دوستان عزيز من زياد تو داستان نوشتن حرفه اي نيستم ولي يكي ميخوام بنويسم
.
.
.
.
يكي بود يكي نبود غير از خداي مهربون من و امير و ممد و متي و باني و سهيل و بقيه دوستان بوديم.
روزي از روز ها منو امير تصميم گرفتيم كه يه سفر كوتاه و تفريحي به مصر برويم. بليط و هتل هم رزرو كرده بوديم. امير زنگ زد به آژانس محله يه ماشين گرفت.
بعد از مدت طويلي صداي زنگ در اومد.
من چمدونا رو بر داشتم و رفتم دم در، امير هم صدا زدم كه عجله كنه تا به موقع به فرودگاه مهرآباد برسيم. وقتي رسيدم به ورودي اصلي ديدم متي با يه چمدون تو آژانس نشسته. رنگ از رخم پر گرفت. آخه كدوم اسكلي اينو با خبر كرده بود كه ما داريم ميريم مسافرت!ازدست اين امير باز دهن لقي كرده بود. خلاصه سوار ماشين شديم و با امير ومتي رفتيم فرودگاه.
جونم براتون بگه كه وقتي رسيديم فرودگاه ممد با يه دست گل گلايول با كت و شلوار مشكي و عينك دودي اومد استقبال. متي كه جوگير شده بود يه دستمال ابريشمي از جيبش در اورد وشروع كرد گريه كردن و با هق هق گفت: «ممد بميرم برات، غم آخرت باشه.»
من موندم متي با اين اي كيو ي پايينش چه طور اربابان رو تا اينجا كشونده؟؟؟؟
ممد بلافاصله گفت:«كه دوباره داشتي زير آبي ميرفتي متي. فكر كردي من نميفهمم داري ميري مصر. بابا من خودم آخر اين مخفي كاريام.»
- تو از كجا فهميدي.
- اون روز كه داشتي بيلط رزرو ميكردي من هم تو همون آژانس هواپيمايي بودم. خلاصه من هم يه بليط رزرو كردم دارم باهات ميام. بدون ويراستار و مدير برنامه ي محترمت كه نميتوني تنهايي جايي بري كه....
من كه از ماجرا و اين مسافرت داشت حالم بد ميشد كل ميخواستم كله ي امير رو از دو نقطه ي موازي با اَره برقي قطع كنم. اهي از تمام وجود كشيدم و چمدونا رو واسه امير گذاشتم و رفتم به سمت در ورودي.....
بعد از گذشت بيست ديقه اطلاعات پرواز شماره ي پرواز ما رو اعلام كرد. وسايلمونو تحويل بار داديم و خودمون براي بازرسي بدني رفتيم. ممد شبيه اين آدماي تاريك دنيا ها ميترسيد از زير دستگاه رد شه، من كه پشتش وايساده بودم هولش دادم . خودم هم از زير دستگاه رد شدم كه يهو صداي آلارم دستگاه بالا اومد و پشت سرم باني رو ديدم كه با تعجب داره به دور و بر نگاه ميكنه. در يك لحظه مدير پرواز باني را كشيد عقب و دسته كليد را از او گرفت. من با تعجب داشتم باني رو نگاه ميكردم كه باني گفت: «شما از كجا خبر دار شديد من دارم ميرم مصر؟»
.
.
.
.
.
اين داستان ادامه دارد
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
دوستان اگر فكر ميكنيد بهتان توهين شده ببخشيد
ياس:مهمان دار1
زهرا:مهمان دار2
حسين:كمك خلبان
سهيل :خلبان
-----------------------------
آخر دست با هزار بد بختي هم كه بود سوار هواپيما شديم.....
مهمان دار هاي هواپيما با حركات دست داشتن نكات ايمني رو ياد آوري ميكردند كه يهو خلبان از پشت پيجر با صداي بلند گفت:«باسلام خلبان داره با شما حرف ميزنه....لطفا كمر بند هاي خود را بسته، و آرامش خود را حفظ كنيد. ما الان تيك آف مي كنيم.لطفا آشغال نريزيد!!!!»
خلبان در حال انجام تيك آف بود كه يهو باني با صداي بلند داد ميزنه: «يا ابر فضل!»
امير كه از ترس چشماشو بسته بود دستش رو اورد تو صورتم و تا مي تونست پنجه كشيد. در يك ان احساس كردم كه يكي دستم رو گرفته و داره ناخنامو ميخوره.....
به سمت چپ يه نگاه انداختم و فهميدم كه بعله كار ممد بود. ناخن كم آورده بود اومده بود سر دست من(چه قدر هپلي). متي هم خيلي ريلكس چشم بند گذاشته بود و هنوز خلبان تيك آف نكرده بخواب شيرين رفته بود.......
بالاخره هواپيما اوج گرفت و من هم با صورتي خراشيده وناخن هايي كوتاه شده نشسته بودم و به اهنگ لايت گوش ميدادم كه يهو متوجه شدم كه متي با بلند شده داره ميره سمت كابين خلبان. من بلند شدم داد زدم: «متي.»
متي به راه خودش ادامه دا تا رسيد به كابين و رفت تو.......من هم رفتم دنبالش.
وقتي رفتم تو ديدم سهيل و حسين جا كمك خلبان و خلبان نشستن.......من كه داشتم از تعجب شاخ در مييوردم گفتم :«شما.....شما......»
