شدم، زیباییش خیره کننده بود انگار فرشته ای باشد که از اسمان به زمین امده باشد.با یک دست فرمان را گرفته بود و بازوی دست دیگرش روی پنجره قرار داده بود.
تا به حال هیچ دختری که کمی مانند او زیبا باشد ندیده بودم.
بازویش را برداشت و انگشتان کشیده اش را درون موهایش فرو کرد : به چی خیره شدی؟
احساس کردم خون به صورتم دوید به سرعت سرم را چرخواندم و پاسخ دادم : هیچی.
به جاده خیره شدم، جاده بیابانی که انگار تا ابد ادامه داشت مسیری که از پانتر می گذشت جایی که کلاغ سفید انجا بود شایدم دیگر انجا نبود اما هیچکدام اهمیت نداشت مهم انتقام از رییس جمهور لعنتی با ان قدرت جادویی مسخره اش بود.
دیگر هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد ،موسیقی همچنان پخش میشد و ان مرد قطعاتی دیگر نیر خواند، فکر کنم خانم البرتو علاقه زیاید به این خواننده داشت زیرا تمام اهنگ ها از او بود .
کم کم هوا تاریک میشد که از کنار تابلویی قدیمی گذشتیم : پانتر 20 کیلومتر ، جمعیت : 0 نفر
*
قسمت سوم
پانتر در نزدیکیم قرار داشت اما نمی توانستم به راحتی پیاده شم چون دلم نمیخواست معلمم مقصدم را بداند به همین دلیل تصمیم گرفتم بدون حرفی از شهر بگذرم و کمی انطرفتر در روستایی یا شهرکوچکی پیاده شوم.
در همین افکار بودم که تیلور ناگهان توقف کرد، فورا اطرافم را برنداز کردم و متوه تابلویی سبز اما رنگ و رو رفته و شکسته شدم که درست در جلوی ما قرار داشت: کمربندی سمت راست ، مرکز شهر سمت چپ. و کم جلوتر مسیر دوشاخه میشد
نگاهی به همراهم انداختم که به تابلو همون لوحی رمزنگاری شده نگاه می کرد ، سکوت همه جا را گرفته بود حتی صدای رادیو نیز دیگر شنیده نمیشد فط صدای ارام موتور ماشین بود که در زیر کاپوت بیقراری می کرد.
- میدونی پانتر کجاست؟
سوال ناگهانی مرا دست پاچه کرد برای همین با من من گفتم: زادگاه رییس جمهور؟
زن با صدایی همچون موسیقی و به ارامی به طوری که به سختی شنیده میشد گفت : حق داری ندونی، قسمت فراموش شده و یا بهتر بگم حذف شده تاریخ مربوط به این شهر میشه.
این را گفت و به ارامی به راه افتاد و کم چلوتر فرمان را به سمت چپ چرخواند.
با این کارش دلم به اشوب افتاد مخصوصا وتی دیدم اده توسط بلوک های بتونی مسدود شده است و خانم تیلور با ورود به شانه خاکی جاده بلوک ها را دور زد و دوباره وارد مسیر شد.
هر چند قدم تابلوهایی با عنوان خطر مرگ دیده میشد و بلوک های بزرگی که مسیر را مسدود می کردند که ماشینی به راحتی از کنارشان میگذشت
چندین خودروی بزرگ و اهنی در اطراف جاده قرار داشت که مشخص بود کاربرد جنگی داشته اند اما همانگونه رها شده بودند بطور که زنگ زده و مستهلک به نظر میرسیدند
اسمان هم به ارامی غروب می کرد و تاریکی شب فرا می رسید، ناگهان از دور سایه های سیاهی همچون سایه غول های ادم خوار به چشم می امد. مو بر تنم سیخ شد.
یک دفعه چیزی در سمت راستم توجهم را جلب کرد، یک ویرانه بود . ساختمان متروک شده بطوری که فط دیوار های ان بای مانده بود اما وسعت زیادی داشت ، تابلوی شکسته ای جلوی ساختمان افتاده بود و چیزی مثل :"فرو گاه ب س م" رویش نوشته شده بود، از ظاهرش مشخض بود زمانی فروشگاه بوده است.
ناگهان صدایی مرا از جا پراند، تیلور بود که حرف میزد: پانتر، بزرگترین شهری که در کشور وجود داشت البته نه فط بزرگ بلکه پیشرفته ترین هم بود و اینا شروع تمام آغاز های تاریخ ماست.
