سلام
یکی از تمرین های مفید برای نوشتن داستان بازسازی وقایع داستان های قدیمی هست
بازسازی وقایع قدیمی به صورت جدید و مدرن شده تمرینی هست که فوق العاده به قوی شدن قوه تخیل، قوی شدن نوشتار و حافظه کمک میکنه...
برای نوشتن یک داستان درسته ایده پردازی قوی و ایده نو داشتن شرط اولیه و لازم هست اما شرط کافی نیست
این تمرین به قوی شدن داستان پردازی خیلی کمک میکنه
خیلی از ماها ایده های قوی توی ذهنمون داریم اما داستان پردازی ضعیف، ضعف در نگارش و نوشتن باعث میشه نتونیم ایدمون رو اونجور که دوست داریم بنویسیم و شاید به خاطر همین به نظر خواننده جذاب به نظر نرسه
توی این تمرین شرکت کنین و فی البداهه و بدون فکر قبلی ، با کمک تخیلتون سعی کنین داستان رو ادامه بدین...
کوتاه بنویسین در حد 5-6 خط
اگه استقبال بشه این کارگاه رو دوباره ادامه میدم چون خیلی میتونه کمک کنه به همه از جمله خودم
خب برای شروع داستان شنگول و منگول رو انتخاب کردم که می دونم همه شنیدینش:دی
نخندین:دی
مفیده:دی
یکی بود یکی نبود:دی
یک روز شنگول و منگول توی خونه نشسته بودن و طبق معمول تلویزیون تماشا میکردن. حبه ی انگور هم با تبلتش مشغول بازی بود که...:3:
داستان رو ادامه بدین
شنگول و منگول در این فکر بودند که آیا گوریل انگوری ممکنه با خانواده اون ها فامیل باشه و ایا می تونند با صحبت با مادرشان که حالا برای خرید رفته بود بیرون دیداری با او داشته باشند.
در همین زمان صدای در امد.
شنگول در حالی که اخم هایش در هم رفته بود شاخ هایش که تازه داشت در می امد را خاراند و گفت:«کیه داره در میزنه؟مگه کوره نمی بینه زنگ داریم.»
منگول شانه ای بالا انداخت و گفت:«من از کجا بدونم، یه ادم بی سواد!» و همونطور به دیدن کارتون گوریل انگوری ادامه داد.
شنگول گفت:«منگول برو در رو باز کن.»
- :«به من چه! خودت برو در رو باز کن!»
شنگول زیر لب زمزمه کرد:«قدیما حرف گوش کن تر بود.»
و اینبار رو به هپه انگور گفت:«هپه انگور برو در رو باز کن.»
هیه انگور سرش را بلند کرد و با عصبانیت گفت:«مگه نگفتم فقط به من بگو هپی!کلاسش بیشتره! خودت برو باز کن به من چه تازه مرحله 8787 بازیم.»
شنگول سرش را تکانی داد و رفت تا ببیند چه کسی در می زند. روزگار بد شده بود دیگر بچه ها به حرف بزرگتر ها گوش نمی کردند.
شنگول در حالی که گوشی ایفون را بر می داشت گفت:«کیه؟»
صدای نخراشیده ای شنیده شد که گفت:«منم منم مادرتون.»
شنگول که از دست منگول و هپه انگور عصبانی بود فریاد زد:«گرگه تو هم گندش رو در اوردی، ما ایفون تصویری داریم.دیگه مزاحم نشو.»سپس گوشی ایفون را گذاشت و رفت تا گوریل انگوری ببیند.
تا نیم ساعت خبری نشد که صدای زنگ تلفن آمد.
شنگول :
- منگل ، ببخشید منگول بپر.
منگول :
- جبه ی انگور بپر.
حبه ی انگور :
- شنگول بپر !
به ناگاه شنگول به خشم آمد و بعد از یک دقیقه دعوا بالاخره منگول بر اثر ضربات چک و لگد از جایش کنده شد و کنار تلفن افتاد. در حالی که با یک سم جلوی خونریزی دماغش را گرفته بود با دم دیگرش به طرز خفنی تلفن را از جایش برداشت و گفت :
- بعع ع ع ع
- این چخ طرز حرف زدنه منگول ! صد دفعه به این زن گفتم که بچه هات رو بهتر تربیت کن !