سهيل گفت:« تعجب نكن....ما هواپيما رو دزديديم و داريم ميريم مصر.»
من از شنيدن اين خبر رفتم از هوش......
وقتي به هوش اومدم ديدم زهرا با يه ليوان آب بالا سرم وايساده....
بلند شدم و از كابين اومدم بيرون كه ديدم نصف هواپيما رفته و كنده اون ور افتاده و ما در تل هايي از شن افتاديم.پرسيدم: «چي شده؟»
زهرا گفت: «ما دچار يه سانحه ي هوايي شديم و الان در صحرا هاي مصر هستيم.»
معلوم بود كه وقتي سهيل خلبان بشه هيچ كسي جون سالم به در نميبره.
خدارو شكر همه سالم بودند و همه آسيب زيادي نديده بودند......
پس از سقوط فاجعه بار هواپيما به دست سهيل و حسين همه ي ما در صحرا سر گردان شديم. تشنگي و گرسنگي به همه ي ما فشار اورده بود و ممد و متي كلا رد داده بود.
من كه وضعيت نا بسامان بچه ها رو ديدم تصميم به يه كار بزرگ گرفتم تا از گشنگي و تشنگي نمرديم و غذاي لاشخور ها نشديم.
بر بالاي لاشه ي هوا پيما رفتم و با صداي بلند گفتم:«همه توجه كنيد.»
هيچ كس توجه هم نكرد و اين دفعه بود كه ياسي بر بالاي لاشه آمد و با صدايي بلند كه از قوي ترين اسپيكر ها هم بلند تر بود گفت: «همه ساكت وگرنه ميدم سينا بن كنتون.»
به يك آن همه در دسته هايي چهار تايي رديف شدن. من كه از اين كار ياسي انگشت به دماغ مانده بودم به رديف هاي جلو خيره شدم. ياسي بافرياد ديگري مرا به خود آورد. من شروع كردم به سخنراني: «دوستان ما داريم از تشنگي ميميريم اگه هم نخوايم كاري بكنيم توي بيابون تلف و خوراك لاشخورا ميشيم......»
در همين حين متي داد زد: « چه طوره سهيل رو كه مسبب اين اتفاقه، كباب كنيم؟؟؟همه هم سير ميشن.»
باني و ممد دندان هاي خود را تيز كردند و لبخند زيبايي به سهيل زدند. سهيل كه ترس ورش داشته بود خودش رو كمي جمع كرد و از باني و ممد فاصله گرفت كه به يك لحظه حسين ايستاد و شروع كرد به سخنراني: «آخه مومنان و مومنات (خخخخخ)چرا چرا چرا؟ چرا ميخواهيد سهيل رو كباب برگ كنيد؟ كه چي بشه؟ كه بعدش بريم سر نفر بعدي؟ بهتر حرف هاي آرمان رو بگوشيم شايد چيزه خوبي گفت.»
من دوباره ادامه دادم: «بعله داشتم ميگفتم كه از گشنگي و تشنگي ميميريم . پس بيايم يه گروه تشكيل بديم و راه بيوفتيم بريم به سمت جنوب شايد يه دهكده يا چيزي ديديم و از اونجا شتر گرفتيم رفتيم قاهره و سوار هوا پيما شديم برگشتيم ايران.»
سهيل از جايش بلند شد و گفت: «من موافقم.»
سپس باني گفت: «تو كه حتما بايد موافق باشي. ولي من هنوز سر پيشنهاد متي هستم.واي عجب سهيل كبابي بشي تو.»
پس از خنده اي كوتاه پچ پچي در جمعيت افتاد و من مشاهده كردم كه بيشتر افراد با موضوع موافقت كردند.
.
.
.
.
.
اين داستان ادامه دارد
ببخشید دوستان کم نوشتم تا شاید خوشتون نیاد .
همین طور که در حال صحبت کردن بودیم از فاصل های دور شتری را دیدم که دارد به طرف ما می آید گفتم بچه ها اونجا رو نگاه کنید یک شتر . البته واستا ببینم یک هم کنارش هستش نمی دونم شتر یا نه ؟ بانی همین طور در حال فشار آوردن روی معدش بود و می گفت : من کباب سهیل می خوام بچه ها خواهش می کنم سهیل را کباب کنید ! سهیل نه ترو خدا من رو نخورین من می خوام برگردم خونه . سینا بچه ها هرکیبودش وقتی برگشتیم بنش می کنم چون خیلی یواش داره میاد . من دارم از گرما میمیرم . متی همین طور به معدش فشار میاورد . غلط کردم من دیگه با شما مصر نمیام . ممد متی با از این علف های تازه بخور ؟ سینا علف من گشتنمه علف می خوام و به طرف علف ها خمله کرد و یکی را از دست ممد گرفت و اشتباهی خورد . ممد نخور الان این جا مشکل دار میشی توالت هم نیست . سینا نخوررررر . حسین به طرف سهیل حمله کرد تا او را کباب کند و بخورد . یک مرد از دور دیده شد و بعد از مدتی به اون ها رسید . گفت دوستان کسی گشنه نیست ؟ سینا اسمت چیه ؟ میلاد . فامیلت چیه . میلاد . خونت کجاست ؟ میلاد . همه به هم نگاه کردند و فهمیدند که طرف قاطی داره . بانی شروع کردن به گریه کردن ما از همه گرسنگی میمیریم .
.
.
.