نمیدانستم در مورد چه حرف میزند من بیشتر حواسم به اطراف بود، ویرانه ها کم کم بیشتر میشد و بویی همچون فساد به مشامم میرسید. وارد چیزی شبیه خیابان شدیم، جاده پر بود از ماشین های زنگ زده و وسایلی همچون تلوزیون، صندلی، چرخ و یا هرچیز دیگری که فکرش را می کردی که همانطور در وسط جاده رها شده بود و خانم معلمم مچبور بود با چیز هایی که زمزمه می کرد انها را از مسیر کنار بزند.
اولین بار بود میدیدم که به جادو متوسل شده و از ان کمک می گیرد. گاهی پیش خودم فکر می کردم او اصلا جادوگر نباشد که صد البته چون در میان ما زندگی می کرد و جز افراد پست نبود.پ
به ساختمان های اطراف نگاهی انداختم شیشه های شکسته و درها باز مانده بودند، انگار مردم این شهر شورش کرده و سپس ناپدید شده باشند، بی اختیار پرسیدم : چه اتفاقی افتاده؟
البرتو بدون اینکه نگاهم کند گفت : گفتی شهر رئیس جمهور اینجاست؟ نه اینجا نیست، اون یه شهر کوچکه نزدیک اینجاست که اسم این ویرانه بزرگ را روش گذاشتن، اینجا سرآغاز جادوگریه.
با خود تکرار کردم : سرآغاز جادوگری؟
خاک و ویرانه و ساختمان ها متروک، این چه سرآغازی می توانست باشد؟ چیزی نظرم را جلب کرد، ان سایه بزرگ که از دور دیدم مربوط مشد به چیزی همچون دو برج که یکی از انها همچون درختی که در طوفان می شکند خم و روی دیگری افتاده بود.
منتظر ادامه توضیح ماندم و به معلمم خیره شدم.
البرتو انگار که متوجه نگاهم شده بود چون درس تاریخش را شروع کرد، درسی که در هیچ کتاب مجازی وجود نداشت
قسمت چهارم
-پانتر سرزمینی که شروع تمدن ما از انجا بود ... شایدم بشه گفت ... پایانش.
سالها پیش قبل از اینکه تو دنیا بیای دنیا یه شکل دیگه بود ، چیزی به اسم جادو وجود نداشت.
کمی مکث کرد وادامه داد : اخه یکم فکر کن بچه، کی فکرشو میکرد یه پر کلاغ این همه جادو میتونه داشته باشه!
از اینکه مرا بچه خطاب کرد خوشم نیامد از او چشم بر داشتم و به خرابه های شهر خیره شدم.
- یه روز یه دختر دقیقا همسن تو کاملا اتفاقی یه پر برداشت و این یعنی فاجعه.. اخه اون به جادو دست پیدا کرد و بدتر اینکه پر هم یه پر سفید بود.
اون دختر وقتی فهمین جادوگر شده کم کم روی قدرتش کار کرد و وقتی دید خیلی قویه یه فکری به ذهنش رسید ... فکر کرد یه نیمه خداست!
یک لحظه خندیدم و این باعث شد داستان خانم البرتو نیمه تمام بماند اخر مگر کسی همچین مزخرفاتی را باور می کرد؟ نیمه خدا؟
وقتی سکوت بیش از اندازه طول کشید بدون اینکه به معلم تاریخم نگاه کنم گفتم :ببخشید خانم.
همین کافی بود تا او ادامه داستانش را شروع کند : خب بچه بود و او زمان کتاب فروشیا و سینما و تلویزیون پر بود از داستان های چرت نیمه خدایی و بچه های خدایان رم و یونان و هر خراب شده ی دیگه، این دخترم اینطور فکر می کرد برای همین رفت توی شهر و ادعای خدایی کرد، خب جادو هم که داشت پس یک سری پیرو دورش جمع شدن.
دولت اولش کاری بهشون نداشت و این شروع همه بدبختی ها بود چون طرفدارها زیاد شدن و اون دختر هم با تحقیقاتش فهمید که بچه خدا نیست بلکه پر کلاغ قدرت داره پس به افرادی که سنشون داشت به حد لازم میرسید اموزش داد و تبدیل شدن به یه گروه جادوگر ، جادوگرایی که بقیه را تحقیر می کردن اون زمان تازه دختر فهمید چه اشتباهی کرده اما دیر بود خواست جلوی جادوگر های مغرور را بگیره اما زیاد بود و تصمیم به کشتنش گرفتن .