- سلام بابا جنگول. چطوری ؟ رنگولستان چه خبر ؟ پول این ماهمو به حسابم واربز کردی ؟ پول کم میفرستی نکنه اونجا سر و گوشت میجنبه ؟
به ناگاه دسته جنگول پدر شنگول و منگول از درون تلفن خارج شد و کشیده ای زیر گوش منگول زد:
- پسره ی بی تربیت ، به تو چه که من با زنگول و پنگول و فنگول و بقیه چیکار دارم. مادرتون بهم زنگ زد گفت شما در رو براش باز نمیکنین. گفت آرایشش پاک شده و سرما خورده !
شنگولوممگول حبه ی انگور که از چنین خبری تعجب کردند به سرعت به سمت در رفتند و گرگی را دیدند که در در منتظر است.
- پسرای بد ! گفته بودم که مادرتونم ! بزارین برم آرایشمو درست کنم ، ببعد اینترنتو قطع کردم میفهمین در رو روی کی باید بست.
هر سه بچه به پاهای مادر افتادند امآوخونسردانه آرایش کرد و شبیه به مادرشان شد و اینترنت را هم قطع کرد.
هپه ی انگور صدای در را شنید اما به هیچ عنوان کوچکترین اهمیتی نداد و به ادامه ی کلش اف کلنز پرداخت.اصلا به اون چه ربطی داشت؟؟؟ شنگول و منگول در رو باز میکردن دیگه.منگول که صدای زنگ های پشت سر هم باعث شده بود آخرین صحنه ی ترانسفورمرز رو نبینه با عصبانیت گفت:
ـ عجب مردم آزار هایی پیدا میشنا.
شنگول گفت:
ـ آره به خدا یک ذره شعور و شخصیت هم ندارن سر ظهری...پاشو برو در رو باز کن.
ـ به من چه خودت برو تو این فیلم رو تا حالا دو بار دیدی من ندیدم.
ـ فایده نداره مامان که اومد باید بگم ادبت کنه.
ـ بیشین بینیم بابا...یکی باید خودت رو ادب کنه.
شنگول به ناچار تسلیم شد و در هنگامی که به سمت در میرفت گفت:
ـ برو بابا.
از چشمی در به بیرون نگاه انداخت و روباه بزرگی را که در پشت در بود دید.احتمال داد باز هم همون گرگه دیوونه است که خودش را به شکلی دیگر در آورده.زنجیر در را انداخت و با احتیاط لای در رو باز کرد
ـ چیه چی کار داری؟
روباه از بی ادبیه شنگول تعجب کرد اما با اینحال با متانت بسیار گفت:
ـ ببخشید مزاحم شدم میخواستم بگم شما که اینقدر خوشگلید شما که اینقدر با نمکید شما ک...
حرف روباه نصفه نیمه موند چون شنگول در رو بست.شنگول که حوصله اش از حرف های بی سرو ته روباه سر رفته بود در جواب منگول که پرسید کی بود گفت :
ـ گرگه بدبخت به شگرد جدید گدایی رو آورده.
بعد از اینکه یک ربع گذشت مادرشون با عصبانیت تمام وارد خونه شد و گفت:
ـ من اینطوری تربیتتون کردم؟ روباه بدبخت دنبال خونه ی کلاغ میگشت. کلاغه به جشن تولدش دعوتش کرده بود اونوقت شما حتی نزاشتید آدرس بپرسه؟وقتی ادبتون کردم میفهمید.. بده به من اون دستگاه دی وی دی رو ...هپه زود تبلت رو بده ببینم.
بچه ها گریه کردند اما مادرشون بدون هیچ رحمی وسایل الکترونیکی رو جمع کرد.واقعا چه کسی میتونه با این نوع تحریم سر ده ثانیه تربیت نشه که اونا نشن؟ بله ... بچه ها رفتار بی ادبانه ی خود را کنار گذاشتند.
صحنه اول:دی
وقتی مادر رفت.....
حبه ی انگور:بچه ها فهمیدم اینترنتو چطوری درست کنیم....
شنگولو منگول با هم:واقعااااااااااااا؟؟؟؟!!!!!
حبه:آره مامان رفته بود جغد پیرو آورده بود تنظیماته مودمو دستکاری کرده بود ..منم رفتم از چنتا دوستام پرسیدم راهنماییم کردن
-خوب حالا درستش کن انقد طولش نده دیگه...دهه
-نخیرم..فکرکردین....یه شرط داره اونم اینه که کارای خونرو بجای من انجام بدین...قبوله؟؟؟
-هااااااااااااان؟؟؟؟؟؟؟...بشین ببینم بابا.........چرا زور میگی......
