|
|
خوب باید بگم که این قسمت واقعا خوب، جذاب و صد البته مهیج از آب درآمده بود.
بگذارید از اول شروع کنم، ریتم داستان نسبت به قسمت های قبلی خیلی کند تر شده بود و با آرامش جلو میرفت، نثر داستان نیز رو به بهبود گذاشته بود،توصیف های داستان نیز پیشرفت زیادی داشتند ولی چند نکته منفی کوچک نیر در این بین به نظرم آمد که میگویم:
1-موهای قهوه ای داشت و صورتی سفید و پوستی شفاف داشت
در اینجا بهتر بود تنها یک فعل داشت قرار میدادی.
2-منسر
یک اسپیس به نظرم لازم است.
3-کاش توصیفاتی از مکانی که قلعه در آن قرار داشت در حین فرار میداد.
یک شهر بود یا یک بیابان؟ اگر شهر بود چه شهری بود؟ پیشرفته یا قدیمی؟
4-چند سرباز به دنبالم بودم و جلوتر از همه سروان بود . آنها نیز از پله ها بالا آمدند و در بین راه با اسلحه هایشان به طرفم شلیک میکردند که به پله ها می خورد البته من هم کم نیاوردم چهار نفرشان را کشتم .
بهتر بود میگفتی: من هم کم نیاوردم و با شلیک ده گلوله چهار نفرشان را به هلاکت رساندم.
5- و مشغول به شلیک کردن شد . با تمام سرعت دویدم و پشت سرم را نگاه نکردم آخر سر هم یک تیر به پایم خورد
به نظرم بهتر بود این شکلی میشد: تیر ها مدام از بالی سرم و کنارم عبور میکردند. چندتاییشان هم به دیوار های کوچه بر خورد میکردند باعث تخریب قسمتیشان میشدند. من به سرعت میدویدم و از تیررس تیربار فرار میکردم، در آخر یک نردبان-که به پله ای اضطراری منتهی میشد- را در جلوی خودم دیدم. سرعتم را بیشتر کردم، پریدم و آن را با دو دستم گرفتم ولی زمانی که داشتم خود را بالا میکشیدم تیری به پایم بر خورد کرد. فریادی از درد سر دادم و بعد از آن خود را به سرعت بالا کشیدم و روی راه پله ی اضطراری انداحختم و.......
6-این قسمتی که مثال میزنم در واقع به نظرم مثالی از کل است:
سرهنگ گفت : قربان خطرناک است . سرلشکر مسلم خندید و گفت : مشکلی نیست ! سروان کلیدی را از جیبش در آورد و دستبند را باز کرد .
بهتر بود به شکل زیر در می آمد.
سرهنگ گفت : قربان خطرناک است .
سرلشکر مسلم خندید و گفت : مشکلی نیست !
سروان کلیدی را از جیبش در آورد و دستبند را باز کرد .
به نظرم بازم کمبود اینتر وجود داشت.
ولی در کل خیلی پرهیجان و باحال بود و من خیلی خوشم اومد. امیدوارم یک پایان طوفانی داشته باشد.
در ضمن خوااستی عمل کن خواستی نکن من به خیلی از نکاتی که قند میکنم اصولا توجهم نمیکنم چه برسه به عمل:دی
یا علی
قسمت ششم
چند دقیقه ای گذشت ولی خبری نشد .
دستبندم محکم بسته شدهبود دستهایم کبود شده بود . از شدت درد فریادزدم دست هایم را باز کنید !!
سرهنگ گفت : هر چقدر دوست داری فریاد بزن دست هات باز نمیشه ! (توي ديالوگ ها در صورتي كه رسمي نيست بهتره از زبان محاوره اي استفاده بشه)
در اتاق باز شد و دو نفر وارد اتاق شدند . سرهنگ از روی صندلی بلند شد و احترام نظامی گذاشت .
نور اتاق کم بود چهرهها درست دیده نمیشد. کمي نزدیکتر که آمدند ، دیدم سرلشکر مسلم است. او لباس کرمی و شلوار کتان قهوهای بر تن داشت. ریش سفید و موهای خاکستری داشت. چهرهاش یک جورایی شکسته شدهبود اما جدی و با ابهت بود و فردی که پشت سرش بود را نشناختم. فردي(يك زياد توي جمله خوب نيست بهتره از (ي) نكره استفاده كني) جوان كه موهای قهوهای و صورتی سفید و پوستی شفاف داشت. لباس نطامی داشت و درجه اش سروان بود .(زيادي از فعل داشت استفاده كردي(اصلاح كن) و همچنين از گذاشتن علائم نگارشي كه كلن چشم پوشي كردي)
به سرهنگ گفتم : تو مگه نگفتی سرلشکر حمید قراره بیاد! (يك نكته: نيم فاصله ها رو رعايت كن)
سرهنگگفت : نه خیر من فقط گفتم سرلشکر قراره بیاد تو اشتباه برداشت کردی سرلشکر مسلم فرمانده اینجا هستن و سرلشکر حمید فرمانده کل کشور هستن !! (اون (د) پاياني هستند در محاوره و گفتگو بيان نميشه)
من با خودم گفتم : منسر لشکر حمید را یک روز خواهم دید ... (منسر يعني چي؟؟؟)
سرلشکر مسلم گفت : چراغ رو روشن کنید.
سروان چراغ اتاق را روشن کرد . اتاق معمولی بود دو صندلی داشت و یک میز یک لامپ سفید هم به سقف وصل بود و یک چراغ زرد رنگ هم به سفق آویزان بود .(براي توصيف و فضا سازي لازم نيست تمام جزئيات رو بگي و همچنين وقتي كه يه جمله رو ميگي سعي كن بين بخش هاي مختلفش يه انسجام باشه. مثلا اگه ميگفتي «سروان چراغ اتاق را رون كرد. نور چراغ بناگهان وارد چشمانم شد و من كه تا بحال در تاريكي نسبي به سر ميبردم از اين جاري شدن نور شوكه شدم و چشمانم را بستم. هنگامي كه كمي چشمانم به نور عادت كرد متوجه شدم در اتاقي ساده نشسته بودم كه وسايل آن را دوصندلي و يك ميز تشكيل ميدادند و نور دولامپ زرد رنگ فضاي مربعي شكل اتاق را به طور كامل روشن كرده بود.»