بعدشم جادوگرا جنگ علیه دنیا را شروع کردن که توش پیروز هم شدن و هرکی جادو نداشت تبدیل به جامعه پست شد و ضعیف.
و باز هم سکوتريال برگشتم و به خانم البرتو نگاه کردم که به تاریکی مطلق خیابان چشم دوخته بود ، داستان یک ضعف داشت اون دختر و جنگ و کشتار و ... چه اتفاقی افتاده بود برای همین پرسیدم: دختر چی شد؟یه جنگ ساده این همه خسارت؟
- ان دختر؟... نمیدونم فکر کنم کشتنش ... شاید پر سفید داشت ولی یک نفر جلوی کلی جادوگر هیچکاری از دستش بر نمیاد و این جنگ، خیلیا کشته شدن، خونه های زیادی خراب شدن و خیلیا سلاخی شدن، همه جا غارت شد، برده داری باب شد، هرکی جادوگر نبود گس باید برده میشد و خودت میدونی با برده ها چیکارها می کنند ... هر کی جادو نداشت ادم نبود.
دیگر نیاز به پرسیدن نبود، جامعه پست در بدترین شرایط ممکن زندگی میکردن و اینکه جادوگران هر بلایی می خواستن سر انها می اوردند بدون هیچ مجازاتی، چون انها ... ادم نبودند!
کم کم ماشین از شهر خارج شد و به مسیر اصلی بر گشت به جایی که زمانی پدر ومادرم در ان زندگی می کردند یعنی پانتر جعلی!
در انتدای شهر پانتر از ماشین پیاده شدم و خانم معلمم به راه خودش ادامه داد و رفت.
شهر کوچکی بود و بیشتر چراغ های خانه ها خاموش شده بودند که این یعنی مردم این شهر کوچک زود می خوابیدن، به ارامی در خیابان اصلی پیش رفتم ، میدانستم باید به کجا بروم، پارکی خارج از شهر که اینک به منطقه نظامی تبدیل شده بود.
احساس خوبی نداشتم ، احساس می کردم چشمانی به من خیره نگاه می کنند اما در اطرافم هیچ کس و هیچ چیز نبود ، صدایی هم شنیده نمیشد جز صدای هو هوی جغدی در دور دست و یا صدای تق تق پنجره ای که با هر وزش بادی به چهارچوبش برخورد می کرد. کمی ترسیدم و گام هایم را سریعتر کردم و به درون تاریکی گوشه خیابان خزیدم و پس از ان به کوچه ای باریک و تاریک وارد شدم.
هنوز چند گام بیشتر بر نداشت که احساس کردم کسی پشت سرم ایستاده است ، به سرعت چرخیدم، هیکلی در ابتدای کوچه ایستاده بود، چون تاریک بود چهره اش را نمی دیدم، ترسیدم و فورا برگشتم تا فرار کنم اما شخصی دیگر انتهای کوچه را مسدود کرده بود.
*
قسمت پنجم
کوچه را بررسی کردم، هیچ پنجره ای در کوچه باز نمیشد و وسیله دفاعی هم در دید رس نبود تنها یک سطل اشغال بزرگ که وسط کوچه جاخوش کرده بود و دیگر هیچ چیز ، نیازی به تفکر زیادی نبود چون با همان نگاه اول هم میشد فهمید هیچ راه فراری وجود ندارد . زور بازویم نیز انچنان نبود که مثل فیلم ها با آنها درگیر میشدم و درس عبرتی به مجرمین بدهم.
در دل لعنتی به خود فرستادم، وارد شدن درکوچه تاریک حماقت محض بود نمی دانم چرا برای یک لحظه فکر کرده بودم کار درستی است.
منتظر شدم که به سمتم بیایند ولی از جایشان تکان نخوردند،دلیلی هم نداشت زحمتی به خود بدهند من حاضر و اماده در خدمتشان بودم و راهی جز رفتن به یک سمت نداشتم.
- راه بیوفت دیگه حیف نون!
آن یکی که پشت سرم بود این حرف را زد ، انگار از انتظار خسته شده بودو می خواست زودتر کار را تمام کند.
ارزو کردم که فقط به پول هایم اکتفا کنند و چون هنوز جادویی نداشتم مرا به عنوان برده با خود نبرند، با این فکر بدنم لرزید .
