سلام بچه ها:a009c956bb1086030f7
تو این تاپیک هرکسی شعر یا بیت های مورد علاقشو بنویسه:55:
در صورت امکان اسم شاعر هم فراموش نشه حتی اگه خودتون گفتین:bonheur::sport:
خودم شروع میکنم:(s1203):
این شعر رو امروز خوندم و خیلی دوسش داشتم:0229:
اشک ها پنهان شده در خنده ی پوشالی ام
نردبان هر کس و ناکس شدم اما چه سود؟
دار قالی هستم و حالا جدا از قالی ام!
خوب فهمیدم که خوش بودند از غمهای من
آن رفیقانی که غمگینند از خوشحالی ام
دیگر آن چاقوی دست نارفیقان نیستم
خسته از دیروزهای خونی و جنجالی ام
بی دلیلِ بی دلیلِ بی دلیلِ بی دلیل
من شدیداً خسته از هر بحث استدلالی ام!
مثل نعل اسب ها در زیر پا افتاده ام
با همه افتادگی تندیس خوش اقبالی ام
غرق خواهد شد کسی که سخت "من ، من" میکند
بطری بر روی آبم چون که از خود خالی ام...
چراغ تابناک خانه من!
بگو بابا! چطوره حال سرکار؟
صفا آورده ای، مشتاق دیدار!
سهیلم! مهنتی بر ما نهادی
که پا بر دیده ی بابا نهادی
بتو گفتم: در اینجا پای مگذار
عنان مرکب خود را نگهدار
در این سامان به غیر از شور و شر نیست
شرافت جز به دست سیم و زر نیست
شرف، هرگز خریداری ندارد
درستی، هیچ بازاری ندارد
همه دام و دد یک سر دو گوشند
همه گندم نما و جو فروشند
«عبادت» جای خود را بر «ریا» داد
صفا و راستگویی از مد افتاد!
جوانمردان، تهی دست و تهی پای
لئیمان را بساط عیش، بر جای
نصیحت ها، تورا بسیار کردم
مواعظ را بسی تکرار کردم
که اینجا پا منه، کارت خراب است
مبین دریای دنیا را ... سراب است
ولی حرف پدر را نا شنیدی
ز حوران بهشتی پا کشیدی
قدم را از عدم اینسو نهادی
به گند آباد دنیا رو نهادی
بکیش من بسی بیداد کردی
که عزم این «خراب آباد» کردی
دگر اکنون روا نبود ملامت
مبارک مقدمت، جانت سلامت
تو هم مانند ما مأمور بودی
در این آمد شدن معذور بودی
کنون دارم نصیحت های چندی
بیا بشن ز «بابا» چند پندی
نخستین، آنکه با یاد خدا باش
ز راه دشمنان حق جدا باش
ولی راه خدا تنها زبان نیست
درین راه از ریاکاران نشان نیست
خداجو با خداگو فرق دارد
حقیقت با هیاهو فرق دارد
خداگو حاجی مردم فریب است
خداجو مومن حسرت نصیب است
خداگو بهر زرخواهان حق است
وگر بی زر شود از پایه لق است
خداجو را هوای سیم و زر نیست-
بجز فکر خدا فکر دگر نیست
مرو هرگز ره ناپاک مردان
ز ناپاکان همیشه رو بگردان
اگرچه عیب باشد راستگویی
ولی خواهم جز این راهی نپویی
اگرچه دزد کارش روبراه است
ولی دزدی به کیش من گناه است
اگر دستت تهی شد دل قوی دار
به راه رشوه خواران پای مگذار
نصیحت میکنم تا زن نگیری
تو این قلاده بر گردن نگیری
تو که در خانه خود زن نداری
خبر از حال زار من نداری
