|
|
قسمت چهارم
بعد از اینکه خنده ام تمام شد به تلویزیون ها نگاه کردم نقشه شهر هایی که در تصرف دشمن بود را دیدم نقاط آبی رنگ مناطقی بود که هنوز در دست ما بود و نیرو های ما از دشمن پس گرفته بودند و نقاط رنگ قرمز در تصرف دشمن بود بیشتر قسمت های شهر در دست دشمن بود به طور کلی 90 درصد از شهر ها دست آنها افتاده بود ، معاونانم هنوز داشتن من را نگاه میکردند که شروع به دسزدن کردم و گفتم : زود باشید کار هایتان را بکنید چرا اینطوری مثل ادم ندیده ها من را نگاه میکنید همه سر پست های خود رفتند و مشغول فرمان دادن به نیرو ها در خط مقدم شدند .
من هم رفتم و روی صندلی نشستم و یک تلویزیون دیگر را نگاه کردم ، ساختمانهای چند طبقه نیز سقوط کرده بود ، بعضی از خانه ها کاملا ویران شده بودند خیابان ها پر بود از شعله های آتش و پارک ها و درختان کنار خیابان به کل نابود شده بودند تانک ها و نفربر ها و خودرو های جنگی سبک و سنگین دشمن در خیابان دیده می شد و خبر نگاران دشمن در حال فیلم برداری کردن بودند و تمام لحظات را گذارش می دادند ما نیز اطلاعات را از ماهواره هایمان مخابره میکردیم ، نیرو های ما روی زمین در حال جان دادن و تقلا کردن بودند که دشمنان تیر خلاص را به آنها میزدند اما پس از مرگشان شادی نمیکردند !
من جک راتر وزیر دفاع کشور صهیونستان در تماشای تصاویری دردناک بودم و کاری نمیتوانستم بکنم . کشورمان شهر ها و ایالت های بسیار زیادی دارد و بزرگترین کشور جهان است . ولی کشور پرشین ها قدرتمند در حال مبارزه و گرفتن شهر های ما بود . این سه روز واقعا برایم سخت گذشت .، به یک باره فکری به ذهنم خطور کرد . یک معاونم که فرمانده نیرو های ویژه بود را صدا کردم وگفتم : سریع دستور بده هزار نیرو به خط مقدم اعزام شوند خودم می خواهم به نبرد دشمن بروم . معاونم گفت : چشم قربان و سریع بی سیم را برداشت و حرف من را تکرار کرد . و بعد به من گفت : هماهنگ شد قربان . از روی صندلی بلند شدم تا از اتاق جنگ خارج شوم چشمم به یک نامه افتاد ، نامه را برداشتم خیلی کوتاه نوشته شده بود ، ولی زبانش را نمی دانستم یکی از معاونانم را صدا کردم وگفتم : این نامه را چه کسی فرستاده است ؟؟ از کدام کشور است ؟؟
معاون یک نگاه به نامه کرد و با حالت ترس گفت : من مقداری از این زبان را میدانم و نامه را خواندم ، نامه از طرف سر لشکر است نوشته است از این هم میتوانیم به تو نزدیک تر شویم جک راتر .
من شکه شدم و همان طور خودم را روی صندلی ام ول کردم و فقط نامه را نگاه کردم و بعد از چند ثانیه گفتم : سرلشکر حمید این نامه را داده است !!
معاونم که عرق کرده بود گفت :: بله .
من گفتم چطور مگر می شود امنیت این مکان بالا است او چطور توانسته این نامه را تا اینجا بیاورد و روی میز من بگذارد ! به معانم گفتم : باید جاسوس دشمن را پیداش کنی و برایم بیاوردیش.
معاون گفت : چشم ژنرال و رفت سر پستش .
از روی صندلی بلند شدم و بدون نگاه کردن به کسی از اتاق جنگ بیرون رفتم . یک از معاونانم به دنبالم آمد و گفت : ژنرال نیرو هایی که خواستید آماده در خط مقدم منتظر دستور شما هستند .
گفتم : خب یک هلی کوپتر برایم آماده کن از همین جا میروم خط مقدم . گفت : چشم ولی قربان نمی خواهید یکی از معاونان با شما بیاید . گفتم : نه او احترام نظامی گذاشت و به اتاق جنگ برگشت . هلی کوپتر آماده بود و فقط چهار محافظ همراه من سوار هلی کوپتر شدند و از پشت بام اتاق جنگ که باند هلی کوپتر داشت پرواز کرد و بعد چهار ساعت به شهر پشت خط مقدم بود رسیدیم . آسمان ابی بود . هلی کوپتر روی باند در پادگانی که نیرو ها در آن مستقر بودند نشست و ما از آن خارج شدیم پادگان با آخرین تکنولوژی ساخته شده بود و ضد موشک بود . صدا های بمب و موشک و رگبار ها از دور دست می آمد این پادگان در ده کیلومتری خط مقدم بود . من به همراه نیرو ها به خط مقدم رفتم صدا ها دو برابر شده بود وگوش ها را آزار می داد . با دوربین شکاری در حال دیدن منظره بودم نیرو های خودی در حال ضربه زدن به دشمن و پیشروی بودند . تانک های مرکاوا و نفربر BMP-4 و توپ های mk44 خودی در حال نابودی مواضع دشمن بودند که به یک باره چهار هواپیمای قاهر به طرفشان آمدند و با چند موشک چند تا تانک و نفربر را نابود کردند . مسلسل های روی تانکها هر چه رگبار بستند نتوانستد هواپیما ها را منهدم کنند ...
من به نیرو هایی که در اختیار قرار داشت گفتم شما به صورت چریکی می روید و وارد اردوگاه دشمن می شوید و با مین های که در اختیار دارد تا جایی که میتوانید تسلیحاتشون رو نابود کنید . نیرو ها لباس مشابه دشمن را پوشیدند و به طرف قسمت هایی که یاران سرلشکر حمید در اختیار داشتند رفتند و شروع به بمب گذاری کردن کردند و بعد از پنج ساعت برگشتند . صدای بمب ها و صدای تفنگ ها آن قدر زیاد بود که من هم شنیدم وفهمیدم تواستن چندی از تسلیحات دشمن را نابود کنند .
وقتی مقدار کمی از آن ها برگشتند نگران شدم . از فرمانده نیرو ها پرسیدم چطور بود : گفت : از هزار نفر فقط من و این پنجاه نفر توانستیم از درگیری ها نجات پیدا کنیم و ماموریت را انجام دادیم ولی.
