در اتاقی که وهم در آن از هر واقعیتی ، واقعی تر می نمود ، کز کرده ، زیر پتو پنهان شده بودم . با رعدو برقی ناگهانی ، اتاق برای ثانیه ای چند روشن شد و من او را دیدم . از وحشت به خود می پیچیدم . سایه ای بیش نبود ، اما ...
با احساس ضربه ای چشمانم را باز کردم . از تخت خود افتاده بودم . آخرین چیزی را که به یاد دارم حس وحشت و تصویری مبهم از سایه ای بود؛ که گلویم را در دستانش َمی فشرد . گلویم ، چقدر درد میکند . خود را درون آیینه میبینم ، صورتی کشیده و رنگ پریده در حصار موهایی که هم رنگ چشمانم بود؛ سفید با رگه هایی طلایی رنگ . و کبودی ای که دور گردنم خود نمایی می کرد .چند بار ، پشت سر هم ، پلک میزنم ؛ و متوجه او میشوم . موجودی ؛ نه بهتر است بگویم سایه ای وحشتناک و تیره تر از سیاهی شب به من خیره شده بود . با آرواره ایی باز شده که ردیفی از دندان های سیاهی را به نمایش می گذاشت که ازشان خون می چکید، به من همچنان خیره شده بود و من فهمیدم ، به گلویم خیره شده بود ؛ به رگی که از ترس منقبض شده بود و سخت می تپید . به سمتم یورش برد و من فریاد کشیدم ...
روی تختم نشسته ام . جرعت باز کردن چشمانم را ندارم ، زیرا میترسم باز تکرار شود . با فکر کردن به ان موجود سایه مانند ، شکلش پشت پلکان بسته ام جان می گیرد و من اماده فریادی دیگر...
- عالیجناب ...عالیجناب باز همان کا...
- - پراندون ؛ کافیست ...برایم آب بیاور!
پراندون ندیمه پیرم بود که مرا بزرگ کرده بود و من شاهزاده سرزمین سایه ها بودم . شاهزاده ای نفرین شده و بیمار که به دنبال سایه خویش می گشت . شاهزاده ای بدون سایه در سرزمین سایه ها.همه چی از زمانی آغاز شد که من بدنیا آمدم . روزی وحشتناک در تاریخ سرزمین سایه ها ؛ روزی که سه ماه برای اولین بار سه راس یک مثلث را تشکیل دادند . تا به روز فرار سایه ها ثبت شود . در سرزمین سایه ها بر خلاف سرزمین های دیگر ، خورشیدی وجود ندارد . فقط سه ماه زیبا که یکی از دیگری پرنورتر و زیباتر است . اینجا شب و روز فرق چندانی با هم ندارند ، درست مانند روشنایی سحرگاهی !
در طی این سال ها جستجوگرانی - داوطلبانه – برای یافتن سایه ها به سفری طولانی و بدون بازگشت رفتند . و الان درست هیجده سال از آن اتفاق شوم می گذشت . هیجده سال از فرار سایه ها و لقبی که همگان به من دادند ؛ شاهزاده نحس و فراموش شدن نام حقیقی ام...
در طول این سالیان پدرم مرا از خود رانده بود زیرا من را مسبب همه ی مشکلات پیش آمده می دانست ؛ و من تنهایی خود را با تحقیق در مورد «سرزمین سایه های فراری » پر کرده بودم . اینجا سایه ها اهمیت فراوانی دارند ؛ بدون سایه ات همیشه ضعیف و بیمار خواهی بود .
از وقتی که به یاد دارم به دنبال حل این مشکل بودم و کشف این راه حل آغاز گر کابوس های شبانه ام شد. بارها خواستم تصمیمم را عملی سازم ؛ تصمیمی که آغاز و پایانش به سرزمین سایه های فراری ، سرزمین نیستی ختم میشد . اما پراندون مانع ام میشد؛ با تعریف داستان هایی از موجوداتی وحشتاک که با دیدن هر جنبنده ای برای کشتنش اقدام میکردند و یا از سرنوشت نا معلوم جستجوگرانی که با پا نهادن به این سرزمین ، ناپدید میشدند . اما نمی دانست که من با شنیدن این داستان ها کنجکاوتر میشدم .
