- نیما! چقدر دیگه باید بریم؟
پسرک که سنش از ۱۵ سال تجاوز نمی کرد، برگشت و به دخترک همراهش نگاهی انداخت. چند ثانیه صبر کرد تا نفس نفس زدن هایش آرام بگیرد.
- بیا بریم رایا چیز زیادی نمونده، کیفتو بده من میارم.
و همانطور که کیف کوچک خواهرش را می گرفت اضافه کرد:
- باید یه جایی پیدا کنیم که شب بتونیم بمونیم. فکر نکنم دیگه دنبالمون کنن. بزار چراغو روشن کنم.
فانوس نفتی قدیمی ای که مادربزرگشان به آنها داده بود را با فندکی به سختی روشن کرد، فندکش در مه درست روشن نمی شد، سپس قطب نمای قدیمی بخار گرفته را بار دیگر نگریست. زمانی که مطمئن شد در مسیر درستی هستند به راه افتادند.
رایا با آنکه دلش نمی خواست، کیفش را به برادرش داده و توانسته بود حرکت کند. به سختی قدمی برمی داشت پاهای کوچکش تماما از درد تیر می کشید، او به پیاده روی های طولانی عادت نداشت.
با صدای زوزه ی گرگ ها که از دور شنیده می شد باز سر جایی که بود خشکش زد. از ترس شروع به لرزیدن کرد. پیراهن خاکی و کثیف نیما را چنگ زد. نیما برگشت و خواهر کوچکش را دید که از ترس اشک درون چشمانش جمع شده و لب پایینش میلرزد. خواهرش به سختی سعی می کرد اشک نریزد.
- نترس رایا، به یه جایی برسیم که بتونیم شب رو بمونیم کافیه. دست منو بگیر بیا.
دست خواهرش را گرفت و باز راه افتادند. برای آرامش دادن به او گفت:
- حتی فکر نکنم هیچ گرگی هم باشه اینجا. مادربزرگ میگفت تو جنگل ها سوخته هیچ حیوونی نیست. شاید اشتباه شنیدیم. آره اشتباه شنیدیم.
با آنکه جنگل سوخته از نظرش ترسناک ترین جایی بود که تا آن زمان قدم به درونش گذاشته، اما بخاطر خواهرش رایا مجبور بود که خودش را نترس نشان دهد. از بچگی به آن عادت کرده بود. همیشه باید سپری برای خواهرش می بود. مادربزرگش همیشه می گفت برادر بزرگتر پشتیبان و محافظ خواهر کوچکتر است و نیما هم باید همین کار را بکند. مادربزرگ ...
صدای رایا او را از افکارش بیرون کشید.
- این جنگل کی اینجوری شده؟
نیما با حواس پرتی لحظه ای به خواهرش نگاهی انداخت که چشمانش بر تنه ی سوخته ی درختان قفل شده بود. با دیدن درختان غم دیگری درونش جوشید. جنگلی که روزی سر زنده و سرسبز بود حال تمام درختانش به سیاهی زمین مسمومش شده بودند.
- توی جنگ جهانیه ... نمیدونم کدوم. پنجم؟ شیشم؟ نمیدونم یادم رفته.
- مادربزرگ می گفت کسایی که میجنگن عقلشون کامل نشده. مونگلن.
نیما لبخندی زد. چقدر دلش میخواست مادربزرگ آنجا بود. مادربزرگش ... او ... سعی میکرد صدایش نلرزد پس به سختی خنده ی مصنوعی ای کرد و گفت:
- راست میگفت. عقلشون کمه.
رایا با لحنی معصومانه پرسید:
- راستی گفتی مامان بزرگ کی میاد؟
صدای مظلوم خواهرش باعث شد نتواند جلوی اشک هایش را بگیرد. پس رویش را برگرداند.
برای اولین بار خوشحال شد که چراغ همراهشان نور کمی دارد و درون تاریکی خواهرش نمیتوانست اشک هایش را ببیند.
- م...میاد... نگران نباش. جلوترحرکت کرده، اما میاد.