شاید اگر به حرفشان گوش میکردم کار به انجا نمی کشید به همین دلیل به ارامی به سمت انتهای کوچه به راه افتادم.
از کنار سلط بزرگ اشغال گذشتم، پاهایم به زور جابجا میشد انگار که به سمت کستارگاه گام بر میدارم.
- پس ...پپپس...
صدایی ارامی توجهم را جلب به سرعت سرم را به اطراف چرخواندم.
- بی شعور اینجا را نگاه نکن.
صدا از سمت سلط اشغال می امد اما به انجا نگاه نکردم.
-سریع بیا اینجا!
یکدفعه تمام توانم را جمع کردم به سمت صدا دویدم،یک دریچه کوچک انجا قرار داشت که برای وارد شدنش باید تقریبن مینشستم اما نمیدانم چیگونه به سرعت خود را به درونش پرت کردم و کسی در دریچه را بی درنگ بست.
صدایی از ان طرف شنیده میشد که به در کوچک لگد می کوبد و پس از لحظه ای کوتاه صدای پای دیگری شنیده میشد که به محل امد و شروع به فحاشی کرد.
روی زمین افتاده بودم و تند تند نفس می کشیدم اما با این حال به اطراف نگاهی انداختم همه جا تاریک بود و هیچ چیز دیده نمیشدکسی به سمتم امد و کنارم نشست و به اهستگی گفت : بلند شو بریماون در زیاد دوام نمیاره!
از روی صدا میشد گفت صدای یک دختر نوجوان است.
دستانم را به عنوان اهرم قرار دادم از جایم برخواستم، دستی مچم را گرفت و پشت سر خود مرا کشاند، صدای کوبیدن به دریچه هنچنان به ادامه داشت و صدای همچون شکست چون نیز با ان به گوش میرسید.
ترسیده بودم، من نه ابرقهرمان بودم و نه حتی یک جادوگر ساده، عده پشت سرم بودن و شخصی مرا در تاریکی مطلق به دنبال خودش از راهرویی به راهروی دیگر عبور میداد.هر از گاهی پایم به چیزی گیر میکرد و سکندری می خوردم اما سعی می کردم تعادلم را بازیابم و در حرکت تاخیری ایجاد نکنم.
چیزی نمی پرسیدم و راهنمایم نیز حرفی نمی زد. ناگهان ایستاد و من از پشت به او برخورد کردم اما فورا خود را عقب کشیدم و زیر لب عذرخواهی کردم .
راهنماییم به دری ضربه زد ، ضربه ها بصورت رمزی بود: تق تق ... تق ... تق تق تق ... تق
دری کم کم باز شد، نورهنچون نور خورشید به راهرو تابید چشمانم را بستم و در حین راهنما دستم را کشید و با خود به از در گذراند.
پشت پلک هایم نور را احساس می کردم اما جرات گشودن چشمانم را نداشتم.
فقط به خاطر نور نبود از چیزی که میخواستم با ان روبرو بشوم میترسیدم.
بر ترسم غلبه کردم و به ارامی چشم گشودم ، ابتدا تار میدیدم ولی کم کم بهتر دیدم، چند نفر در اتاق حضور داشتند پسری با موهای سیاه و لباسی به همین رنگ با قدی تقریبا متوسط در حالی که دست به سینه ایستاده بود به دیوار تکیه داده و مرا زیر چشمی نگاه می کرد ، دختری با موهای تقریبا قرمز روی یک صندلی نشسته بود، البته پشتی صندلی جلویش قرار داشت ، میشد گفت جثه کوچکی دارد.
اما در کنارم دختری با موی سیاه همچون پر کلاغ با قدی به بلندی خودم ایستاده و دستم را همچنان گرفته بود.
صدایی از پشت سرم گفت : این چه حماقتی بود؟اگه میگرفتنت چی یا اگه تعقیبت می کردن؟ یا اصلا شاید این * به جاسوس باشه!
چرخیدم. مردی پشت سرم بود، جلوی دهانش را با دستمال سیاه بسته بود و کلاهی هم به همین رنگ بر سر داشت، به همین دلیل نمیشد گفت چه شکلی است.
مطمئناً * با من بود برای همین کمیگلویم را صاف کردم تاچیزی بگویم که دختر کنارم بدون فوت وقت وبا هیجان خاصی گفت : داشتن میگرفتنش... ببین جادو نداره ... مثل خودمونه!