این داستان ادامه دارد
گرما امان از همه بريده بود در بيابان هاي مصر سر گردان به دنبال رگه هايي از اميد به راه افتاده بوديم. همه ي بچه ها خسته بودند و از تشنگي داشتند ميمردن. يك ديوانه هم به جمع ما اضافه شده بود. هر چي ازش سوال ميپرسيديم جوابمان فقط ميلاد بود. يه دونه از همين مانتو هاي عربي كه رنگش سفيد بود پوشيده بود. يك ريش بلند داشت و از اين روسري چهار خونه مشكي سفيد هم رو سرش بود.يه لحجه ي غليظ عربي هم داشت.
باني:يا ابرفضل داعشيا حمله كردن.
ياسي كيفش رو برداشت و به سمت اون شخص كه خودشو ميلاد معرفي ميكرد يورش برد.
ياسي:يااااااااااااااااااا.....بمير عرب كثيف.....داعشي رواني......بيشعور.......
ميلاد از هوش رفت ولي ياسي مثل نيجا ها بالا ميپريد و ميلاد رو تبديل به استيك آب دار كرد و باز هم ادامه داد
زهرا به سمت ياسي رفت تا اورا متوقف كند ولي يك لحضه پايش در چيزي فرو رفت.نگاهش را با ترس به پايين انداخت و جيغي كشيد.
زهرا:اَيي،پِـــــــــــهِـــــــــن شتر....
ممد:چي گفتي الان زهرا؟
زهرا:پهن شتر......يكي بياد كفش منو در بياره.......واي خداي من من دارم ميميرم
(افكار ممد:چه فكر عالييه......پهن شتر رو بجاي علف اعلا به مردم قالب كنم.....يوهاهاهاهاهاه:dbf178563fe60aaba48)
ممد مرتضي را طرف خودش ميكشد. ممد در گوشي يه چيزي را در گوشش ميگوييد و مرتضي بالبخندي مليح در افق محو ميشود.......
و در اين وسط ميلاد توسط ياسي له ميشود........
يك صداي وحشتناكي از آن طرف به گوش ميرسد.....
همه متوجه آن طرف ميشوند و سينا رو ميبينند كه دل خودش را گرفته و دارد با عجله پشت تلي شني ميرود......
ممد:سينا مگه بهت نگفتم زياده روي نكن.........
اين داستان ادامه دارد......
--------------دوستان ببخشيد كه تو ي قسمت گذاري وقفه افتاد........از اين به بعد ادامه پيدا ميكنه
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
وراستي براي تشكر از نويسنده دكمه ي تشكر را كليك كنيد....مخه مونه تيليت نكنيد وپست غير مربوط به داستان نزاريد
اطرافمون رو داعشی ها پر کردن یکیشون می گفت : یا سیدی ، یا سیدی ..
با رگبار چند تا تیر تو هوا ول کرد و جلو آمد و یاسی که فهمید قضیه چیه سریع از میلاد دور شد میلاد که تمامش مانند دیزی شده بود از جاش بلند شد .
ممد اوه اوه کارمون ساخته رئیسشونه :20:
سهیل : اخ جون حد اقل اسیر میشیم و سر من بریده نمی شه .
مرتضی : الان سر هممون به باد میره بدوین فرار کنیم .
بانی یک بار دیگه گفت یا ابرفضل و راست راست رو زمین افتاد .
میلاد رفت جای معاونش و گفت : انها حصلت على الذهاب و قتل !
سینا که دلش رو فشار میداد گفت : این چی داره میگه بر خودش مگه دیوانه نبود ؟
ژنرال نه مثل این که زبون مارو نمی فهمید و فقط میگفت میلاد .
زهرا : ویش تمام لباسم با این پهن های شتر کثیف شد ! حداقل با اینا می رفتیم از مردن تو این بیابون که بهتره:دی
ممد هم مقدار از پهن های شتر را برای استفاده های شخصی برداشت :54:
سینا لعنتی الان باید می گرفت همین طور در حال پیچ خوردن بود و پاهاش رو به هم فشار میداد و شکمش رو گرفته بود .
میلاد : أنا رئيس داعشیت العالم
حسین : داره بلف میزه بغدادی رئیسشونه :24:
میلاد : انا میلاد بغدادیه
سهیل : اوه اوه خودشه همون بغدادی و مثل دختر ها شروع به جیغ زدن کرد .
یکی از سربازاشون شروع کرد به رگبار بستن و تو هوا تیر ول میکرد
یاسی خیلی مهربون و ساکت ایستاده بود وکیفش هم تو دستش و همین طور شکه بود .
داعشی ها دیگه همه ما رو دور هم جمع کردن و با خودشون بردن . ناکجا آباد !
.
.
.
.
.
این داستان ادامه دارد
بچه ها اين هم قسمت جديد...
نوشته ي سهيل عزيز...
چون كه نتش ضعيف بود به من داد تا بزارمش...