بالاخره به دامنه ی یک کوه رسیدند. با خارج شدن از مه سوسوی چراغ قوت گرفت و باد سرد با هوای تازه وارد شش هایشان شد. از جنگل عبور کرده بودند و مه به طرز مشکوکی تنها در محوطه ی جنگل محدود بود.
- حالا قراره کجا بریم نیما؟
نیما نگاهی به اطرافش انداخت. در رو به رویشان مجموعه ای از تپه ها و کوه هایی بود که حتی با دیدنشان هم پاهایش از درد تیر می کشید، چه برسد به آنکه بخواهند آن کوه ها را برای رسیدن به مسیرشان بپیمایند. نیاز به استراحت داشتند پس با نگرانی به اطراف نگریست. باید جایی را می یافتند که حتی اگر کسی عبور میکرد هم آنها را نبیند.
- بیا رایا باید یه سرپناه پیدا کنیم.
رایا بدون حرف زدن مطیعانه پشت سر نیما حرکت می کرد. چیزی نمی گفت چون می دانست که اگر دهانش را باز کند چیزی جز صدای ناله بیرون نخواهد آمد که برادرش را بیش از این ناراحت میکند. کفش پایش را در چند نقطه گرفته بود و حدس میزد که تاول هایش ترکیده باشد. از حرکت باز نمی ایستاد. نمیدانست که اگر بایستد میتواند ادامه ی راه را برود یا نه. قدم هایش تنها با نیروی اراده برداشته می شدند، هیچ انرژی ای در خود نمی یافت که حرکتشان بدهد. مجبور شدند کمی از یک کوه سنگی بالا بروند تا شکافی پیدا کنند. شکاف تنگ و باریک بود، با این حال زمانی که نیما فانوس را بالا گرفت تا محیط بیشتری روشن شود، دید که آنجا ابتدای یک تونل بلند و وسیع است، با آن ورودی تنگ آنجا بهترین سرپناه بود. پس به سختی کیف ها را داخل انداخت و خودش وارد شد. ابتدا با نور چراغ کمی اطراف را پایید تا امن باشد پس از آن به رایا گفت که وارد شود. رایا هم از ورودی تنگ و فضای داخلی غار شگفت زده شده بود. به تاریکی انتهای غار نگاه کرد و با صدایی ترسیده به آرامی پرسید:
- اینجا دیگه کجاست؟ ترسناکه.
- چیزی نیست اینجا ... نترس.
آنقدر بی اعتمادی در صدای لرزانش موج میزد که مطمئن بود رایا کلمه ای از آن را باور نکرده.
دیوار های غار صیقلی بودند و نیما را به این فکر وا می داشتند که آن مکان قبل از یکی از جنگ ها مورد استفاده بوده.
رایا با لحنی غمگین و معصوم گفت:
- نیما نگفتی مادربزرگ کی میاد پیشمون...
نیما با صدای ضعیفی پاسخ داد:
- بزودی.
لحنش اینقدر آرام بود که شک داشت حتی خودش هم شنیده باشد.
- ولی کی؟
اصرار رایا غمش را بیشتر میکرد. پس به تندی گفت:
- گفتم که میاد! اینقدر سوال نکن!
خودش هم از لحنش ناراحت شد. نمی خواست اینگونه با رایا حرف بزند. پس زمانی که صدای آرام هق هقش را شنید به سمتش رفت و او را در آغوش گرفت و کنارش روی زمین سنگی نشست. هیچکدام حرفی نزدند و نیما احساس می کرد رایا بالاخره فهمیده که هیچوقت مادر بزرگ را نخواهند دید. صحنه ی افتادن آوار سوخته بر سر مادر بزرگش را از یاد نمی برد. جنگ، جنگ جنگ ... همه چیزش را جنگ از او گرفته بود. پدر و مادرش در یکی از جنگ ها کشته شدند. اما جنگ سیر نشد، پس روستایشان و مادربزرگشان را هم از آنها گرفت. این دیو خونین چقدر حریص بود. مادربزرگ همیشه می گفت هرکس که حریص باشد به فقر و بدبختی می افتد. چرا جنگ به بدبختی نمی افتاد؟ چرا کسانی که مسبب جنگ بودند فقیر و بدبخت نمی شدند؟
افکارش را کنار زد. نمی خواست به چنین افکاری فکر کند. او می بایست تمام افکارش را به امنیت و سلامتی خواهرش متمرکز می کرد.
