بخش اول
می گویم: «دیگه بسه. طاقت ندارم.»
برف به صورتمان سیلی می زند و روی زمین می ریزد. صدای ریزش سنگ ها در هوا می پیچد. در حالیکه از سرما می لرزم روی زمین ولو می شوم.
ابراهیم برمی گردد و مقابل من زانو می زند. با یک دست چانه ام را بالا می آورد و می گوید: «می خوای بمونی و بذاری اونا بگیرنت؟»
دهانم را می گشایم تا جواب مثبت دهم اما قبل از اینکه صدایی از دهانم خارج شود گرمایی را روی صورتم حس می کنم و یک لحظه بعد متوجه می شوم که از استاد پیرم سیلی خورده ام. او با لحن خشنی می گوید: «بلند شو دختر.»
ابراهیم به زور من را روی پاهایم بلند می کند و با خود می کشاند. همانطور که بالا می رویم او زمزمه می کند: «طاقت بیار نگین. یه کم جلوتر یه پناهگاهه. اونجا می تونیم استراحت کنیم و یه غذای گرم بخوریم.»
من هیچ ایده ای ندارم که استادم در میان برف و مه چگونه راهش را پیدا می کند و بی حال تر از آنی هستم که از او بپرسم. هیچ نشانه ای در راه نیست، نه درختی، نه سنگی، نه هیچ پرنده یا حیوانی، و آسمان هم مشخص نیست تا او به وسیله آن جهت یابی کند. هر چه جلوتر می رویم مه غلیظ تر می شود.
ما برای زمانی به درازای ابدیت در کولاک راه می رویم، من بارها زمین می خورم و به استادم می گویم که نمی توانم ادامه بدهم و از او می خواهم که رهایم کند، اما او هر بار من را با التماس و تهدید بلند می کند و به دنبالش می کشاند. سرانجام بعد از مدت ها از شدت کولاک به نحو قابل ملاحظه ای کم می شود و همزمان تغییری را در سطح زیر پایم حس می کنم و فریاد می کشم: «داریم روی سنگفرش راه می ریم.»
«آره دخترم. داریم به مرزهایی جادویی می رسیم که هوای بد رو دور نگه می دارن.»
«و کی به خودش زحمت داده توی این ارتفاع چنین کاری بکنه؟»
«رستم.»
«همون آب و هواساز پیر که ...»
«نه. اون رستم رو نمی گم. منظورم رستم جهان پهلوان کیقباد و کیکاووس و کیخسرو هست. پسر زال.»
لحظه ای متحیر می مانم و می گویم: «چرا اون چنین کاری کرده؟»
«تا فردی که براش احترام زیادی قائل بود رو دفن کنه.»
«کی؟ کیخسرو؟ سیاوش؟ سهراب؟»
«کیخسرو اصلا جسدش پیدا نشد. سیاوش توی توران دفنه. سهراب هم توی زابل. اینجا دخمه اسفندیاره.»
چند قدم دورتر مه ناپدید می شود و من چمنزاری زیبا و پر از گل های وحشی که جاده ای از جنس سنگ های سرخ از وسطش می گذرد را می بینم. جاده به مثلثی مرمری به ارتفاع یک متر ختم می شود.
کیمیاگر من را رها می کند تا خودم راه بروم. به آهستگی به بنا نزدیک می شوم و دستی روی سطح آن می کشم. حس عجیبی به من دست می دهد. حسی سرد اما خوش آیند. تمام خستگی راهپیمایی در کولاک از وجودم رخت می بندد و شادابی جای آن را می گیرد.
می گویم: «و تو چطور از وجود اینجا خبر داری؟»
«اتفاقی پیداش کردم. ماجرا بر می گرده به سی و هشت سال قبل. اون موقع من و دوستم خواجه رجب با یه کاروان سفر می کردیم که یه دسته از راهزن ها بهمون حمله کردن. کاروان پراکنده شد و هر کس به یه طرف رفت. من و خواجه رجب به طور اتفاقی به این جا رسیدیم و این بنا رو کشف کردیم.»
«از کجا می دونی که این دخمه اسفندیاره؟»
«داخلش یه تابوته و لوح روی تابوت می گه رستم این بنا رو ساخته تا آرامگاه ابدی اسفندیار باشه.»
«یعنی رفتین داخل این هرم کوچیک؟»
«دخمه زیر زمینه. این هرم فقط ورودیه.»