اوه خدای من چه چیزی از این بدتر میتوانست باشد که توسط افراد پست نجات پیدا کنی؟ اگر کسی این را می فهمید تا ابد ننگ این عمل بر رویم می ماند و هیچ نمی توانستم به طبقات بالای جامعه راه پیدا کنم!
با این حال باید می گفتم که جاسوس نیستم به همین دلیل گفتم : من ... جاسوس نیستم ... ممنونم که نجاتم دادین.
مرد به سمتم امد و کمی براندازم کرد و پرسید : یه جادوگر **** نیستی؟ چرا انوقت؟
چه می توانستم بگویم؟ بگویم فردا یه پر سفید پیدا می کنم و یکی از قویترین هاشون میشم ؟
باز هم قبل از من دختر جواب داد : مگه مهمه؟ خب از اون عوضیا نیست دیگه! این مهم نیست؟ از خودمونه!
نیازی به پاسخ من نبود به همین دلیل به اطراف نگاهی انداختم، اتاق اجری بود چیز خاصی هم دورنش نبود فقط چند در روی دیوارش قرار داشت که به جاهای مختلف باز میشد.
- معلوم میشه... بریم.
مرد به راه افتاد و پشت سرش دیگر اعضای گروه حرکت کردن و در اخر دختر دست مرا کشید و با خود برد، مرد یکی از درها را باز کرد و وارد تاریکی شد زمانی که نیز وارد راهروی تاریک شدم دختر کمی دستش را دراط کرد و در را بست ، در لحظه اخر می توانستم لبخند گرمش را روی لبش ببینم و پس از ان باز هم تاریکی بود و دیگر هیچ.
کمی راه رفتم و من دیگر می توانستم به تعادلم را حفظ کنم بعد از چندین دقیقه پیاده روی دری با نور زیاد باز شد و من چشمانم را بستم و خود را به دستان راهنمایش سپردم و در همین حین گفتم : ممنونم.
چشمم را گشودم، در سالنی بزرگ قرار داشتم که دور تا دورش را قفصه های پر از کتاب تشکیل می داد.
جایی که زمانی یک کتابخانه بود.
اما اینک تبدیل شده بود به یک سنگر برای فرار بی جادوها.
قسمت ششم
در کتابخانه می چرخیدم و به کتاب های خاک گرفته نگاه می کردم، در گذشته انسان ها کتابها را روی کاغذ چاپ می کردند ولی دیگه اینکار کنار گذاشته شده بود، یه کتابخانه عظیم با هزاران جلد کتاب در یک وسیله چند اینچی جا میشد که با عینک های مخصوص میشد از انها استفاده کرد، ولی مسئله مهم تر اینکه چرا اصلا کتاب بخوانیم؟ وقتی همین متن ها را عده ای برای ما میخوانند و ما میتونیم راحت بهشون گوش بدیم چه کاریه؟
همچنان می گشتم و نام کتاب ها را از نظر می گذراندم : شکارچی شب، بی نام و نشان، و صد ها نام دیگر .
به جایی که ناجیم نشسته بود نگاه کردم، در گوشه ای نشسته و نقشه ای را بررسی می کردند، عجیب بود حتی نامش را نمیدانستم یعنی وقت نکرده بودم از او چیزی بپرسم .
اهی کشیدم و در ان محیط پر از خاک به گشت و گذار پرداختم، قفصه ها در هر طرف به چشم می امد یکی را انتخاب کردم و وارد مسیر راهرو مانندی شدم و انرا ادامه دادم،راه بی نهایت بود پیش میرفتم که چیزی نظرم را جلب کرد، یک کتاب با جلد چرمی سیاه روی زمین قرار داشت ، البته در تمام مسیر کتاب هایی روی زمین افتاده بود چیزی که این یکی را متمایز می کردتمیزیش بود انگار تازه افتاده باشد ولی این امکان نداشت.
به طرفش رفتم و به ارامی بلندش کردم، و جلدش را بررسی کردم، هیچ اسم یا نشانی رویش قرار نداشت، در دلم احساس ترس می کردم، انگار چیزی شوم باشد.
بازش کردم، ناگاهن احساس سرگیجه ای شدید به من دست داد و ناخداگاه جلوی چشمانم سیاه شد و ارام به سمت زمین کشیده شدم.
چشمم را گشودم، بالای سرم شاخه های زیاد و برگ های سبزی دیده میشد، صدای پرنده ها از هر طرف به گوش میرسید.
نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود اما بی شک در کتابخانه نبودم.