نمی خواست همانجا بنشیند. پس از جایش برخواست. خواهرش هم با دیدن بلند شدن برادرش از جایش برخواست.
- کجا داری میری نیما؟
- برم ببینم اینجا تهش کجاست، تو استراحت کن. بگیر بخواب، خسته ای.
رایا با نگرانی گفت:
- ولی من از تاریکی میترسم، خسته نیستم باهات میام.
پس هردو با چراغ به سمت انتهای تونل حرکت کردند، مسیری که به نظر میرسید تا ابدیت ادامه داشت.
- اون طرح ها چیه رو دیوار؟
نیمه چراغ را بالاتر برد و نقاشی هایی که بر روی دیوار بود، مشخص شد. عکس چند انسان که در حال تبادل اجناس بودند، کمی جلو تر عکس عده ای کارگر حفار بود که از دل زمین سنگ هایی خارج میکردند. و سپس عکس آهنگرانی که با چکش هایشان بر سر فلزات گداخته می کوبیدند.
تصاویر گویی داستانی در دل خود داشتند. داستان پیشرفت بشریت. کسی تاریخ زمین را به شکل تصویر در اینجا نگاشته بود.
زمانی که چراغ را بالاتر برد دید در سقف و دیوار طرف دیگر غار هم چنین نقاشی هایی است.
در طرف دیگر عده ای در حال کشاورزی بودند. عکسی از فردی درلباس هایی روستایی و درحال پخش کردن دانه بر روی زمین. روی سقف هم انسانی در حال ساخت خانه ای بود. از چوب و برگ گیاهان.
جلوتر رفتند. آهن به شمشیر و وسیله ی شخم زنی تبدیل شد. خانه ها چوبی شدند و زمین های کشاورزی پربار.
نیما محو تصاویر بود که رایا گفت:
- داداشی زیر پاتو نگاه کن...
نیما سرش را پایین آورد. برای لحظه ای از دیدن جنازه ی یک انسان وحشت کرد، اما فهمید نقاشی است. نقاشی شخصی که با شمشیر کشته شده بود. جلوتر رفتند. در یک کتاب قدیمی ای که مادر بزرگش با آن به او و رایا خواندن و نوشتن می آموخت عکس های زیادی داشت و با دیدن تصاویر کلمات به ذهنش می آمدند. خانه های سنگی، ساخت سلاح، ماشین بخار، کشف نفت ...
نایستادند. شاید علاقه ی کودکانه شان برای دانستن پایان داستان بود که آنها را سریع تر پیش می برد. با این حال نیما متوجه چیزی شد. هرچه پیش میرفتند. تصویر مردگان روی زمین بیشتر میشد و علت مرگ جدید می شد... و به همان میزان درختان درون نقاشی ها هم کمتر.
با تاسف به کسانی که درختان را قطع میکردند زل زد. چنان دردی به قلبشان گرفت که لحظه ای برای مرگ آن درخت درون تصویر مکث کردند. درخت زنده جزو باارزش ترین دارایی زمانشان بود و مردمان گذشته چه نابخردانه و بیهوده آن ها را قطع می کردند.
اما به طرز عجیبی نتوانستند زیاد بایستند و حرکت کردند، قطار، سلاح های مخرب تر، هواپیما ... و ...
به سیاهی رسیدند. حلقه ای تاریک در تاریخ. در آن قسمت دیوار ها به نظر سوخته بودند. و در آن سیاهی کلماتی نوشته شده بودند. کلماتی با معنی واحد اما به زبان های مختلف. جنگ جهانی اول. از حلقه ی تاریک گذشتند و خودشان را به جریان تاریخ سپردند.