«ابراهیم هرم را دور می زند و آن سوی آن خم می شود. لحظه ای بعد او بر می خیزد و همزمان صدای لغزش سنگ به گوش می رسد و آن وجه هرم که مقابلم است تا نیمه کنار می رود و یه راه پله را آشکار می کند. به دلیل اینکه تنها چند قدم جلوتر روشن است عمق راه پله مشخص نیست.
کیمیاگر به کنار من باز می گردد. می پرسم: «چطور بازش کردی؟»
«یه اهرم اون پشته. باید تکون داده بشه تا صفحه سنگی بره کنار.»
با یک ورد یک گوی نورانی می سازم و آن را به چند قدم جلوتر درون دخمه می فرستم که ناگهان صدای خش خشی شنیده می شود. من و ابراهیم همزمان برمی گردیم.
بخش دوم
خواجه رجب. در صورت پیرمرد چند کبودی و دلمه خون به چشم می خورد. گوشه لبش شکافته و لباس سفید او از چیزی که احتمالا خون باشد به رنگ ارغوانی در آمده است. او خس خس کنان می گوید: «متاسفم. اونا تهدیدم کردن که خانواده ام رو می کشن.» بعد چند قدمی برمی دارد و آنگاه با صورت روی زمین سقوط می کند. وقتی به پشت لباس او می نگرم متوجه می شوم که چاقویی در کمرش فرو رفته.
من و ابراهیم لحظه ای بهت زده می مانیم. خنده ای شرورانه که از پشت مه شنیده می شود ما را به خود می آورد. لحظه ای بعد دوازده نفر از مه بیرون می آیند. عثمان پاشا مشاور حاکم تبریز از طرف خلیفه عثمانی، یوسف بیگ داروغه شهر و ده نفر از سربازان عثمانی.
ابراهیم با خشمگین ترین صدایی که تا کنون از او شنیده ام می گوید: «پست فطرت ها. اون باهاتون چی کار کرده بود که کشتینش؟»
عثمان پاشا می گوید: «جرمش دوستی با مجرم و جنایتکاری مثل تو بود.»
یوسف بیگ قدم به می گذارد و طوماری را که در دست دارد باز می کند و می خواند: «طبق دستور علی پاشا، حاکم شهر تبریز از سوی خلیفه عبدالحمید، ابراهیم حلوانی و نگین سیاف ...» حرفش به دلیل چاقویی که در گلویش جا خوش کرده ناتمام می ماند. چاقویی شکاری که چند لحظه ییش روی کمربند من بود.
پیشکار حاکم با هراس پشت تفنگ دارها می رود و فریاد می زند: «بگیریدشون. اگه مقاومت کردن بکشیدشون.»
من قداره ای که به کمر بسته ام را از نیام بیرون می آورم و ابراهیم هم دست به شمشیر می شود.
عثمان پاشا می گوید: «تیراندازها، تفنگ ها آماده.» ده سرباز تفنگ های سرپرشان را بالا می آوردند و به سمت ما می گیرند. لعنتی. حتما آنها را قبلا پر کرده اند. «شلیک کنین.»
انگشت ها روی ماشه ها می لغزد و من خودم را اماده می کنم تا درد و سوزش فلز درون بدنم را حس کنم، اما استاد پیرم با سرعتی باورنکردنی خودش را جلوی من می اندازد و گلوله به جای من به او برخورد می کند. پیرمرد تلوتلو می خورد و کنار دوستش به زمین می افتد. می بینم که تاجر با آخرین رمقش دستش را بالا می آورد تا آن را در دست استادم قفل کند.