اکنون من سوار بر سیمیلیون خود در میان ابر ها ، به سمت سرزمین سایه ها میروم . سیمیلیون اسمی بود برای موجودی که هم بازی دوران کودکی ام بود ؛ و هیچ کسی قادر به دیدنش نبود . سیمیلیون من ترکیبی بود از اسب و اژدها. و اکنون با پولک هایی تیره و براق می درخشید . با دیدن مرز دو کشور به سیمیلیون دستور فرود آمدن را دادم ، و من با جهشی از پشتش به پیاده شدم . به سرزمینی خیره شده بودم که افسرده و مغموم به نظر می رسید ، پوشیده شده از طیف رنگ های سیاه و خاکستری ، گویا نیروی حیاتش را به یغما برده بودند . بوته هایی پژمرده و درختانی بدون برگ با ظاهری ترسناک که انگار در حال تحمل شکنجه ای بس عظیم هستند و من وارد سرزمین نیستی شدم . هدف من ، مرکز جنگل بود .
با هر قدمی که بر میداشتم ، خود و سیمیلیون را فراموش میکردم ؛ و انگاه متوجه حقیقتی شدم که دلیل نام گذاری این سرزمین را ، به سرزمین نیستی توضیح میداد . قبل از آنکه دیر شود ، با خنجر خود کلمه جستجو را بر بازوان هک کردم . اما جستجو برای چه ؟ هر چقدر که فکر کردم ، کمتر به نتیجه ای رسیدم !
بدون اثری از هدف اولیه و بی خبر از خطرات پنهان شده ، مسیری را در پیش گرفتم . ساعت ها بود که به هر مسیری کشیده میشدم ؛ بوته ای ، جانوری توجه مرا به خود جلب می کرد . درد دستم مرا متوجه زخمی میکرد که علایمی نا اشنا را به نمایش گذاشته بود، بلی خواندن را از یاد برده بودم . در فکر چیستی این زخم بودم که متوجه حرکتی در پشت بوته ای شدم . پاهایم خواهان نزدیکی و ذهنم خواهان دوری از آن بوته بودند . می توانستم غرشی را پشت بوته بشنوم که هر لحظه به شدتش افزوده میشد و آنگاه موجودی را دیدم که برایم بسیار آشنا می نمود . موجودی سیاه و ترسناک که خونی خاکستری رنگ از دهانش میچکید . مرا زیر نظر گرفته بود ؛ گویا غذایی لذیذ برایش بودم . از ترس خشک شده بودم و فقط به آن موجود زل زده بودم . برای چند ثانیه ای متوجه ترسی شدم که او را در برگرفت و آنگاه دیگر او حضور نداشت . با احساس کشیده شدن چیزی به پایم قدرت حرکت را بدست آوردم و مسیر طی شده را برگشتم ؛ غافل از چشمانی که مرا می پایدند .
گرسنگی ، خستگی و... کلماتی بی معنی برایم بودند ، من حتی حس این کلمات را از یاد برده بودم . ردی محو ، از زخمی قدیمی شاهد گذر زمان بود . صدای ناله موجودی به گوشم رسید و من قدیم هایم را تند کردم . تا اینکه موجودی کوچک و سفید را دیدم که در بوته ی خار های وحشی گیر کرده بود ؛ گویا سرزمین نیستی قادر به از بین بردن رنگ این موجود نبود ؛ سفید ... چه رنگ زیبایی و من فقط میدانستم که متفاوت است با رنگ های پپیرامونش و برایم مقدس بود . شمشیرم را از نیام کشیدم و به جنگ به بوته ای رفتم که خار های کشنده اش را پرتاپ میکرد . بعد از نابودی کامل خار ، تپلی را برداشتم و آن جا را ترک کردم . تپلی اسمی بود برای صدا کردنش و من مدام با خود تکرار میکردم ؛ و ناگهان از یاد بردم که چرا اسم تپلی را تکرار می کردم .
در افکار خود به سر میبردم که با خیس شدن پاهایم متوجه اطرافم گشتم .با وحشتی بی سابقه از آب خارج شدم . بلی ؛ من به رودخانه ای رسیده بودم که خروشان تر از آن راتا حالا ندیده بودم . ترسی که در ذهنم بود مرا مجبور به بازگشت میکرد ؛ هنوز چند قدمی از رودخانه دور نشده بودم که ، با حس رها شدن موجودی از دستانم به رودخانه چشم دوختم . عجیب بود ، رودخانه ای که ثانیه ای پیش خروشان ترین نام گرفته بود ، اکنون از هر چیزی ساکن تر و آرام تر بود . حتی شنای آن موجود نیز به سطح رودخانه هیچ موجی را وارد نمیکرد . با کششی ناگهانی ، من نیز به آب زدم و در مسیری که آن موجود طی کرده بود ، شنا کردم .