من با ناراحتی و عصبانیت گفتم : ولی چی ؟؟ گفت : تعداد زیادی خودشون رو تسلیم کردند و یا زنده دستگیر شدند . از ناراحتی نمی دانستم چیکار کنم کلت ام 9 را که در غلاف به کمرم وصل بود از غلاف در آوردم و یک تیر به وسط پیشانی فرمانده نیرو های ویژه زدم . خون تمام صورتش را پر کرد و بر روی زمین افتاد و جان داد و مرد . سربازان ترسیدند
من به همه آن ها گفتم از این به بعد هر کس کارش را درست انجام ندهد همین اتفاق برایش خواهد افتاد .
به یک باره بی سیمی که در دستم بود به صدا در آمد . صدای سر لشکر بود ولی من که نمی دانستم چه می گوید .
یکی از سربازان که دو رگه بود گفت من می دانم چه می گوید . او گفت : او دارد می گوید یک چند موشک شاهین 6 به پایتخت ما خواهد زد .
من با خنده گفتم : گنبد آهنین داریم موشک هایش جواب نمیدهد که یک دفعه یادم آمد امروز یک موشک به پایتخت بر خورد کرد . و سریع با بی سیم با اتاق جنگ تماس گرفتم و موضوع را به آن ها گفتم و این را هم گفتم که ضد هوایی ها و سامانه ی دفاع ضد موشکی اس 890 را آماده برای زدن موشک های دشمن بکنند .
و با خود گفتم : سرلشکر حمید همدیگر را خواهیم دید و سریع سوار هلی کوپتر شدم ، هلی کوپتر به پرواز در آمد همین طور در حال پرواز کردن بود که یک جنگنده اف 16 دشمن به هلی کوپتر نزدیک شد و موشکی را زد و خلبان هلی کوپتر موشک را جاخالی داد اما از رو به روی جنگنده ی صاعقه بود دیگری موشک هدایت شونده به طرف هلی کوپتر شلیک کرد و آن موشک بعد از چند دور جا خالی دادن هلی کوپتر آخر هم به آن خورد و هلی کوپتر در یکی از بیابان های کشورمان سقوط کرد و من دیگر چیز نفهمیدم تا چند دقیقه ای که فهمیدم روی زمین افتاده ام چند متری هلی کوپتر و ..
این داستان ادامه دارد ......
این قسمت خیلی جالب تر شده بود!
نثر قوی تر
پیرنگ بهتر
توصیفات بیشتر(ولی هنوز هم جای کار دارند)
و اوضاع شخصیت پردازی بهتر شده بود.
ولی هنوز هم جای خالی دیالوگ ها دیده میشود.
به نظرم شخصیت پردازی رو بهتر بود همراه داستان میکردی و دیگر اینکه پایانش جذاب بود.
ریتم داستان هنوز طوفانی است. مثلا سه سوته میرسند به پایتخت و اینا.
ولی در کل واقعا خوب بود.
در ضمناین جمله به نظرم اصلاح میخواد:
ساختمانهای چند طبقه از سقوط کرده بود
واقعا نگرفتم
شرمنده
امیدوارم ناراحت نشده باشی
یا علی
سلام
متن و روند داستان بهتر شده بود حتی هیجان بیشتری هم داشت و داستانت در هر مرحله در حال پیشرفت و بهتر شدن است.
اما با عرض پوزش تعدادی نقد هم دارم امیدوارم نارحت نشوید و توانسته باشم به شما کمکی بکنم.
1- در ابتدا گفته شده که شهرهایی که نیروهای ما از دشمن پس گرفته بودند و ....، توجه داشته باشید نیروهای ژنرال مهاجم هستند، به نظرم این مقداری ایجاد تضاد میکند.
2- بهتر است از مانیتور به جای تلویزیون استفاده شود.
4- (این نامه را که فرستاده از کدام کشور است ؟؟)، این جمله مشکل دارد.
6- در قسمت برگشت با بالگرد و حمله هواپیما، بهتر است نامی از بالگرد برده شود مثلاً بالگرد آپاچی، چون هر بالگردی به راحتی قادر به مانور برای جا خالی دادن از مسیر موشک نیست.
یه مسئله (این قسمت ارتباطی به نقد ندارد): قسمت نامه مشابه فرستادن نامه برای وزیر دفاع آمریکا و عبور راحت نامه از امنیت پنتاگون بود، توصیف جالبی بود.
شاید بعضی مسائل بالا ربطی به نقد نداشته باشد، اما خوب این نظر شخصی من بود، امیدوارم باعث ناراحتی و ناامیدی شما نشده باشم.
ولی در کل جدا از این مسائل متن جالب و خوبی است و در هر مرحله بهتر شده است.
موفق باشید.
(موارد 3 و 5 به دلیل درک اشتباه از متن نوشته شده بود که حذف شد.)
سلام
متن و روند داستان بهتر شده بود حتی هیجان بیشتری هم داشت و داستانت در هر مرحله در حال پیشرفت و بهتر شدن است.
اما با عرض پوزش تعدادی نقد هم دارم امیدوارم نارحت نشوید و توانسته باشم به شما کمکی بکنم.
1- در ابتدا گفته شده که شهرهایی که نیروهای ما از دشمن پس گرفته بودند و ....، توجه داشته باشید نیروهای ژنرال مهاجم هستند، به نظرم این مقداری ایجاد تضاد میکند.
2- بهتر است از مانیتور به جای تلویزیون استفاده شود.
3- صهیونستان، بهتر است از ها برای علامت جمع استفاده شود تا ان.
4- (این نامه را که فرستاده از کدام کشور است ؟؟)، این جمله مشکل دارد.
5- به نظر میرسد که کشور مدافع، ایران است و فکر نکنم ایران هواپیما f-16 داشته باشد.
6- در قسمت برگشت با بالگرد و حمله هواپیما، بهتر است نامی از بالگرد برده شود مثلاً بالگرد آپاچی، چون هر بالگردی به راحتی قادر به مانور برای جا خالی دادن از مسیر موشک نیست.
یه مسئله (این قسمت ارتباطی به نقد ندارد): قسمت نامه مشابه فرستادن نامه برای وزیر دفاع آمریکا و عبور راحت نامه از امنیت پنتاگون بود، توصیف جالبی بود.