گروه در حال رفتن به قرار گاه داعش بود. آرمان و تانوس داشتن به یه راه فرار فکر می کردن که یه فکری به سر آرمان زد و با عجله خودشو به رئیس داعشی ها (میلاد بغدادی) رسوندو از جیبش یه MP3 پلیر در آورد و برای میلاد یه آهنگ عربی پخش کرد میلاد بغدادی هم که با شنیدن اون ترانه به سرعت برق از خود بی خود شده بود شروع به رقصیدن کرد:0199: و آرمان رو با یه اردنگی به صف بچه ها برگردوند:um: و اولین تلاش بچه ها با شکست مواجه شد:20s:
در انتهای صف سهیل و حسین با هم صحبت می کنند
سهیل: آقا من اصلا نمیفهمم چرا بچه ها انقدر از داعشی ها می ترسن این بندگان خدا که با ما کاری ندارن:دی تازه مارو اسکورت هم میکنن. دیدی چقدر خوبن تمام آشغالای لاشه هوا پیما رو هم جمع کردن.(آ خيييييي، تازه مثل نيرو هاي شريف شهر داري ماهيانه هم نگرفتن) من که ترجیح میدم با این دوستان باشم:23s:، بهتر از اینه که مردم به عنوان یه وعده غذایی بهت نگاه بکنن :00:(وبا سر به بانی اشاره کرد)
حسین: تو دیگه حرف نزن که هرچی میکشیم از تو میکشیم
سهیل: چرا؟
حسین: فکر کنم خلبان اون هواپیمایی که سقوط کرد تو بودیا
سهیل: خب که چی؟ هواپیما رو حالت خلبان خودکار کار بود به من چه ربطی داره؟ احتمالاً اون نامردی که این سیستم جدید خلبان خودکار رو ازش خریدم سرم کلاه گذاشته
حسین: چی؟ آخه مومن تو بازم بدون هماهنگی قطعات هواپیمارو عوض کردی؟:bl6:
سهیل:خب، آره! اون جنگنده هه که هفته پیش اومده بود آشیانه یادته؟
حسین: الانه که سکته بزنم. تورو خدا نگو که سیستم یه جنگه رو روی یه هواپیمای مسافربری نصب کردی
سهیل: نه بابا مگه عقلم کمه؟ تو اصلا میدونی پولش چقدر میشه؟ سیستن هدف یابی یکی از موشکهاشو خریدم! خلبانه میگفت میتونه از تهران یه شتر تو مصر رو بزنه منم یادم اومد که باید بیاییم مصر نصبش کردم رو هواپیمامون. میبینی که جواب داده ! الان کجاییم؟
حسین: تو آخرش منو دق میدی. آخه مگه تو مکانیکی هرچی رو نصب میکنی رو هواپیما
سهیل: خب بده مگه؟ مثل اینکه یادت رفته ترمز دستی پیکان جوانانی رو که نصب کرده بودم تو لحظه آخر جونمون رو نجاتمون داد
حسین: ای خدا به من صبر بده از دست این
سهیل: عجب آدمیه! حالا خوبه تقصیر توبود که سقوط کردیم
حسین: چی؟ من؟
سهیل: آره! چندبار بهت گفتم اتاق خلبان جای بازی های شلوغ نیست. چند بار گفتم بیا نون بیار کباب ببر بازی کنیم ولی تو که گوش نکردی! هی گفتی"من دلم لک زده برای منچ و مارپله" آخرش هم تاست رو پرت کردی خورد به کلیدای هوا پیما
حسین: اولا در باره منچ مخصوصا مارپله درست صحبت کن. دوما تقصیر تو بود که همش تقلب میکردی منم عصبانی شدم
سهیل: اصلا میدونی چیه مارپله مزخرف ترین بازیه عالمه
در همین لحظه بحث شدید شد و متی از جمع بچه ها که با تعجب به سهیل و حسین نگاه میکردن خارج شد با عصبانیت به سمت اون دوتا رفت و با مشت تو صورت سهیل کوبید:qa:
متی: اگه جرأت داری یه بار دیگه در باره مارپله بد بگو
در همین لحظه آرمان که از طرفداران سرسخت نون بیار کباب ببر بود با فریاد به سمت متی حمله کردDD و در کسری از ثانیه بچه ها به دو گروه طرفداران نون بیار کباب ببر و مارپله تقسیم شدن و به جون هم افتادن
غوغایی به پاشد، حمید در وسط میدان مبارزه میجنگید برای هرکسی که بهش نزدیک میشد سیبیل آتیشی می کشید سهیل چندتا از موهای دماغ متی رو کند و اونها رو تو یه دسمال گذاشت (بعدها معلوم شد که میخواسته اونها رو بندازه تو سطل آشغال) بانی با عجله پرید و تفنگ یکی از داعشی ها رو گرفت و با قنداقش به جون بچه ها افتاد یاس هم محوطه ای رو تحت کنترل داشت و هرکسی که بهش نزدیک میشد رو با کیفش لت و پار میکرد :(s1211):در این بین زهرا مشغول روشن کردن اره بقیش بود که تانوس از گروه نون بیار کباب ببر بهش حمله کرد که با ضربه جانانه حریر به شکست منجر شد در همین لحظه خشونت به اوج خودش رسید و کریستال به گوشه ای از میدان رفت، از کیفش یه آینه در آورد و با اون نور خورشید رو تو صورت بچه ها تابوند و زهرا که کنترل خودشو از دست داده بود با اره مدادنویسنده ها رو به هزاران قسمت نامساوی تقسیم کرد(:u:من ديگه امشب خوابم نميبره):1s6:
.
