سلام
نمی تونستم کجا بزنم، همینجا زدمش ... یه داستانه که من نیمچه نویسنده :دی می خوام بنویسم.این یه جورایی مقدمه و فصل اولشه ... البته بازتر میشه
ولی نظرتون رو در مورد موضوع و همین چند سطر بهم بگید.چطوره؟!
نمیدونم از کجا باید شروع کنم ... از یکی از ماجراهام یا از اولین روز
بهتره از روزی که به این کار گمارده شدم شروع کنم.اون روز من و سه برادرم در محضر او بودیم.که ناگهان برادر بزرگم رو احضار کرد و به اون ماموریتی داد : رفتن به زمین و آوردن تیکه ای از خاک اونجا ! چه کار ساده ای
بعد از لحظاتی برادرم برگشت اما در کمال تعجب دستش خالی بود! یعنی نتونسته بود کار به این سادگی رو انجام بده؟!
من متوجه ی صحبت هاش با او نشدم ولی بین صحبت هاش از یه قسم حرف می زد که مانع از انجام کارش شده بود.واقعا عجیب بود آخه چه چیزی بالاتر از دستور او وجود داره؟! وقتی که برادر بزرگم نتونست این کار رو بکنه کار به دو برادر دیگم سپرده شد ولی همون طور که فکرشو می کردم اونام نتونستن کار رو انجام بدن.آخه وقتی بزرگترین ما نمی تونست حتما دلیلی وجود داره پس ما هم نمی تونیم این کار رو انجام بدیم.
اما در کمال تعجب من فراخوانده شدم.واقعا حضور در محضر پرجلابت و شوکت اون حس ناچیزی بسیاری رو در تو ایجاد می کنه.با این که هاله ای از نور بین ما رو پوشونده بود؛به طوری که من جز صداش نمی تونستم چیزی ببینم ولی حضورش رو حس می کردم،قدرتش رو تا اعماق وجودم و نفوذش رو...نفوذ بی بدیل اون رو در تک تک سلول هام حس می کردم.
دستور ساده بود : به زمین برو و هر طور شده تکه ای از خاک اونجا رو برام بیار ...
مگه انکاری هم می تونست وجود داشته باشه.فوری به سمت زمین راه افتادم.زمین یکی از سیارات یکی از هزاران منظومه ی یکی از میلیاردها کهکشان بود.جایی نسبتا خوش آب و هوا،که از ماده ای به نام خاک ساخته شده بود.ماده ای ساده و پست.نمیدونم این ماده رو برای چی می خواست؟ولی پرسش در کار نیست،وقتی دستوری داده میشه فقط باید اجرا بشه.
به زمین رسیدم،و خواستم تکه ای از خاک اونجا رو بردارم که صدای حزن آلودی گفت : خواهش می کنم این کار رو نکن!
این چه کسی می تونست باشه؟!وقتی که خوب دقت کردم فهمیدم صدای زمینه.
- ولی این دستور،دستور و فرمان اونه
- خواهش می کنم تو هم مانند برادرانت برگرد و من رو از این کار معاف کن
- کار؟! کدوم کار؟!
- اون با این تکه از من می خواد موجودی رو ایجاد کنه که به پستی همین خاکه ... موجودی که ممکنه مورد غضب قرار بگیره، و این گونه منی که وجود موجود از منه هم مورد خشم و غضب قرار می گیرم
- تو این رو از کجا می دونی؟!
- خواهش می کنم نپرس،فقط من رو راحت بذار.تو هم برگرد
- اما نمی تونم،دستور،دستور اوست و بایستی اجرا بشه
- به خودش قسم این کار رو نکن
حالا فهمیدم چرا برادرانم نتونسته بودن این کار رو انجام بدن.در بین ما،وجودی عزیزتر از وجود اون وجود نداره و این موجود پست این رو به خوبی فهمیده و داره از اون استفاده می کنه.ولی این دستور مستقیم او بود؛حالا بایستی چی کار کنم.اگر برگردم و بگم نتونستم شرمنده میشم با این که دلیلم منطقیه ولی نمی خوام که پیش حضور او شرمنده بشم و در اولین ماموریتم شکست بخورم.ولی از یک طرف قسم به وجود او،بالاترین چیزی که میشناسم، من رو در تنگنا قرار داده...واقعا باید چی کار کنم؟!
تصمیمم رو گرفتم.دستور او بالاتر از هر قسمیه.
- ساکت شو ... چطور جرات می کنی با این ترفند من رو از ماموریتم عقب بندازی؟!
- اما ...
- اما نداره
دست بردم و تکه ای از این خاک رو برداشتم.در همین لحظه صدای ناله ی عجیبی شنیدم،ناله ای که گویا صدای ناله ی هزاران نفر بود ولی چیزی که برام عجیب بود قدرتی بود که ناله ها رو پس زد،قدرتی که فقط در او سراغ داشتم.ولی چرا صبر نکرد تا برگردم؟!ناگهان نوری که می دونستم از جانبه اونه بالای سرم ظاهر شد،دستوری دیگه؟!