شاید بعضی مسائل بالا ربطی به نقد نداشته باشد، اما خوب این نظر شخصی من بود، امیدوارم باعث ناراحتی و ناامیدی شما نشده باشم.
ولی در کل جدا از این مسائل متن جالب و خوبی است و در هر مرحله بهتر شده است.
موفق باشید.
1- در ابتدا گفته شده که شهرهایی که نیروهای ما از دشمن پس گرفته بودند و ....، توجه داشته باشید نیروهای ژنرال مهاجم هستند، به نظرم این مقداری ایجاد تضاد میکند. متضاد نیست برادر اون ها حمله رو شروع کردند بعد شکست های پشت سر هم شهری که گرفته بودند پس گرفته شده و بخاطر تجاوز دو شهر از کشور این ها گرفته شده !! پاسخ حملشون رو با حمله دادن نه دفاع .
2- بهتر است از مانیتور به جای تلویزیون استفاده شود. تلویزیون بهتر است برادر چون کیس به تلویزیون های نیز وصل میشود .در اصل همان کار مانیتور را انجام میدهد .
3- صهیونستان، بهتر است از ها برای علامت جمع استفاده شود تا ان. صهیونستان یک کشور خیالی است مثل پاکستان ، تاجیکستان ، افغانستان و من اسم فرقه ای را نبردم !!
4- (این نامه را که فرستاده از کدام کشور است ؟؟)، این جمله مشکل دارد. ممنون که با دقت خوندید ..... ویرایش شد امیدوارم خوب شده باشد...
5- به نظر میرسد که کشور مدافع، ایران است و فکر نکنم ایران هواپیما f-16 داشته باشد. پرشین است دوست عزیز نه ایران چرا دوست دارید اسم ایران وارد داستان بشود:18:
6- در قسمت برگشت با بالگرد و حمله هواپیما، بهتر است نامی از بالگرد برده شود مثلاً بالگرد آپاچی، چون هر بالگردی به راحتی قادر به مانور برای جا خالی دادن از مسیر موشک نیست. اسم هلی کوپتر رو ننوشتم تا دوستان هر هلی کوپتری که دوست داشتن تصور کنند .
1- در ابتدا گفته شده که شهرهایی که نیروهای ما از دشمن پس گرفته بودند و ....، توجه داشته باشید نیروهای ژنرال مهاجم هستند، به نظرم این مقداری ایجاد تضاد میکند. متضاد نیست برادر اون ها حمله رو شروع کردند بعد شکست های پشت سر هم شهری که گرفته بودند پس گرفته شده و بخاطر تجاوز دو شهر از کشور این ها گرفته شده !! پاسخ حملشون رو با حمله دادن نه دفاع .
2- بهتر است از مانیتور به جای تلویزیون استفاده شود. تلویزیون بهتر است برادر چون کیس به تلویزیون های نیز وصل میشود .در اصل همان کار مانیتور را انجام میدهد .
3- صهیونستان، بهتر است از ها برای علامت جمع استفاده شود تا ان. صهیونستان یک کشور خیالی است مثل پاکستان ، تاجیکستان ، افغانستان و من اسم فرقه ای را نبردم !!
4- (این نامه را که فرستاده از کدام کشور است ؟؟)، این جمله مشکل دارد. ممنون که با دقت خوندید ..... ویرایش شد امیدوارم خوب شده باشد...
5- به نظر میرسد که کشور مدافع، ایران است و فکر نکنم ایران هواپیما f-16 داشته باشد. پرشین است دوست عزیز نه ایران چرا دوست دارید اسم ایران وارد داستان بشود:18:
6- در قسمت برگشت با بالگرد و حمله هواپیما، بهتر است نامی از بالگرد برده شود مثلاً بالگرد آپاچی، چون هر بالگردی به راحتی قادر به مانور برای جا خالی دادن از مسیر موشک نیست. اسم هلی کوپتر رو ننوشتم تا دوستان هر هلی کوپتری که دوست داشتن تصور کنند .
ممنون بابت توضیحت
یه پیشنهاد برایت دارم، بهتر است اسم کشورها را عوض کنی چون من را که واقعاً دچار اشتباه کرد (در مورد دیگران نمی دانم) و با آمدن اسم هواپیما قاهر (مانند هواپیما نشان داده شده در چند سال قبل) نیز بر این اشتباه من اضافه کرد.
در ضمن من قصد اشاره و یا تلاش برای آوردن نام کشوری نداشتم و فقط یه اشتباه در درک من از این قسمت داستان بود.
ممنون
موفق باشید.
قسمت پنجم
از روی زمین بلند شدم ، تمام لباس های رسمی نظامی ام خاکی و پاره شده بود و مدال های روی سینه ام چندتایش گم شده بود . شب بود و همه جا تاریک بود ، ستاره ها در آسمان می درخشدند ولی ماه در آن دیده نمی شد . صدای خودرو هایی را از دور دست می شنیدم . امیدوارم نیرو های خودی باشند. هلی کوپتر کامل نابود شده بود رفتم واطراف هلی کوپتر را نگاه کردم یک چراغ قوه ای را پیدا کردم سالم بود روشنش کردم و اطراف را گشتم خلبان را دیدم که تمامش سوخته بود و مرده بود .
یکم آن طرفتر یکی از محافظانم را دیدم که پره هلی کوپتر بدنش را نصف کرده بود وخون اطرافش را پر کرده بود حالم بد شد ونزدیک بود بالا بیاورم ولی خودم را کنترل کردم و به گشتن ادامه دادم . کمی که راه رفتم پایم به چیزی خود بله یکی دیگر از محافظانم را دیدم که دست ها و پاهای او قطع شده بود و داشت جان می داد و کف سفیدی از دهانش بیرون امد وچشم هایش راست ماندو مرد .
روی زمین افتادم سرم گیج رفت بعد از چند ثانیه بلند شدم و دوباره اطراف هلی کوپتر را گشتم یکی دیگر از محافظانم را پیدا کردم . صدای خودرو ها بیشتر شد معلوم بود که نزدیک شده اند نور چراغ هایشان معلوم بود سه تا خودرو بودند . یکی دیگر از محافظان کور شده بود و بدنش سوخته بود و مرده بود .
کمی ان طرف تر صدای یکی از محافظان را شنیدم که دارد فریاد میزند رفتم و دیدم یک تیکه از هلی کوپتر درون پایش هست و دارد زور میزند درش بیاورد اما نمی توانست . رفتم پیشش و به او کمک کردم خون ریزی شدیدی داشت فهمیدم او نیز زنده نمی ماند صورتش هم مثل گچ سفید شده بود همین طور که با او درگیر بودم خودرو ها به ما رسیدند و نور چراغ جلوی خودرو ها بیابان را روشن کرد .