لحظه ای بیشتر طول نمی کشد که خشم و تمایل به انتقام جای بهت زدگی را می گیرد. قبل از اینکه سربازان بار دیگر تفنگ ها را پر کنند با قداره ام به جلو می جهم و آن را مستقیم در قلب نزدیک ترین سرباز فرو می کنم و فوری بیرون می کشم. دومین سرباز می خواهد با من گلاویز شود که یک ضربه سریع قداره ام دست او را از مچ می اندازد. سرباز بعدی تفنگش را رها می کند، مچ دست راستم را می گیرد و با من گلاویز می شود و هر دو روی زمین می افتیم. من قداره ام را می اندازم، او را به زمین میخکوب می کنم و با چنان قدرتی مشت هایم را بر صورتش فرود می آورم که استخوان های صورتش در هم می شکند. وقتی مرد با ناله ای از حال می رود از روی او بلند می شوم تا با چهارمین سرباز روبرو شوم و با زانو به وسط پاهایش می زنم و هنگامی خم می شود آرنجم را روی کمرش می کوبم. می خواهم با پنجمین سرباز درگیر شوم که چیزی محکم به پشت سرم برخورد می کند. می نالم و بر زمین می افتم. بلافاصله پایی من را بر می گرداند و بعد محکم روی شکمم فرود می آید. نفس از ریه هایم خارج می شود و قبل از اینکه چشمم به صورت ضاربم بیفتد به نحوی می دانم که او عثمان پاشا است. نیش مشاور علی پاشا به طرزی شرورانه باز شده. او می گوید: «کشتن سربازای حکومتی هم به جرایم تو اضافه شد و چون اون هر دو شریک جرمت مردن باید مجازات اونا رو هم تحمل کنی. بیاین ببندینش.» او دو کلمه آخر را خطاب به سربازها می گوید و بعد پایش را از شکمم بر می دارد.
دو سرباز بازوهایم را می گیرند و بلند می کنند. آنها مرا به سمت روی سطح مرمری هرم کوچک که ورودی آن مجددا بسته شده هل می دهند. دستی پشت سرم را می گیرد و صورتم را روی سطح مرمر می فشارد. سربازی دیگر شروع به بستن دست هایم می کند. عثمان پاشا از جلوی من می گذرد و دستی به هرم می کشد. او زیر لب می گوید: «یعنی کی این هرم رو اینجا ساخته؟» بعد ثانیه ای مکث می کند و می گوید: «به هر حال مهم نیست.»
صدایی رعدآسا طنین می اندازد: «دستای کثیفتون رو از اون بکشین.» این صدا به گوشم آشناست. آیا امکان دارد ...
دو سرباز لحظه ای از من غافل می شوند و به گوینده می نگرند و من با استفاده از همین فرصت خودم را از دست آنها رها می کنم و سربازی که صورت من را به سطح سرد مرمر می فشرد را با لگد روی زمین می اندازم. سرباز دیگر ترجیح می دهد از من فاصله بگیرد.
تازه وارد سراپا سیاه پوشیده و تنها چشمانش پدیدار است. او شمشیری با تیغه ای بلند را در دست دارد. عثمان پاشا فریاد می زند: «شما چهارتا به حسابش برسین. بقیه هم برین سراغ دختره.»
سربازی که چند لحظه قبل دستانم را می بست با شمشیر کشیده به سمت هجوم می آورد. از جلوی او جاخالی می دهم و با آرنج به دماغش می کوبم. بعد پشت سرش را می گیرم و پیشانیش را روی سنگ فرود می آورم. بدن بی حال او روی زمین می افتد.
خم می شوم و شمشیر سرباز از پا در آمده را بر می دارم، سپس بر می گردم تا ببینم سربازی که با لگد بر زمین انداخته ام در حال بلند شدن است. با لگدی به سرش او را دوباره نقش زمین می کنم و با شمشیر به سمت عثمان پاشا می روم. او با ناامیدی آخرین سرباز را به سمت من هل می دهد. «کارش رو بساز.»
سرباز با احتیاط به من نزدیک می شود. از چشمانش می خوانم که ترسیده است. حمله ای دروغین به سمت کلاهخودش انجام می دهم، او شمشیرش را بالا می آورد تا جلوی ضربه را بگیرد، اما من شمشیرم را به پایین تاب می دهم و با یک ضربه هر دو پای او را از زانو قطع می کنم. سرباز نالان روی زمین می افتد و پاهایش را می گیرد. من بی اعتنا به او به حرکت به سمت عثمان پاشا ادامه می دهم.
مشاور حاکم با وحشت به اطراف می نگرد. در همان لحظه تازه وارد چهارمین سرباز را هم از پا در می آورد و به سمت ما می آید. عثمان پاشا به زانو می افتد و ضجه می زند: «خواهش می کنم بهم رحم کنین.»
جواب می دهم: «مگه تو به استادم رحم کردی؟» و با تیغه شمشیر به گردن او می زنم. شدت ضربه ام آن قدر زیاد است که سر او چند متر آن طرف تر پرتاب می شود.