- و ما امروز تو را مامور کردیم بر قبض روح مخلوق جدید ... توئی که دستور ما را بالاتر از هر چه بود دانستی ... توئی که رحم و شفقت بر این مخلوق را بعد از فرمان قرار دادی و توئی که ماموری بر گرفتن و بازپس گیری بزرگترین دارائی این انسان
و این گونه بود که کار و ماموریت من آغاز شد و از اون روز اسم جدیدی بر من نهاده شد،اسمی زیبا :
مرگ
من همون روزی که گذاشتیش خوندم و قشنگ بود نظر ندادم چون باید می رفتم بعدشم یادم رفت
قشنگه اما اینکه براساس کدام منبعه و اطلاعاتش مثل واقعیت باشه سخته
درضمن به نظرم بهتره بکنیش داستان کوتاه بلند
مثلا بشه 10 صفحه داستان کوتاه بلند
اینجوری بهتر از اینه که بخوای یه داستان بلندش کنی
جدا داستان قشنگ بود هرچند اینطور که دوستان میگن مثلش رو جای دیگه بوده اما اینطور که شما گفتین خیلی خیلی جالب بود. برای یک لحظه با همین متن کوتاه به اوج هیجان رسیدم. اون لحظه ای که گفت بازم نوری بالای سرم ظاهر شد ؛ بازم دستوری دیگه! و اون موقعی که وحی خدا نازل شد بهش، این واقعا جذاب بود. و همینطور بیشتر اون وحیی که نازل شد. با این مقدار کمش عالی بود.معرکه. اگر حوصله داشتی که ادامش بدی به نظر من یه داستان بلند میتونست بشه. کتاب!
درود دوست خوب
داستانتو خوندم و دیدگاهم رو برات می ذارم. و یادت باشه که اینا فقط دیدگاه های من هستن و من هیچ تخصصی ندارم :1:
واقعا حضور در محضر پرجلابت و شوکت اون حس ناچیزی بسیاری رو در تو ایجاد می کنه
به جای «تو»، «من» رو به کار می بردی بهتر بود، چون شیوه ی روایت داستان ایجاب می کنه «من» بذاری.
نفوذ بی بدیل اون رو در تک تک سلول هام حس می کردم
دوست خوبم، وقتی چیزی می نویسی، نخست باید پژوهش کنی؛ فرشته ها از نور هستن، سلول ندارن، فتون دارن :1: :دی
ولی این دستور،دستور و فرمان اونه
نخستین «دستور» حشو به شمار می ره؛ می تونستی بنویسی «ولی این، دستور و فرمان اونه. » البته کنار هم آوردن چندین واژه ی هم معنا (که حشو هم هست) تو همه ی نوشته ها زیبا نیست (دستور و فرمان).
در همین لحظه صدای ناله ی عجیبی شنیدم،ناله ای که گویا صدای ناله ی هزاران نفر بود
«صدای ناله» درست نیست، چون ناله خودش صداست.
از این بخش بسی خوشم اومد : ناله ای که گویا صدای ناله ی هزاران نفر بود.» نمی دونم هدف خودت از این تشبیه چی بود ولی من به ذهنم رسید که این ناله، آکنده از آینده بود، به نوعی از آینده آگاهی می داد.... (واقعاً نمی دونم چطور بگم!) البته این بخش هم نیاز به ویرایش داره، شاید اینجوری می نوشتی بهتر بود : صدایی که گویا ناله ی هزاران نفر را در خود داشت.»
قدرتی بود که ناله ها رو پس زد،قدرتی که فقط در او سراغ داشتم.ولی چرا صبر نکرد تا برگردم؟!ناگهان نوری که می دونستم از جانبه اونه بالای سرم ظاهر شد،دستوری دیگه؟!
این جا رو خوب توصیف نکردی؛ خوب نمی رسونه که قضیه از چه قراره.
نمی دونم چرا «ولی چرا صبر نکرد تا برگردم؟» بهم حس خوبی نمی ده؟ گویا درست نیست :دی شاید باید جور دیگه ای می نوشتی.
برای سخن آخر، کارت هم نقطه قوت داره هم نقطه ضعف. فکر کنم تازه کاری (فکر نکنی خود منم استادم :دی) برای همین پیشنهادم بهت اینه که کتاب زیاد بخونی، فرقی نداره چی باشه، هر کتابی چیزی برای آموختن داره، و مطمئن باش که واقعاً جواب می ده.... کتاب بخون و به شیوه ی روایت داستان ها نگاه کن، به شیوه ی نوشتار، شیوه ی به کار بردن نمادهای نگارشی، شیوه ی گره افکنی و گره گشایی، توصیفات.... اشکالی نداره که از یه نوشته الهام بگیری، خود من گاهی اوقات از توصیفات دیگر نویسنده ها الهام می گیرم؛ برای همین می گم کتاب بخون، چون افق دیدت گسترده می شه و ذهنت باز...