دستم را جلو صورتم گرفتم نور چشمم را آزار میداد . سه خودروی جنگی شاستی بلند ارس بودند این خودروهای دشمن بودند. درون خودروها دیده نمی شد چون شیشه ای دودی داشت معلوم نبود چند نفر هستند. درهای یکی از خودرو ها باز شد وچند نفر از ان پایین آمدند . همه هیکلی با لباس پلنگی سبز و قهوه ای رنگ شبیه لباس هایی که به نیرو های ویژه دادم تا ماموریت را انجام دهند .
در خودروی دوم باز شد و پنج نفر هم از آن پایین شدند . در خودرو سوم باز شد و سه نفر پیاده شدند یک نفر که فردی با قدی متوسط جلو تر از بقیه آمد چهره اش درست دیده نمی شد و روبه روی من ایستاد وقتی چهره اش را دیدم تعجب کردم و گفتم تو !!
فهمیدم که دیگر کارم تمام است و دو را ه ندارم یا اسلحه ی محافظم را بردارم وبا آنها که تعدادشان زیاد است درگیر شوم و یا تسلیم شوم . چون او سرتیپ حسین بود معاون سرلشکر و فرمانده ای که زیاد مصاحبه انجام نمی دهد و کمتر کسی او را می شناسد.
سرتیپ حسین که زبان ما را می دانست با زمان خودم به من گفت : سلام ژنرال جک راتر خوب هستید ؟؟ به طرف پشت پریدم و اسلحه ی ام 16 محافظم را که آماده شلیک بود و روی زمین افتاده بود را برداشتم تا دیرگیر شوم که یک تیر کنارم زدند . دویدم و پشت یکی از تپه ها رفتم که یک دفعه متوجه شدم یکی پشت سر من است بر گشتم دیدم یکی پشت سرم ایستاده و با اسلحه اش سرم را نشانه گرفته و ترسیدم عرق کردم و دستم لرزید اسلحه را کنار گذاشتم او یکی از محافظان سرتیپ بود اسلحه را با پا آن طرف پرت کرد و دست هایم را با دستبند بست و مو های سرم را گرفت و به زور پیش سرتیپ برد.
سرتیپ گفت : کجا با این عجله هنوز با تو کار داریم . من را به خودرویی که خود سرتیپ حسین از آن پیاده شد بردند و من را به زور سوارش کردند . سرتیپ نیز کنارم نشست و همه سوار خودروهای خود شدند محافظی که زنده بود را یکی از محافظ ها تیر زد تا بمیرد . خودرو ها حرکت کردند . در بین راه به سرتیپ گفتم : میدانی که گروگانگیری یک فرمانده ارشد دشمن چه عواقبی برای شما دارد .
او خندید و هیچ چیز نگفت .
چند ساعتی در بیابان بودیم زمانی که هوا گرگ و میش بود وارد جاده ای آسفالت شده شدیم که من خوابم برد وقتی بیدار شدم در یک شهر بودیم از تابلو ها فهمیدم که یکی از شهر های مرز کشور پرشین است . تانک ها و نفربر ها و خودرو های جنگی در شهر رفت و آمد میکردند معلوم بود نیرو ها در شهر در آماده باش کامل هستند !!
اسیر شدن من از لحاظ سیاسی برای دشمن خوب نبود ولی آنها این کار را کرده بودند . تا قدرت خود را به ثابت کنند . خودرو ها به فرودگاه ی شهر رفتند .معلوم بود میخواهند من را به پایتخت ببرند امن ترین جای کشورشان . من مسافر عادی نبودم که راحت با مردم عادی سوار هواپیما شوم نه خبری از ساک بود و نه سالن ترانزیت مستقیم خودرو ها به کنار باند فرودگاه رفتند کنار یک هواپیمای کوچک که معلوم بود برای انتقال من است ایستادند و من را سوار آن کردند . سرتیپ نیر با من به پایتخت آمد . در بین راه چهار جنگنده قاهر ما را اسکورت میکردند .
هواپیما وقتی فرود آمد و کاملا ایستاد . من و سرتیپ و چند محافظ از آن خارج شدیم . چند افسر با لباس های پلنگی قهوای و کرمی و سیاه اطراف هواپیما با اسلحه صیاد 2 ایستاده بودند . یک خودروی شاستی بلند قهوه ای رنگ با آژیر قرمز داشت . سرتیپ حسین از من خداحافظی کرد و سوار یک خودروی مشکی شد و رفت .
یکی از افسر ها چشم هایم را بست و سوار آن خودرو کرد . خودرو حرکت کرد . بعد از چند دقیقه و یا ساعت یک نگهبان که درجه اش پایین بود چشم هایم را باز کرد و رفت . چشم هایم من را آزار می داد اطراف را نگاه کردم یک اتاق بود که تلویزیون ، یک تخت ، یک میز و دوتا صندلی داشت . اتاق بیشتر شبیه یک اتاق هتل مجهز بود . اما چندین دوربین مخفی گوشه های سقف بود حتی در دستشویی و حمام . یک زندان کلاسیک بود .
وسایل آشپزخانه همه پلاستیکی بود وهیچ چیز شیشه ای نبود . ولی اتاق پنجره نداشت و درش هم آهنی و مستحکم بود . تنها سرگرمیم تلویزیون بود آن را روشن کردم شانس من همان موقع اخبار داشت . اولین خبر پیشروی نیرو های پرشین در شهر های مختلف کشور صهیونستان ، دومین خبر اخبار سقوط هلی کوپتر من بود . اخبار گفت دیشب در یک نبرد بین نیروهای صهیونستان و پرشین یک هلی کوپتر حامل وزیر دفاع صهیونستان سقوط کرده است و وزیر دفاع و محافظان و خلبان هلی کوپتر در این حادثه همه مرده اند. وقتی خبر را شنیدم شکه شدم اشک از چشمانم سرازیر شد از روی تخت بلند شدم و دویدم و رفتم به در لگد و مشت زدم و فریاد زدم بعد روی زمین خودم را ول کردم وبا خودم گفتم یعنی هیچ کس دیگر دنبالم نمی آید .
