Header Background day #25
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

داستان گروهی/ زندگی نامه ماورایی مشاهیر انجمن(داغ داغ شرکت کنین)

31 ارسال‌
9 کاربران
232 Reactions
17.3 K نمایش‌
yasss
(@yasss)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 533
شروع کننده موضوع  

سلام بچه ها:دی
تصمیم گرفتیم با هم یک تاپیک داستان گروهی رو پیش ببریم
برای تمرین داستان نویسی هم عالیه این تاپیک
نحوه ی کار هم این جوریه که من اول داستان رو میذارم و نفر بعدی تیکه بعدی داستان رو ادامه میده و همینطور ادامه پیدا میکنه تا داستان به پایان برسه
هر نفر باید داستان رو یه جای هیجان انگیزش ول کنه تا نفر بعد ادامه بده
سعی کنین زیاد طولانی ننویسین:دی
موضوع هم که دیگه توی عنوان مشخصه:دی
ببینم چیکار میکنید
اینم اول داستان
قوانین:

  1. حداقل 5 خط باید بنویسید، وگرنه اسپم حساب میشه.
  2. برای نوشتن باید پست رزرو کنید.
  3. پس نوشتن داستان توسط کاربر قبلی، شما 24 ساعت مهلت دارید تا داستان را تکمیل کنید.
  4. فردی که داستانش را تکمیل کرد، به نفر بعدی خود از طریق پیام خصوصی یا پرفایل پیام دهد.
  5. پست هایی که بین دو رزرو زده شده است. پس از تکمیل به طور کامل حذف می شود ولی امتیاز از شما کسر نمی شود.

یک روزی یک خوناشامی بود که ....

ویرایش :
قوانین جدید بازی :

از این به بعد یک قانون کلی داریم تا سه پست بعد از پستی که داستان توش هست میتونید رزرو کنید. بعدش پست نمیزنید تا وقتی این سه تا پر بشه یا بشه دوتا شما سومی رو رزرو کنید.
انتقال رزرو هم نداریم سه صفحه از تاپیک شده رزرو....
اسپم هم نزنید که به خشم من دچارمیشید به جز سه تا رزرو پشت داستان بقیه پستها الان به ملکوت اعلی اعزام میشن
مرسی از همکاریتون


   
wizard girl، sossoheil82، ida7lee2 و 16 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
kristal
(@kristal)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 313
 