نوشته ت نیاز به ویراستاری داره شدید! اگه بخوای می تونم برات انجامش بدم. ظاهر یه نوشته ی خوب، باید خوب باشه؛ باید به خواننده احترام بذاری و ظاهر مناسبی برای نوشته ت بسازی :1:
از داستان «شبنم عشق» الهام گرفتی؟ این شیوه ی روایت داستان رو جالب کرده بود ولی زیاد به توصیفات نپرداخته بودی و تند از همه چیز گذشتی.
از دیدگاه من اسم داستان براش مناسب نیست :دی من وقتی اسم داستان ر وخوندم به نظرم رسید باید یه خاطره ی طنزی چیزی باشه یا یه تجربه ی تلخ...... از دیدگاه من اسم نوشته باید جوری باشه که هم چنان که آثاری از خود نوشته توش هست، چیزی هم از نوشته لو نمی ده! نمی دونم منظورمو گرفتی یا نه :دی
پیروز و سربلند باشی دوست خوب :1:
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
عزرائیل منفی:0160:؟ پس چرا من همیشه فکر می کردم مثبت:be7:
من که می گم خنثی ست :79cf0bcf96cccb41423 بنده خدا مأموره و معذور :9a1d645a22388add4f9
جالب بود
و میتونه یه داستان خیلی خوب بشه
ولی بد نیست اطلاعاتی هم در این زمینه داشته باشی اطلاعاتی قوی
ولی خب باید دنیای خودت رو داشته باشی
دوست دارم ادامه بدی
جالب بود اما توصیفات کم بود که در داستان کوتاه طبیعیه و ایرادی بهش وارد نیست. اما اگر قصد داشته باشی داستان بلندش کنی باید خیلی توصیفاتت بیشتر باشه. و اینکه میشه داستان بلندش کرد ولی حالا حالاها کار می بره. موفق باشی
بابا خب کاملا کوبوندیش! ایشون فقط میخواستن که اصل داستان رو برسونن ؛ واسه همچین چیزایی فک کنم اگر زیاد اشکال گیری نشه خیلی خوبه ، البته من فقط واسه این داستان کوتاه میگم ! ولی اگر بخواد داستان بلندش کنه به نظرم همه این چیزایی که گفتی رو باید روزی ده بار بخونه تا یاد بگیره چیکار کنه! البته بنده خب خودم یه جمله هم بزور مینویسم:77::43:
بعد میشه توضیح بدی فتوم چیه؟
اون حشو هم درست نفهمیدم چیه! یادمه توی درسامون داشتیم که دو کلمه که معنای یکسان میدن نباید با هم بیان ولی آیا این همونه ؟ آخه آخرش همینم گفتی. @Ida Lee
رضا جان من اگه دیدگاهمو گفتم هدفم کوبوندن نبود، بهتر کردن بود... خود نویسنده ی گرامی هم گفته نظراتتشون رو بگید...
نور از ذره های دارای انرژی به نام فوتون تشکیل شده... (به نوعی ذرات نور جسم هستن و دارای جرم)
حشو بخشی از سخنه که اضافه ست و نباشه بهتره (حذف اون لطمه ای به سخن وارد نمی کنه)
@reza379
دوستان قرار نیست هم رو بکوبونیم
قراره همه با هم یاد بگیریم کار هیچ کس بی عیب نیست حتی کتابهای داستایوفسکی هم مورد داره ماها که تازه اول خطیم.
با
نه نه ببینید من فکر کنم که اشتباه برداشت کردین ، تقصیر منه. من فقط یک مسئله رو به شوخی مطرح کردم. کوبوندن رو من گفتم و قصدم هم فقط شوخی بود. به هر حال معذرت میخوام اگر سوتفاهمی پیش اومده.
من نکوبوندم -_- فقط دیدگاهمو برای بهتر کردن داستانش گفتم .
سلام
عزیز من اسمی از شما نیاوردم خطابم به همه دوستان بود
خب حالا منم یه چند تا نظر کوچولو بدم
اول لحن داستان خودمانیه اما افعالی که استفاده کردی قدیمی هست. این سازگاری نداره یعنی مثلا عرض میکنم جمله بهتره از روزی که به این کار گمارده شدم شروع کنم یا باید به صورت بهتر است از روزی که بدین کار گمارده شدم آغاز کنم بیان بشه یا اینکه به صورت بهتره از روزی که به این کار مشغول شدم شروع کنم.
متمم و مسند باید با فعل و زمان و زبان همخوانی داشته باشه این روند در تمام سطرهای داستان هست مثلا"اون روز من و سه برادرم در محضر او بودیم.که ناگهان برادر بزرگم رو احضار کرد "
روی هم رفته ایده خوبه فقط نیاز به نگارش داره
کوتاه نویسی یک هنره شخصا هیچ وقت یادش نگرفتم
دیگه اینکه بقیه نکات رو دوستان گفتن
با یه ویرایش خوب داستان خوبی میشه
خسته نباشی دوست عزیز..
من این مقدمرو از یه کسی شنیده بودم..فکر کنم جزو داستان های کوتاهی بود توی یک مسابفه گذاشته بودن..به هر حال.. موضوع داستان که عالیه..با یک مقدمه نمی شه چیز زیادی گفت..امیدوارم داستانو ول نکنی