پیشرفت بیشتر و تصویر جنازه هایی که هرچه پیش میرفتند در زیر پایشان بیشتر می شد. هواپیما های مدرن تر، ماشین های متفاوت، تصاویر جدید همه جا بودند. داد و ستد مردم. خرید لباسشان. عکس هایی از بازار ها، از مردمانی که به بیمارستان می رفتند. از دانشگاه ها از سلاح هایی باز هم مخرب تر و باز هم ... جنگ.
به جنگ جهانی دوم رسیدند. حلقه ای تیره تر و با پهنای بیشتر.
رایا و نیما اصلا حواسشان به هم نبود. چنان چشمانشان به تصاویر دوخته شده بود که حتی دردهای پاهایشان را هم فراموش کردند.
باز هم پیش رفتند. پیشرفت انسان ... اما در سمت چپشان ... درخت ها قطع میشدند و کارخانه ها جای آنها را میگرفت. درخت ها هر لحظه بیشتر از قبل نابود می شدند. انسان ها چه نادان بودند. چرا چنین می کردند؟ نیما داشت عصبانی می شد.
بدون تمرکز و ناخودآگاه زیر لب زمزمه کرد:
- درختا! درختا!
رایا هم دستش را چسبیده بود و پا به پایش پیش می آمد. خواهر ترسیده اش هم محو تماشای عکس ها بود و از ترسش را از یاد برده بود.
پیش رفتند و با چشمان خود پیشرفت انسان ها را دیدند.
نیما در ذهن خود حرص می خورد. گویی انسان ها را در حین انجام عمل خطایی دیده و نمی تواند جلویشان را بگیرد. همه چیز برایش نمایی زنده داشت.
چقدر تکنولوژی، چه بی معنی... زمانی که زندگی نیست. زمانی که خرگوشی در بوته زار بازی نمی کند، زمانی که درون دشت سرسبز نمیتوان دوید و از نسیم صبح و هوای مطبوع استفاده کرد. زمانی که جنگلی نیست، درختی نیست ... زندگی دیگر چه معنایی دارد؟ چطور انسان های آن دوران درک نمی کردند؟
درختان قطع شدند، خانه ها بیشتر شدند، کارخانه ها، ماشین ها و شهرها ...
زندگی چه بی معنی و بیهوده نابود می شد.
به سوختگی دیگری رسیدند. جنگ جهانی سوم.
نیما در دلش آرزو می کرد بعد از این جنگ بالاخره انسان ها به سر عقل بیایند. بعد از این نبرد دیگر نجنگند. نابود نکنند. اما بعد از آن لکه ی سیاه تنها چیزی که دیده می شد تصویر مردگان بیشتری روی زمین، ساختمان هایی بلند تر و ماشین هایی مدرن تر بود.
جلوتر رفت، زیاد طول نکشید تا حلقه ی سیاه بعدی را ببیند.
چرا عبرت نمی گیرند؟
نیما اشک ها را احساس می کرد که بر گونه هایش جاری می شوند. اشکی که برای بی لیاقتی گذشتگان می ریخت. اشکی برای تاریخش.
حلقه ی بعدی سریع تر رسید، فاصله ی بین جنگ های جهانی کاهش می یافت. انسان ها حریص تر می شدند و تقریبا چیزی از جنگل ها نمانده بود. حلقه ی بعدی ... عکس مردگانی که بر روی زمین بود تراکمشان آنقدر زیاد شده بود که انگار از لبه های دیوار بالا می آمدند، گویی چنین حجمی در سطح غار زیر پایشان قابل نشان دادن نبود. حلقه ی بعدی. غیر از زمین زیر پایشان، تقریبا نیمی از دیوار دو طرفشان را تصویر مردگان پر کرده بود و هنوز عکس کارخانه ها و ماشین هایی بود که گویی بر روی جنازه ها قرار داشتند.
مرگ و تباهی و نیستی ... با آن کلمات بیگانه نبودند.
