صدها و هزاران جانور چندش آورِ سبز رنگ اطرافم را احاطه کرده بودند و با صدای منزجر کننده و زمختشان در گوشم می خوانند که ناگهان از خواب پریدم. چندان هم عجیب نبود که کابوس قورباغه ببینم. هر چه باشد من از زمانی که یادم می آید، همیشه از این جانوران جهنده، نفرت داشتم ولی هیچکدام اینها اهمیتی ندارد. مهم این است که آن شب وقتی چشمهایم را باز کردم، هنوز هم می توانستم صدای قورباغه ها را بشنوم. هر چند کمی که دقیق تر شدم، فهمیدم صدایی که می آمد در واقع قور قور یک قورباغه نبود، بلکه صدای گرفته ی شخصی بود که زیر لبی داشت آواز می خواند.
روی تخت خواب نیم خیز شدم و گوشهایم را تیز کردم. صدا، شباهت زیادی به صدای مادربزرگم داشت. تصمیم گرفته بودم یک ماه آخر تابستان را کنار مادربزرگم بگذرانم و این اولین شب اقامت من در خانه ی قدیمیِ او بود. مادربزرگ پیرزنی شیرین و دوست داشتنی بود. وقتی بچه بودم زیاد برایم داستان تعریف می کرد ولی هرگز نشنیده بودم که آواز بخواند. از این رو، برایم عجیب بود که این موقع شب صدای آوازِ او را بشنوم. چشمهایم را مالیدم و نگاهی به ساعت موبایلم انداختم. 3:13 صبح بود. حالا دیگر واقعاً کنجکاو شده بودم بدانم برای چه مادر بزرگ این موقع شب بیدار است و اینگونه آواز می خواند. آهسته از روی تختخواب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
وارد راهرو که شدم، لحظه ای درنگ کردم و بار دیگر با دقت به صدا گوش سپردم. موهایم را از جلوی چشمانم کنار زدم و به درب اتاق مادربزرگ که در انتهای راهرو قرار داشت، خیره شدم. صدا از اتاق او نمی آمد، بلکه از اتاق کوچکِ مهمان در طبقه ی بالا به گوش می رسید. برای همین آهسته و با قدمهای آرام از پله های چوبی بالا رفتم و جلوی درب اتاق مهمان بار دیگر متوقف شدم. گوشم را به در چسباندم. بی شک منشأ صدا همین اتاق بود. دستم را روی دستگیره گذاشتم و با احتیاط به سمت داخل فشار دادم و از لای درب اتاق نگاهی به داخل انداختم.
اتاق کوچک با نور مهتاب که از پنجره ی چوبی و بزرگ آن به داخل می تابید، تا حدی روشن شده بود. تنها یک تختخواب قدیمی و زهوار در رفته در گوشه ای از آن به چشم می خورد و در گوشه ی دیگر، مادربزرگ بر روی صندلیِ ننو، درست رو به روی دیوار نشسته بود و همانطور که آهسته تکان می خورد، همچنان زمزمه وار می خواند.
وارد اتاق شدم و با صدای آرامی گفتم : " مادر بزرگ ؟ " صدای زمزمه ی آهنگین قطع شد. جلوتر رفتم و دوباره پرسیدم : " مادر بزرگ داری چیکار می کنی ؟ "
منتظر پاسخی از سوی او بودم ولی مادربزرگ هیچ نمی گفت. کمی دیگر جلو رفتم و سعی کردم به چهره اش که هنوز رو به دیوار ثابت مانده بود، نگاه کنم.
" مادر بزرگ، بر نمی گردی ببینمت ؟ "
" حالا نه عزیزم، من دارم ماه رو تماشا می کنم. "
ابرویی بالا انداختم، با تعجب به موهای بلند و سفیدش نگاه کردم و گفتم : " ولی مادربزرگ... پنجره اونطرفه اتاقه. "
او جوابی به این سوال من نداد و ناگهان حس کردم سردرد گرفته ام. تازه از خواب بیدار شده و به قدری گیج و منگ بودم که به هیچ وجه نمی توانستم سر از رفتار عجیب مادربزرگم در آورم. برگشتم که از اتاق خارج شوم اما با صدای او، خشکم زد.
" قرص ماه کامل شده. "
تقریبا از جا پریدم و با صدای بلند گفتم : " چی ؟! " سپس از پنجره نگاهی به قرص سفید رنگ و کامل ماه انداختم.
مادر بزرگ بی توجه به واکنش من ادامه داد : " امشب شبِ احضاره. "
کم کم صدای جیر جیر صندلیِ ننو با تکان تکان خوردنهای ناگهانی و شدید مادربزرگ بر روی آن بلندتر از قبل می شد. هر بار که به عقب تکیه می داد، با قدرت بیشتری خودش را به سمت جلو پرتاب می کرد و پیشانیش محکمتر از دفعه ی پیش به دیوار برخورد می کرد.
اینبار جلو رفتم و فریاد زدم : " مادر بزرگ بس کن! داری به خودت صدمه می زنی! "
" امشب شبِ احضاره! امشب شبِ احضاره! احضار... احضار... احضار!! "
" مادر بزرگ داری می ترسونیم! "
در همین لحظه کسی یا چیزی محکم مرا از پشت گرفت و به عقب کشاند. در آن لحظه نمی توانستم آنچه را که می بینیم، باور کنم.