روز ها همین طور پشت سر هم میگذشت بعد از چند روز تلویزیون را موقع اخبار روشن کردم چون در اتاق ساعت هم بود و زمان از دستم در نمی رفت ، اما نه از جنس شیشه ، بلکه پلاستیک بود تلویزیون هم صفحه اش شیشه ای نبود . اخبار گفت : وزیر دفاع صهیونستان آقای دیوید راک پشت خط هستند . سلام جناب دیوید راک . تلویزون را خاموش کردم . زانو غم در بغل گرفتم . یک نگهبان وارد اتاقم شد و چشم های من را بست و با خود بیرون برد بعد از مدتی راه رفتن به یک جا رسیدیم صدای در اتاق شد .
وارد آن جا شدیم او من را روی یک صندلی نشاند و چشم بند را برداشت . رو به رویم یک فرد لاغر نشسته بود نمی شناختمش فقط از روی درجه هایش فهمیدم سرهنگ است . او هم زبان ما را بلد بود گفت : آماده باش جناب جک راتر به زودی سرلشکر را ملاقات خواهی کرد او قرار است اینجا بیاید . من با خودم گفتم : یعنی واقعا قرار است با او رو به رو شوم یک نیشخند زدم ....
این داستان ادامه دارد ....
خیلی خوب داری میری جلو
خوشم اومد:41:
واقعا بهتر شده بود
هم لحن داستان
هم ریتم
و هم شخصیت پردازی
نثر هم که به قوت خودش باقی مونده
به نظرم ثخنات اکشن خیلی خوبی را پیش رو خواهیم داشت
ولی تنها دو نکته ی قابل گفتن در این قسمت بود:
1-در قسمت های توصیف کاش میشد از شخصیت پردازی هم سخن به میان میومد
یعنی در حینی که میگویی توصیفها از این قرار است(توصیف ها عالی بودند) از قول شخصیت میگفتی: من کجا بودم؟ قرار است چه اتفاقی بیفتد و از این دست.
2- هنوز هم کمی ریتم داستان تند است ، کم زمان های سفر را توصیف کنی بهتر میشود.
مثلا بگویی که ما چهارده ساعت در راه پایتخت بودیم، در این مدت سرابازن چشم از من بر نمیداشتند. هر از گاهی هم غذایی می آوردند تا من بخورم ولی کسی با من حرف نمیزد. سر انجام به فرودگاه رسیدم و........ .
امیدوارم ناراحت نشده باشی، و خواستی عمل کن خواستی نکن:دی
یا علی
هر مرحله داستان از مرحله قبلی جالب تر می شود
شما به خوبی توانسته اید پیوستگی داستان را حفظ کنید که خیلی خوب است.
اما هنوز یک مشکل عمده وجود دارد و آن هم مشکلات نگارشی است که در این قسمت این مشکلات بسیار دیده می شود، لطفاً در صورت امکان یک بازبینی بر روی این قسمت انجام دهید.
تعدادی از مشکلات موجود را زیر مینویسم.
1- همه جا تاریک ستاره ها در آسمان می درخشدند .(به نظر می رسد کمبود فعل یا کاما دارد).
2- نمیدانم ولی (حذف شود بهتر است) امیدوارم(امیدوار بودم) نیرو های خودی باشند. (با توجه به جملات قبل و بعد و پاراگراف، این جمله همخوانی ندارد)
3- تمامش (تمام بدنش) سوخته بود و مرده بود .
4-که دست ها وپاهای او قطع شده بود و داشت جان میداد.
5- میزند رفتم و یدیم یک تیکه از هلی کوپتر درون پایش
سلام
هر مرحله داستان از مرحله قبلی جالب تر می شود
شما به خوبی توانسته اید پیوستگی داستان را حفظ کنید که خیلی خوب است.
اما هنوز یک مشکل عمده وجود دارد و آن هم مشکلات نگارشی است که در این قسمت این مشکلات بسیار دیده می شود، لطفاً در صورت امکان یک بازبینی بر روی این قسمت انجام دهید.
تعدادی از مشکلات موجود را زیر مینویسم.
1- همه جا تاریک ستاره ها در آسمان می درخشدند .(به نظر می رسد کمبود فعل یا کاما دارد).
2- نمیدانم ولی (حذف شود بهتر است) امیدوارم(امیدوار بودم) نیرو های خودی باشند. (با توجه به جملات قبل و بعد و پاراگراف، این جمله همخوانی ندارد)
3- تمامش (تمام بدنش) سوخته بود و مرده بود .
4-که دست ها وپاهای او قطع شده بود و داشت جان میداد.
5- میزند رفتم و یدیم یک تیکه از هلی کوپتر درون پایش
6- مو هایم سرم را گرفت.
7- وارد جاده ای آسفالت شده بود شدیم .(فعل های بکار برده شده مشکل دارند به طور مثال بهتر است بود حدف شود یا بعد از جاده از که استفاده شود.)
تعدادی هم مشکل املایی وجود دارد، لطفاً یه بازبینی انجام بده
در کل داستان روند خوبی را در پیش دارد.
امیدوارم از این همه اشکال که گرفتم ناراحت نشوی، با نوشتن و در هر مرحله جذابیت داستان بیشتر شده و داستان در حال پیشرفت است و اگر قبل از ارائه فصل یه بازبینی و ویرایش انجام شود، فصل های بعدی خیلی بهتر خواهد بود.
منتظر ادامه فصل ها هستم .
موفق باشید
ممنون دوست عزیز که با دقت میخونید چیز هایی که به چشمم آمد رو ویرایش کردم و اگر باز هم چیزی مونده به بزرگواری خودتون ببخشید چون ویرایش کردن زیاد یاد ندارم و این کار ویراستار است .
داستانی پر کشش با تعلیق که جهت حرکت داستان باعث اشتیاق خواننده برای خوندن ادامه اش میشه. داستانی که دوست داری که بدونی بعدش چی میشه. خصوصا با مخفی کردن شخصیت های دیگه.
خوب، چند نکته رو میگم که به نظرم اگه رعایت بشن باعث بهتر شدن داستان و روند کلی داستان میشن.
۱، بهتر داخل توصیفات از کلمه های اما و ولی خصوصا در آخر استفاده نکنیم چون همین طور که داستان داره پیش میره خواننده داره تصور میکنه.
۲، بهتره یه خط زمانی ذهنی به خواننده هم داده بشه، یه خط که خودش رو بیشتر در ماجرا های داستان ببینه.