-همینه که هست میخوای بخواه میخوای نخواه........قبوله؟؟؟
-هوووووووووف باشه....پس زود درست کن تا مامان نیومده بیچاره بشیم
-باشه باشه ...... میدونین مامان تبلتو کجا گذاشته؟؟؟؟؟اگه میدونین تا من اینو درست میکنم برین بیارینش
تا حبه داشت مودمو درست میکر شنگولو منگول رفتن تبلتو بیارن ..مامان بدونه سرو صدا کلید انداخت توی در و اومد تو
مامان:به به به ......چه غلطااا
بچه ها:یا ابرفرض........مامان تو کجا بودی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
-همینجا که میبینی ...... پس این چیزا کار ساز نیس وقتی از دنیا ساقطتون کردم میفهمین
هیچی دیگه دوباره به پا مامان افتادن(جونه من اینا کاره دیگه بلد نیسن؟؟؟؟؟!!!!!!!!)
صحنه دوم با یکی دیگه:دی
او دوتا علامت سوال حرفه ش هستش هرکاری کردم درست شه نشد:2:
من گفتم الان همه داستان رو به سمت تخیلی و فانتزی میبرن:دی
اینا که تکرار چیزایی هست که قبلا دیدیم
یه چیزی بنویسین که به سایت بخوره
جادو و جادوگری و از این حرفا:دی
@
راست می گی :دی بیشتر شبیه رمانای یه سایتی شده که اسمشو نمیارم. 🙂
که برق ناگهان رفت! هر سه نفر، شنگول، منگول و حبه ی انگور از جا پریدند.
- دیگه چه خبر شده؟ نکنه گرگه دوباره رفته کابل برق رو قطع کرده؟ مسخره ست!
معلوم نبود که شنگول این حرف را زد، منگول زد یا کس دیگری. در آن تاریکی درواقع هیچ چیزی معلوم نبود! صدای برخورد چیزی به چیز دیگر آمد؛ مثل خوردن در به دیواری که با صدای زوزه ی گرگ هماهنگ شده باشد. صدای زوزه ی گرگ از دور نمی آمد، بلکه از نزدیک بود؛ بسیار نزدیک تر از آن چیزی که بچه ها فکرش را می کردند.
این بار حبه ی انگور بود که با من من و صدای زیر بچگانه اش حرف زد: «م... ما... مامان! تو کجا...؟»
دوباره صدای زوزه آمد و این دفعه فهمیدند که این صدا از مادرشان است. چراغ ها روشن و خاموش شدند؛ صدای جیغ و داد آمد و بعد سکوت برقرار شد...
+ ببینم چی کار می کنید. به نظر من که داستان گرگینه ای بشه جالبه. :دی
باشه.پس بریم سمت سبک گرگ بازی!
.............................................................................
سکوت پشت سکوت.
شنگول در حالی که دستانش می لرزید و گوش های لخ لخ می کرد گفت:«هپی، منگول بیاین کنار من!»
نه صدای امد و نه چیزی اما بعد از چند ثانیه ناگهان:«ننننننننننننه؛بعععععععععععع.»
صدای هپی بود.
در کمتر از ثانیه ای صدایی دیگر در طرف دیگر پیچید.کمـ... .»
صدای منگول بود.
عرق مانند رودی بر روی صورت منگول می ریخت و او را هر بیشتر مضترب می کرد.باید چه میکرد.
ایا امیدی بود.
شنگول به ید گذشته افتاد، بله باید از فندی که باباش بهش یاد داده بود استفاده می کرد.سم های جلویی اش را روی زمین گذاشت و سعی کرد لرز بدنش را از بین ببرد و بعد فریاد کشید:«ضربه ی شنگولیستی!»
نوری برای ثانیه ای شنگول را در بر گرفت و بعد مو های بدنش دو برابر شد و شاخ های به شدت بزرگتر و بعد در کمتر از ثانیه ای دور اتاق را با سرعت باد می پیمود و دیوار را خراب میکرد در کم تر از چند ثانیه دو صدای فریاد بلند شد و دیوار اصلی خانه که به بیرون راه داشت خورد شد.
گرگه و روباه ده ساختمان ان ور تر افتاده بودند و داستند نفس نفس می زندند و شنگول که 5 برابر بزگتر شده بود داشت کوچک می شد و در عین حال به سمت هپی و منگول رفت.
. .......................................................................................................
