آگاهسازیها
پاککردن همه
داستان کوتاه
2
ارسال
2
کاربران
8
Reactions
1,591
نمایش
شروع کننده موضوع 1393/12/18 21:18
سلام، بچه ها فقط این قسمت آخریه که از داستانم نوشتم، چون از قسمت آخر شروع کردم و چندوقت دیگه از اولشو شروع میکنم.
این داستان ک اسمشم شورشیان کلاس شیشمه، اصلا واقعیت نداره ولی افراد درون داستن واقعین و میشه گفت این داستان توی ذهن من ک خیلی از معلمم بدم میومده اتفاق افتاده!!!!! و راستی یگانه پاتر صرفی خودمم! حالا فقط بخندین ! فقط اینکه مال پارساله و خیلی هم سانسورش کردم ک این شده! اصلیش که اصن یه وضعی بود..............................................
خب،قصه از آنجایی شروع میشود ک بروبچ مدرسه شاهد کلاس شیشم رز تصمیم به شورش علیه بلوک سیمانی(خانوم قریب بلوک) میگیرند.
بچه ها شنبه زنگ تفریح اول شروع به نقشه کشیدن میکنند، فرمانده مریم مو طلایی فرماندهی پیاده نظام قمقمه به دست را بر عهده میگیرد و بقیه بچه ها هم به ارتش دوقلوهای افسانه ای( نادیا و سارا) ملحق میشوند.
و رهبر گروه شورشیان یگانه پاتر صرفی مسئول آوردن مقدار زیادی سوسک و کرم و حلزون و جوراب های بو گندو میشود !!!
خب بالاخره روز شورش فرا میرسد! بچه ها زنگ اول ریاضی دارند طبق معمول بلوک سیمانی هانیه سجادی معروف به هرمیون سجادی را پای تخته می آورد و سجادی هم دوباره طبق معمول چیزی بلد نیست و تمرین هایش را هم جا گذاشته است.
زنگ تفریح ب صدا در می آید و زنگ زجر آور ریاضی به پایان میرسد.
همه به سوی حیاط میروند، بلوک سیمانی هم همراه با بچه ها به حیاط می آید، مبینا هم از پشت بلوک سیمانی را یکی میزند و در میرود! بلوک سیمانی هم کفری میشود و دنبال مبینا میکند و مبینا هم میدود به سوی نادیا و سارا!!!!!
بلوک سیمانی به سمت نادیا و سارا میرود و از باسن آن دو نیشکون میگیرد و نادیا و سارا هم گریه میفتند.
یگانه پاتر صرفی که شاهد این ماجرای غیر انسانی است پیش فرمانده مریم مو طلایی میرود و اتفاق پیش آمده را برای او توضیح میدهد.
فرمانده مریم عصبانی میشود و در برابر این بچه های بی گناه و مظلوم احساس مسئولیت میکندو بلند فریاد میزند:
سوسکش میکنیم، گوشت کوبیده اش میکنیم، به سمت بلوک سیمانیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی!
یگانه پاتر صرفی هم داد زد: برووووووووووووووووووووبچ.....حملهههههههه
زنگ تفریح به صدا در می آید و بلوک سیمانی به کلاس میرود و سجادی هم که از جریان حمله خبر ندارد زودتر از بقیه به کلاس میرود.
بچه ها با تمام توان به سمت کلاس یورش میبرندو قمقمه هارا بالای سر خود در حالت آماده باش نگه میدارند.
بلوک سیمانی هم احساس ترس کرده و خط کش فلزی خود را برداشته و سجادی را گروگان میگیرو و میگوید: جلوتر نیایید بی مغز ها!!! اگر جلوتر بیایید سر سجادی خنگ از تنش جدا میشود...
سجادی هم گریه می افتد و میگوید: نههههه من نمیییخواااام بمیرمممم
یگانه پاتر خشمگین تر از قبل میشود وبا شمشیر پلاستیکی ای که از خانه آورده به سوی بلوک سیمانی می تازد و محکم شمشیر را به دل او میکوبد و اینگونه جنگ شروع میشود
فرمانده مریم و بقیه برو بچ حسابی با قمقمه بلوک سیمانی را میزنند! دو قلوهای افسانه ای هم جوراب های بوگندویی که یگانه آورده است را جلوی دهان بلوک سیمانی میبندندو یگانه پاتر صرفی، هسته گروه شورشیان هم کرم ها، سوسک ها و حلزون های له شده را در حلق بلوک سیمانی میریزد و بلوک سیمانی اول قرمز سپس سبز و بعد هم رنگش زرد میشود. در حرکت آخر هم چاقالوهای کلاس ک عبارت اند از:فاطمه طالبی، هانیه روشنفکر و فاطمه سفیدیان روی بلوک سیمانی میپرند و آنقدر میپرند تا بلوک سیمانی بیهوش شود!خخخخخخخ
یگانه پاتر و فرمانده مریم هم جو گیر میشوند و به سوی بلوک سیمانی میروند و رویش بپر بپر میکنند و بعد یگانه جیغ میزند: سکتوم سمپرا، آوادا کداورا، کاپریکو، استیوپفای ک البته هیچ کدام از این ورد ها اثر نمیکنند.