۳، شخصیت پردازی قوی تری لازم داره، مثلا داخل صحنه کشتن سرباز خودی این جنون رو میشد با تاکید بیشتری بیان کنی و یه جنبه از شخصیت رو بسازی.
در آخر امیدوارم بهترین داستان ها را بنویسید.
ممنون دوست عزیز که با دقت میخونید چیز هایی که به چشمم آمد رو ویرایش کردم و اگر باز هم چیزی مونده به بزرگواری خودتون ببخشید چون ویرایش کردن زیاد یاد ندارم و این کار ویراستار است .
اشتباه نكن ميلاد جان....
از نظر من اولين ويرايشگر داستان بايد خود نويسنده باشه(اينو موقعي فهميدم كه داشتم ادامه دارك شدو رو مينوشتم)
بنظرم اگه بتوني يه ويرايش خوب روي داستان قبل از انتشارش بدي خيلي خيلي بهتر ميشه چون وقتي ويرايش بشه خواندنش براي خواننده راحتتر ميشه و خواننده از ادامه دادن منصرف نميشه
راستي فكر نميكردم يه موضوع انقدر برام جذاب جلوه كنه....سعي كن بيشتر تلاش كني براي نوشتن اين داستان چون دلم ميخواد يه كار درجه يك از اين نوشته در بياد و همچنين ميلاد جان اگه ميتوني يه كاور هم در نظر بگير براش.
پيروز و سربلند باشي
منتظر ادامه داستان هستم
پي نوشت:اگه تو قسمت بعدي پيشرفتي حاصل نشه خودم ميكشمت
خوب داستان در سبک خودش جدید و خلاقانه بود و واقعا تمرکزش بر قسمت جنگ رو دوست دارم.
اما غیر از نکاتی که دوستان گفتند چند مورد به ذهنم رسید که رفع شدنشون میتونه به داستان کمک بکنه
1-معلمومه که دانش خوبی از فناوری نظامی دارید اما در مورد پروتکال های جنگی کمی غیر واقعی عمل شده. مثلا خیلی کم پیش میاد که یک فرمانده درجه بالا مخصوصا وزیر، در اولین حمله نزدیک به محل عملیات باشه یا حرکت نیروها خیلی محدود به نفربرها توصیف شده که در جنگ واقعی سهم چندانی ندارند
2-جریان حمله تا حدودی غیر منطقی بنظر میرسه. زمانی که یک کشور وارد مقابله نظامی با کشور دیگه میشه مخصوصا که خودش هم اغاز کننده حمله باشه معمولا با برنامه ریزی و اطلاعاتی هست که موفقیتش رو تایید میکنن ولی توی داستان کشور صهیون بنظر میرسید در مقابل کشور پرشین هیچ برتری نظامی خاصی نداشته باشه و خیلی هم ضعیفتر باشه پس غیر منطقیه که اینجوری دست به حمله بزنه. از طرفی با سرعتی که جنگ پیش میرفت و شکست های پیاپی صهیون و حتی خمله به پایتخت کشورشون بنظر میومد کشور صهیون خیلی زود سقوط کنه درحالی که هنوز تونسته نجات پیدا بکنه
قسمت اول
من او را به خوبی نمیشناسم !
ولی از افرادم شنیده ام که میگویند او خیلی قوی است ! قوی تر از هر دشمنی که تا آن زمان داشته ام .
باید در نبردی سخت او را شکست دهم ولی مگر می شود ؟! او مرد میدان های نبرد است !!
از کشورش میترسم ، کشوری که تاریخ جهان را رغم می زند . کشوری که جنگ هایی را پشت سر گذاشته است . جنگ هایی نابرابر و طاقت فرسا !
واقعا او کیست ؟! آیا جواب این سوال را پیدا خواهم کرد ؟!
همین طور که داشتم به او فکر میکردم یکی از معاونانم وارد اتاق فرماندهی شد و گفت : ژنرال . امروز باید جنگ را شروع کنیم .
من خوشحال از روی صندلی بلند شدم وگفتم : سریعا سربازان را در محوطه جمع کنید سخنرانی را شروع می کنیم .
معاون از اتاقم خارج شد و من هم بعد از یک ساعت از آنجا خارج شدم ، بعد از گذشتن از یک راهرو که تمام دیوار هایش را تبلیغات انتخاباتی پر کرده بود به محوطه پادگان رسیدم .
همه سربازان پادگان در صف هایی صد نفری با حالت خبردار ایستاده بودند و معاونان روی سکویی رو به روی سربازان با حالت آزاد باش منتظر من بودند من از پله ها بالا رفتم و بعد از دست دادن به تمام معاونان رو به روی سربازان ایستادم یکی از سربازان میکروفونی را به من داد و من شروع به سخنرانی کردم .
ما جنگ سختی پیش رو دارم، اما حامیانی داریم که ما را حمایت میکنند . بمب اتم داریم که دشمن ندارد ما گروه ناتو را داریم که از قدرتمند ترین کشورها هستند . و بعد از مدتی سخنرانی کردن دیدم دیگر حرفی برای گفتن نمانده است . سکوت کردم و میکروفون را خاموش کردم . یکی از معاونان به پیشم آمد وگفت : ژنرال خسته نباشید بهتر است به اتاق جنگ برویم و نقشه های جنگ را بررسی کنیم .
سربازان همه سوار تانک ها و نفربرها و ماشین های جنگی شدند و به طرف منطقه های عملیاتی رفتند .
من به همراه معاونانم سوار هواپیما شدیم و به پایتخت کشورمان رفتیم و سریع به اتاق جنگ رفتیم . وارد آن جا شدیم .
سالنی بود که پر از نقشه های متفاوت از کشور ها که رو دیوار هایش نصب بود .
تلویزیون های بزرگی که نقشه جهان را با تمام جزئیات نشان میدادند این تلویزیون ها به کامپیوتر های پیشرفته ای وصل بودند . یکی از معاونانم در حال توضیح دادن نقشه جنگ بود . و من هم در فکر سرلشکر ، که یک باره صدای مهیبی آمد . مثل صدای انفجار بود . همه معاونانم از اتاق جنگ خارج شدن ، یکی از خودرو های درون محوطه به یک باره منفجر شد !!
همه شکه شده بودند . چند سرباز که در حال نگهبانی بودند زخمی و یا کشته شدند خون اطراف خودرو را پر کرده بود و خودروی جنگی هنوز هم در حال سوختن بود .
من به یکی معاونانم گفتم دیگر باید شروع کنیم .