نمیگویم که مامان تو بد خوست
اگر یک زن نکو باشد فقط اوست
زن من بهترین زنهای دهر است
ولی با اینهمه، زن عین زهر است
سهیلم هوش خود را تیزتر کن
ز ابلیسان آدم رو حذر کن
تو با ما بعد از اینها خوبتر باش
روان مادر و جان پدر باش
بود چشم امید ما به دستت
من و مادر فدای چشم مستت
به عمر خویش با ما با وفا باش
به پیری هم عصای دست ما باش
دلم خواهد که بینم شاد کامت
نشیند مرغ خوشبختی به بامت
من از اول سهیلت نام کردم
تو را با روشنی همگام کردم
خدا را از سر جان بندگی کن
به نیروی خدا روشنگری کن
بیا و حرمت ما را نگه دار
پس از ما هم سهیلا را نگه دار
سهیلا خواهرت را رهبری کن
به تیره راهها روشنگری کن
مده از دست رسم مهربانی
به او نیکی بکن تا میتوانی
تو باید رنج او با جان پذیری
اگر از پا فتد دستش بگیری
پس از ما گر کسی خیر تو را خواست
خدا اول، پس از او هم سهیلاست
شما باید که با هم جمع باشید
به تیره راهها چون شمع باشید
بهین چیزی که شهد زندگانیست
فقط یک چیز،آنهم مهربانیست
پس از ما یادگار ما شمایید
نشان از روزگار ما شمایید
دلم خواهد که روی غم نبینید
بجز آسودگی همدم نبینید
شوید از جام عیش جاودان مست
توو او را ببینم دست در دست
نصیحت های من پایان گرفته
ولی طبعم ز لطفت جان گرفته
دوباره گویمت این پند در گوش
مبادا گفته ام گردد فراموش
مرنجان خواهر پاکیزه خو را
زکف هرگز مده دامان او را
سهیلم باش جانان سهیلا
برو جان تو و جان سهیلا
شاعر: مهدی سهیلی
خدایا مرا آن دِه که آن بِه ... الهی دست مرا گیری خدا که شوم بِه
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
حمید مصدق ( خرداد ۱۳۴۳)
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
فروغ فرخزاد
عالیه عالی.... :20:
ستارهی کور
ناتوان گذشته ام ز کوچه ها
نیمه جان رسیده ام به نیمه راه
چون کلاغ خسته ای - در این غروب -
می برم به آشیان خود پناه!
در گریز از این زمان بی گذشت
در فغان از این ملال بی زوال
رانده از بهشت عشق و آرزو
مانده ام همه غم و همه خیال
سر نهاده چون اسیر خسته جان
در کمند روزگار بد سرشت
رو نهفته چون ستارگان کور
در غبار کهکشان سرنوشت
می روم ز دیده ها نهان شوم
می روم که گریه در نهان کنم
یا مرا جدایی تو می کشد
یا تو را دوباره مهربان کنم
این زمان نشسته بی تو با خدا
آنکه با تو بود و با خدا نبود
می کند هوای گریه های تلخ
آنکه خنده از لبش جدا نبود
بی تو من کجا روم؟کجا روم؟
هستی من از تو مانده یادگار
من به پای خود به دامت آمدم
من مگر ز دست خود کنم فرار!
تا لبم دگر نفس نمی رسد
ناله ام به گوش کس نمی رسد
می رسی به کام دل که بشنوی:
ناله ای از این قفس نمی رسد...
