ماجرا 1:
یاران دسته جمعی به شیخ رجوع نمودند و از وی علت تکان دادن خانه ها را در موعد پیش از عید پرسیدند.شیخ یکی از یاران را که به ضعف حافظه مشهور بود نشان کرد و از وی سوئیچ چهار پایش را طلب نمود،مرید بگشت و بگشت و بگشت و نیافت،شیخ دستور بفرمود که جمله مریدان وی را گرفته،۵۰ سانت بالاتر از خط افق نگه دارند،سپس او را سر و ته نموده با شدت و حدت تکان دهند،مریدان اطاعت امر نمودند و مرید را سرنگون کرده و تکان دادند،کلید و کشمش و سوئیچ و موبایل و چند شپش از وی صادر گشت.
شیخ اشارت فرمود این بود علت خانه تکانی،مریدان جملگی فریاد زدند و جامه ها دریدند و به کوی دویدند،لیکن چند قدم نرفته بودند که به کلیشه ای بودن این حرکت پی بردند و در جای نشستند.
شیخ چند قدم به سمت آنان رفت و گفت،لطف دیگری نیز در این امر نهفته است و آن اینکه هر سال چند مشتی آجیل از دست و دهان مهمان به زیر مبل میریزد،آن آجیل ها را جمع کرده و امسال نیز به خورد مهمان دهید،باشد که خداوند از این صرفه جویی خشنود گردد.
................................................
ماجرا 2:
.............................................................
شیخ را پرسیدند که بخت و اقبال چیست؟
شیخ بگفتا که آزمون خویش به گند کشیده باشی و راهی بازار شوی و از برای کوه نوردی به دنبال پوتین بگردی و در این تورم جانکاه به قیمت ۵۰۰۰ تومان پوتین بخری و از این بابت در پوست خود نگنجی.
مریدان در شک آزمون بودند و عکس العمل خاصی نشان نداند.
...............................................................
ماجرا 3:
..............................................................
شیخ را گفتند:مصیبت چیست؟
شیخ گفت:آنکه خرما ز بازار بخری و خرما را تا آخرین دانه به خوشحالی بخوری و پس از آنکه آخرین دانه را برداشتی ببینی که کرمی رندانه در پس آن خفته است،بر خود نهیب زنی که تمام آنچه به خرما چسبیده بود شکرک نه،که تخم آن کرم بوده است.
یاران نعره ها زدند و جامه ها دریدند و راسته خرما فروشان به آتش بسوزاندند.
.............................................................
ماجرا 4:
.................................................................
روزی روزگاری،مریدی شیخ را که نگارنده این مطلب باشد گفت:که یا شیخ در جاده های حکمت،حکیمان اگر با لامبورگینی به قصد پیشی گرفتن از تو بتازند،گرد پای تو است که برایشان به حکمت جلوه میکند،به عبارتی این ره که ما اکنون آسفالته میپیمائیم تو پیش از این به تنهایی و بدون کمک هر گونه پیمان کار چینی،صاف و آسفالت نموده ای.
تو چنینی که درهای حکمت را به روی ما گشوده ای و مقصود آن حدیثی که حکمت اگر در ثریا باشد مردانی از پارس میروند و آن را به دست می آورند.
یا حیکما،ای شیخا،تو چنینی که پس از هر کلامت یاران بایستی نعره ها بزنند و جامه ها بدرند.
شیخ این ها را بشنیدی و به روی خود نیاوردی و التفات ننمودی و راه خود را به بیراهه که مدتی است شهرداری آن را کوچه علی چپ نامیده است،کج کردی و با خود بگفتی این جاندار یا کاری با من بداشتی یا قصد مسخره بازی نمودی و ما را به سر کار گذاشتی،چون خود بدانیم که ما هیچ درهمی در این وادی نیرزیم،چه باشد به یک کیسه زر.
صدای مرید شیخ را از کوچه علی چپ به در آورد،که یا شیخا،یا حکیما،ای سخاوتمندا،ای هلوی هسته جدا،ای انار ساوه،ای خربزه مشهد،ای الماس کوه نور،مدتی است در یکی از دروس خود به مشکل خورده ام یا شیخ،من را کمکی صدقه عطا فرما و دیگر آن که آن استاد بی هنر میان ترم مرا نداده است،مرا در نزد وی توصیت بفرما،چند کتاب نیز خواستمی آنان را برایم عطا بگردان،باشد که خداوند تو را با ارسطو و افلاطون محشور بفرماید که در آن عالم با یکدیگر سبزی قرمه پاک بفرمائید و خوراک بهشتیان را با دستانتان متبرک بنمائید.