بلافاصله به سمت ابراهیم بر می گردم. روی پیراهن کیمیاگر پیر دو جای گلوله دیده می شود. و با آخرین رمقش سعی می کند به حالت نیمه نشسته در بیاید. کنار او زانو می زنم و دستم را زیر سرش می گذارم تا به او کمک کنم بلند شود. او می گوید: «جسد من و رجب رو توی یه قبر دفن کن.» بعد برای همیشه خاموش می شود.
وقتی بلند می شوم و به سمت تازه وارد می چرخم احساس می کنم که مایعی داغ روی گونه هایم جاری است. دستم را بالا می آورم و به سمت صورت آن مرد دراز می کنم. دستم پارچه سیاهی که بر صورت او کشیده شده را کنار می زند و من در کمال شگفتی کسی را می بینم که حتی تصور دوباره دیدنش را نمی کردم.
می گویم: «مسعود؟» و خودم را به سمت او پرتاب می کنم و صورتم را به سینه اش می فشارم. او دستانش را دور کمرم قرار می دهد. در همان حالت زمزمه می کنم: «چطور پیدامون کردی؟»
«وقتی سربازای حاکم رفتن سراغ رجب حدس زدم که اون به اونا لو بده که شما کدوم طرف رفتین. برای همین قصر حاکم رو زیر نظر داشتم و وقتی یه دسته از سربازها با داروغه و مشاور و رجب اومدن بیرون تعقیبشون کردم.»
چند ثانیه بعد سوال مهم تری به ذهنم خطور می کند. می گویم: «اصلا چطوری از اون شب جون به در بردی؟ چرا بعدش توی محل قرار حاضر نشدی؟»
مسعود من را رها می کند و گامی به عقب بر می دارد. او نجوا می کند: «چی باعث شده فکر کنی من از اون شب جون به در بردم؟»
لحظه ای با گیجی به او خیره می شوم و متوجه می شوم که پوست و لباس های او در حال رنگ باختن است. دهانم را باز می کنم تا چیزی بگویم اما او حرفم را قطع می کند: «من فقط اینجام تا دینم رو به کسی که بارها جونم رو نجات داده ادا کنم.» لحظه ای بعد نور شدیدی می تابد به طوری که من ناخودآگاه چشمانم را می بندم. وقتی چشمانم را می گشایم اثری از مسعود نمی بینم. باد سردی به وزش در می آید و من به خودم می لرزم، اما لحظه ای بعد حس می کنم در گرمایی مطبوع و دوست داشتنی غرق شده ام، گرما را روی پوستم حس نمی کنم، بلکه آن را به طور یک نواخت در تمام بدنم حس می کنم. گرمایی ملایم و دوست داشتنی. بعد صدایی مانند صدای مسعود، اما با حالتی لطیف و ملکوتی درون سرم می گوید: «مواظب خودت باش نگین. خداحافظ. خداحافظ برای همیشه.»
داستان زيبا و گيرايي بود گرچه احساس كردم يك بريده از يك داستان بلنده و نويسنده اينو از داستانش جدا كرده و البته خوب خلاصه اش نكرده.
موضوع داستان خيلي مناسب بود و بايد گفت استفاده از اسطوره هاي ايراني قابل احترامه.
اما اشكالات : شروع داستان خوب بود ولي دلايل تحت تعقيب بودنش، شخصيت ها يك دفعه وارد ميشدن بدون هيچ پس زمينه و معرفي، براي مثال همين مسعود، معلوم نبود كي بود ، از كجا امد. مثل يك سوپر من امد و رفت.
استفاده از كلمه "من" توي داستان يكم توي ذوق مي زد و ميشد با افعال مناسب اين كلمه حذف كرد.
در كل نثر زيبايي داشت
:104:بابا این چی بود دیگه:104:کات لطفا کات
درسته میگن داستان کوتاه نه دیگه اینقدر کوتاه :دی
من خودم یه داستان کوتاه نوشتم توی ورد هفت هشت صفحه شد :دی
میدمش مسئولین محترم فیلترش کنن میذارمش بعدا میتونی بخونیش
ولی از مسعود خیلی خوشم اومد:48:مرموز و خفن
البته باید همونطور که دوست و برادرم گفت بهتر بود یکم توضیحات میدادی خوب :68:
اینم تو ذوق زنی :دی بلد نیستی ننویس عمو :19:
بلد نیستی ننویس عمو
آقا ببین من قبول دارم نویسنده افتضاحی هستم ولی این دلیل نمی شه نوشتن رو کنار بذارم. باید اون قدر تمرین کنم تا کارم بهتر بشه. این طرز حرف زدن شما هم باعث دلسردی دیگران می شه. لطفا اصلاح کنین شیوه برخوردتون رو. در آخر ممنون از اینکه خوندین و نظر گذاشتین.