دگه انتظار هری پاتر رو این تو نداشته باشید:دیخوب اینم سهم ما ولی انطوری جالب تر بود:دی
ناگهان تمام آسمان تیره و تار شد هیچ وقت نفهمیدم برادرم منگول و حبه انگور چطور با من آمدند !
بله ما را دزدیدند !
شاید تا حالا پیش خودتون فکر کرده باشید که آره ما رو کجا بردن ؟
نپرسیدین ؟ ولی اینو میدونم که همه شما ها فقط یه داستان از من و برادرانم میدونید که اونو همه میدونن !
هیچ میدونید که ما رو کیا دزدیدند ؟
خوب داستان از غروب سال 1358 شروع شد بله ! تو جنگل گلستان مشغول بودیم که یه چیز سیاه عظیم کلاً آسمان رو تیره کرد و من به سختی میتونستم گوشه آبی رنگ آسمان رو از زیر اون ببینم !
نمیدونم چی بود ولی هر چی بود آینده من و برادرانمو عوض کرد !
اولین نفری که به سمت بالا کشیده شد من بودم و بعد از چند ثانیه و شاید چند روز گذر زمان رو متوجه نمیشدم ! برادرانم رو هم آوردند پیش من ! خیلی جا نخوردم آخه ما برادرا یه جورایی از وقتی که مادر بزرگ مرده به هم دیگه نزدیک تر شدیم !
بله از موضوع دور نشم !
-شما کی هستین ! ؟
ما سادانات ها هستیم !
-چرا ما رو دزدیدید ؟
چون آینده به شما نیاز داره ! ( آره منم اولش جا خ.ردم آخه آینده چه نیازی به ما داره ! اصلاً آینده چیه ؟ کیه ؟ چه شکلیه ؟ عجیبه !)
----
آره از اون روز به بعد بود که من و برادرانم برای نجات نژاد انسانها با سادانات ها سفر میکنیم و با موجوداتی که هدفشون تسخیر کره زمینه مبارزه میکنیم !
پایان زندگی ما در زمین شروعی زندگی برای خیلی از انسانها بود !
بله شاید خیلی ها در زمین ندونند ! ولی همین شما بدونید کافیه !
-----------------------
اینو بگم ( اینو نوشتم من ساعت 12 هست ! و خورده ای اصلاً حوصله ندارم و این که عصبی هستم :دی ببخشید دیگه :دی یه چیز نوشتم)
تا نیم ساعت خبری نشد که صدای زنگ تلفن آمد.
شنگول :
- منگل ، ببخشید منگول بپر.
منگول :
- جبه ی انگور بپر.
حبه ی انگور :
- شنگول بپر !
به ناگاه شنگول به خشم آمد و بعد از یک دقیقه دعوا بالاخره منگول بر اثر ضربات چک و لگد از جایش کنده شد و کنار تلفن افتاد. در حالی که با یک سم جلوی خونریزی دماغش را گرفته بود با دم دیگرش به طرز خفنی تلفن را از جایش برداشت و گفت :
- بعع ع ع ع
- این چخ طرز حرف زدنه منگول ! صد دفعه به این زن گفتم که بچه هات رو بهتر تربیت کن !
- سلام بابا جنگول. چطوری ؟ رنگولستان چه خبر ؟ پول این ماهمو به حسابم واربز کردی ؟ پول کم میفرستی نکنه اونجا سر و گوشت میجنبه ؟
به ناگاه دسته جنگول پدر شنگول و منگول از درون تلفن خارج شد و کشیده ای زیر گوش منگول زد:
- پسره ی بی تربیت ، به تو چه که من با زنگول و پنگول و فنگول و بقیه چیکار دارم. مادرتون بهم زنگ زد گفت شما در رو براش باز نمیکنین. گفت آرایشش پاک شده و سرما خورده !
شنگولوممگول حبه ی انگور که از چنین خبری تعجب کردند به سرعت به سمت در رفتند و گرگی را دیدند که در در منتظر است.
- پسرای بد ! گفته بودم که مادرتونم ! بزارین برم آرایشمو درست کنم ، ببعد اینترنتو قطع کردم میفهمین در رو روی کی باید بست.
هر سه بچه به پاهای مادر افتادند امآوخونسردانه آرایش کرد و شبیه به مادرشان شد و اینترنت را هم قطع کرد.