دستش را به نشان سلام دادن به طرف من دراز کرد.( دستم را که دید کبود شده به سروانی که کنارش ایستاده بود گفت : دستبد را باز کن . )ميشه اين جمله را به صورت واضح تر بيان كني؟؟؟؟
سرهنگ گفت : قربان خطرناکه.
سرلشکر مسلم خندید و گفت : مشکلی نیست ! سروان کلیدی را از جیبش در آورد و دستبند را باز کرد .
یک سرگرد(اينجا بهتر بود «فردي از بيرون آمد كه بر روي لباسش درجه سگردي نقش بسته بود»چون اون فرد رو ما نميشناسيم و بدون مقدمه بهش اشاره كردي.) از بیرون آمد و گفت : سرورم به پایتخت بمب باران شد .(وات؟؟؟ بهتر نبود اون (به) رو برداري و تازه مگه شاه هست كه ميگه سرورم بهتر نبود بگه فرمانده و يا نميدونم ژنرال يا يه همچين چيزي؟؟؟؟)
سرلشکر مسلم گفت : حمله ها را شدید تر کنید .
سرگرد : چشم قربان و از اتاق خارج شد .
سرلشکر دوباره دستش را دراز کرد تا دست بدهد . دستم که می لرزید را به طرف دستش دراز کردم و دستش را گرفتم .(اينجا بهتر بود يكم بيشتر روش فكر ميكردي و اين طور ميگفتي بهتر بود« فرمانده دستش را براي دست دادن با من دوباره دراز كرد و در حالي كه دستانم به خاطر جريان پيدا كردن دوباره خون در مويرگ هايم ميلرزيد به آرامي دستم را بالا آوردم و با او دست دادم.» ) او خندید و رفت و روی صندلی نشست .(اين جمله ات زياد روان نيست بهتر بود ميگفتي«لبخندي زد و سپس بر روي صندلي ديگري كه در آنطرف ميز بود، نشست.»اينطوري هم به فضا سازي داستان كمك كردي و هم جمله شيرين تر شده.)(بقيه داستان رو راهنمايي نميكنم. فقط خودت بايد حتما يه دستي روش بكشي.) و به زبان کشور ما گفت : جک راتر عزیر خوب هستی ؟ می بینی دیوید از تو بهتر است توانسته دو شهر از ما را بگیرد و شهر هایی که ما گرفته بودیدم را پس بگیرد . عصبی شدم و گفتم : اگر شما من را زندانی نمیکردید الان من هم این کار را کرده بودم . سرهنگ شروع به خندیدن کرد . سرلشکر مسلم دستش را بالا برد سرهنگ فهمید که نباید بخندد ، ساکت شد !
سرلشکر مسلم گفت : جک عزیز تو واقعا اینجا را مثل زندان میدانی ؟؟ آیا واقعا اینجا به تو خوش نمیگذرد؟؟ حرف هایش داشت من را آزار می داد چنان مظلوم نمایی میکرد که انگار دوست چندین و چند ساله من است .
گفتم : نه من اصلا خوشم نمی آید و به طرف سر لشکر حمله کردم تا با دست هایم اور را خفه کنم که به یک باره بدنم شروع کرد به لرزیدن و بی حس شدم و روی زمین افتادم ، سروان در دستش شوکر بود . او من را بلند کرد و روی صندلی گذاشت انگار فلج شده باشم فقط چشم هایم جواب میداد و گوش هایم . سرلشکر مسلم گفت : او را به اتاقش ببرید و به تخت دست هایش را ببندید .
دو نگهبان از بیرون امدند چشم هایم را بستند و من را کشاندند و به بیرون بردند و بعد از مدتی چشم هایم را باز کردند روی تخت دراز کشیده بودم .
مدتی گذشت .
آن مدت مثل یک سال برایم گذشت چون نه چیزی می توانستم بخورم و نه کاری برای آزادیم می توانستم انجام دهم فقط دست هایم را تکان می دادم و تخت تکان میخورد .
یک نگهبان که خیلی مشکوک به نظر می رسید آمد و دستم را باز کرد و به من گفت : الان وقت تعویض شیفت ها است بهترین موقع است که از اینجا خارج شوید ژنرال جک راتر . نگهبان لباس های نظام اش را در آورد و به من داد لباس را پوشیدم تنگ بود ولی چاره چه بود . اسلحه اش که نامش خیبر بود را هم به من داد چند نارنجک و نقشه ای که نقشه کشور پرشین بود را نیز به من داد .
ولی نفهمیدم چرا او میخواهد نجاتم دهد . گفتم در عوضش چه میخواهی ؟؟ گفت : ساکت شو و فقط برو . من هم سریع از اتاقی که زندانیم کرده بودند بیرون رفتم . بعد چند دقیقه که از سالن های باریک رد شدم به یک محوطه رسیدم که صدا آزیر خطر روشن شد و بلند گو ها گفتند که من در اتاقم نیستم و فرار کردم . محوطه پر از نیرو شد و هر کدام در قسمتی ایستادند .
من که خیالم راحت بود که من را نمی شناسند با آرامش از کنارشان رد می شدم که به یک باره سروانی که من را در اتاق بازجویی دیده بود در حال دویدن به این طرف و آن طرف بود که متوجه من شد و با کلتش به طرفم شلیک کرد .
من دویدم و خود را پشت دیواری غایب کردم . همه نیرو ها دور و بر دیوار را محاصره کرده بودند. یک نارنجک را به طرفشان پرت کردم و همه متفرق شدند انگشتم را روی ماشه گذاشتم و فقط دویدم و تا می توانستم خودم را به در نزدیک کردم .