آقا ببین من قبول دارم نویسنده افتضاحی هستم ولی این دلیل نمی شه نوشتن رو کنار بذارم. باید اون قدر تمرین کنم تا کارم بهتر بشه. این طرز حرف زدن شما هم باعث دلسردی دیگران می شه. لطفا اصلاح کنین شیوه برخوردتون رو. در آخر ممنون از اینکه خوندین و نظر گذاشتین.
اين مسعودو بي خيال بشو علي، تو نويسنده خوبي هستي و داستانهات هم قشنگ هستند. فقط يكم بايد دقت كني و سر سري ننويسيش
از داستان خوشم اومد. جذاب بود و این کشش رو داشت که خواننده رو دنبال خودش بکشونه. اشاره به اساطیر ایرانی هم جالب بود.
بقیه گفتنی ها رو هم که حسین گفت.
در کل نثرت روون و خوب بود و امیدوام بیشتر و بهتر بنویسی
موفق باشی
:y::y::y: چرا آخرش رو اونجوری تموم کردی؟:sw::sw:
خیلی قشنگ بود؛ خوشم اومد.
باز هم اگه داری بذار.
ولی... دختره هر چی هم قوی باشه نباید بتونه با یه ضربه هر دو تا پای مرده رو رو قطع کنه چون دختره و نسبت به مرد ها ضعیف تر!!! (البته هستن شیر زن هایی که با یه دست من و تو رو میتونن با هم 6 متر پرتاب کنن!!!!کار نشد نداره)
بعد تو زمستون هم باید اثر شمشیر ها کم بشه ؛ یا از غلاف نباید به راحتی دربیان و یا تیزی خودشون رو به مرور زمان باید در سرما از دست بدن!!! البته فکر کنم!!
ولی درکل داستان خوبی بود:0199:
داستانت قدرت بالای در جذب مخاطب داشت ولی خیلی گنگ بود مثلا مسعود کی بود؟ حالا نگین تنها توی اون مقبره چکار می کنه؟وخیلی سوالات دیگه که در خلال یک داستان کوچک نمی شه اونو گنجوند
داستانت قدرت بالای در جذب مخاطب داشت ولی خیلی گنگ بود مثلا مسعود کی بود؟ حالا نگین تنها توی اون مقبره چکار می کنه؟وخیلی سوالات دیگه که در خلال یک داستان کوچک نمی شه اونو گنجوند
می تونی این داستان کوتاه رو مقدمه یه مجموعه دنباله دار حساب کنی.
و اما داستان در گذشته
کوتاه و خوب نوشته شده.تقریبا بدون ایراد
یه ایده خوب
فکر قوی با استفاده از اسطوره هایی که علی قبلا به من ثابت کرده خوب میدونه چطور ازشون استفاده کنه:دی البته که یه روز به همین دلیل توسط من کشته میشه.
یک فروند سوتی....جسد اسفندیار رو بهمن منتقل کرده تا جایی که من میدونم اما برای بقیش خیلی خوب استفاده شده از ایده.ثابت کرده از اسطوره ها خیلی خوب میشه برای فانتزی وطنی بهره برد.
اما چند نکته اول استفاده از ضمیر که دیگه کلا عادت من شده گفتنش اسم وضمیر در موقعیتهای خاصی میتونن به جای هم قرار بگیرن نه همه مواقع مثل این تیکه
من چمنزاری زیبا و پر از گل های وحشی که جاده ای از جنس سنگ های سرخ از وسطش می گذرد را می بینم. جاده به مثلثی مرمری به ارتفاع یک متر ختم می شود. من اینجا اضافس چند مورد اینجوری داره داستان
می مانیم فعل استمراریه درحالی که داستان استمرار نداره در گذشتس اما توی این داستان همه جا افعال استمرار دارن که خب این اشتباهه
از دیدگاه نگارشی یه بازنویسی میخواد.از دیدگاه داستانی خیلی خوب و عالی بود
اگر بخوای اونطور که گفتی مقدمه یک داستان دیگه بکنیش با یه ویرایش کوچیک خیلی خوب خواهد بود.مثلا مسعود گنگ بود توی داستان.