شیخ در نزد خود بگفتی که حدس اول مرا درست بیامد،سپس رو به سوی آن موجود متملق که ظاهرا به جز زبان عضو دیگری در بدن نداشت بنومدی و بگفتی:یا مریدا،کاش حاجت خویش از ابتدا برما روشن بنمودی و کالری بیهوده استعمال نمیکردی که در نهایت از بهر تامین مجددش در جهان بحران طعام پدید آید،باشد اینها را بهر تو خواهم آوردی.
شیخ در خانه بنشسته بود و عود از هر سو فضا را معطر میکرد و تسبیح در دست میچرخید،که ناگهان صدایی عجیب شیخ را از عالم مکاشفه برون کشید،شیخ دست در جیب خود نمود و بدید که،رسول صوفیان،مکتوبی از بهر او روان کرده است،مکتوب را بگشود و در ابتدای آن مکتوب نام مرید را بدید،شرح مطلب این چنین از خاطر گذراند که یا شیخا حاجت مرا روا گردان،که تو را خدواند صد آکادمی فلسفه عطا بفرماید و هزاران کرسی تدریس فلسفه در دانشگاه های مونیخ و زوریخ و استراسبورگ و پاریس و... .شیخ مکتوبی روان کردی که ای به روی چشم.(جهت اطلاعتان صدای عجیب به ویبره ی گوشی ۱۱۰۰ شیخ مربوط میشد و آن مکتوب امروزه اس نامیده میشود،که آن کس که بیش از اندازه و البته به صورت ناقص اس بدهد به بیماری ام اس مبتلا میگردد).
شیخ حاجت مرید را برآورد و روزها بگذشت،شیخ در مکاشفه بنشسته بود که روحش در جمع مریدانش حاضر گشت و شرح صحبت های آن مرید حاجت مند را بشنید:مردک با آن دماغش و با آن عینکش و آن اطوار هایش،حالمان را برهم میزند،چه کس گفته است که شیخ را درک و علم بسیار است،اکنون زیر هر سنگی را برداری امثال این حمار بسیار بینی،کارش این است که خود را بی جهت از خلق فراتر بداند و بر آنان فخر بفروشد و توصیه های احمقانه بر آنان اشارت بفرماید،لیکن از حق نگذریم حمار خوبی است به راحتی میتوان سوارش شد.
دیگر مریدان این سخنان بشنیدند و سر به تائید و به تکذیب برداشتند،عده ای در حمایت از شیخ نعره ها بزدند و جامه ها بدریدند و سنگ بر سر بکوبیدند و خاک بر دهان نمودند،عده ای نیز فحش های ... نثار شیخ بنموده و راه خویش کج بکردند خندان برفتند.
شیخ هیچ غصه برخود راه ندادی و چون پلنگ زخمی به انتظار بنشستی،روزی مریدان شیخ در هیئتی از برای آموختن حکمت به نزد شیخ بیامدند و همگان در کوچه علی چپ همچون حمار میچریدند که موجب اخطار نگهبانان فضای سبز گردید و اینگونه از کوچه علی چپ خارج گشتند و پیش از آن که گله وار ،وارد کوچه علی راست شوند،شیخ صحبت خویش آغاز نمود:خداوند را شکر که شاگردان و مریدان بنده را از بار مسئولیت کرسی تدریس در استراسبورگ و زوریخ و ... معاف نمودند و فلاسفه را نیز از رنج هم نشینی با بنده،من نیز لطفی به شما مینمایم و شما را از رنج دیدن دماغ و اطوار خود رها میکنم.باشد که در زیر سنگی گونه ای دیگر از من را بیابید و بار سنگینتان را بردوشش بیفکنید.
لیکن پیش از رفتن بر شما بفرمایم که آنچه بر من نسبت دادید و آن زمان که مرا بر قله های رفیع بنشاندید،از طبع رفیع خودتان بود و اکنون که مرا به زیر سنگ تپانده اید از پستی طبعتان است.من همان شیخم که بودم نه مرا نیازی به محشور گشتن با فلاسفه هست،نه کرسی تدریس استراسبورگ،خداوند گر مرحمت بفرماید و من را از دیدن رخ شما محروم بنماید،سروری کشنده در من خواهد انداخت.