کریستال

باید اعتراف کنم که من هیچوقت به ظاهر آدم ها توجه نمیکنم چون میدونم تو جایی که من زندگی میکنم حتی یک گدا هم ممکنه قدرتی فرا تر از درکت داشته باشه اما اینبار نه تنها تمام توجهم جلب شد بلکه میتونم بگم کمی هم ترسیدم.زنی که جلوم بود کت و شلوار پوشیده بود...خوش دوخت و ظریف اما مردونه.با اینکه ندیدم اما میتونستم حس کنم انسیه هم همون احساس من رو داره.زن گفت:
_ اگر بخواهید میتونم بگم مدیر برنامه هاتون بیاد دنبالتون.
مدیر برنامه؟؟ کنترل اوضاع داشت خیلی سریع از دست منی که همیشه میتونستم اتفاقات رو به نفع خودم بچرخونم در میرفت و من اصلا اینو دوست نداشتم.خوی بازیگریم رو فعال کردم و با زیرکی همیشهگیم گفتم:
_ اوه نه...نیازی به این کار نیست.حق با شماست صحنه رو اشتباه اومدیم.
_اوه ...مشکلی نیست....اما باز هم میگم گریمت عالیه.پوست سفیدت انگار واقعا داره برق میزنه اگه میشه این کارت رو به گریمورت بده تا از این به بعد برای منم کار کنه.
_حتما
انسیه از اینکه تونستم به این راحتی همه چیز رو بپیچونم تعجب کرده بود چون به محض اینکه اون رفت پرسید:
_ میدونستی داره در مورد چی حرف میزنه؟
_نه.
با فریاد گفت:
_پس چه جوری جوابش رو دادی؟
_ هیش آروم باش...به راحتی ،حدس زدم.
_همین؟؟
_آره.
حوصله ی حرف زدن نداشتم.باید میفهمیدم کجای دنیاییم یا در واقع...تو کدوم دنیاییم پس روم رو برگردوندم تا چیزای عجیب دیگه ای که تو این دنیا هست رو ببینم.جایی که ما وایساده بودیم میشد گفت داخل یک سالن بسیار بزرگه که توش کلی درخت گذاشتن و از سقفش هم نور میتابید.اونقدر ها به خاطرش تعجب نکردم،ما هم با جادو همچین کار هایی میکنیم . صدای جیغ جیغوی دختری که جلوی یک آینه ی کوچک نشسته بود و چند نفر داشتن موهاش رو درست میکردن سوهان کشید به اعصاب نداشتم.
_ چی کار میکنی احمق؟؟؟ اون تیکه رو فر کن...نه اون قسمت رو همون جوری بزار...
بدون شک اینجا هیچ چیز فوق العاده ای وجود نداشت تا بخوام فکر کنم شخص مورد نظرم رو اینجا پیدا میکنم(خب به چز زن کت و شلواری)پس به انسیه اشاره کردم تا زود تر از اینجا بیرون بریم.بیرون سالن هم مثل داخلش دیوونه وار بود،مردمی که به سرعت حرکت میکردن،زمین های تمیز بدون حتی یک دونه خاک،اشخاصی با لباس های عجیب(قسم میخورم یکیشون شبیه دزدان دریایی بود)کلبه های (اسمشون رو نمیدونم)تمام فلزی و در آخر اجسامی از شیشه و فلز که چرخ داشتن و حرکت میکردن(فکر میکنم همون کالسکه ی ما بود).انسیه بهم نگاهی کرد و گفت:
_تو هم فکر میکنی اینجا زیادی عجیب و غریبه؟؟
_آره.
دستش رو گرفتم و گفتم:
_ما حالا حالا ها اینجا موندنی هستیم پس فکر کنم باید یک جوری تحملش کنیم....اول از همه بهتره تا خودمون رو شبهشون کنیم.
و حقیقتا که حرف درستی زدم.انسیه با اون لبان سرخ ،موهای سرخ _قهوه ای و چشمانی که انگار از خودش نور ساتع میکرد و پوست سفید ، موهای بسار بلند طلایی رنگم و لباس اشرافی ابریشمی سفید رنگ من با اون خز های نقره ای که دور یقش داشت(خز ماولینگ های نقره ای که موجوداتی بسار وحشی اند و جادویی به جز جادوی سیاه روشون اثر نداره)حتی در این دنیای دیوانه هم با توجه به نگاه هایی که مردم بهمون میکردن زیاد از حد جلب توجه میکرد.به یاد دختری که درون سالن دیده بودم افتادم.سعی کردم لباس هایش را به خاطر بیاوردم.شلوار چرم مشکی،نیم تنه ای قرمز ،کت چرم مشکی با زنجیر هایی که ازش آویزون بودن و گردن بندی با طرح اسکلت.مسخره بود که من،کریستال،یکی از جادوگران فراسو همچین چیزی بپوشم اما ...لعنت به هرچی اجباره.لباس رو بروی تنم تصور کردم و بهش حقیقت بخشیدم.لحظه ای بعد من با لباس هایی چرم و موهایی که هنوز حتی به حالت بافته نیز تقریبا تا کف پاهام میرسیدن روبروی انسیه چرخ زدم و گفتم:
_چطوره؟
با حیرت گفت:
_خیلی جالبه...میتونی برای منم اینکارو بکنی؟
اول میخواستم بگم آره اما بعد از کمی فکر کردن فهمیدم بهتره یکم جادو رو بهش یاد بدم...من اون رو همراه خودم کرده بودم در صورتی که اون هیچ چیزی در مورد جادو نمیدونست.
_نه.....بهتره خودت انجامش بدی.تو تنت چیزی رو که میخوای تصور کن و فکر کن که واقعیه جادو خودش بقیش رو انجام میده.سعی کن چشمات رو ببندی این کار بهت آرامش میده.
کاری رو که گفتم رو انجام داد.چندین بار تکرارش کرد ولی در آخر تونست خیلی خوب لباسی رو که تقریبا شبیه من بود رو درست کنه.
_آفرین خیلی خوب بود.
میتونستم حس کنم که به خودش افتخار میکنه و جدا هم باید میکرد،هر جادوگری نمیتونه بعد از چندین بار تلاش تغییر شکل رو اجرا کنه.
_بهتره دیگه بریم.
_آره.
بیرون از شهرک هیچ چیزی جز جاده و چند تا مغازه نبود نبود پس به ناچار به داخل برگشتیم.فکری به سرم زده بود.ذهن اولین نفری که نزدیکم بود رو خوندم و تمامی اطلاعاتی که نیاز داشتم رو در عرض 3 دقیقه از ذهنش بیرون کشیدم.به سمت یکی از اون کالسکه های جدید که فهمیده بودم اسمش ماشینه رفتم و درش رو باز کردم و سوار شدم.انسیه هم به تقلید از من همون کار رو انجام داد.
_چی کار داری میکنی؟؟؟
_ بالاخره باید یک جوری از اینجا بریم یا نه؟
_آره ولی مگه تو کار کردن باهاش رو بلدی؟؟؟
_نه...ذهن خوانی کردم ولی چون خیلی سریع بود باید کمی بگذره تا اطلاعات با ذهنم پیوند بخوره.
_پس چه جوری میخوای بریم؟
_کلیات رو که بلدم...یک جوری راهش میندازم دیگه.
کمی از ارادم (و جادو) رو صرف کردم و ماشین با صدای آرامی روشن شد.به آرومی حرکت کردم و بعد....بوم.صدای وحشتناک برخورد سر انسیه به داشبورد به خاطر ترمزم باعث شد با سرعت به سمتش برگردم و بگم:
_کمر بندت لطفا.
کمر بند خودم رو بستم تا اون هم همون کار رو انجام بده.کمی که گذشت و فهمیدم دیگه قرار نیست تصادف کنیم پاهام رو روی گاز گذاشتم و ماشین به آرومی از جاش کنده شد.
_میدونی جدا تو کار آدمای این دنیا موندم،اونقدر سرگرم کارشون بودن که اصلا نفهمیدن که یکی از ماشین ها رو بلند کردیم.
انسیه با تعجب پرسید:
_بلند کردیم؟؟؟ما که بلندش نکردیم...اصلا تو شاید بتونی با اون زور پهلوونیت بلندش کنی ولی من همش ده سالمه.
لعنتی...ذهن خوانی،همون قدر که مضایا داره ضررش هم زیاده،مثلا همین حرف زدن الانم،به شیوه ی این دنیا تغییر کرده بود.
_بیخیال،اصطلاح بود.
_آها.
حدود دو،سه ساعت تو راه بودیم و هوا دیگه تقریبا تاریک شده بود.انسیه از بیست دقیقه ی پیش خوابش برده بود.تابلوی بزرگ سبز رنگی رو دیدم که روش نوشته بود "به لس انجلس، قلب کالیفرنیا خوش آمدید".اطلاعات اونقدر قشنگ با ذهنم تطبیق پیدا کرده بود که حتی قبل از فکر کردن میدونستم دوست دارم امشب رو توی هتل بورلی هیلتون در تقاطع ویلشایر و بلوار سانتا مونیکا بگذرونم جایی که بتونم به راحتی حموم آفتاب بگیرم تا پوست همیشه سفیدم کمی رنگ طبیعی به خودش بگیره و از ماساژ تایلندی بهره ببرم...خنده دار بود اما انگار حتی احساسات اون دختر هم روم اثر گذاشته بود.