هر کسی جلویم قرار میگرفت با گلوله های خیبر مواجه می شد . همه جا خونی شده بود نفسم بالا نمی آمد به در رسیدم . در را باز کردم و خودم را به بیرون از پادگان پرت کردم . همین طور که داشتم می دویدم به پشت نگاه میکردم و هر چند گاهی تیری رها میکردم . که به یک باره تیر های خشاب تمام شد و من مجبور شدم بروم پشت یک دیوار تا خشاب را عوض کنم، خشاب را عوض کردم سرم را که آن طرف برگرداندم یک تیر به دیوار بر خورد کرد ، دیوار دقیقا رو به روی برجک نگهبانی بود . فقط من نگهبانی را دیدم که با یک تک تیر انداز دارد من را نگاه می کند . سریع شروع به دویدن کردم تا فقط از دید دوربین تک تیر انداز دور باشم . نمی دانستم کجا دارم میروم ساعت هشت شب بود . همین طور که داشتم فرار می کردم . یک خودرو را پشت سرم دیدم که بالایش یک مسلسل وصل بود وبا تمام سرعت به طرفم میامد . یک سرباز ماشه مسلسل را گرفت شروع به رگبار بستن کرد . من فقط خودم را به یک کوچه باریک رساندم که ماشین نمی توانست واردش شود قلبم روی هزار میزد . یک ژنرال درجه بالا تبدیل به چریکی شده بود که فقط در حال فرار کردن از دست دشمن بود .
خودرو را دیدم که رد شد بعد از چند ثانیه دیدم خودرو رو به روی کوچه ایستاده و مسلسل داخل کوچه را نشانه گرفته بود . با تمام سرعت دویدم و پشت سرم را نگاه نکردم آخر سر هم یک تیر به پایم خورد . یک راه پله اضطراری دیدم سریع پریدم و نردبانی که به آن منتهی میشد را گرفتم و با تمام وجود بالا رفتم . عرق کرده بودم اشک از چشمانم سرازیر شده بود و درد داشتم واقعا گلوله درد داشت !! چند سرباز به دنبالم بودم و جلوتر از همه سروان بود . آنها نیز از پله ها بالا آمدند و در بین راه با اسلحه هایشان به طرفم شلیک میکردند که به پله ها می خورد البته من هم کم نیاوردم چهار نفرشان را کشتم . خون زیادی از پاییم رفته بود . بالای پله ها یک در اضطراری که وارد یک آپارتمان می شد در را باز کردم و وارد آپارتمان شدم و زنگ یکی از در ها را زدم یک پسر بچه در را باز کرد سریع وارد خانه شدم و دهان پسر را گرفتم تا فریاد نزند . صدای پای افسرها را شنیدم که از کنار خانه رد شدند و رفتند . پسر بچه داشت کبود می شد او را رها کردم . او داشت می خندید . گفتم چرا می خندی پسر ؟؟ گفت : کاشکی از خدا یک چیز دیگر خواسته بودم یک اسلحه واقعی داری ؟؟ یعنی این اسلحه واقعی است ؟؟. گفت می توانم ببینمیش ؟؟
گفتم واقعی است . به پسر بچه گفتم تو تنها زندگی میکنی ؟ تعجب کردم پسر به این کوچکی زبان ما را میدانست . گفت : نه با پدر بزرگ و مادر بزرگ زندگی میکنم آن ها مشکل گوش دارند نگران نباش ؟! گفت : تو چهره ات به پرشین ها نمی خورد کجایی هستی ؟؟ گفتم : ساکت باش . من فقط چند دقیقه اینجا هستم بعد می روم یک لباس برام بیار . پسر سریع رفت و یک لباس مشکلی و یک شلوار آبی نفتی آورد و من لباس ها را عوض کردم . بعد از چند دقیقه از خانه خارج شدم پسر بچه با من خداحافظی کرد . از آسانسور پایین رفتم و وارد خیابان شدم . لباس های نظام را در سطل انداختم .
همه چیز امن بود اما ان امنیت زیاد دوام نیاورد !
این داستان ادامه دارد ...
(بدك نيست بعضي مواقع دكمه اينتر رو روي صفحه كيبوردت فشار بدي و يه فاصله بين جمله ها بزاري و شايد يكي دو جا نقطه و كاما بزاري خيلي براي خوندن روان تر بشه)
اميدوارم كه ناراحت نشده باشي. من فقط قصد راهنماييتو دارم. اگه توي قسمت بعدي پيشرفتي حاصل نشه خودم مي كشمت)
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
ميلاد جان اگه ادامه ندي خودم با يه كلاشينكف ميام مي كشمت(اين رو به عنوان اخطار آخر بدون(يوهاهاهاهاهاه))
----------------------------------
از مديران خواهش ميكنم اين پست رو ويرايش نكنن
میلاد ریتمش خیلی تنده
یکم آروم برو جلو
شرمنده دانیال عزیز داستان کوتاه هستش و من نمیتونم مثل داستان بلند چند روز رو چند صفحه کنم .
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
خوب باید بگم که این قسمت واقعا خوب، جذاب و صد البته مهیج از آب درآمده بود.
بگذارید از اول شروع کنم، ریتم داستان نسبت به قسمت های قبلی خیلی کند تر شده بود و با آرامش جلو میرفت، نثر داستان نیز رو به بهبود گذاشته بود،توصیف های داستان نیز پیشرفت زیادی داشتند ولی چند نکته منفی کوچک نیر در این بین به نظرم آمد که میگویم:
1-موهای قهوه ای داشت و صورتی سفید و پوستی شفاف داشت
در اینجا بهتر بود تنها یک فعل داشت قرار میدادی.
2-منسر
یک اسپیس به نظرم لازم است.
3-کاش توصیفاتی از مکانی که قلعه در آن قرار داشت در حین فرار میداد.
یک شهر بود یا یک بیابان؟ اگر شهر بود چه شهری بود؟ پیشرفته یا قدیمی؟
4-چند سرباز به دنبالم بودم و جلوتر از همه سروان بود . آنها نیز از پله ها بالا آمدند و در بین راه با اسلحه هایشان به طرفم شلیک میکردند که به پله ها می خورد البته من هم کم نیاوردم چهار نفرشان را کشتم .