یاران طبق معمول نعره ها بزدند و جامه ها بدریدند.
............................................................
ماجرا 5:
.....................................................................
مریدان را پرسش آمد که با پسته چه کنند که نه مهمان خساستشان را به رخ کشد و نه رحمان دنائتشان.شیخ بگفتا به بازار بروید و پسته فروش را خبر دهید که آمده اید هرچه پسته،گرچه دربسته را بخرید،وی در کمال اشتیاق و تخفیف پسته دربسته را به شما بفروشد،ظرف آجیل از آن پرسازید،مهمان اگر از چهارپاهایان نباشد،توان وی برون خواهد بود از شکستن و خوردن آن پسته،۱۳ که برفت و میهمان با خود ببرد،پسته ها را بشکسته و میل کنید.
مریدان در وضعیت سایلنت جامه ها دریدند و پانتومیم فریاد را اجرا کردند و سپس موزیانه به بازار دویدند.
..........................................................................
ماجرا 6:
.........................................................................
مریدان در نزد شیخ حاظر شدند در حالی که دست و پای مریدی را بسته و او را نزد شیخ آورده بودند.
شیخ چیستی کار پرسید و اینگونه پاسخ بیافت:که این اسیر است از بهر عملی بس ناپسند،آن را آورده تا شیخ حکمش را روشن بفرمایند.آنچه از این مرید صادر شده است در عرصه مریدان غیر قابل بخشش است و ما نیز میدانیم که شیخ هم این چنین خواهند گفت.
شیخ بفرمودا که:خویشتن من را به حکم خود آلوده مکن.کردار این دست و پا بسته چه بوده است که این چنین مریدان را آشفته ساخته.
مریدان بفرمودند که:این بی مایه پرستش غیر کند،معشوق خویش را چنان پرسند که گویی خدای را.عشقش بر زمین او را از آسمان غافل ساخته است.این بی مایه در شرک است.
شیخ بگفتا:که خاموش.آنچه شیخ شد از ذلالت در برابر عشق شد،آن جا که عشق آمد درشتی از میان برود،آن که عاشق است در برابر معشوق فروتنی و سکوت پیشه کند.معشوق را در هر وعده نماز گذارد.
مریدان بگفتی:که یا شیخ آنچه گفتی عشق به ذات باری تعالی است آدمی را پرستیدن شرک آید.
شیخ گفتا:شیخ ناتوانتر از آن است که نور باری تعالی ببیند،لیکن آدمی را از بهر آدمی بودنش پرستیدن،پرستش باری تعالی است،پرستش معشوق،حقایق را از پرده برون میسازد،عشق چشمتان را میگشاید.اما معشوق را بدان سبب بپرستید که معشوق است،نه چون از او طلب باید کرد،بندگی را با طلب کردن در کنارهم نشاندن خطاست،بنده را بندگی باید،عاشق را عشق ورزی باید،خداوند و معشوق خود عطا بنمایند آنچه لایق بنده و عاشق است.
مریدان دست و پای مرید را بگشودند،نعره ها بزدند و جامه ها بدریدند و جملگی عاشق شدند.
.................................................................................................................
ماجرا7:
...........................................................................................................
مریدان در شامگاه به خانه شیخ هجوم بردند و وی را گفتند:
که یا شیخ پیران را حکمت بیشتر است یا جوانان؟
شیخ رو به یاران بنمودی و پس از نیم ساعت کج و کوله کردن لب و دهان بفرمودی:
که خر را در نوجوانی خری بیش تر است یا در کهنسالی؟
مریدان ترش بکردی که یا شیخ آدمی با آن عظمتش کجا و حمار کجا؟لیکن باید بگوئیم اگر خر را به قدرت خری بود،چنین است که خر در جوانی خر تر است و هرچه پیرتر شود قدرتش کمتر گردد،سبب آن شود که خریتش نیز کمتر باشد.
شیخ به مریدان بگفتی که آدمی نیز در نوجوانی و جوانی،قوای درک و مکاشفه اش پر شور است آنچه در این دوران به قوت ذهن به کف آرد،او را آدمیت افزاید،لیکن به کهولت که برسد آنچه اندوخته است نمک است و پیری،رود خانه.از سبب پیری و ضعف حافظه و درک و قوای شهودی از کف بدهد هر آنچه اندوخته است.