گروه داعش که در تمام عمرشون چنین صحنه هایی رو ندیده بودند (بیچاره ها اوج خشونتشون این بود که یه نفر زانو میزد بعد یه آدم مسخره که رو سرش کیسه کشیده میومد با شمشیر گردنشو قطع می کرد بعد یخورده خون میومد و تمام) با وحشت پا به فرار گذاشتند و همینطور که فریاد میزدن در رفتن (طبق شایعات بدست رسیده تعدادی از افراد داعش بعد از دیدن این صحنه هابه آسایشگاه روانی منتقل شدن و تعدادی دیگه هم گیاهخوار شدن)
جنگ بین بچه ها بسیار شدید و غیری قابال توصیف شده بود بانی تفنگش رو رو حالت رگبار گذاشته بود و رگباری با قنداق به بچه ها حمله می کرد که ناگهان همه با صدای فریادی که میگفت اینجا چه خبره؟:qw: خشکشون زد و همه به طرف صدا چرخیدند و مردی رو دیدند که بالای تپه شنی ایستاده و خورشید از پشت سرش میتابه
.
. بله شخص نا شناس سینا بود که تازه کارش اون پشت تموم شده بود و قتی سینا به بچه ها رسید از بچه ها دلیل این جنگ رو پرسید
ممد که در حال مداوا زخمی ها با علف بود جلو رفت و کل ماجرا رو برای سینا تعریف کرد و از او خواست تا راه حلی برای این موضوع پیدا کنه سینا که تازه خودشو خالی کرده بود و ذهنش باز بود فریاد زد
" نه نون بیار کباب ببر نه مار پله! سنگ کاغذ قیچی تنها راه حله"
بچه ها با شنیدن این کلمات یک صدا فریاد زدند
نه نون بیار کباب ببر نه مار پله! سنگ کاغذ قیچی تنها راه حله"
همه خوشحال بودند که توجه سینا به چیزی جلب شد
سینا: اون دیگه کیه؟ این حرکات نا موزون چیه که انجام میده؟ خواهر من شما که حجابت رو رعایت کردی دیگه چرا؟
یکی از مبین بچه ها گفت: اون میلاد بغدادیه رئیس گروه داعش سهیل تأیید کرد: آره این رئیس اون دوستامونه که به محیط زیست احترام میزارن، راستی بقیشون کجان؟ :(s1734):
اين داستان ادامه دارد.....
حریر بعد از ناک اوت کردن :4030174de8c6b46b347تانوس محو گشت و همه حیران در محو گشتن حریر بودن( يا خدا كجا رفته؟؟؟) :6c09153b65816aaff48، زهرا اره را قلاف کرد و به جای خود بازگرداند (الحمد ولله بالاخره نويسنده ها يكم هم نياز به امنيت دارن):dbf178563fe60aaba48
در بین این هیا هو ناگهان موشکی از ناکجا آباد ، سفیر کشان ، همراه با دود بسیار ظاهر گشت."1"
ژنرال حسين: سهيل از دست تو من مگه نگفتم چيز ميز وصل نكن....:b:
همه در جستجوی پناه گاهی به اطراف حمله بردند ، از قضا سینا از بالاي تپه جایی شیرجه زد که محتویات معده خویش را خالي كرده بود :08:(آخييي، حالا كه اومد همه مون رو بن كرد....).:04:
ميلاد هم بي خبر از همه جا داشت ميلرزوند. هنگامي كه موشك به زمين برخورد كرد موج انفجار او را در پهن شترش انداخت:onion048:
بوم.......
و این پهن شتر بود که بر سر همه شروع به باریدن کرده بود،:db459c4ae8a21f94ecc خوشبختانه یاسی چتر گل منگولی صورتی رنگش را با خود آورده بود(عزيزم...هميشه ياسي به فكر همه ي مواقع هست) و در یک حرکت جانانه آن را بر فراز سر خود و زهرا قرار داد.:b5b3f1535cda515fa31آرمان هم به موقع خودش را زير چتر چپوند.:0d645e9e3aa408e1753
و این سه بسیار خندیدن و هم دیگه رو گرفته بودن که رو زمین پهنی ولو نشوند:24::24::24:
و چون زهرا وضع را این گونه بدید، در یک لحظه از غفلت آرمان استفاده کرد و آن را بر زمین افقی نمود ، با جفت پایی که تو جفت زانو آرمان فرود آورده بود.
زهرا:19::19::19::24::24::24::24::35::35::1e9ca045845bf68fcb9:662c45b0092db3a79dd
یاسی:18faa1d72931d039ea7:0f7aca218ecfa609f5c
آرمان:4654980460722281494:129fs4252631::09:
و بقیه با حالتی غضبناک به ان دو چشم قره میرفتن.:(s1213):
سينا با يك تيپ قهوه اي سوخته از پشت تپه بيرون آمد و از آنجايي كه عصباني بود همه را تهديد به بن نمود....:0086:
همه:0205:
بعد از طی کردن مسافت های بسیار و مرارت های سرشار از پهن شتر بچه ها دور هم جمع شدند. سینا که تیپ قهوهای سوخته اش با برنزه قاطی شده بود ابهت و احترامی وصف ناشدنی بین بچه ها کسب کرده بود و ممد را به عنوان یک یار وفادار و معاونش انتخاب کرده بود. در همین حال بانی که شکمش را از گشنگی به زمین میکشید صورتش به کفش هایی سیاه خورد و با صدایی بلند حتی بلند تر از وقتی سقوط کرده بودند. گفت یا ابر فضل. و بچه ها حواسشون از بوی چون گل سینا پرت شد و چشمشان به مامور اطی افتاد. ماموری بلند بالا و سیاه پوش. به اسم رمز نیمه شب و رانوس پترونا
در همین حین که دو مامور اطی داشتند ما رو به همکاری با داعشی های درب و داغون متهم میکردند یک دفعه در صحرای مطبوع مصر گرد و خاک دور بر ما رو گرفت و آخرین چیزی که یادمون بود شش گوش نورانی بود. و بعد همه ما در باتلاق بودیم و داریم میمیریم اینم آخرین شارژ گوشیم بود که دارم به ایمیل خواهرم میفرستم. امیدوارم که نجات پیدا نکنیم که از کارم پشیمون بشم. آه عجب عمر کوتاهی حتی بانی هم دیگه احساس گرسنگی نمیکنه.