اواسط رودخانه از حرکت ایستادم . برای من که خستگی و گرسنگی هیچ مفهومی نداشتند ، بعد از به آب زدن مفهومی چتد برابر یافته بودند ؛ حتی با هر نفسی که می کشیدم خسته تر میشدم . چشمانم خود به خود بسته میشدند . ناگهان با احساس دردی وحشتناک ، چشمانم از حالت معمول باز تر شدند و من خود را در محاصره ماهی هایی دیدم که از گوشت تغذیه میکردند . رنگ خاکستری رودخانه ، با مخلوط شدن با خونم تیره تر شده بود . احساس دیگر دردی را نمیکردم ، تمام اعضای بدنم بی حس شده بودند و من بی حال ؛ با دیدن موجودی که برای نجاتم به سمت من می آمد و با نزدیک شدنش ماهی ها دور میشدند لبخندی ، روی لبم شکل گرفت و چشمانم بسته شد .
نجوایی اغوا گرانه را میشنوم ، مرا وسوسه به بیدار شدن میکند ؛ انگار نام حقیقی مرا میداند . چشمانم را باز کزدم و اولین منظره ای را که دیدم آسمانی خاکستری رنگ بود . با زحمتی فراوان در جای خود نشستم . دردی کشنده را در پاهایم احساس میکردم . با دیدن زخم هایم ، نفسم به شماره افتاد . در بعضی از جاها شاهد استخوان های پاهایم بودند . سرم را بالا آوردم و در حالت نشسته به سمت عقب رفتم ، چشمانی مرا زیر نظر گرفته بودند ؛ چشمانی که از ان ، ماهی ها بود.
خواهان خوابی عمیق بودم و تا این فکر از سرم عبور کرد ، باز ان صدای اغواگر را شنیدم ، صدایم می کرد به سمتش بروم و من اجابتش کردم . به سختی از جایم برخواستم . با هر قدمی که بر میداشتم شدت خون ریزی پاهایم بیشتر میشد ، ساعت ها بدون توقف راه رفتم . نمیدانم چرا تا حلا بیهوش نشده ام ، شاید شوق یافتن مکان آن صدا مرا هوشیار نگه می داشت .
بالاخره به مکانی رسیدم که رنگ خاکستریدر آن جایی نداشت . اینجا قلب جنگل بود ، مکانی بسیار زیبا که که حافظ گنبدی نقره ای و تپنده بود . با هر قدمی که بر میداشتم و به گنبد نزدیک میشدم ، شاهد تصاویری محو از موجوداتی بودم که زندانی شده بودند .
در نزدیکی اش ایستادم و دستم را برای لمش بلند کردم ؛ اما منصرف شدم و بیشتر به گنبد زل زدم . ان صدای نجواگر و زیبا از دون گنبد می آمد ، از خود بی خود شدم و پایم را درون گنبد گذاشتم .با قدم گذاشتن به داخل گنبد ، شاهد خاطراتی بودم که از زمان حضورم در سرزمین نیستی ، به فراموشی سپرده بودم . با عبور نوری از درونم ، من بیهوش شدم .
صدایی مبهم ، از شعری قدیمی به گوشم می رسید . پچ پچی ضعیف را کنار خود حس کردم . چشمانم را باز کردم تا شاهد تصاویری محو باشم که جلوی چشمانم می رقصیدند . فریادی را شنیدم که میگفت به هوش آمدن ، عالیجناببه هوش آمدند ...
وقتی هوشیاری کامل خود را بدست آوردم ، متوجه پیکری شدم که از پنجره اتاقم به بیرون زل زده بود .
- «پدر...»
صدایم انقدر ضعیف بود که خود متوجه کلمه ای که گفتم نشدم . پس باری دیگر ، با صدایی بلند تر گفتم : « عااا..ااا..عالیجناب ... » این دفعه صدایم را شنید و به سمتم آمد . از چهره اش چیزی را نمیتوانستم بخوانم . بر روی تختم نشست و مرا زیر نگاه موشکافانه اش گرفت . دستانش را به سمت موهایم آورد ؛ گویا می خواست آن ها را پریشان تر کند ، اما منصرف شد و با صاف کردن صدایش گفت : « آه سم ... ، پسرم ؛ چقدر خوب است که ... » دیگر متوجه حرف هایش نمیشوم . پدرم برای اولین بار مرا پسرم خطاب کرده بود و عجیب تر از آن اسمم را به خاطر داشت .