لرد مرتضی جددددددییییییییییی جدیییییییییییییی عاشق خشونتوچکوجفتکیااااااا
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
تو باز سازی وقایع اتفاقات اصلی داستان باید بیان بشن اما به شیوه ای جدید
مثلا اینکه آخر داستان شنگول و منگول نجات داده میشن
یا اینکه اول داستان به نحوی گول میخورن فقط ایده های داستان باید جدید باشن
مثلا نحوه ی گول خوردن یا اصلا به خاطر چی گول می خورن
مثلا فرض کنین یه موجود خبیث شیطانی اونا رو گول میزنه و میدزده
و در آخر معلوم میشه مثلا مامانشون جادوگر بوده و میاد نجاتشون میده
تو این داستان الان کل وقایع تغییر کرده بود یعنی شما اصل و بیس کار رو حفظ نکرده بودین
حالا هر کدومتون یک دور داستان شنگول و منگول رو کامل به طور مدرنیته شده برای خودتون باز سازی کنین و کاملش رو اینجا بذارین
سعی کنین بیس داستان حفظ بشه
شروع کنین:دی
بسم الله...
یکی بود یکی نبودبوک پیج|انجمن دوستداران کتاب
یک روز شنگول و منگول توی خونه نشسته بودن و طبق معمول تلویزیون تماشا میکردن. حبه ی انگور هم با تبلتش مشغول بازی بود که...یه مرتبه صدای زنگ در بلند شد.
شنگول که میخ فوتبال شده بود ظرف تخمه رو طرف خودش کشید و گفت: منگول بپر در رو باز کن فکر کنم مامان اومده
اما منگول اصلا حس بلند شدن نداشت:حبه...آهای حبه...بدو درو واکن
حبه انگور حتی صدای برادراشم نشنید. اون چنان غرق بازی جدید wow تبلتش شده بود که گشنگی یادش رفته بود. منگول که دید خواهر و برادرش در رو باز نمیکنن رفت و آی فون تصویری رو روشن کرد : ای بابا بچه ها باز این گرگ داغون اومده دم در
شنگول عصبانی شد: دست بردار نیست این یارو...شیطونه میگه بریم حالشو بگیریم.
حبه سرش را از تبلتش بلند نکرد: ولش کنین بابا بزارین اونقدر پشت در بمونه که علف زیر پاش سبز بشه.
و به این ترتیب تکنولوژی باعث شد که آقا گرگه ی ما گرسنه بمونه
که ناگهان صدای زنگ در آمد.
شنگول بلند داد زد:هپه انگور پاشو درو باز کن.
صدای هپه انگور بلند شد:نمیتونم دارم با جینگول چت میکنم .
شنگول که از شدت تعجب شاخ هایش یک اینچ بلند تر شده بود گفت:با کی حرف میزنی؟
صدای بی حوصله منگول بود که جوابش را داد:اه...داداش تو هم از مرحله پرتیا ...اون دختر بزیه رو میگه که سم هاشو لاک میزنه.
شنگول که از شدت تعجب اندازه شاخ هایش دو برابر شده بود گفت:لاک میزنه؟
هپه انگور در جواب گفت:منظورش اینکه سم هاشو رنگ میزنه.
شنگول که گیج شده بود گفت:آها...
هنوز صدای متوالی زنگ در می آمد ولی کسی توجه نمی کرد.
شنگول با لحن سردرگمی گفت:اونوقت چرا لاک میزنه؟
هپه انگور که اعصابش خورد شده بود داد زد:من چه به دونم داداش...تو ام گیر دادیا
شنگول همان طور که به ریش بزیش دست میکشید بلند شد تا در را باز کند اما صدای منگول او را متوقف کرد:داداش ...این موچین مامان رو ندیدی؟
شنگول با شک گفت:نه...برا چی میخوای؟
منگول گفت:میخوام زیر ابرو هام رو تمیز کنم.
شنگول که شکه شده بود فریاد زد:میخوای ابروتو برداری؟
منگول گفت:وا...معلومه دیگه..الان مد شده.
شنگول که از شدت تعجب شاخ هایش به اندازه بزی بالغ شده بود گفت:هی روزگار ..زمان مابود،نمیدونستیم موچین چیه...وبه سمت در رفت تا بازش کند.آیفون را برداشت و گفت :بله؟صدایی نیامد.
دوباره گفت:بله؟الو؟کسی نیست؟
بعد از چند ثانیه سکوت گوشی را گذاشت و شانه بالا انداخت گفت:مردم آزارا..
غافل از این که گرگ از زنگ زدن خسته شده و رفته بود تا غذای دیگری برای خود دست و پا کند.