اين دو ما مور در حال بازرسي ما بودند كه زير پاي همه خالي شد و ما در يك گودال بزرگي كه به صورت ستاره ي شش پر بود معلق در هوا ايستاده بوديد. وضعيت واقعا عجيبي بود انگار در حالت بي وزني به سر ميبرديم در همين حين بود كه تمام وسايلي كه در جيب هاي مان قرار داده بوديم به بيرون ريختند. در اين لحظه بود كه از جيب سهيل شكلات هاي فراوان به بيرون ريخت و همه با چشماني كه خون ديگر جاي بيشتري براي غضب ناك نگاه كردن به سهيل را نداشت به او نگاه ميكردند.
باني و ژنرال به سمت سهيل يورش بردند و او را به هزاران قسمت مساوي تقسيم كردند و در آخر همه به سمت شكلات هاي فروان حمله ور شدند كه در يك لحظه زير پاي همه خالي گشت و ديگر چيزي را به خاطر نمياورم.
چشمانم را به آرامي باز كزدم و بچه ها را در همه جا پرو پخش ديدم...لباس همه تميز و مرتب شده بود و ديگر خبري از پهن نبود....بلند شدم و دكتر رضا را ديدم كه در حال درمان سهيل هست. ممد هم مثل تكنسين اتاق عمل به او وسايل و دارو هاي مورد نياز ميدهد. به سوي ديگر نگاه كردم و رانوس و نيمه شب را ديدم كه ميلاد را دست گير كرده بودند تا ميشد ميزدندش.
ژنرال به هوش آمد و گقت: چي شده ما كجاييم ؟
- نمي دونم فكر كنم هنوز تو اون صحراي لعنتي باشيم اما كجاش رو نمي دونم .
سينا يك عروسك خرسي در بغل گرفته بود و هنوز در عالم خواب به سر ميبرد.
كم كم همه بيدار شدند و از اونجايي كه سينا هنوز خواب بود هيچ تصميمي گرفته نشد. بعد از مدت طولاني سينا به هوش آمد و با لبخندي مضحك به همه ي افرادي كه به اون نگاه ميكردن گفت:صبح بخير
مرتضي كه از دست او عصباني بود با كنايه گفت: قربان صبحانه را ميايد پايين مي خوريد يا براتون بيارم توي تختون؟
سينا:همين جا بياوريد
ژنرال:پاشو مرد خودتو جمع كن. توي اين جا كه انتظار نداري آبميوه و مرباي بهار نارنج برات بياريم. بيا بگو چيكار كنيم؟
سينا:باد خوبي مي وزه. چه طوره بادبادك هوا كنيم؟
من وارد ما جرا شدم و به سمت همه گفتم :چه طوره باز به راهمون ادامه بديم؟ شايد به يه جايي رسيديم
باني وارد ماجرا ميشود:هر كاري كه ميكنيد بكنيد....من گشنمه بريم يه جا كه غذا بخورم....
كم كم همه نظر موافق خود را در مورد كوچ به خود جلب كردم وبه راه افتاديم....
در راه همه خسته و كوفته به هم نگاه ميكردند ومنتظر فرجي بودند كه در يك لحظه دروازه اي سنگي به جشم من خورد. با شور و شوق فراوان فرياد زدم به شهر رسيديم.بعد از اين كلمه همه به سمت جلو يورش بردند.
دروازه ي شهر كم كم به طور كامل نمايان شد اما يك چيز درست نبود. چرا اين شهر انقدر قديمي ميزد با آرامش از دروازه گذشتيم و بعد وارد يك شهر سنگي شديم. همه ي مردم در آن شهر لباس هاي قديمي پوشيده بودند.
امير به يكي از آن ها اشاره زد و گفت: نگاه كنيد اون مرده رو دامن پوشيده....
ممد:اون دامن نيست. يه لباس مردانه بوده كه توي قديم ميپوشيدن.ولي جالب توجه اينه كه چرا با اين همه امكانات اينا اين طوري لباس پوشيدند.
ژنرال را به سمت جلو فرستاديم تا بايكيشون صحبت كنه
ژنرال:سلام مومن ما الان كجاييم
و آن فرد با لحني عجيب و زباني عجيب يه چيزي گفت.كم كم توجه همه به ما جلب شد. همه يه طوري بهما نگاه ميكردن كه انگار جزء آدم ها محسوب نميشيم. در اين زمان بود كه مردي كچل به سمت ما آمد.
كمي كه بعد از نگاه كردن به ما گفت:خوب پس اونهايي كه توي پيشگويي اومده بودند شماييد
سينا:نه اون آلفرده ...ما نيستيم...