فریدون مشیری
که به ماسوا فکندي همه سايهي هما را
دل اگر خداشناسي همه در رخ علي بين
به علي شناختم به خدا قسم خدا را
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علي گرفته باشد سر چشمهي بقا را
مگر اي سحاب رحمت تو بباري ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را
برو اي گداي مسکين در خانهي علي زن
که نگين پادشاهي دهد از کرم گدا را
بجز از علي که گويد به پسر که قاتل من
چو اسير تست اکنون به اسير کن مدارا
بجز از علي که آرد پسري ابوالعجائب
که علم کند به عالم شهداي کربلا را
چو به دوست عهد بندد ز ميان پاکبازان
چو علي که ميتواند که بسر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحيرم چه نامم شه ملک لافتي را
بدو چشم خون فشانم هله اي نسيم رحمت
که ز کوي او غباري به من آر توتيا را
به اميد آن که شايد برسد به خاک پايت
چه پيامها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تويي قضاي گردان به دعاي مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چوناي هردم ز نواي شوق او دم
که لسان غيب خوشتر بنوازد اين نوا را
«همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهي
به پيام آشنائي بنوازد و آشنا را»
ز نواي مرغ يا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهريارا
شهريار
نویسندش رو ننوشته اما زیباس
فک کم اسم شاعرش سیما باشه
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
اهل همین کوچه ی بن بست کـناری
که تو از پنجره اش پای به قلب من ِ دیوانه نهادی
تو کجا ؟ کوچه کجا ؟ پنجره ی باز کجا ؟
من کجا ؟ عشق کجا ؟ طاقتِ آغاز کجا ؟
تو به لبخند و نگاهی
منِ دلداده به آهی
بنشستیم.
تو در قلب و
منِ خسته به چاهی
گُنه از کیست ؟
از آن پنجره ی باز ؟
از آن لحظه ی آغاز ؟
از آن چشم ِ گنه کار ؟
از آن لحظه ی دیدار ؟
کاش می شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت،
همه بر دوش بگیرم
جای آن یک شب مهتاب،
تو را تنگ در آغوش بگیرم.
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
هیچ یادت هست،توی تاریکی شب های بلند،سیلی سرما با خاک چه کرد؟با سر و سینه ی گل های سپید،نیمه شب، باد غضبناک چه کرد؟هیچ یادت هست؟
حالیا معجزه ی باران را باور کن!و سخاوت را در چشم چمن زار ببین!و محبت را در روح نسیم،که در این کوچه ی تنگ،با همین دست تهی،روز میلاد اقاقی هاجشن می گیرد.
خاک، جان یافته است.تو چرا سنگ شدی؟تو چرا این همه دلتنگ شدی؟باز کن پنجره ها را…و بهاران را باور کن!باز کن پنجره ها را…و بهاران را باور کن!
من این شعرو خیلی دوست دارم منو جناب سنایی با هم در وکردیم!
اسم شعر هست...
پاچه خواری تا کجا؟ تا برسم به یک مقام مدیریتی!!
نزنم تاپیک جز به همان انجمن که توام اختیار دهی!
همه پرتال تو جویم همه در انجمن تو پویم
که به پویش تو سزایی
تو زنو جفت نداری(حالا داری یانه؟!) تو خور و خفت نداری
یکدم پای این سیستم کوفتی بیداری!
تو عظیمی تو قدیمی تو خفنی تو زورو!
تو پدر فانتزی تو نت هستی!
تو نماینده فانتزی هستی تو سزاوار ثنایی
نتوان وصف تو گفتن که تو در وهم نگنجی
نتوان هیکل تو دیدن که چشمان ما پانورما نمیباشد!
نتوان شبه تو گفتن که تو در انجمن ها یکتایی!
نبود این کاربرا و تو بودی نباشد این کاربرا و تو باشی
تو دوازده ساله تو نت هستی تو پدر فانتزی هستی!
همه کاربرای مخفی تو ببینی همه کاربر تورا مخفی ببینن
همه را مقام تو بدهی همه دسترسی ها تو داری
لب و دندان امیر کسرا و سنایی همه توحید تو گوید
مگر از رنک کاربر اخراجی بودش روی رهایی!
اینم تیکه ی آخر: قد و بالای تو رعنا رو بنازم! اینهمه نازو و.....
پاچه خواری به تمام معنا..
نه بابا اینا رو به سینا نگین بی چاره حی غرور تو وجودش رخنه می کنه...
ولی واقعا خودت شعر گفتی؟؟
نه بابا خیلی هم خوب بود
من اگه جای سینا بودم مدیریت سایت رودو دستی تقدیم میردم
بعد شیون زنان جامه می دریدم و سر به بیابان می نهندمی:دی