در کل اگر قرار باشه این مقدمه داستانت باشه علی جان به شدت منتظر بقیش هستم
خسته نباشی
ویرایش : از نویسنده محترم تقاضا میشه کلیه نقدهای داستان رو در یک فایل ورد یا پی دی اف به من برسونن برای آرشیو بخش نقد ممنون
Disturbed.Lord:
درود
اولین چیزی که بعد از خوندن این داستان به ذهنم رسید این بود که این یه داستان کوتاه به حساب نمیومد. اینقدر ابهامات مختلفی داشت که کاملا مشخص بود، قسمتی از یه داستان بلنده نه یه داستان کوتاه. اینو میگم چون شخصیت هایی آوردی که بهش پرداخته نشده و یا طوری پرداخته شده که به نظر میرسید قسمتی از یه داستان بلنده.
معمولا تو داستانای کوتاه شخصیت کمتر میاد تا به درستی در اون متن کوتاه بهش پرداخته شه ولی این میزان شخصیتی که آورده شد خوب نبود.
جادو رو درون داستانت آوردی که هیچ استفاده ای ازش نشد.
مسعود اومد و ما درمورد گذشتش هیچی نمیدونیم.
از مقبره ی سنگی و بومی بودنش گفته شد ولی هیچ استفاده ای نداشت. یعنی اگر بجای مقبره ی اسفندیار میگفتیم یک سنگ ناشناخته، یا مقبره ی یک قدیس تفاوتی ایجاد نمیکرد.
مشکل دیگه به نظرم این بود که داستان هدفی نداشت ... نمیدونم احساس میکنم این یه برداشت شخصیه.
نثر خوب بود ولی فعل ها مضارع بود که اذیت میکرد.
بومی بود و این نکته ی خوبیه. تقریبا توی ذهنم یه تصویر روشن از مکان بود. ریتم داستان هم خوب و تا حدی جذاب بود.
در کل داستان خوبی بود
ممنون از نویسنده
امیدواریم آثار کوتاه بیشتری ازت ببینیم
*HoSsEiN* :
داستان زيبا و گيرايي بود گرچه احساس كردم يك بريده از يك داستان بلنده و نويسنده اينو از داستانش جدا كرده و البته خوب خلاصه اش نكرده.
موضوع داستان خيلي مناسب بود و بايد گفت استفاده از اسطوره هاي ايراني قابل احترامه.
اما اشكالات ، شروع داستان خوب بود ولي دلايل تحت تعقيب بودنش، شخصيت ها يك دفعه وارد ميشدن بدون هيچ پس زمينه و معرفي، براي مثال همين مسعود، معلوم نبود كي بود ،*از كجا امد. مثل يك سپور من امد و رفت.
استفاده از كلمه "من" توي داستان يكم توي ذوق مي زد و ميشد با افعال مناسب اين كلمه حذف كرد.
در كل نثر زيبايي داشت .
MAMmad :
نثره زیبای داستان باعث شد که تا اخر این داستان زیبا رو بخونم.
اما ایراداتی هم به چشم میخورد. اول اینکه متن مطینا برگرفته شده از متن بزرگتریه.
خیلی چیز ها مبهمه. مسعود چرا یهویی ظاهر شد؟ چرا داشتن فرار میکردن؟ و خیلی سوالات دیگه
و یک اشتباه دیگه در داستان. در اواسط داستان دخترک که شخصیت اوله داستانه اونقدر خسته است که وسطه راه میفته زمین حتی از اون پیرمرده هم نشون داد تحملش کمتره، پس چطور چنین فردی با همچین استقامت پایینی تونسته اینحوری ادم بکشه که حتی بتونه ترس فردی که خواهان مبارزه با اوست رو در چشمان فرد ببینه؟
این همون شخصیته که وسطه داستان از خودش ضعف نشون داد؟
به نظرم چون شخصیت یک دختره، هرجور حساب کنی، نباید بتونه پای شخصی رو از زانو قطع کنه یا با ضربه ای کسی رو از پای در بیاره.