ژنرال:شما زبون مارو از كجا بلديد....اين جا كجاست.....به اينترنت وصليد عايا....پيشگويي چيه؟
و در اين لحظه بود كه آن فرد كچل شروع ميكنه به پيشگويي كردن:آن گاه كه جادو گراني از ديار آينده به زمين گذشته قدم نهادند پيشگويي شروع ميشود و آنان زبان پارسي را پاس خواهند داشت و در بين آنان دارو فروشيست بس حكيم و دانا كه آوازه ي شهرتش در بوك و پيج و بقيه ي سايت هاي فضاي مجازي به فراواني پيچيده است و موسيقي داناني دارند بس عاقل و هنر مند كه يكي در سبك متال و ديگري در كلاسيك با سازي ارزش مند به نام ويولن كار ميكند. و آنان جادو گراني هستند همه كه دنيا را از شر موجود خبيثي آپوفيس كبرا نجات ميدهند و جادو در سلول هاي اينان پرواز ميكند. و يك سرگروهي به نام سينا دارند كه همه را مي خواد به بني بگراياند اما دلش نمي آيد. و ژنرالي كه مومنان جادو از زبان او به بيرون ميريزد و همه را به انجام كار وادار ميكند.و.........
اين پيشگويي خيلي طولانيه بعدا براتون ميگم.....فعلا بياييد تا شما را به معبد آمون بزرگ ببرم تا شما را از شر بدخواهانتان نجات دهم.
همه ي ما گيج و مبهوت مانده بوديم و به خاطر همين به دنبال آن فرد كچل به راه افتاديم تا به قصري بزرگ رسيديم. همه در اين شك بودند كه آيا واقعا رفتيم گذشته يا نه كه با ديدن قصر عظيم شك ها به يقين تبديل گشت
.
.
.
.
اين داستان ادامه دارد(ببخشيد اگر طنز نگشت)
ميلاد شكلك بزار براش milad.m
با اجازه
وقتی به جلو معبد بزرگ رسیدند همه از تعجب دهانشان ده گز باز مانده بود،و چشمانش بق گشته.:4654980460722281494
میلاد و آرمان جلو رفتنند تا وارد معبد بشن،ولی چون در معبد برعکس خودش کوچیک بود گیر کردند،هی به هم ناسزا می گفتن.:0184:
میلاد:تاپاله اژدها برو اونور
آرمان:پهن شتر بکش کنار
(میلاد و آرمان تورو خدا منو نکشید،شوخیه هااااااااااااااا)
در همین حال سینا جلو آمده هر دو را از گوش گرفت و به پایین پلکان پرتاب کرد.:295119_qrrr1s5w5a2l
سینا:اول ادمین سایت.:0230:
بعد یهو شروع دویدن کرد،در حالی که فریاد می زد:واااااای،داره می ریزه!:1s1:
همه در این لحظه هنگیدن،و به اطراف نگاه می کردن،که ناگه ژنرال شروع به ریسه رفتن کرد و همه با او زدند زیر خنده.:onion048::onion048:
ممد:خدا این دستگاه گوارشی،یا تانکر ذخیره آب
مرتضی:جا داره،روده هاشو در بیاریم،تبدیل کنیم به کاغذ بدیم برای تانو س تا شاید حکمت نامش بالاخره توی یه کاغذی بگنجه!
زهرا خانم:واقعا که اگه دیگه با این اومدم سفر.
سهیل:بابا چی کارش دارین مریضه دیگه.
رضا:آره احتمالا اشرشیاکلی گرفته.
میلاد:چی چی آنشرلی گرفته؟اگه رفتنی اول باید حکم منو امضا کنه.:onion055:
در همین حال بود،که ناگهان از پشت سر فریادی برآمد:
شما اینجا چه غلطی می کنید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
و توجه همه را جلب کرد.
میلاد:علی 7 ار خودتی؟
علی:نه من علی دایی،اون فعلا کار داشت،گفت بعدا می یاد.
آرمان:واقعا؟؟؟؟
علی:معلومه نه!بابا شما اینجا چیکار می کنید،کل سایتم که با خودتون آوردید!
بانو یاس:ما دست جمعی اومدیم سفر،ولی تو اینجا چی کار می کنی؟
علی:سفر!بخوره تو سر من،می دونید اینجا که اومدید کجاست،سفر آخرت می خواستید،به همین رانوس می گفتید،همتون رو در دم راهی اون دنیا می کرد،دیگه چرا این همه زجر؟:2s1::um::1s4:
ناگهان حریر باری دیگر پیدا گشت:چرا؟مگه اینجا چه خبره؟
فعلا بریم تو معبد،شاید کسی حرفمون رو بشنوه.
این داستان ادامه دارد....
و معذرت بابت شوخی ها.