ساعت پایان 3:15 ظهر


   
ida7lee2، ghazaleb، *HoSsEiN* و 3 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
warrior
(@warrior)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 145
 

خوب حالا نوبت من. بخونید و حالش روببرید.:0230:

.....................................................

مرتضی روی معجونی ابی رنگ خم شده بود و در حالی که با حرکات دورا دستانش چیزی را زمزمه می کرد چشمانش را بسته بود و سعی می کرد قدرتش را متمرکز کند.
به ارامی و در ثانیه ای کنارش ایستاده بودم و معجون که بین زمین و هوا بود را با بیخیالی برداشتم.
مرتضی خشکش زد و خشم روی صورتش شعله ور شد و صورتش را به طرف من برگداند و از فرط حیرت دو قدم به عقب پرید.
مرتضی در حالی که مشتش را می فشرد گفت:« تو از کدوم گوری اومدی؟»
در حالی که لبخندی شیطنت بار میزدم گفتم:«مرتضی، نارحتم کردی. بازی رو شروع می کنی تنها تنها!»
مرتضی در حالی که خشم در چشمانش چون اتشی می درخشید گفت:«تنها...تنها... عوضی تو دفعه قبل منو با اون اژدها تنها گذاشتی و رفتی. من موندم و یک اژدها 10 تنی نامیرا! می فهمی.»
در حالی که حالت به خودم می گرفتم تا نشان بدهم که نارحت شده ام گفتم:«نارحت شدم، اگر من نرفته بودم که تو نمی تونستی با خون اون اژدها حمام کنی و قدرت رویین تنیت رو به سطح 10 برسونی.»
مرتضی به سرعت شیشه را از من گرفت و ان را روی میز گذاشت و گفت:«به علاوه، پیدا کردن تو مثل پیدا کردن یه سنگ توی هزاران کهشکشان سنگی می مونه به علاوه حتی شک داشتم تو طرف کسی رو بگیری توی گرفتن قدرت! ولی خودت رو وارد بازی نکن طرف هر کسی رو بگیری می کشمت.»
نیمچه لبخندی زدم و گفتم:«اوه... نگو که فکر کردی که می تونی با این همه قدرتی که واسه خودت جمع کردی من رو تو یه ضربه بکشی، مطمئنا برات دردسر میشم.»
مرتضی برگشت و معجون را درون مایعی به رنگ بنفش ریخت که درون یک لیوان کریستالی بود.
لبخندی زدم و گفتم:«میدونی که من الکی جایی نمی یام.»
مرتضی ایستاد و در سکوت عجیبی که در اتاق به وجود اماده بود به فکر فرو رفت، او این مرد را میشناخت، حسین، که لقب جنگجو را داشت.داننده راز های پنهان و نابودگر پیشگویی. در افسانه هایی که درباره ی او امده بود گفته شده بود راز هایی را می داند که میتواند دنیا را نابود کند و پیشگویی هایی 3 قفله، که نوعی از پیشگویی بود که شکستن ان غیر ممکن بود را شکسته است، را شکسته است. او افسانه بود مثل خودش، سینا، کریستال، میکائیل و تمام فراسویی ها اما او چیزی فرا تر از ان هم بود. هیچ جنگی بدون وجود او شروع نشده بود و هیچ جنگی با وجود او شروع نشده بود. او کسی بود که کمتر کسی ارزو ملاقاتش را داشت.
مرتضی زمزمه وار گفت:«چته.»
من لبخندی زدم و گفتم:«هنوز هم ادب یاد نگیرفتی در هر حال، بزار بگم چی دیدم وقتی داشتم میودم اینجا، »