بهتر بود میگفتی: من هم کم نیاوردم و با شلیک ده گلوله چهار نفرشان را به هلاکت رساندم.
5- و مشغول به شلیک کردن شد . با تمام سرعت دویدم و پشت سرم را نگاه نکردم آخر سر هم یک تیر به پایم خورد
به نظرم بهتر بود این شکلی میشد: تیر ها مدام از بالی سرم و کنارم عبور میکردند. چندتاییشان هم به دیوار های کوچه بر خورد میکردند باعث تخریب قسمتیشان میشدند. من به سرعت میدویدم و از تیررس تیربار فرار میکردم، در آخر یک نردبان-که به پله ای اضطراری منتهی میشد- را در جلوی خودم دیدم. سرعتم را بیشتر کردم، پریدم و آن را با دو دستم گرفتم ولی زمانی که داشتم خود را بالا میکشیدم تیری به پایم بر خورد کرد. فریادی از درد سر دادم و بعد از آن خود را به سرعت بالا کشیدم و روی راه پله ی اضطراری انداحختم و.......
6-این قسمتی که مثال میزنم در واقع به نظرم مثالی از کل است:
سرهنگ گفت : قربان خطرناک است . سرلشکر مسلم خندید و گفت : مشکلی نیست ! سروان کلیدی را از جیبش در آورد و دستبند را باز کرد .
بهتر بود به شکل زیر در می آمد.
سرهنگ گفت : قربان خطرناک است .
سرلشکر مسلم خندید و گفت : مشکلی نیست !
سروان کلیدی را از جیبش در آورد و دستبند را باز کرد .
به نظرم بازم کمبود اینتر وجود داشت.
ولی در کل خیلی پرهیجان و باحال بود و من خیلی خوشم اومد. امیدوارم یک پایان طوفانی داشته باشد.
در ضمن خوااستی عمل کن خواستی نکن من به خیلی از نکاتی که قند میکنم اصولا توجهم نمیکنم چه برسه به عمل:دی
یا علی
خب ممنون بابت نظرت امیر عزیز امیدوارم این مشکلات رو در آینده بتونم رفع کنم .
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
اميدوارم كه ناراحت نشده باشي. من فقط قصد راهنماييتو دارم. اگه توي قسمت بعدي پيشرفتي حاصل نشه خودم مي كشمت)- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
ميلاد جان اگه ادامه ندي خودم با يه كلاشينكف ميام مي كشمت(اين رو به عنوان اخطار آخر بدون(يوهاهاهاهاهاه))
دوست دار تو آرمان 🙂----------------------------------
از مديران خواهش ميكنم اين پست رو ويرايش نكنن
خب آرمان عزیز نقدات خوب بود امیدوارم بعد ها این مشکلاتم کمتر بشه
سلام
منسر لشکر حمید را یک روز خواهم دید ... (منسر لشکر یعنی چه؟؟؟)
خشاب دوم را از کجا آورد؟
در قسمت تعقیب و گریز، ژنرال با چه سرعتی و به شکلی می دوید که نه تک تیرانداز تونست بزندش و نه ماشین مجهز به مسلسل؟
از قسمت بچه که به ژنرال کمک کرد، واقعاً تعجب کردم و انصافاً عجب بچه بی خیالی ، بچه چند ساله بوده؟
موفق باشید
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
سلام
ای کاش مقداری هم در مورد اسلحه اسم نام برده شده توضیح می دادی.
سلام
منسر لشکر حمید را یک روز خواهم دید ... (منسر لشکر یعنی چه؟؟؟) ویرایشش کرده بودم اون موقع ، نمی دونم چرا دوباره وصل شده بود . در هر صورت دوباره ویرایش کردم
خشاب دوم را از کجا آورد؟ خشاب دوم در اختیار داشت سرباز مقداری نارنجک و خشاب و یک نقشه داده بود فکر کنم تو متن خشاب رو یادم رفته بود بنویسم شرمنده
در قسمت تعقیب و گریز، ژنرال با چه سرعتی و به شکلی می دوید که نه تک تیرانداز تونست بزندش و نه ماشین مجهز به مسلسل؟ ماشین ازش دور بود وتا اون به ژنرال رسید او وارد کوچه باریک شد .
از قسمت بچه که به ژنرال کمک کرد، واقعاً تعجب کردم و انصافاً عجب بچه بی خیالی ، بچه چند ساله بوده؟ پسر ده ساله بود !! از این ها زیاده شما تعجب نکن .
موفق باشید- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
سلام
ای کاش مقداری هم در مورد اسلحه اسم نام برده شده توضیح می دادی.
در اين سايت در مقابل نام ايران اسلحه Khaybar KH 2002 assault rifle(IRAN) درج گرديده و به توضيح اين سلاح پرداخته شده است. اين سايت خيبر را نمونه اي از اسلحه CQ assault rifle ساخت کشور چين توصيف مي کند، همچنين سيستم گاز خيبر را شبيه M16 مي داند. در ادامه به معرفي بقيه ي قسمت ها پرداخته و در مجموع اين سلاح را اسلحه قابل اطمينان و خوبي معرفي مي کند که مي تواند جايگزين مناسبي براي سلاح G3 در ايران باشد.
مشخصات فنی:
کالیبر : 56/5 میلیمتر
مکانیزم مسلح شدن : گاز غیر مستقیم
نوع خشاب : 20 و 30 تیری
عمل چفت شدن : چرخشی(مثل کلاش) با قفل کامل
طول سلاح با :
لوله بلند :780 mm
لوله متوسط : 730 mm
لوله کوتاه : 680 mm
تعداد خان : 6 عدد راستگرد
سرعت دهانه : 900-950 متر بر ثانیه
برد نهایی : 2500 متر
برد موثر با لوله بلند : 450 متر
نواخت تیر عملی : 120 تا 180 تیر در دقیقه
نواخت تیر علمی : 800 تا 850 تیر در دقیقه
وزن با لوله بلند و خشاب 30 تیری خالی : 700/3 کیلوگرم.