اینکه دختر، توانست چنین کاری کنه:
" با چنان قدرتی مشت هایم را بر صورتش فرود می آورم که استخوان های صورتش در هم می شکند"
این عجیبه!
در رابطه با اسم داستان. معنی و رابطه اش رو نفهمیدم!
متن بسیار زیبا بود. کشش مخصوصش رو داشت و همچنین توصیفات در حده عالی بود به شکلی که همه چیز برام قابل تصور بود.
میتونست یکی از بهترین داستان کوتاه هایی باشه که خوندم، اما در صورتی که سوالات اولیه ام جواب داده می شدن.
Harir_silk :
قبل از هرچیز،دوست دارم به این موضوع اشاره کنم که خیلی از داستان خوشم اومد.استفاده از اسطوره های ایرانی رو دوست داشتم و کار نسبتا تحسین برانگیزی بود.
فضاسازی کوهستان پر از برف و سرما عالی بود و من هر از چندگاهی خودم رو در اون کوهستان می دیدم و شاید باورت نشه ولی در اوج تابستون احساس سرما می کردم!به قدری صحنه پردازی ها زنده بودند که حس تحت تعقیب بودن هم به آدم القا می شد.
جمله بندی ها خوب و روان بود.از علائم نگارشی درست استفاده شده بود و مثل خیلی از نوشته ها به خاطر استفاده ی زیاد از نقطه و ویرگول و... دچار سکته نشده بود.پس علائم نگارشی همه به جا بودند.
طرز بیانت جالب بود.انگار دختری که روایت گره داره یه جورایی قصه میگه.پس شیوه روایت شدن داستان خوب بود و تا حد زیادی مبتکرانه و جذاب بود.
چیزی که توی این داستان دوست نداشتم این بود که بعضی وقت ها چیز هایی به عهده ی خواننده گذاشته می شد که نباید.گره ی کور زیاد داشت مثلا ما از کجا می بایست بفهمیم اون ها چرا تحت تعقیب بودند؟جرم هاشون بیان نشده بود.انگار که تو بخشی از یک داستان بلند رو ابنجا نوشته بودی و ناقص به نظر میومد.که خیلی حیفه.این موضوع یک جای دیگه هم دیده میشه:مسعود.اون کیه؟برادر نگین؟معشوق نگین؟یک دوست خیلی صمیمی؟این مشخص نیست.البته گفته شد که مسعود به نگین مدیون بوده ولی به نظر من کافی نبود.ای کاش این داستان یک داستان بلند بود چون مطمئنا داستان خیلی خوبی می شد.
ژانر داستان،وقتی که داستان شروع شد به هیچ عنوان فکر نمی کردم که تخیلی باشه.شاید بهتر بود اسمی از جادو نمی آوردی چون در اون صورت این سوال پیش نمی اومد که چرا در مقابل مهاجم ها از کوچکترین جادویی استفاده نشده بود؟من ژانر جادویی رو دوست دارم ولی اینجا داستان بدون جادو هم به قدری خوب بود که جادو کاملا زیادی به نظر می رسید.شاید اگه یک داستان بلند بود اونوقت جادو جای خودش رو پیدا می کرد...پس اینم از این.
ایده داستان ایده خلاقانه و جدیدی بود.استفاده از پهلوان های شاهنامه فضایی واقعا ریبا و حماسی و غم ناک به داستان داده بود..
یک شاگرد جوان و استاد پیرش،در فرار از افراد دولتی-با جرمی نامعلوم-در کوهستانی سرد و پر برف،رسیدن به یک مقبره باستانی و خیانتی ناخواسته،فداکاری زیبای استاد.خشم و انتقام،نجات داده شدن توسط یک روح که خواسته قبل از مرگ فردی را که به او مدیون بوده نجات دهد...مبتکرانه و زیبا.
توصیفات داستان کم و به موقع بودند.بیشتر استفاده کردن از توصیفات هم خوب بود ولی ضرورتی نداشت.برای زمانی به درازای ابدیت زیبا بود،گرچه مبتکرانه نبود و قبلا در داستان های دیگر به چشم خورده.ولی در داستان به زیبایی نشسته بود پس ایرادی بر نویسنده وارد نیست.
اسم داستان...حقیقتش اسم داستان رو دوست نداشتم.من دوست دارم اسم به صورت مرموزی با متن ارتباط داشته باشه ولی این اسم اینطور نبود.با توجه به ابتکاری که در این داستان به کار برده بود انتظار اسم بهتر و تاثیر گذار تری را داشتم.