و در حالی که روی میز چوبی نشستم شروع به صحبت کردم:«خوب، اولین خبر اینه انیسه پیش سینا... .»
- میدونم.
سرم را تکان دادم و گفتم:«اه، مرتضی اینقدر عجول نیاش. انیسه و کتاب پیشگویی پیش سیناست اما مثل اینکه با کریستال و انیسه فرستاده شدن تا کمی قدرت یا یار یا همچین چیزی که توی اون پیشگویی ها اومده رو جمع کنن تا قدرتمند شن.»
- با پیشگویی ها شوخی نکن و دقیق بگو.
لبخندی زدم و گفتم:«مرتضی تو هم به اونا اعتقاد داری؟هر پیشگویی هر چقدر هم قدرتمند باشه نمی تونه نتیجه رو مشخص کنه و فقط می تونه یک درصدی از یک چیز رو بده که مثلا فلانی با فلان قدرت می تونه فلانی رو شکست بده که تا حالا رو من و کسی که من میخواستم جواب نداده به علاوه هر کدومشون هر چقدر هم قدرت داشته باشن نمی تونن بگن یک پیشگویی واثعا درست بوده چون پیشگویی خودش محتویات خودش رو تایین می کنه.در هر حال بزار ببینم چی می گفتم...اهان... وقتی که کریستال و انیسه داشتن می رفتن اشتباهی از یکی از گذر گاه های نزدیک عبور کردن من هم چون تو حالت انتقال بود برای خنده به جای اینکه برن مثلث برمودا و خیس و خالی بشن فرستادمشون صحنه فیلم برداری... وای صورت کریستال رو ندیدی شرز ط میبندم که مونده بود ایا باید این افراد رو بکشه یا نه و ایا این ها قدتمندن!»
مرتضی سرش را تکان داد مثل اینکه از چیزی نا امید شده باشد:«تو باز هم همه چیز رو به شوخی گرفتی.»
- خوب چیکار کنم... تعریف های کریستال رو زیاد شنیده بود میخواستم ببینم توی زندگی هم همونطور که تو جنگ موفق هست هست یا نه به علاوه اون دختر بچه انیسه هم براش زوده این چیزا رو ببینه...کرستال سازنده سبک 13 کریستال سیاه و نفرین ابدی کریستالی...همین الان که ما داریم صحبت می کنیم احتمالا دارن می رن به هتلی که من واسشون جا ویره رزرو کردم البته امیدوارم زود برسن چون یک ماشین رو دزدین و پلیس نگیرتشون.راستی چرا زئوس(ژوپیتر) بی جنبه رو فرستادی تا ارتشت رو با او تاج مسخرش رهبری کنه و غارتگری کنه.