- پسرم حواست به من است ؟
پریدم : « چ..چ... چه ات ... اتفاقی اف..اف..افففتاده است ؟ »
پدرم با خوشحال جواب داد : « نمیدانی ؟ مردم به خاطر تو جشن گرفته اند ؛ تو سایه ها را برگرداندی و من بهت افتخار میکنم ! » از رو تختم بلند شد و به سمت در رفت و گفت : « استراحت کن » که همراه با بستن در اتاقم شد . و من همچنان در بهت حرف هایش بودم تا اینکه باز صدای بیرون توجه ام را جلب کرد . از سر کنجکاوی با زحمت فراوان ، خودم را به پنجره اتاقم رساندم . همه جای شهر آذین بندی شده بود و مردم خوشحال ، غرق در جشن و پایکوبی . اما یک چیزی درست نبود ، برگشتم ...
من سایه ای نداشتم ...
پایان
Wizard girl
اول که من به نظر نویسنده احترام میذارم و فقط نظرمو گفتم.
خوب، من هم برای نظر شما احترام میذارم و فقط نظرم رو درباره نظر شما گفتم.
شما نمیتونید بیاید بگید من اشتباه میگم!
میتونم بگم. مگه نگفتم؟ شما اشتباه میگید.
ولی، نه احترام گذاشتن من به نظر شما دلیل میشه نظر شما درست باشه، نه اینکه میگم نظر شما اشتباهه دلیلی بر اشتباه بودنشه. مگه این چیزی نیست که خود شما داری به من میگی؟ پس این همه خشم چیه؟
خودتون وقتی یه چیزی میگین بهش عمل کنید. و من گفتم و میگم این داستان با توجه به ایده قشنگش میتونه داستان بلند بشه. این نظر شخصی من به زهرا عزیز هست. و اینکه وقتی حجم بسیار زیادی از اطلاعات توی داستان بخواد باشه یه سری توصیفات بیشتر هم قاعدتا باید باشه.تا خواننده تجسمی که نیازه رو بکنه از فضای کلی.
اولا اینکه، خواهش می کنم کسی برداشت شخصی نکنه، من اینجا درباره داستان زهرا صحبت نکردم، مباحث کلی درباره نویسندگی که تو همه نوشته ها میشه استفاده کرد رو گفتم، نه صرفا داستان زهرا. میگید وقتی حجم زیادی از اطلاعات توی داستان بخواد باشه یه سری توصیفات قاعدتا باید باشه. خوب، اگه نویسنده نخواد طبق قاعده و رسوم پیش بره چی؟ میگید به این دلیل باید این کار انجام بشه که خواننده بتونه فضا رو تجسم کنه، خوب، اگر نویسنده نخواد که خواننده فضا رو تجسم کنه چی؟ خواهش میکنم طبق قاعده و رسوم و بایدها رفتار کردن رو کنار بذارید، تمام حرف من اینه که بنویسید، هر طوری که دوست دارید بنویسید و از این ایرادات بچه گانه به کار هم نگیرید، هر طوری که بنویسد میتونید اثر خوب خلق کنید، اینکه طبق قاعده رفتار کنید دلیلی بر این نیست که شما اثر خوبی رو خلق کنید، همه حرف اینه.
من بگم خانم زهرا خانم، بیا داستانت رو بلند کن. اینجاش رو ترسناکتر کن. این جمله رو اینطوری بنویس. این قسمت رو دوباره بنویس. این قسمت داستان اگر اینطور باشه بهتره. اگه مکالمه شخص اینجوری باشه بهتره. اگر راوی اینطوری اظهار عقیده کنه بهتره. اگر توصیف اینجا بیشتر شه بهتره. اگه توصیف اینجا کمتر شه بهتره. اینجا باید به سوال خواننده جواب داده بشه و هزار تا چیز دیگه، و زهرا هم بیاد همه این کارا رو انجام بده، نتیجه اش چی میشه؟ نتیجه این میشه که این دیگه نوشته زهرا نیست. نوشته شماهاست.
داستانت از اتمسفر سازی خیلی خیلی خیلی خوبی بهره میبرد ولی خوب یه جورایی انتظار میره که اون نبرد آخر کمی اکشن تر باشه.یه خورده زیادی ساده بود.
اتمسفر سازیت فوقالعاده است.
مطمئنم که موفق میشوی