یکی بود یکی نبود
یک روز شنگول و منگول توی خونه نشسته بودن و طبق معمول تلویزیون تماشا میکردن. حبه ی انگور هم با تبلتش مشغول بازی بود که...
داستان رو ادامه بدین
که یک دفعه مامان بزی یادش افتاد : ای وای راسی سبزی دیروز تمم شد برم یه سر به یخچال بزنم ببینم کلم داریم تا خورش کلم درس کنم؟
مامان بزی رفت سراغ یخچال و کشو ی پایین یخچال رو بیرون کشید...
ولی هر چی گشت کلم پیدا نکرد...
به خودش گفت : باید برم قشنگ چند کیلو سبزی بخرم. این طوری فایده نداره.
بلند شد رفت کار هاش رو کرد و به بچه ها گفت بچه ها من رفتم سبزی بخرم در رو از روی کسی باز نکنین اااا
حبه ی انگور که سخت مشغول بازی بود و کم مونده بود بزنه تو سر تبلت بد بخت حرف مامانش رو نمی شنید که با این صدا یک هو جا پرید...
اهــــــــــــــــــــــــای حبه ی انگور با تو هستما اون رو هم بنداز اونور حالا مثل اون دو سه تا قبلیا اینم می سوزونیاااا بذار تا حداقل این تا یه هفته سالم باشه...
من رفتم سبزی بخرم در رو از روی کسی باز نکن.
و مامان بزی رفتو و در رو پشت سرش بست و تو دلش گفت: نیگا کن عجب دورانی دارن! ما با یه تیکه پارچه دو ریالی بازی می کردیم اینا میلیوی خرج می کنن... هــــــــــــــــی...
اقا گرگه که پشت مجتمع روز ها منتظر موند بود و مثه علافا وایساده بود و چرت میزد یک هم از صدای در اسانسور بیدار شد...
بعد از اینکه مطمئن شد مامان بزی که در واقع دوستاش بهش می گفتن فریبا رفته پا شد خودشو تکون دادو به طرف طبقه 12 رفت...
زنگ زد...
دیــنگ دیـــــــــــنگ دیـــنگ دیــــــــــــنگ
شنگول با بی حوصلگی رفت طرف در اخه داشت روزی روزگاری می دید و لحظه حساس بود
بــــــعله کیـــــــــــــــه؟؟؟
اقا گرگه گفت : سلام من مامانتونم در و واکنین...
شنگول از پشمی دید اقا گرگه است...
دویود رفت دست کش بکسشرو اورد
گفت: مامان عزیز یه سری مطالب رو باید بهت بگم...
اولا خیلی مامان گلی که رفتی سبزی گرفتی اونم اینقدر زود!
دوما خیلی پا کار مامان که رفتی ریش گذاشتی!
سوما مامان خیلی خوش صدا بودی ... تازه رفتی صداتم داغون کردی...
چهارما مامان خیلی قدت بلند شده چی کار کردی منم می خوام...
پنجما مامان خیلی خری که دم چشمی در ایستادی با این اوضات...
خب حالا بیا تو ببیم می تونم روت کار کنم که لا اقل یک کم شبه مامان شی تا بابا که میاد طلاقت نده...
اقا گرگه جا خورد و یه هو دید در واشد...
بعد شنگول یکی زد تو صورت اقا گرگه و یکی تو پهللو و یکی تو دلش و ...
بعد اقا گرگه رو انداخت تو پست پیشتاز و مقصد به تیمارستان جنگل...
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
خب فکر کنم وقتشه داستان رو عوض کنیم
از چی بذاریم؟
اها از همین داستانهایی که مهرنوش جون تو بخش داستان کلاسیک گذاشته یکی رو شروع میکنیم:
روزي, روزگاري پيرمرد و پيرزن فقيري در آسياب خرابه اي زندگي مي كردند.
سال هاي سال بود كه پيرمرد پرنده مي گرفت مي برد بازار مي فروخت و از اين راه زندگي فقيرانه اش را مي گذراند.
روزي از روزها, وقتي رفت دامش را جمع كند, ديد پرنده طلايي قشنگي افتاده تو دام.پرنده را گرفت و خواست آن را بگذارد توي توبره اش كه يك دفعه قفل زبان پرنده واشد و گفت «اي مرد! من چندتا جوجه دارم و الان منتظرند براشان غذا ببرم. بيا من را آزاد كن. در عوض هر چه بخواهي به تو مي دهم.»
حالا ادامش بدید