معاون بی سیمی که در دستش بود را روشن کرد و فریاد زد . حمله را شدید کنید !!
و ما دوباره سوار هواپیما شدیم و بعد از چند دقیقه پرواز به خط مقدم برگشتیم ....
بعد از چند دقیقه ده جنگنده اف 18 با تمام سرعت از بالای پادگان ما که در خط مقدم جبهه قرار داشت رد شدند و من و معاونم جنگنده ها را نگاه کردیم .
این داستان ادامه دارد ....
خب داستانتو خواندم البته هنوز فقط قسمت اولش، همون ايراد هميشگيتو داره، شتابزدگي،عجله نكن ميلاد ارامشتو حفظ كن ،فقط جاي هيجان اميز و مبارزاتو سرعت بده.
ضمن اينكه ناتو كشور نيست به باقي مطالب نظرتو جلب مي كنم.
شخصيت پردازي، نه سرلشكر، نه معاونين و نه سربازها،هيچي!
توصيف، خيلي خيلي كم!
تشبيه، محيط سازي بازم كم!
خود ايده خوبه،يك دشمن گنگ كه مشخص نيست كيه و يا چيه جالبه.
ديالوگ نويسيت هم جالب نبود،وقتي فرمانده اي مي خواد اعلام جنگ كنه قدرتمند وارد عمل ميشه و سخنراني حماسي مي كنه،سخنراي پر شور كه نيروها را به وجد بياره.
راستي ناتو كشور نيست، يه پيمانه و فرمانده كل براي سربازها هيچ وقت سخنراني نمي كنه ان هم براي چيز مهمي مثل اعلام شروع جنگ ، براي افسران ارشد سخنراني مي كنه.
قسمت ششم
چند دقیقه ای گذشت ولی خبری نشد .
دستبندم محکم بسته شده بود دستهایم کبود شده بود . از شدت درد فریاد زدم دست هایم را باز کنید !!
سرهنگ گفت : هر چقدر دوست داری فریاد بزن دست هایت باز نمی شود !
در اتاق باز شد و دو نفر وارد اتاق شدند . سرهنگ از روی صندلی بلند شد و احترام نظامی گذاشت .
نور اتاق کم بود چهره ها درست دیده نمی شد یکم نزدیکتر که آمدند ، دیدم سرلشکر مسلم است او لباس کرمی و شلوار کتان قهوه ای بر تن داشت ریش سفید و موهای خاکستری داشت چهر ه اش یک جورایی شکسته شده بود اما جدی و با ابهت بود و فردی که پشت سرش بود را نشناختم یک فرد جوان بود موهای قهوه ای و صورتی سفید و پوستی شفاف داشت لباس نطامی داشت و درجه اش سروان بود .
به سرهنگ گفتم : تو مگر نگفتی سرلشکر حمید قرار است بیاید!
سرهنگ گفت : نه خیر من فقط گفتم سرلشکر قرار است بیاید تو اشتباه برداشت کردی سرلشکر مسلم فرمانده اینجا هستند و سرلشکر حمید فرمانده کل کشور هستند !!
من با خودم گفتم : من حتما سر لشکر حمید را یک روز خواهم دید ...
سرلشکر مسلم گفت : چراغ را روشن کنید . سروان چراغ اتاق را روشن کرد . اتاق معمولی بود دو صندلی داشت و یک میز یک لامپ سفید هم به سقف وصل بود و یک چراغ زرد رنگ هم به سقف آویزان بود .
دستش را به نشان سلام دادن به طرف من دراز کرد دستم را که دید کبود شده به سروانی که کنارش ایستاده بود گفت : دستبد را باز کن .
سرهنگ گفت : قربان خطرناک است . سرلشکر مسلم خندید و گفت : مشکلی نیست ! سروان کلیدی را از جیبش در آورد و دستبند را باز کرد .
یک سرگرد از بیرون آمد و گفت : سرورم به پایتخت بمب باران شد . سرلشکر مسلم گفت : حمله ها را شدید تر کنید . سرگرد : چشم قربان و از اتاق خارج شد .
سرلشکر دوباره دستش را دراز کرد تا دست بدهد . دستم که می لرزید را به طرف دستش دراز کردم و دستش را گرفتم . او خندید و رفت و روی صندلی نشست . و به زبان کشور ما گفت : جک راتر عزیز خوب هستی ؟ می بینی دیوید از تو بهتر است توانسته دو شهر از ما را بگیرد و شهر هایی که ما گرفته بودیدم را پس بگیرد . عصبی شدم و گفتم : اگر شما من را زندانی نمیکردید الان من هم این کار را کرده بودم . سرهنگ شروع به خندیدن کرد . سرلشکر مسلم دستش را بالا برد سرهنگ فهمید که نباید بخندد ، ساکت شد !
سرلشکر مسلم گفت : جک عزیز تو واقعا اینجا را مثل زندان میدانی ؟؟ آیا واقعا اینجا به تو خوش نمیگذرد؟؟ حرف هایش داشت من را آزار می داد چنان مظلوم نمایی میکرد که انگار دوست چندین و چند ساله من است .
گفتم : نه من اصلا خوشم نمی آید و به طرف سر لشکر حمله کردم تا با دست هایم اور را خفه کنم که به یک باره بدنم شروع کرد به لرزیدن و بی حس شدم و روی زمین افتادم ، سروان در دستش شوکر بود . او من را بلند کرد و روی صندلی گذاشت انگار فلج شده باشم فقط چشم هایم جواب میداد و گوش هایم . سرلشکر مسلم گفت : او را به اتاقش ببرید و به تخت دست هایش را ببندید .
دو نگهبان از بیرون امدند چشم هایم را بستند و من را کشاندند و به بیرون بردند و بعد از مدتی چشم هایم را باز کردند روی تخت دراز کشیده بودم .
مدتی گذشت .
آن مدت مثل یک سال برایم گذشت چون نه چیزی می توانستم بخورم و نه کاری برای آزادیم می توانستم انجام دهم فقط دست هایم را تکان می دادم و تخت تکان میخورد .
یک نگهبان که خیلی مشکوک به نظر می رسید آمد و دستم را باز کرد و به من گفت : الان وقت تعویض شیفت ها است بهترین موقع است که از اینجا خارج شوید ژنرال جک راتر . نگهبان لباس های نظام اش را در آورد و به من داد لباس را پوشیدم تنگ بود ولی چاره چه بود . اسلحه اش که نامش خیبر بود را هم به من داد چند نارنجک ، خشاب و نقشه ای که نقشه کشور پرشین بود را نیز به من داد .