" از اون فاصله بگیر، عزیزم! "
رویم را از مادربزرگ برگرفتم و به صاحب صدا نگاه کردم. اکنون مادربزرگم در چهارچوب درب اتاق ایستاده بود و تلاش می کرد مرا به سمت خود بکشد. محکم او را بغل کردم و از اتاق خارج شدم. پشت سر ما، صدای جیر جیر صندلی کم کم آرام گرفت تا اینکه به کلی از حرکت ایستاد. درست پیش از آنکه مادر بزرگ درب اتاق را ببند، از لای در نگاهی به داخل آن انداختم. صندلی خالی بود.
مشکلی نیست بانو خودم ادامش رو می نویسم :دی
قبل از این که این قسمت را بخوانید نوشته های بنده را در صفحه قبل بخوانید . تا سوالی ایجاد نشود .....
مدتی از آن کابوس گذشته بود ....
زندگی روال عادی خود را می گذراند من دیگر به دانشگاه می رفتم ولی به دلیل مشکلی که داشتم نمی توانستم به خوبی با دیگران ارتباط برقرار کنم تا چشم بر هم زدم چهار سال تمام شد و مدرکم را در اختیار داشتم .... ولی مشکل اساسی من لال بودنم بود .... زیرا کسی به یک فرد لال کاری نمی داد .... تا این که یک روز در خیابان در حال گذر بودم چشمش به یک آگهی افتاد . و رفتم و آن کار را به من دادند و من هم شاغل شدم..... مدت ها گذشت و دیگر خبری از آن اتفاقات شوم نبود . من به تدریج خاطراتم را فراموش کرده بودم و دیگر چهره مادربزرگ را نیز یادم نمی آمد ، حتی آن اتفاق را ..... تا این که یک روز در حال برگشتن به خانه پشت چراغ قرمز ایستاده بودم و با آیینه پشت سرم را نگاه می کردم .... که یک گدا به شیشه ضربه زد . شیشه را پایین آوردم ... عجیب بو د او از من پولی نخواست و
فقط گفت : در میان قرص ماه ، شب تار ، تو را فرا می خواند به کلبه ی درویشی اش ! و او به آن طرف خیابان رفت . چراغ سبز شده بود و ماشین ها در حال بوق زدن بودند ... سریع حرکت کردم تا کسی از ماشین پیاده نشده و من را نزده است .... در بین راه در کنار خیابان مادر بزرگم را دیدم باز در حال گریه کردن بود .... با ماشین از کنارش رد شدم ولی وقتی ماشین را پارک کردم و از آن پیاده شدم شکه شدم . او نبود و فقط ماشین ها با سرعت در حال رفت و آمد بودند . یاد شبی که مادر بزرگم مرد افتادم ... سریع سوار ماشین شدم و به خانه رفتم پدرم بازنشسته شده بود و در خانه استراحت می کرد رفتم و با سر به او سلام دادم... مادرم هم با دوستش به فروشگاه لباس رفته بودند .
و بعد سریع رفتم و تقویم را نگاه کردم .... بله امروز همان روز است ... دقیقا سیزده سال از آن ماجرا می گذرد ... یاد حرف گدا افتادم . چند دقیقه ای به فکر فرو رفتم
و به حرف هایش فکر می کردم . حرف هایش بسیار فلسفی بود و از یک گدا بعد ! همین طور در حال فکر کردن . بله فهمیدم منظور او چه بود . امشب ماه کامل می شود مانند آن شب ... و خانه منظورش همان خانه مادر بزرگم است باید به آن جا بروم ....
سریع رفتم و وسایلم را جمع کردم ... از پدرم خداحافظی کردم ... و سوار ماشین شدم و به راه افتادم ... در بین راه به همکارم زنگ زدم تا برایم مرخصی رد کند ....
زیرا خانه مادربزرگم درشهر دیگری بود و رفت و برگشتش چند ساعتی طول می کشید و من نمی توانستم فردا به موقع سر کار برسم . بماند ....
به شهر مادر بزرگم رسیدم بسیار تغییر کرده بود ... شاید دیگر اصلا خانه مادرم بزرگم وجود نداشت !
در کل نقشه شهر را با خود به همراه داشتم سریع خیابان خانه مادر بزرگم را پیدا کردم ولی با چیز عجیبی مواجع شدم .... جایی که خانه مادر بزرگم بود دیگر خانه قرار نداشت و یک خرابه تبدیل شده بود یک گدال تو خالی که آخرش معلوم نبود و اطرافش را بسته بودند و روی تابلویی نوشته بودند خطر نزدیک نشوید .... از مغازه های اطراف در مورد خانه سوال کردم البته نه به این صورت که با ان ها صحبت کنم سوالم را روی کاغذی نوشتم و به آنها نشان می دادم .... هر کس یک چیزی می گفت تا این که فهمیدم آن جا معروف شده است به دروازه جهنم .... مغازه داران می گفتند : ما بعد از ساعت شش مغازه های خود را می بندیم ولی به خاطر آن که توریست زیاد به اینجا می آید ... هنوز مغازه هایمان پا بر جاست ....
بسیار شکه بودم از حرف مردم از اتفاقات عجیبی که برایم افتاده بود و آن حرف گدا !
آیا او منظورش همین جا بود ؟ نمی دانم شاید ...
ادامه دارد
اين داستان را قبلا اگه اشتباه نكنم خوانده بودم.
يكي از ان داستانهايي كه واقعا نظرم را جلب كرد ،فكر كنم توي يه مسابقه بود اگه اشتباه نكنم و برنده هم شد!
دوست عزیز داستان هنوز ادامه دارد و من هنوز نگفتم که چه موجودات دیگه ای شاید توی داستان بیارم . دیدی که روح و زامبی هم بود .... پس منتظر قسمت های بعدش باشید اگه واقعا کنجکاوید بدانید چه بر سر دختر می آید !