در اين سايت در مقابل نام ايران اسلحه Khaybar KH 2002 assault rifle(IRAN) درج گرديده و به توضيح اين سلاح پرداخته شده است. اين سايت خيبر را نمونه اي از اسلحه CQ assault rifle ساخت کشور چين توصيف مي کند، همچنين سيستم گاز خيبر را شبيه M16 مي داند. در ادامه به معرفي بقيه ي قسمت ها پرداخته و در مجموع اين سلاح را اسلحه قابل اطمينان و خوبي معرفي مي کند که مي تواند جايگزين مناسبي براي سلاح G3 در ايران باشد.
مشخصات فنی:
کالیبر : 56/5 میلیمتر
مکانیزم مسلح شدن : گاز غیر مستقیم
نوع خشاب : 20 و 30 تیری
عمل چفت شدن : چرخشی(مثل کلاش) با قفل کامل
طول سلاح با :
لوله بلند :780 mm
لوله متوسط : 730 mm
لوله کوتاه : 680 mm
تعداد خان : 6 عدد راستگرد
سرعت دهانه : 900-950 متر بر ثانیه
برد نهایی : 2500 متر
برد موثر با لوله بلند : 450 متر
نواخت تیر عملی : 120 تا 180 تیر در دقیقه
نواخت تیر علمی : 800 تا 850 تیر در دقیقه
وزن با لوله بلند و خشاب 30 تیری خالی : 700/3 کیلوگرم.
وزن با لوله بلند و خشاب 30 تیری خالی : 700/3 کیلوگرم--- 700/3 کیلوگرم؟؟؟
مطمئن هستی وزنش درسته؟؟
وزن با لوله بلند و خشاب 30 تیری خالی : 700/3 کیلوگرم--- 700/3 کیلوگرم؟؟؟
مطمئن هستی وزنش درسته؟؟
طول:
۷۸۰ میلی متر (با لوله بلند)
۷۳۰ میلی متر (با لوله متوسط)
۶۸۰ میلی متر (با لوله کوتاه)
خانکشی: ۶ عدد، راست گرد
قسمت هفتم
اسلحه خیبر در دستم بود ، دو سرباز آمدند و روبه روی من ایستادند . همان سرباز عصبی دوباره شروع کرد به زبان پرشین صحبت کردن . من که از حرف هایش هیچی نمی فهمیدم و ضربان قلبم نیز زیاد شده بود . به این فکر میکردم که درگیر شوم ولی درگیر شدنم منطقی به نظر نمی رسید !
تانکی ذوالفقار 4 نام داشت لوله ی شش متری تانک با توپ 125 میلیمتری اش من را هدف قرار داده بود . مسلسل رویش هم همین طور و سرباز پشت مسلسل منتظر بود تا ماشه را فشار دهد و به طرف من شلیک کند.
نفربر های براق 2 که اطراف تانک ایستاده بودند این نفربر ها قابلیت تجهیز به توپ و تیربار، تانک پلگذار و تیربار 12.7 میلیمتری داشت همچنین قابلیت پرتاب خمپارههای 120 میلیمتری را نیز داشت . آنها نیز من را هدف قرار داده بودند .
سرباز بغل دستی اش که فهمید از حرفهای دوستش هیچ چیزی را نمی فهمم . با زبان معروف دنیا که نامش انجلیما بود با من شروع به حرف زدن کرد . من هم آن زبان را یاد داشتم .
او گفت : اسمت چیست ؟؟ و با این اسلحه و مهمات نصف شب در خیابان چه می کنی ؟! من که ترسیده بودم با لکنت زبان گفتم : سعید ابن محمود هستم و این اسلحه و مهمات را در خیابان پشتی پیدا کردم ! او پایم را دیده بود گفت : این زخم چیست ؟
من که از شدت درد گلوله ی درون پاییم عرق کرده بودم . لبخندی زدم و گفتم : اسلحه آماده شلیک بود تا برداشتمش حواسم نبود ماشه اش را کشیدم و یک تیر به پاییم خورد و این پارچه را هم در کنار سطل آشغالی پیدا کردم و پایم را با آن بستم تا خونریزی اش متوقف شود . سرباز که فرد زرنگی بود گفت : اسلحه ومهمات را به من بدهید . من که چاره ای جزء پس دادنشان نداشتم آنها را به او دادم . او سلحه ها و مهمات را به بغل دستی اش داد و آن سرباز رفت و اسلحه و مهمات را پشت یکی از نفربرها گذاشت .
سربازی که داشت با من حرف میزد . چند نفر از سربازانی که خیابان ها را بسته بودند را صدا کرد و به زبان پرشین با آنها حرف میزد . وقتی صورتش را برگردادند تا با آنها حرف بزند من یک قدم به طرف عقب برداشتم که یکی از سربازان با اسلحه ای که در دستش بود یک تیر به کنار پایم زد و تیر به آسفالت خیابان بر خورد کرد . تیر صدای بدی داشت و گوشم درد گرفت وتا چند ثانیه زنگ میزد فهمیدم که این سربازان شوخی ندارند !
اطرافم تمام آپارتمان های بلند و چند طبقه قرار داشت .یک منطقه مسکونی ساکت و آرام که با صدای تیر سکوتش شکست . البته پشت این منطقه مسکونی بیابانی بود که چند صد متریش پادگان نظامی که من در آن زندانی بودم قرار داشت . پایتخت هم مثل بقیه نقاط کشور پرشین در آماده باش بود و مردم به صدای گلوله ها و رفت و آمد تانک و نفربر و جنگنده و هلی کوپتر عادت کرده بودند . سرباز بعد از چند دقیقه صحبت کردن با آنها به پیش من آمد و گفت : شما می توانید بروید . من خوشحال شروع به قدم زدن کردم و داشتم میرفتم که صدای بی سیمی که در دست یکی از سرباز ها بود بلند شد وبه زبان پرشین یک چیزی گفت من فقط اسم خودم را از بین صدا هایی که پخش شد شنیدم . سرباز دکمه بی سیم را زد و به زبان پرشین یک چیزی گفت و به پای من نگاه کرد . من که فهمیدم اوضاع خراب است شروع به دودین کردم روبه رویم هیچ کس قرار نداشت و من از سربازان رد شده بودم .