مریدان نیت بنمودند که نعره ها بزنند و جامه ها بدرند که شیخ ساعت را یاد آور شد و آنان را مانع گشت.
شیخ مریدان را تا دم در مشایعت بنمود و یاد آور شد،باشد که سالمندانتان را احترام کنید که آنان در جوانی آنچه در توان داشتند به کار بستند و حال توانشان رفته است و نتیجه کارشان هم چیز بدرد بخوری از آب در نیامده است،همین خرابی نتیجه کار،آنان را بس و یادتان باشد که با سالمندان به مشورت ننشینید که آنان از آن همه حکمت که بردوش داشتند،حال تنها کیسه اش باقی مانده است که آن را به دوش میکشند.
برلی پسند بیشتر بپسند!:63:
برلی پسند بیشتر بپسند!:63:
عععععالللللی بود خوشمان آمد
خیلی خوب بود ...ممنون ...من که دوستش داشتم.
با سلام
اسم تاپیک اصلاح شد لطفا در گذاشتن اسامی برای تاپیکهاتون دقت کنید .با کلمات مناسب و کافی موضوع تاپیک رو بگید نه بیشتر از اون نه کمتر
با تشکر
روزي مريدان فوتبال دوست به نزد شيخ رفتند وي را گفتند شيخ كدام يك از تيمهاي اروپايي بر ديگري برتر ميباشد بگوييد تا ما شاهراه را از بيغوله بازشناسيم.
سپس هر كدام ار مريدان در محاسن تيم خود زبان گشودن رئاليون گفتند: يا شيخ ما خود را برتر ميدانيم زيرا پر افتخارترين در گيتي هستيم.
شيخ فرمود حقا كه جامهاي اول شما را حتي شيخ جنتي نيز بر خاطر ندارد و بر كثرت درهم دينار چنين پرافتخار گشته ايد.
در اين اثنا بارساييان زبان گشودند كه پس حتما شيخ مارا برتر ميداند شيخ دستي بر سر بكوفت و بگفت استغفرالله من ناتينگهام فارست را هم بر شما ترجيح ميدهم برويد وتوبه كنيد و حداقل 11 شبانه روز در غار خويش اعتكاف كنيد شايد امرزيده شويد.
يوونتوسيان نيز از محاسن تيمشان و اينكه در تالار افتخاراتشان 32 اسكودتو ميدرخشد صحبت كردند شيخ ايشان را گفتند ان چيز كه در تالار شما بيشتر ميدرخشد قهرماني سري بي است شما نيز برويد و توبه كنيد.
سپس منچستريان گفتند همانا ما برترينيم چون پرطرفدارترين هستيم شيخ سخن ايشان را قطع نمود و بگفت سيك اف همانا شما با ميلياردها اسكل هندي پرطرفداران ترين هستيد و كيفيت بر كميت ارجح است شما نيز توبه كنيد.
و بدين گونه شيخ هر يك از طرفداران تيمهاي ديگر را به نحوي خيط مينموند.
در اخر مريدان شيخ را گفتند شما طرفدار كدام تيم هستيد بگوييد تا به راه راست هدايت شويم.
شيخ دست بر پشمهاي مبارك كشيد و مريدان نيز اماده دريدن خشتك بودند در اين هنگام شيخ از كوله مندرس خويش كاغذي بيرون اورد كه با خطي زيبا بر روي ان نوشته شده بود:"زندگي يعني ساسولو دنيا فقط شموشك"سپس پاره اشعاري در ثناي اين تيمها بسرود:نون و پنير و پلو ** تيم فقط ساسولو-----عشق بزرگ و كوچك**يكصدا باهم شموشك:|||||||||||||||||||
مريدان چنان خشتكي از خويش بدريدند كه حتي قابليت فسيل شدگي نيز نداشت وذره ذره ان توسط باكتري كلسدريديوم خشتك هيدروليزم تجزيه گشت.
............................................................................
داستان بعدی:
ﺭﻭﺯﯼ ﺷﯿﺦ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭼﻨﺪ ﺗﻦ ﺍﺯ ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﻏﻨﯽ ﻭ ﻣﺎﯾﻪ ﺩﺍﺭﺵ ﺣﻮﺍﻟﯽ خیابون شفــــــــــا ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺩﻭﺭ ﺩﻭﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪﯼ.