بالاخره جنگ جهانی هشتم. زمانی که آنها در آن بودند. به حلقه ای سیاه رسیدند که گویی رد سیاهیش بی انتها بود. سوختگی ای تا ابدیت. درون آن سیاهی های سوخته همه چیز حل شده است. جهان درون جوهری سیاهرنگ فرو رفته و نابود شده.
جلوتر رفتند.
انگار می خواستند آینده را ببینند. بعد از جنگ جهانی هشتم چه میشد؟ سیاهی ادامه داشت. این جنگ عادی نبود ... تا آنکه به انتهای غار رسیدند. دیوار صیقلی خورده پایان می یافت. نیما روی دو زانویش افتاد و اشک از چشمانش جاری شد. او منظور کسی که این نقاشی ها را کشیده بود فهمید. سطح سیاه رنگ صافی که به نظر جلوی پیشروی تاریخ را گرفته بود و این به معنای پایان تاریخ بود. پایان جهان. با بهت اشک می ریخت و خواهرش تنها به انتهای غار و برادرش که اشک میریخت خیره شده بود. خودش به شدت می ترسید. آن تاریکی ای که آنها را در خود بلعیده بود احساس بدی به او می داد.
- این ... این پایان تاریخه رایا ... بیا برگردیم ...
نیما از جایش برخواست. احساس ناامیدی عجیبی بر قلبش حاکم شده بود. جهان پایان می یافت ... پس هدف زنده ماندن چه بود؟ به چه دلیل می بایست تلاش می کرد، زمانی که هیچ آینده ای برای جهان نبود؟ با چراغ به سمت ابتدای غار داشت راه می افتاد که دید رایا هنوز کنار دیوار انتهای غار است. مداد شمعی سبز رنگی در دست داشت که از کیفش در آورده بود. تنها یادگار پدرشان. با آن مداد شمعی بر روی سطح سیاه دیوار چمن می کشید.
وقتی که نیما به او نزدیک شد درحالی که از حس خفقان آور سیاهی ای که در آن غرق شده بودند هق هق می کرد و اشک می ریخت گفت:
- مامان بزرگ گفت آیندمون رو خودمون می سازیم. نه دیگران. کسی که این نقاشی هارو کشیده گذاشته بقیشو ما بکشیم.
نیما احساس کرد از درون شکست. پس کنار جعبه ی مداد شمعی های رایا رنگ زردی در آورد و بر بالاترین نقطه ای که می توانست خورشیدی زرد رنگ کشید.
- آره مادربزرگ راست می گفت ... آینده رو خودمون میسازیم.
پس با هم درخت کشیدند. جنگل کشیدند و گیاهانی که عکسشان را قبلا دیده بودند ... آینده هنوز جریان داشت، در روحشان، در افکارشان ... آینده هنوز زنده بود ...
95/1/16 م. مهدوی
بسیار عالی بودف خیلی لذت بردم، فقط فونت و اندازش چشممو کور کرد، خواهشا یه ذره بزرگتر.
خوب بود
خوشم اومد مخصوصا از اون تیکه ای اخرش
فونتشو درست ناجوره نمیشه راحت خوند
داستانو خواندم
ایده داستان عالی بود بسی لذت بردم. البته کمی هم خسته شدم، یک جورایی خیلی خطی بود و هیجان و یا نقطه اوج خاصی توش دیده نمیشد.
موفق باشی
مرتضي جان خسته نباشي
داستان زيبايي نوشته بودي اما يكم زيادي به كتاب ادبيات سال دوم شباهت داشت(از نظر نداشتن كشش كافي)
با اين حال شروع جالب و توصيفات زيبا و فضا سازي عالي تا حدودي اين كمبود رو جبران كرده بود و در نظر داشته باش كه زيادي رسمي پيش رفته بودي و تا حدودي اين خواننده رو خسته ميكرد اما واقعا از خواندن داستانت لذت بردم
🙂
داستان. به خصوص نوع روایت که توصیف نقاشی ها بود عالی بود
ولی منم میگم کش زیادی نداشت یکم خسته کننده بود و من تو 3 نوبت خوندمش اما وقتی تموم شد بسی لذت بردم