به یک باره سکوت حاکم در منطقه کاملا شکست و سربازان با اسلحه های خود به طرف من شلیک کردند . من هم همین طور زیگزاگی می دویدم تا گلوله ها به من نخورد و اصلا پشت سرم را نگاه نمی کردم . تیرها به در و دیوار و آسفالت زمین بر خورد می کردند.
از آسفالت ها دود بلند می شد . یک لحظه پشت سرم را نگاه کردم فقط تانک پشت سرم داشت با تمام سرعت می آمد و نفربر ها ایستاده بودند .
از سربازان دور شده بودم و آن دیگر نمی توانستند به من شلیک کنند سوار نفربر ها شدند و نفربر ها حرکت کردند.
وارد یک خیابان فرعی شدم و تانک از من دور بود و فقط با مسلسلش به طرف من شلیک میکرد . قلبم داشت از جا در می آمد پشت دیوار ایستادم تا نفسی تازه کنم که صدای زنجیر های تانک بیشتر شد معلوم بود دارد به من نزدیک می شود ، دوباره شروع به دویدن کردم . وقتی بعد از چند دقیقه تانک وارد خیابان فرعی شد یک گلوله از لوله ی شش متری اش به طرف من پرت کرد . گلوله به یک متری من برخورد کرد و من سریع خودم را روی زمین انداختم .
سریع بلند شدم تمامم خاکی شده بود و لباس هایی که از پسر بچه گرفته بودم پاره شده بود و خون ریزی پایم شدید تر شده بود . لنگ لنگان شروع به دویدن کردم . تانک به من نزدیک شد که وارد یک کوچه باریک و خیلی تاریک شدم . بعد از چند لحظه تانک آمد و کنار کوچه ایستاد . لوله اش که تکان خورد فهمیدم میخواهد کوچه را با خاک یکسان کند . با تمام سرعت دویدم نزدیک آخر های کوچه بودم که صدای شلیک گلوله ی تانک را شنیدم شانس آوردم خودم را در خیابان بغلی پرت کردم وگرنه مرده بودم . از جایم که بلند شدم . و به خودم گفتم اگر کاندو ارتش صهیونستان نبودم تا الان صد در صد مرده بودم . صدای هلی کوپتری را شنیدم که داشت در آسمان گشت می زد. هلی کوپتر را بعد از چند دقیقه دیدم آن هلی کوپتر جنگی شاهد 300 بودکه در آسمان در حال پرواز کردن بود. سریع خودم را پشت سطل زباله ای که در پیاده رو بود غایب کردم تا من را نبیند !بعد از این که هلی کوپتر رد شد از جای خودم بلند از اوضاع منطقه معلوم بود همه نیروها دنبال من می گردند.
با خودم گفتم کاشکی امشب را پیش آن پسر بچه می ماندم و یا خودم را تسلیم میکردم . همین طور در حال رفتن بودم که از خیابان رو به رویم شش خودروی جنگی پشت سر هم به طرفم آمدند . من سریع برگشتم تا به آن طرف خیابان فرار کنم که تانک و دو نفربر نیز رسیدند و طوری پارک کردند که عرض خیابان بسته شود . خودرو ها سریع ایستادند و سریع در هایشان باز شد و حدود سی نفر با اسلحه فاتح از خودرو ها پیاده شدند و دویدند و اطراف من را ایستادند و همه اسلحه ها را به طرف من گرفتند . من شکه شده بودم فقط اطرافم را نگاه میکردم یکی از سرباز ها آمد و به من دست بند زد و من را به زانو روی زمین نشاند
یکی خودرو ی دیگر هم از پشت شش خودروی جنگی ایستاد و پنج نفر از آن پیاده شدند . دور و برم اینقدر سرباز بود که فقط از بینشان می توانستم پنج نفری که پیاده شدند را ببینم .
سرباز ها کنار رفتند معلوم بود فرمانده شان آمده است . یک نفر جلو و محافظانش پشت سرش در حال نزدیک شدن به من بودند .
یک سرگرد بود او فردی هیکلی . صورتی سبزه و موها و ریش مشکی و فرفری داشت . آمد روبه رومی ایستاد و با دستش موهایم را گرفت و سرم را که دیگر از شدت خستگی نمیتوانستم تکان دهم را بالا آورد و به زبان انجلیما گفت : جناب سعید ابن محمود یا بهتر بگویم جناب جک راتر ! فکر کردی به همین راحتی میتوانی به کشورت برگردی ؟! حال حرف زدن نداشتم ولب هایم باز نمی شد انگار بهم دوخته شده بود . به زور لب های خشکم را باز کردم و گفتم : جناب سرگرد من یک روز به قدرت بر میگردم و آن روز چهره ی شما دیدنی است !
سرگرد عصبی شد و با دست سنگین اش یک سیلی محکم به صورتم زد و کلتش را که رعد نام داشت در آورد و روی پیشانیم گذاشت . از دماغم خون آمد . او دستش رو ماشه بود و با قدرت کلت را به سرم فشار داد و گفت : حیف به من گفته اند باید زنده دستگیرت کنم وگرنه همین جا کارت را تمام می کردم . و کلت را از روی سرم برداشت . و به طرف ماشینش رفت دو سرباز من را بلند کردند من با آستینم دماغم را پاک کردم و بلند فریاد زدم خواهی دید سرگرد خواهی دید !!
سربازان من را سوار یکی از نفربر ها کردند و درون نفربر چشم هایم را بستند . صدای حرکت کردن نفربر براق آمد . درون نفربر احساس کردم دیگر نفس نمیکشم سرم هم داشت گیج میرفت که یک لحطه به یک طرف کج شدم .