ولی نفهمیدم چرا او میخواهد نجاتم دهد . گفتم در عوضش چه میخواهی ؟؟ گفت : ساکت شو و فقط برو . من هم سریع از اتاقی که زندانیم کرده بودند بیرون رفتم . بعد چند دقیقه که از سالن های باریک رد شدم به یک محوطه رسیدم که صدا آزیر خطر روشن شد و بلند گو ها گفتند که من در اتاقم نیستم و فرار کردم . محوطه پر از نیرو شد و هر کدام در قسمتی ایستادند .
من که خیالم راحت بود که من را نمی شناسند با آرامش از کنارشان رد می شدم که به یک باره سروانی که من را در اتاق بازجویی دیده بود در حال دویدن به این طرف و آن طرف بود که متوجه من شد و با کلتش به طرفم شلیک کرد .
من دویدم و خود را پشت دیواری غایب کردم . همه نیرو ها دور و بر دیوار را محاصره کرده بودند. یک نارنجک را به طرفشان پرت کردم و همه متفرق شدند انگشتم را روی ماشه گذاشتم و فقط دویدم و تا می توانستم خودم را به در نزدیک کردم .
هر کسی جلویم قرار میگرفت با گلوله های خیبر مواجه می شد . همه جا خونی شده بود نفسم بالا نمی آمد به در رسیدم . در را باز کردم و خودم را به بیرون از پادگان پرت کردم . همین طور که داشتم می دویدم به پشت نگاه میکردم و هر چند گاهی تیری رها میکردم . که به یک باره تیر های خشاب تمام شد و من مجبور شدم بروم پشت یک دیوار تا خشاب را عوض کنم، خشاب را عوض کردم سرم را که آن طرف برگرداندم یک تیر به دیوار بر خورد کرد ، دیوار دقیقا رو به روی برجک نگهبانی بود . فقط من نگهبانی را دیدم که با یک تک تیر انداز دارد من را نگاه می کند . سریع شروع به دویدن کردم تا فقط از دید دوربین تک تیر انداز دور باشم . نمی دانستم کجا دارم میروم ساعت هشت شب بود . همین طور که داشتم فرار می کردم . یک خودرو را پشت سرم دیدم که بالایش یک مسلسل وصل بود وبا تمام سرعت به طرفم میامد . یک سرباز ماشه مسلسل را گرفت شروع به رگبار بستن کرد . من فقط خودم را به یک کوچه باریک رساندم که خودرو نمی توانست واردش شود قلبم روی هزار میزد . یک ژنرال درجه بالا تبدیل به چریکی شده بود که فقط در حال فرار کردن از دست دشمن بود .
خودرو را دیدم که رد شد بعد از چند ثانیه دیدم خودرو رو به روی کوچه ایستاده و مسلسل داخل کوچه را نشانه گرفته بود . و مشغول به شلیک کردن شد . با تمام سرعت دویدم و پشت سرم را نگاه نکردم آخر سر هم یک تیر به پایم خورد . یک راه پله اضطراری دیدم سریع پریدم و نردبانی که به آن منتهی میشد را گرفتم و با تمام وجود بالا رفتم . عرق کرده بودم اشک از چشمانم سرازیر شده بود و درد داشتم واقعا گلوله درد داشت !! چند سرباز به دنبالم بودند و جلوتر از همه سروان بود . آنها نیز از پله ها بالا آمدند و در بین راه با اسلحه هایشان به طرفم شلیک میکردند که به پله ها می خورد البته من هم کم نیاوردم و طرفشان چند تیر شلیک کردم تیر ها به چهار نفرشان اصابت کرد و آن ها مردند . خون زیادی از پاییم رفته بود . بالای پله ها یک در اضطراری که وارد یک آپارتمان می شد در را باز کردم و وارد آپارتمان شدم و زنگ یکی از در ها را زدم یک پسر بچه در را باز کرد سریع وارد خانه شدم و دهان پسر را گرفتم تا فریاد نزند . صدای پای افسرها را شنیدم که از کنار خانه رد شدند و رفتند . پسر بچه صورتش داشت کبود می شد او را رها کردم . او داشت می خندید . گفتم چرا می خندی پسر ؟؟ گفت : کاشکی از خدا یک چیز دیگر خواسته بودم یک اسلحه واقعی داری ؟؟ یعنی این اسلحه واقعی است ؟؟. گفت می توانم ببینمیش ؟؟ گفتم واقعی است . به پسر بچه گفتم تو تنها زندگی میکنی ؟ تعجب کردم پسر به این کوچکی زبان ما را می دانست . گفت : نه با پدر بزرگ و مادر بزرگ زندگی میکنم آن ها مشکل گوش دارند نگران نباش ؟! گفت : تو چهره ات به پرشین ها نمی خورد کجایی هستی ؟؟ چشمش به پایم افتاد که دشات خون میامد گفت : تیر خوردی !! گفتم : ساکت باش . من فقط چند دقیقه اینجا هستم بعد می روم یک لباس برام بیار . پسر سریع رفت و یک لباس مشکی و یک شلوار آبی نفتی آورد و من لباس ها را عوض کردم . یک پارچه مشکی هم آورد و پاییم را که تیر خورده بود را هم بستم تا جلوی خون ریزی گرفته شود .
بعد از چند دقیقه از خانه خارج شدم پسر بچه با من خداحافظی کرد . از آسانسور پایین رفتم و وارد خیابان شدم . لباس های نظامی را در سطل انداختم .
همه چیز امن بود اما این امنیت زیاد دوام نیاورد ! زیرا دو نفربر و یک تانک را رو به روی خودم دیدم !! چند سرباز از نفربر ها پیاده شدند و دو خیابان را بستند .
معمولی می خواستم از کنارشان رد بشوم که از حرفهایشان که با زبان پرشین بود فقط جک راتر را فهمیدم . به من توجه ای نکردند از کنارشان داشتم رد می شدم که یکی از سرباز ها یک چیزی گفت : من هم که زبان آنها را بلد نبودم . برگشتم و نگاهش کردم . دوباره حرفش را تکرار کرد . وقتی فهمید که من زبانش را نمی فهمم اسلحه اش را به طرفم گرفت !
دوستش جلو او را گرفت و آن ها با هم به طرف من آمدند !
این داستان ادامه دارد ...