پایان داستان پایان خیلی خوبی داشت.بسیار تاثربرانگیز و عالی بود.کاملا برای یک پایان خوب بود ولی خب،باز هم این موضوع به چشم میخوره که این دونفر گذشته ای ناشناخته دارند و داستان تو بهش اشاره ای نکرده.
در کل داستان خوبی بود و ازت متشکرم جناب آقای علی تانوس!امیدوارم داستان های بعدیتو زودتر به دست ما برسونی که بتونم بخونیم و لذت ببریم...
Anobis:
علي جان من كاره اي نيستم ولي اين نظر منه(اصلا من باورم نميشه كه اين داستان رو علي دهقان نوشته)
اسم داستان كلا نامربوط بود به داستان.
لحن داستان رو متوجه نشدم، كلا آدم را گيج ميكرد.
نويسنده هيچ تسلطي بر روي نوشته نداشت و همين طوري شخصيت انداخته بود تو داستان، شايد اين كار قسمتي از يه كار بلند باشه ولي توي كار هاي كوتاه نبايد همين طوري پيش بره آدم. آغاز و پاياني براش در نظر نگرفته بودي.
هيچ ايده پردازي خاصي نداشتي ولي سعي كرده بودي خلاقيت به خرج بدي و كاركتر هاتو فرستادي توي يه مرز جادويي و بعدش هم بدون هيچ دليل خاصي شاهنامه رو آوردي تو داستان كه اين بجاي اين كه امتياز حساب بشه صدمه زيادي زده بود
سعي كرده بودي از آرايه هاي ادبي استفاده كني ولي خيلي بد استفاده كرده بودي و بجاي اين كه به داستان كمك كنه اونو خنده دار كرده بود. توصيفات هم زيادي زياد استفاده كرده بودي و سعي كرده بودي با اين توصيفات صحنه پردازي كني و فضا سازي كني كه توي اين كار هم موفق نشده بودي. صحنه خيلي براي خواننده مصنوعي بود و حس هارو هم درست منتقل نمي كرد.(بيشتر شبيه انشا هاي دوره ي راهنمايي)
آغاز خوبي داشتي ولي بعدش خراب كرده بودي و هي ديالوگ هاي تكراري با واژه هايي تكراري يا مشابه استفاده كرده بودي كه همشون فقط يه منظور رو ميرسوندن.
نتيجه گيري و پايان بدي داشتي يعني من اون مسعودو نفهميدم چرا كشتنش چرا حالا اومد تو داستان اصلا من آخر داستان رو با اينچندين بار مرور كردم ولي هيچي دست گيرم نشد....
نثر ساده و خوبي استفاده كرده بودي و خوبه كه از اسم ايراني استفاده كرده بودي.....
اميدوارم شاهد كار بهتري ازت باشيم در آينده
رانوس پتروا :
بنظر من اسم زیاد به داستان نمی اومد و میشد اسم بهتری انتخاب کرد، ژانر داستان برام غافلگیر کننده بود، چون همزمان هم جادویی بود و هم بومی یکم هم تاریخی خلاصه اینکه از هر چیزی یکم داشت و این برام جذاب بود.
لحن داستان خیلی خوب بود و کاملا با داستان همخوانی داشت.
نویسنده روی داستان تسلط کامل داشت و روند داستان هم مناسب بود فقط بعضی مواقع خیلی سریع اتفاقات رخ میداد.
ایده پردازی و خلاقیت نویسنده خیلی خوب بود و همین که تونستن چند ژانر رو با هم ترکیب کنن نشون میده که قلم قوی دارن. تازه اینکه شخصیت اصلی داستان یه دختره که در هنرهای رزمی هم مهارت داره برام جالب بود. یا برگشتن مسعود از مرگ فقط برای اینکه دینش رو ادا کنه.
صحنه پردازی خیلی خوب و دقیقی داشتن و کاملا خواننده میتونست هر صحنه رو تصور کنه.
متن انسجام خوبی داشت فقط کاش داستان رو به دو بخش تقسیم نمی کردن، اینکار یه خورده روند داستان رو بهم میریخت.
از ارایهی توصیف به خوبی استفاده کرده بودن و در این زمینه توانایی بالایی داشتن.
امیدوارم داستانهای بیشتری رو از شما بخونیم.