بله من بیهوش شدم و نمیدانم چقدر بیهوش بودم . وقتی بهوش آمدم و چشم هایم را باز کردم چشم بند را برداشته بودند . بالای سرم یک لامپ سفید رنگ روبه رویم به سقف وصل بود و چشمم را ازار میداد سرم را به این طرف و آن طرف تکان دادم . روی دهانم ماسک اکسیژن بود. و روی بدن و دست هایم شلنگ ها و سیم هایی وصل بود . صدای دستگاه ضربان قلب و فشار را می شنیدم . اطرافم را نگاه کردم یک اتاق با دیوار های سفید . یک یخچال کوچک و یک میز آهنی و دو صندلی پوبی گوشه ای از اتاق گذاشته شده بود . در اتاق هم آهنی بود !! ساعت را نگاه کردم ساعت : 12 بود حال نمیداستم صبح است و یا شب چون اتاق پنجره ای نداشت !! فهمیدم در یک بیمارستان بستری هستم و حتما بیمارستان نظامی است !!
از وضعی که داشتم ترسیده بودم و یاد پاییم افتادم سریع بلند شدم و با دستم ملافه را از روی پاهایم برداشتم و آن طرف انداختم خیالم راحت شد هر دو پایم سر جایش بود فقط آن یکی که زخمی شده بود را بسته بودند .
در اتاق باز شد و دو نفر وارد اتاق شدند و در را بستند یک مرد با موی خاکستری و ریش مشکی رنگ پوست صورتش سفید بود شلوار پارچه ای مشکی و یک روپوش سفید که روی یقه اش درجه سرهنگی بود قرار داشت و یک زن با مانتو مشکی و شلوار مشکی و مقنعه سفید پشت سر مرد ایستاد و در دستش یک پرونده بود . آن مرد به زبان انجلیما به من گفت : حال مریض ما چه طور است ؟! فهمیدم دکتر و پرستار هستند . گفتم : خوب هستم . آمد نزدیکتر و دهانش را کنار گوشم گرفت وگفت : غصه نخور پایت مثل اولش می شود ولی امیدوارم فکر فرار به سرت نزند جناب جک راتر . من ماسک را از روی دهانم برداشتم سرم را بالا آوردم و دهانم را کنار گوش دکتر بردم وگفتم : شما نمیتوانید من را از اینجا فراری دهید . دکتر خندید وسرش را بالا برد و گفت : خداحافظ جک راتر و از اتاق خارج شد پرستار هم پشت سرش بیرون رفت .
با اینکه ساعت در اتاق بود ولی روز ها نامعلوم بود . حال من بهبود پیدا کرده بود و کاملا سالم شده بودم . دکتر آمد و من را مرخص کرد . شش سرباز وارد اتاق شدند ولباس هایی را که مال یک زندادن بود به من دادند تا بپوشم وقتی آنها را پوشیدم دوباره چشم هایم را بستند . من را با خود به بیرون از اتاق بردند و بعد از چند دقیقه راه رفتن من را سوار یک خودرو کردند و خودشان هم سوار آن شدند و خودرو حرکت کرد .
خودرو ساکت بود بعد از مدتی خودرو ایستاد . در خودرو که باز شد صدای پره های هلی کوپتری را شنیدم که داشت می چرخید . من را سوار هلی کوپتر کردند و در راه بستند و هلی کوپتر به پرواز در آمد .
هلی کوپتر بعد از مدتی فرود آمد من را از آن پیاده کردند از بیست پله پایین آمدیدم معلوم بود پشت بام یک ساختمان باند هلی کوپتر است .
بعد ازمدتی راه رفتن . صدای باز شدن در شد . سرباز چشم ها و دست هایم را باز کرد ومن را حل داد در اتاق و در را پشت سرم بست . اتاق کوچک دو متر در دو متر بود . یک تخت یک گوشه اش بود و یک دستشویی آن طرفش قرار داشت . فهمیدم که انفرادی است .
رفتم و روی تخت دراز کشیدم و چشم هایم را بستم .
یک سال بعد !
ریش و موهایم بلند شده بود و بوی عرق تمام بدنم را آزار می داد . از هیچ کس و هیچ چیز خبری نداشتم . که بالاخره در اتاق باز شد و سرباز با اشاره به من گفت بیا بیرون ! وقتی از اتاق خارج شدم در دست یک سرباز تیغ و لیف و شامپو وصابون بود آن ها را به من داد و من را با خود به حمام زندان برد . خودش ایستاد تا من با تیغ خودم را نکشم !! بعد از اینکه تمام شد حمام کردنم لباس های نویی را به من داد . من آن ها را پوشیدم و همراه او رفتم . من را به یک اتاق برد که دو تا تخت دو طبقه در گوشه های چپ و راستش قرار داشت . و یکی از تخت ها را اشاره کرد فهمیدم که منظورش این است که این تخت مال تو است اتاق در میله ای داشت باز بود و من میتوانستم در محوطه بروم وبیایم . سرباز رفت . بعد از چند دقیقه یک فرد قد بلند ولاغر وصورت کشیده با پوستی سفید و موهای مشکی وارد اتاق شد و به زبان پرشین یک چیزی گفت . متوجه شد که زبانش را نفهمیدم به زبان انجلیما گفت : سلا خوب هستی داداش ؟! گفتم : بله و بعد از مدتی صحبت کردن با او از شخصیتش خوشم آمد و با او دوست شدم . از جنگ از او سوال کردم او گفت : جنگ یک سال و نیم طول کشید و آخرش هم صهیونستان اعلام آتش بس کرد و پرشین هم قبول کرد . البته شهر هایی از پرشین مال صهیونستان شد و شهر هایی از صهیونستان مال پرشین !
دیگر سوال در مورد جنگ نپرسیدم . مدتی بعد یاد فرار کردن افتادم و در مورد بیرو از زندان از او پرسیدم او گفت : زندادن وسط یک بیابان است و کسانی که از اینجا فرار کردند یا توسط حیوانات کشته شده اند یا از گرمای هئا هلاک شده اند . فهمیدم که نمی شود از این زندان فرار کرد بی خیال فرار کردن شدم . اسمش جعفر بود و به دلیل قاچاق مواد مخدر و صادر کردنشون به کشورهای دیگه زندانی شده بود و بعد از یک ماه که در کنار هم بودیم او اعدام شد !!