با گیجی نشستم و به اطراف نگاهی انداختم کمی دورتر مردی با کت و شلوار سفید ایستاده بود و مرا نگاه می کرد.فورا اورا شناختم رییس جمهور بود یا بهتر بگویم : پدرم .
بی درنگ از جایم برخواستم با بلند شدم و او نگاهان غافلگیر شد انگار که مرا ندیده است در نتیجه به من نگاه نمی کرد ، پس به چه چیزی نظرش را جلب کرده بود؟ برگشتم، یک کلاغ سفید روی زمین نشسته و با نوکش بالش را میخاراند و در همین زمان پری از بالش جدا شد و به زمین افتاد.
حالا میفهمیدم چه شده است او به دنبال ان پر بو، پری که اگر کسی به ان دست میزد قدرتش با او مساوی میشد !
مرد از ان فاصله دستور داد : یه قدم به سمتش بری تکه تکه ات می کنم. اما من خندیدم.
مردن چیزی بود که همیشه به ان فکر می کردم، چون میدانستم در اهی قدم گذاشته ام که مردن در ان یکی از احتمالات ممکن است پس به همین دلیل بدون هیچ فوت وقتی به سمت پر شیرجه رفتم، جریان انرژی را در اطرافم حس می کردم، پدرم داشت از جادو بر علیه من استفاده میکرد، اگه به زمین میرسیدم و دستم به ان پر نمیرسید مرگم حتمی بود.
چند سانتیمیر ، و ناگهان دستم ان پر را لمس کرد و صدایی زمزمه وار در گوشم چیزهایی را تکرار می کرد.
- بلند شو
کسی محکم به صورتم زد، از درد چشم هایم را باز کردم ، دختری با چشمان درشت بالای سرم نشسته و نگاهم میکرد.
داستان کوتاه قسمتی.
اگه خوشتون امد باقیشم مینویسم.
ژنرال جان طبق معمول عالی و معرکه بود و واقعا مشتاق تر شدم ببینم ادامه اش چی میشه اما یکم راستش تو ذوق خورد. نمیدونم ولی احساس میکنم که داستان شروع جادوگری رو خیلی مختصر تعریف کردی و خواستی فقط از روش بگذری( امیدوارم اشتباه کرده باشم) . با این حال کامل بود. منتظر ادامه اش هستم.
قسمت پنجم قرار گرفت
ژنرال جان طبق معمول عالی و معرکه بود و واقعا مشتاق تر شدم ببینم ادامه اش چی میشه اما یکم راستش تو ذوق خورد. نمیدونم ولی احساس میکنم که داستان شروع جادوگری رو خیلی مختصر تعریف کردی و خواستی فقط از روش بگذری( امیدوارم اشتباه کرده باشم) . با این حال کامل بود. منتظر ادامه اش هستم.
سرسری نگذشتم ، یه معلم تاریخ بیشتر نمیتوانست به یه دانش آموزش توضیح بده!
قسمت پنجم قرار گرفتسرسری نگذشتم ، یه معلم تاریخ بیشتر نمیتوانست به یه دانش آموزش توضیح بده!
خوبه. ولی وقتی برای بار اول می خواندم احساس کردم اینطوریه. حالا که قضیه از این قراره میفهمم چرا مختصر توضیح دادی. قسمت پنجم هم عالی بود. داستان جذاب تر شده حالا و نمی دونم چه قدر میتونم صبر کنم تا قسمت بعدی بیاد( البته یکم اکشن و جنب و جوش اون لحظه برخورد شخصیت اصلی با دزد ها و بی جادو ها کم بود. یه جورایی انگار داشتم از دور اتفاقات رو تماشا میکردم و خیلی کم اون لحظات رو با شخصیت اصلی همراه بودم.) منتظر قسمت بعدی هستم. لطفا زیاد چشم انتظارمون نگذار ژنرال جان.
قسمت ششم با تاخیر بسیار زیاد.
دیگه چیز زیادی از داستان باقی نمونده شاید دو قسمت دیگه
حالا خواب بود یا بیداری
جالب هم بود
ژنرال جان، امیدوارم ادامه اش رو بنویسی. و یک نکته: قفسه نه قفصه.
متن به حدی روان و جذاب هست که آدم دلش نمیاد چشم ازش برداره. الان برای بار دوم متن رو از اول تا آخر خوندم. لطفا ادامه اش را بنویس. باتشکر فروان ^_^
جناب ژنرال ممکنه یه کم پی دی اف بدید؟