مرتضی برگشت و در چشمم زل زد، چشمانش یکدست سیاه شده بود و مردمک قرمزش شکل عجیبی به خود گرفته بود، مرتضی با صدای بلندی که قدرت زیادی را به سمتم می فرستاد رو به من گقت:«زودتر برو سر اصل مطلب.»
تمام مواد و طمین سنگ فرش شده و تمام میز ها به هوا پراتاب شد و تنها من و میزی که روی ان نشسته بودم بدون هیچ تغییری انجا بود.
در حالی که لبخند میزدم گفتم:«اثرات منفی معجون هات، قبلا دیر تر عصبانی میشدی. در هر حال الان از میکائیل گرفته تا محمد که برادرش رو بیدار کرده و هر کسی که داره به نوعی قدتمند میشه به نوعی دشمن تو هستند و تو دردسر داری اما خوب می دونم که من برای این جنگ سر قدرت ها نیومدم و بهش علاقه هم ندارم.»
مرتضی به چمشانم خیره شد و با صدای سردی گفت:«می دونم، تو هر چی باشی به دنبال قدرت نیستی.»
صورتم را برای اولین بار به حالت جدی تغییر دادم و گفتم:«برات خبر بدی دارم، برای همه کسانی که به دنبال قدرت...گارد رستاخیز ...بیدار شده.»
مرتضی برای ثانیه ای خشکش زد و بعد در کمتر از ثانیه ای من به دیوار کوبیده شده بودم، البته قبل از اینکه به دیوار برخورد کنم قدرتم را مانند حفاظی به پشتم فرستادم تا مانع برخورد به دیوار و بلند شدن خاک شود تا ردای گران قیمتم خراب و خاکی شود، انسان همیشه باید به تمیز بودن فکر کند حتی وسط جنگ حونین!
- مرتضی که یقه من را گرفته بود و من در فاصله سانتی متری از دیوار بودم با صدای سردی گفت:«لعنتی، کاری کیه؟ چرا اون ها بیدار شدن؟ بیشعور ها! لعنت.باید یکاری بکنم.احتمالا کار سیناست.»
باز هم لبخندی که مطمئن بودم اعصاب مرتضی را بهم میریخت به او زدم اما مثل اینکه تاثیری نداشت، به حرفم ادامه دادم:«کار سینا، خودش 5000 سال پیش به زور از دست اون ها در رفت. تغصیر شماست که با ازاد کردن اینهمه قدرت و باز کردن این همه پیشگویی مهره های بزرگتر رو حرکت دادین. بازی جنگ احمقانه شما نیست بازی بزرگتر از این حرفاست. اگر انها بیدار شن تک تک شما ها رو از اون میکائیل تا محمد و از سینا گرفته تا تو رو میکشن و بعد فراسو رو نابود می کنن که شاید 24 ساعت به خاطر مردم شهر معطل بشن و بعدش که فراسو که مرکز تعادل دنیاهاست نابود شد دردسر شروع میشه.
البته همین الانهم چیز هایی هست که باید باهاشون مقابله کنم.»
مرتضی برگشت و به سمت معجون روی میز رفت و با لگدی تمام ان را ریخت دیگر به کارش نمی امد.
-بیا بریم مرتضی.
مزتضی برگشت و به حسین(من) نگاه کرد. گوی سیاهی را به سمتش پرت کردم و او ان را روی هوا گرفت.
در حالی که لبخند میزدم گفتم:«هدیه اتحاد ما، می تونیم بریم تا تو بگیریش.»
مرتضی لبخندی زد:«هنوز هم همونقدر که در گذشته بیشعور بودی، بیشعوری. وسوسه انگیز ترین پیشنهاد ممکن.من حاضرم.»
لبخندی زدم و از در بیرون رفتن و مرتضی نیز پشتم امد. دم در یک لامبورگینی قرمز- مشکی پارک شده بود.
اخم های مرتضی در هم رفت و گفت:« این مثل اون قبلی نیست که، اون یکی یک ساعت بزرگ با کلی جرخ دنده بود این یکی چیه؟»
اخمی کردم تا نشان دهم که نارحت شده ام:« مرتضی تو یک ساعت 115 تنتی که 1020 سال پیش سوارش شدی رو با این مقایسه می کنی. این ماشین عالی منه که خودم شخصا با بهترین منابع قدرت و بهترین شکل ممکن اسپرتش کردم. بیا بشین و حرف نزن.»
به سمت صندلی راننده رفتم و در خودکار باز شد زمانی که نشستم مرتضی را دیدم که به سمت در حرکت کرد و با احتیاط تمام روی صندلی نشست.به نظر اط نرمی صندلی خوشش امده بود.
لبخندی به او زدم و گفتم، نترس، کمترین فشار ممکن رو به افراد توش در بالا ترین سرعتش وارد می کنه.
صدای زمزمه مرتضی که گفت:« از همین می ترسم را نادیده گرفتم.» و با تمام سرعت گاز دادم، قرار بود چند کهکشان را در پنج دقیقه رد کنیم و مرتضی سرعت ماشینم را ببیند.
لبخندی زدم و گفتم:«بزن بریم.»
..........................................................................................
گارد رستاخیز: گروهی 13 نفره از قدرت های کهن که در سه دوره خاص بیدار شدن و هر سه دورزه باعص نابودی و مرگ بی نهایتس شدن اما به خاطر کهن بودن این گروه تنها اوازه ان ها وجود دارد و به جزء سینا کسی ان ها را ندیده است.این گروه نمی میرنده و لقب گارد رستاخیز رو الکی نگرفتن پس به نفعتون باهاشون در نیفتین وگرنه خداحافظ.:53:

پایان 5:45


   
ida7lee2، ghazaleb، *HoSsEiN* و 4 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
kristal
(@kristal)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 313
 

رزرو:0229:

کریستال
کلید رو به دربونی که جلوی در بود دادم تا ماشین رو پارک کنه.کاملا دروغه اگر بگم از این دنیا خوشم نیومده.یک جورایی شدیدا جذب شدم.همراه انسیه که حالا بیدار شده بود به سمت پذیرش هتل رفتم و گفتم:
_یک سوییت درجه یک برای خودم و خواهرم میخواستم.
_شناسنامتون لطفا.
همزمان با بردن دستم به سمت میز پذیرش شناسنامه ها ی قلابی رو در دستام ظاهر کردم و گفتم :
_بفرمایید.
شروع به خوندن شناسنامه ها کرد و گفت:
_ اوه،خانم سانتینی...سوئیتی که رزرو کرده بودید آماده است.
خون در رگ هایم یخ بست...رزرو؟؟؟شناسنامه ها رو قاپیدم و به سرعت به سمت در رفتم.در قفل شده بود.مردمی که در لابی هتل بودن محو شدن و من فهمیدم اون ها فقط یک توهم بودن.همراه با ناله ای گفتم.
_لعنتی....شما کی هستید؟
زن هتلدار شروع به تغییر شکل کرد و در لحظه ای بعد جلوی من راهبه ای با لباس طلایی و نقره ای در حالی که نشان بر روی سینه اش نشان....لعنتی اون نشان گارد رستاخیز رو داشت!!! هیچوقت نتونستم گارد رستاخیز رو ببینم اما آوازه ی اون لعنتی ها در تمام کتاب های جادویی اومده بود...در تمامشون. گارد رستاخیز در فلان سال چی کار کرد ...گارد رستاخیز چی کار نکرد و... با ایننحال چیزی که کاملا روشنه اینه که گارد رستاخیز همیشه دنبال کسانی بوده که در پیشگویی ها هستن یا کسانی که تعادل رو بهم میزنن.
_من هیچ کار خطایی نکردم...من با تعادل کاری نداشتم.
_البته که با تعادل کاری نداشتی اما در پیشگویی ها اسم تو و اون بچه اومده.
شاید بهتر بود بالاخره میفهمیدم این پیشگویی کامل نشده چی رو میگه.
_ ولی من نمیدونم این پیشگویی چی هست ...در واقع کاملا نه.
_اوه عزیزم چیز مهمی نیست فقط در مورد اینه که ما برای نابودی دنیا موفق میشیم یا شما برای نجاتش.
انسیه که به نظر میرسید از شک در اومده گفت:
_ما برای نجاتش؟؟ منظورت چیه؟
راهبه همراه با لبخندی ادامه داد:
_ منظورم متحد شدن اعضای فراسو برای نجات خودشونه....تو،کریستال،ممد،مرتضی،حسین،دارک واکر،انسیه ،سینا و ... همتون مجبورین در مقابل ما از دنیاتون دفاع کنید.پیشگویی به معنای واقعی ذکر کرده که شما دو نفر این لشکر رو جمع میکنید، از این دنیا و از فراسو و جالب اینجاست این لشکر ممکنه ما رو از بین ببره بنابراین ما تصمیم گرفتیم قبل از اینکه شما فرصتی داشته باشید عوامل شکست رو از ریشه بکنیم...اوه راستی میدونستی یکی از این افراد ناخواسته بهت کمک کرده؟؟؟حسین رو که میشناسی؟(حسین؟ البته که میشناسمش اون هم بازی بچگی هام بود پسری که شاید حتی قدرتش از من هم بیشتر بود) تو قرار بود به برمودا در این دنیا بری اما اون با دستکاری فضا تو رو برای شوخی و خنده به صحنه ی فیلم برداری فرستاد و البته که اون بود که با رزرو هتل براتون باعث شد ما پیداتون کنیم ولی پیشگویی میگه شما دقیقا در همین نقطه میتونین فرد مورد نظرتون رو پیدا کنید.