سلفي سفر به مصر(نقاش:سهيل)
اوني كه روي ابول هول ايستاده و يه خرس عرسكي بغلشه سينا هستش(من بهش گفتم اونجا ويو خوبي براي عكس گرفتن نداره اما گفت كه من مي خوام يه جورايي تو افق محو شم)
اوني كه داره عكس ميگيره اميره( @amirezat
بغل امير خودم ايستادم با يه پيرا هن هاوايي و يك شلوارك سفيد
و اون كله ي بي مو و زشت متعلق است به پيرمرد كچلي كه پيشگويي كرد
شونه به شونه ي من خود سهيل ايستاده(من بهش گفتم تيشرت بپوشه گفت كه من با تيشرت گرمم ميشه و حال با يك ركابي آبي آسموني توي تصوير ايستاده )
و بغل سهيل ژنرال حسينه در لباس خلباني( *HoSsEiN*
و بغل ژنرال باني ايستاده كه در فكر بلعيدن سهيله(سهيل من بهت گفتم ركابي نپوش.....نتيجش اين ميشه) ( bookbl
و اما آن موجودي كه پهلوي آن شتر بي گناه ايستاده ميلاده كه داره بندري ميرقصه و آن شتر هم كه ديگه بايد بشناسيد)
و در آخر من و دوستان يهويي:دی
اين هم از عكس دوم سفر به مصر به قلم سهيل عزيز
خوب بچه ها علت غايب خانم ها توي سلفي امير معلوم شد.....طبق معمول رفته بودن خريد.....
بزاريد براتون شخصيت هارو معرفي كنم
اون دو پسري كه به طور سالم يه بيزنس راه انداختن ممد و متي هستن كه به عنوان باديگارد همراه بانوان به خريد رفته بودند @MAMmad @Disturbed.Lord
(البته من فكر ديگه اي ميكنl......رفته بودن علف هاشون رو آب كنن....اون نامرد هم كله ي آنوبيس رو آورده تا علف ببره.....واقعا علف هاي پهني ممد و متي به كله ي من ميرزه:17:؟؟؟؟)
اون خانم كوچولو بالاي سايه گير هم حريره با قاشق خاله ريزه...... @Harir-Silk
پايين حرير زهرا ايستاده با دوتا پارچه تو دستش اما انگار اون پارچه گل داره چشمش رو گرفته(به نظر من هر سه تاشون زشتن) @wizard girl
نگين هم انگار خودشو پارچه پيچ كرده....فكر كنم مي خواسته ژست موميايي بياد..... @kristal
ياسي هم فكر كنم مي خواد چادر نماز بخره.....خخخخخ @yasss
بانو مهرنوش هم كه اين پارچه ها اصلا به كلاسش نميخوره رفته اون پشت مشتا رو بگرده شايد ابريشم زربافت پيدا كرد @mehr
و در آخر همه لب خند بزنن و بگن سيب(ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــيــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب:دی)
چيليك
میلاد با ترس:سلام،حال شما،به خدا ما نمی خواستیم مزاحمتون بشیم،تقصیر این علی هست،خودش گفت بریم داخل معبد.:77: :77: :77:
آرمان:راس می گه اصلا همین الان اعدامش می کنیم.:db459c4ae8a21f94ecc
علی::oi: :oi:آخه من به شما چی بگم.مجسمه رو از آدم تشخیص نمی دین؟
میلاد::1s7:،من که شوخی کردم،خواستم ببینم بقیه می فهمن یا نه.
ژنرال:آره یکی تو راست می گی،یکی لوک خوش شانس.
زهرا خانم:چه ربطی داشت؟
ژنرال:هیچی صرفا جهت خالی نبودن عریضه یه چیزی پروندم.:0150:
ممد با خودش پچ پچ کرد:وای بدبخت شدم،چقد به ژنرال گفتم انقدر حجم بالا مصرف نکن،اور دوز کرده.
آرمان:علی!این مجسمه کیه؟
علی:ها!بزارین اول یه توضیح بدم،این معبد خدایان این قبیله هست،این خدایی هم که می بینید خدای فضول یابه.
آرمان::c:
بقیه:"3"
علی:اینم که می بینید دستش تو دماغشه سر همینه،می خواد ببینه کی فضوله که از بقیه اینو بپرسه؟
آرمان::y:
سهیل:یعنی شما بت پرستید.:0d645e9e3aa408e1753
علی:بزارین کامل براتون توضیح بدم،بیاین جلو.
خانما فاصله مجاز را رعایت کنند.:0132:
من از کوچیکی وقتی به دنیا اومدم،مث همین آرمان به شدت فضول بودم،همش سر تو کار مردم می کردم،در این حد،که چند بار می خواستن منو برای دست تو دماغی قربانی کنند تا این که اون پیشگویی بار دیگه،رو شد،اعلام کردن که زمان بر آورده شدن پیشگویی اومده،نشانش هم این بود که از آسمون..
ممد:از آسمون داره می یاد یه دسته حوری،همشون کاکل به سر گوگولی مگولی...
حریر با ضربه جانانه ممد را خفه کرد.:295119_qrrr1s5w5a2l
می گفتم:پارسال بهار...
مرتضی:بهار دسته جمعی...
این بار بانو یاس:ضربه ی آبدولوچاگی نثار متی کرد.:4030174de8c6b46b347
می گفتم یهو از آسمون(یه نگاه به اطراف کرد ولی کسی ندید که جرات کنه،حرفشو قطع کنه)یه لپ تاب با یه مودم افتاد زمین،منم که فضول،انقدر کرم ریختم توی این دستگاه که همشو یاد گرفتم و شدم مسئول ارتباطات قبیله،باید افرادی که توی پیشگویی اومده بودن پیدا می کردم.همین طوریم به اسلام پی بردم،ولی چون اینا وحشی بودن جرات نکردم درباره اسلام بهشون چیزی بگم،اسمم از آختونگ بیرلان به علی تغییر دادم.
و همه::4654980460722281494
این داستان ادمه دارد.