چهار سال همین طور سریع گذشت و دوستان پسیاری در زندان پیدا کردم هر یک به یک دلیلی زندانی شده بود و در این مدت به غیر از ملاقات با رئیس زندان دیگر هیچ یک از فرماندهان نظامی پرشین را ملاقات نکردم .
یک روز که در محوطه با دوستانم داشتم بازی فوتبال میکردم یکی از سرباز ها صدایم کرد او زبان ما را بلد بود گفت : جک راتر آزاد شده ای بیا وسایلت را تحویل بگیر !! شکه شدم و سرباز را نگاه میکردم یعنی واقعا آزاد شدم همین طور که داشتم فکر میکردم چون دروازبان بودم یک گل خوردم و توپ از کنارم رد شد !
بازی را ول کردم و با سرباز به محل تحویل وسایل رفتم ولی چون وسایل من پاره بود خودشان به من لباس نو دادند . من آنها را پوشیدم و از زندادن خارج شدم یک خودروی نظامی به شهر می رفت من را هم با خودش برد .
درون شهر مردم در حال رفت وآمد بودند معلوم بود وضعیت سفید است . مقداری در زندان کار کرده بودم و پولش را همراه داشتم به بازار رفتم و برای خودم چیز هایی خریدم . از بازار که بیرون آمدم صدای هلی کوپتری شد بعد از مدتی از بالای سرمان رد شد یک هلی کوپتر جنگی صغرا بود . همین طور که هلی کوپتر را که از ما دور شده بود را نگاه می کردم دو جنگنده اف 22 با تمام سرعت به طرف هلی کوپتر شلیک کردند و سریع در آسمان محو شدند هلی کوپتر صدای وحشتناکی داد و متلاشی شد . همه مردم شروع به فریاد زدن کردند و هر کس به طرفی می دوید آژیر خطر به صدا در آمد مثل اینکه باز به کشور پرشین حمله شده بود البته این جنگنده کشور ما نبود مال کشور ماریکا بود من هم در گوشه ای خودم را غایب کردم تا تکه ای از هلی کوپتر به من بر خورد نکند !!
این داستان ادامه دارد ...
موضوع در بیان اتفاقات و سیر حوادث و حفظ پیوستگی بین حوادثه، طبیعی جلوه دادن اتفاقات و کنش ها و واکنش ها، درگیر کردن بیشتر ذهن خواننده با ماجرا، متاسفانه خواننده در هزار فرسخی ماجرا قرار داره و شاهد بیان ضعیف و ناملموس واقعیاته. برای این که ماجرا رو بهتر بیان کنی باید از بعضی توضیحات استفاده نکنی مثلا نیاز نیست خواننده حتما بدونه اسلحه تو دستش چیه، باید کنش ها و واکنش ها رو زنده تر بیان کنی و البته طبیعی تر، مثلا صحنه های برخورد، لازمه متوجه بشه خواننده چطور داره عمل میشه، داخل صحنه فرار خواننده هیچی نمیبینه.
خوب این اثر نقاط قوتی هم داشت که متاسفانه تحت تاثیر این مشکلات قرار گرفته، ادامه داشتن عوامل محیطی بر روی کارکتر اصلی، هیجان موضوع و کلام هیجان آور.
جمع اینا متاسفانه اثری البته از نظر من متوسط به پایین میسازه. شاید وقتش باشه نویسنده از اول یه مرور حسابی روی اثرش کنه.
اووووف
عب چیز خفنی بود!
بی برو برگرد، یک قسمت درجه یک، و تقریبا بی نقص.
یک شلیک موفق.
باید بگم که این داستان تقریبا هر آنچه شما بخواهید را دارد. یک اکشن درست و حسابی، توصیفاتی وافعا خوب، ریتمی کنترل شده و یکسری پایان بندی و غافلگیری ها درجه یک و تقریبا غیر کلیشه ای.
خوب باید بگم که خوب در نهایت من هرچقدر هم که خوشم امده باشد، باز هم یک منتقدم و کارم ایراد گرفتن هستش.
ایراد هایی جزئی.
مثلا اولین باری که ما با آن توصیفات دیوانه وار و واقعا عالی اسلحه ها رو به رو شدیم، میتونم بگن عالی بود. ولی بار دوم بهتر بود یا کوتاه تر میشد یا نمیبود. گرچه بازهم خوب بود.
نکته ی دیگه که میتونست داستان رو بهتر کنه، این بود که اون یکسا گذشت رو کمی توضیح میداد، اینطوری این غافلگیری عالی از اینم بهتر میشد.
به نظرم همینا کافی است.
توصیه میکنم سرلشگر رو بخونید، تجربه ای جدید و متفاوته.
خیلی متفاوته.
چون قهرمانش آدم بده داستان است!
سلام
قسمت 8 کی گذاشته می شود؟؟؟
به زودی قرار داده میشه دوست عزیز :53:
با سلام ...
ایده جالبیه و خیلی کم روبرو شدم با همچین داستانایی از ایرانیا ...
بعضی مشکلات ویراستاری داره که مطئنا چیزی نیستند و با بازنویسی حل میشن ...
ولی چیزی که میخواستم بگم اینه که به نظرم باید سعی کنی امپاتی لازم رو با یه نظامی مخصوصا یه فرمانده برقرار کنی ... مثلا بعضی اشتباهات هستن که مربوط میشن به اطلاعات نظامی ... ( مثلا فرماندهی که اختیار بمب اتمی یا همچین چیزی رو داره هیچ وقت نمیاد با موضوعات کوچیک مثل فرستادن وسایل جنگی دیگه درگیر بشه )
پیشنهادم اینه که تا میتونی تو ذهنت یه فرمانده باش ببین چه رفتارایی رو میتونی از خودت بروز بدی و چه رفتارایی رو نه ...
امیدوارم ادامه بدی این داستانو ...
خسته نباشی.