ناگهان صدای نازکی یگانه و مریم را به خود می آورد، صدایی که میگفت: کمک، وای له شدم، واییییییییی! اونقدر نپرین!!!!!
بچه ها با کمک هم بلوک سیمانی را بلند کرده و پی میبرند هانیه سجادی زیر بلوک سیمانی داغون شده است و همه جایش درد میکند، بچه ها هانیه را بلند کرده و روی یک میز میخوابانند و او همچنان از درد زر زر میکند!!!
و ناگهان وقتی که هیچ کس حواسش به در نبود فاطمه شبانی خرخون کلاس در را باز کرد و گفت: اوووه خانوم قریب بلوک عزیزم! بچه ها شما خیلی بی ادب و بی نزاکت هستید الان میرم و به خانوم مدیر میگم چیکار کردین!
فرمانده مریم گفت: دهنتو ببند دختره! و یگانه پاتر هم گفت: ارتش دوقلوهای افسانه ای به سوی شبانیییییییییی
و بچه میروند دست و پاهای شبانی را با طناب میبندند و آنقدر او را میزنند تا بیهوش شود!!!!!!!
بچه ها بلوک سیمانی و شبانی را روی زمین به پشت خوابانده و منتظرند تا دکتر ستوده همتا سرنگ های خود که از مایع دیوانگی پر است را آماده کند و به آن دو خل تزریق کند.
دکتر ستوده همتا دستی به سرنگ نازنازیش میکشد و میگوید دادگر جان! دستیار عزیزم لطفا شلوار شبانی را پایین بزن.
دکتر همتا سرنگ را تزریق میکند و میگوید: دادگر جان........
و آمپول بلوک سیمانی را هم تزریق میکند و بعدش خیلی شیک و مجلسی دست کش های خود را در آورده و در سطل آشغال می اندازد.
دکتر همتا: تا 15 دقیقه دیگه به هوش میان، و اونموقع که به هوش میان دیگه دیوونه شده اند. سپس میخندد.
فرمانده مریم نیشخندی زد و گفت: خیلی ممنونم ستوده! و ستوده هم با همان لحن لوسی که میان دخترها وجود دارد گفت: خواهش دوستم.!
همینطور که بچه ها داشتند با هم حرف میزدنند ناگهان صدایی از پشت سرشان آمد.
بچه ها به طرف صدا برگشتند، واقعا منظره مسخره ای بود، شبنی و بلوک سیمانی به هوش آمده بودنند.
بلوک سیمانی به شبنی گفت: اینجا کجاست؟؟؟!!! شبانی: فکر میکنم مدرسه موش هاست!!! بلوک سیمانی: پس تو کی هستی؟؟؟ شبانی: من بچتم!!
بلوک سیمانی: وای بچه عزیزم تا حالا کجا بودی؟؟؟؟ شبانی: تو ماشین ظرفشویی نشسته بودم!! بلوک سیمانی: چرا ماشین ظرفشویی عزیزم خب میرفتی تو سطل آشغال!!!
و بچه ها از خنده ترکیدند. نادیا به سوی شبانی و بلوک سیمانی رفت و گفت: شما دوتا اینجا چیکار دارید؟؟؟؟؟ گمشید بیرون............ گفتم گم بگردین بیرون!!!!!
وقتی بلوک سیمانی داشت از در کلاس بیرون میرفت پایش رفت روی باسن سجادی که آن گوشه روی لحاف خوابیده بود!!!!!! خخخخخخخ
و سرانجام آن دو خل از مدرسه شاهد جیم شدند و رفتند به!.................. اممممم چیزه نمیدونم کجا رفتند! فقط مهم اینه که رفتن و گورشون رو گم کردن!!!
بعد از آن واقعه بچه های کلاش ششم رز رفتند به پاس پیروزی خود پیتزا خوردند و تا میتوانستند جیغ و داد کردند!!
راستی ناگفته نماند که باسن خانم سجادی هم طی این ماجرا شکسته بود!!!!!!!!!!!
1395/10/25 22:53
این یه داستان کوتاه بود آیا؟ بیشتر به نظرم نقل یه داستان بود. تند تند بود. المان های داستانی رو نداشت به نظرم.