ﺗﯿﭗ ﺧﻔﻦ ﺷﯿﺦ ﺑﺎﻋﺚ ﺟﻠﺐ ﺗﻮﺟﻪ ﺩﺍﻓﺎﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﺩﺭ ﻣﺤﻔﻞ ﺩﻭﺭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
ﺑﻪ ﻧﺎﮔﻪ… ﭼﺸﻢ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺷﯿﺦ ﺑﻪ (ﺩﺍﻓﯽ ﺍﺳﻤﯽ) ﺍﻓﺘﺎﺩ!
ﭘﺲ ﺷﯿﺦ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﺮﻗﯽ ﺍﺗﻮﻣﺒﯿﻞ ﻣﺮﯾﺪ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﺪﺍﺩ ﻭ ﭼﺸﻤﮑﯽ
ﻋﺎﺭﻓﺎﻧﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻠﻮﺹ ﺩﻝ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪﯼ!
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺧﻨﺪﻩ ﻣﻠﯿﺤﯽ ﺑﻪ ﺷﯿﺦ ﻧﺜﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ! ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ
ﻧﺎ ﺑﺎﻭﺭﯼ ﺷﯿﺦ ﺍﺯ ﺩﺍﺩﻥ ﻧﻤﺮﻩ ﺗﻠﻔﻦ ﺧﻮﯾﺶ ﺍﺟﺘﻨﺎﺏ ﻧﻤﻮﺩﯼ!
ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﺧﺸﺘﮏ ﺑﺮ ﮐﻒ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ ﮐﻪ یاشیخ! ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺁﻥ ﺑﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﮑﺮﺩ!
ﭼﻪ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺭ ﻧﺪﺍﺩﻥ ﻧﻤﺮﻩ ﺗﻠﻔﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪﯼ که ﻣﺎ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﭘﺮﺳﺖ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎﻫﻠﯿﻢ!؟
ﺷﯿﺦ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺪﺍﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺿﺒﻂ ﮐﻪ ﺁﻫﻨﮓ (ﻧﺎﺭﯼ ﻧﺎﺭﯼ ﻧﺎﺭﯼ)
ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﮐﻢ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﺪﺍﺩ:
هماﻧﺎ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺁﻫﻦ ﭘﺮﺳﺘﻨﺪ!
ﺁﻥ ﺩﺍﻑ ﺍﺳﻤﯽ ، ﺍﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﺮﯾﺪ ﺑﺮ ﻣﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﺩ. ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎ ﭘﯿﮑﺎﻥ۶۷ ﮔﻮﺟﻪ ﺍﯼ
ﺧﺴﺘﻪ ﯼ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺒﺮﯾﻢ ﺗﺎﺯﻩ ﻫﻮﯾﺖ ﻭﺍﻗﻌﯿﺶ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻣﯿﺸﻮﺩ!
ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﭼﻮ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪﻧﺪ ، ﺑﻪ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﺣﺮﻭﻑ ﺍﻟﻔﺒﺎ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﮕﺸﺘﯽ ﻭ ﺩﺳﺖ
ﺑﺮ ﺳﺮ ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﮐﻼﻍ ﭘﺮ ﮐﻨﺎﻥ ﺗﺎ ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ ﺻﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺍﻭﻝ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺷﺮﯾﻌﺘﯽ
ﺷﺪﻧﺪﯼ ﻭ ﺍﺯ ﭘﻞ ﺭﻭﻣﯽ ﺑﻪ ﻗﯿﻄﺮﯾﻪ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪﯼ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﻠﻘﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪی و البت
از شدت خرسندی همچون شکلک زیر شیخ را به هوا پرتاب کردندی.
ام....واری .....اینارو از کجا می آری ؟؟؟؟
خودت اینارو میگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلی خیلی جالبه.
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ:onion055::onion055::onion055::0132::0132::0132:
ام....واری .....اینارو از کجا می آری ؟؟؟؟
خودت اینارو میگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلی خیلی جالبه.
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ:onion055::onion055::onion055::0132::0132::0132:
نه ویزی ولی من هم منابع خودم رو دارم:دی