_چرا به یک پیشگویی اینقدر اهمیت میدی؟؟ شما که میگید پیشگویی ها بر روی آب هستن.
با عصبانیت گفت:
_البته که روی آب هستن اما این یکی فرق داره...وقتی پای ما در پیشگویی ها بیاد اونها غیر قابل تغییر میشن...ما گارد رستاخیز هستیم.
حق با اون بود در آخرین کتابی که در مورد پیشگویی خونده بودم نوشته بود گارد رستاخیز پیشگویی ها رو ثابت میکنه.صدای آهنگ اسانسور و بیرون اومدن پسری مو طلایی با عینک دودی از اون در حالی که بدون توجه به اطراف سوت میزد و راه خودش رو از بین من و راهبه به سمت در ادامه داد باعث شد نگاه هر سه ی ما به سمت اون بره.
راهبه که به نظر عصبانی شده بود به هوا فریاد زد:
_هنری مگه قرار نبود کسی از اتاقش بیرون نیاد؟؟؟
مردی که با تخمین من حدود 40 سال سن داشت در هوا ظاهر شد و گفت:
_من مطمئنم که کل هتل طلسم شد نمیدونم این چطوری نه تنها اومده به لابی بلکه از بینتون هم رد شده.
پسر که از صدای بلند راهبه تعجب کرده بود بر گشت و گفت:
_وای خدایا بالماسکه!!!
بالماسکه؟؟؟جدا به نظرش ما شبیه دیوونه های عشق لباس بودیم؟؟؟راهبه که از این حرف عصبانی شده بود جادویی رو با دستش به سمت پسر حیرت زده فرستاد که من مطمئن بودم میتونه پسر رو بکشه اما در کمال حیرت جادو در بین راه کاملا از بین رفت انگار که اصلا وجود نداشته.
صبر کن ببینم...من قرار بود شخص مورد نظرم رو اینجا ملاقات کنم...اون فرد خاصی بود و دیگه اینکه من میتونم لشکر رو جمع کنم و این یعنی اینکه اینجا نمیمیرم....این همون شخص خاص بود؟؟؟به سرعت در حالی که دستان انسیه رو گرفته بودم به سمت پسر رفتم و پشتش وایسادم(هرچی میخواید بگید اهمیت نداره...اصلا من ترسو ولی به هر حال دوست نداشتم بمیرم)پسر با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
_چی کار داری میکنی؟
_خواهش میکنم کمکم کن اونا میخوان منو بکشن.
در حالی که با دهان باز مونده بهم نگاه میکرد گفت:
_شگرد جدید طرفدار هاست؟؟؟
با کمی فکر به حرفش فهمیدم که من اون پسر رو میشناختم(در واقع خودم که نه ذهنم میشناختش)اون آنتوان تورنتو ستاره بیش از حد مشهور سینما و تلویزیون بود.
_باور کن اینطوری نیست...اونا جدا میخوان منو بکشن.
_خیلی خب.
به سرعت به سمت در رفتیم و...اون در رو باز کرد.خداوندا من از قدت هام استفاده کردم ونتونستم اما اون به راحتی در رو باز کرد.بعد از اینکه بیرون رفتیم راهبه در حالی که به شدت عصبانی بود همراه همکارش هنری به پیش لشکرشون برگشتن و این موضوع فرصتی رو به من داد تا به سرعت پیامی ذهنی رو به حسین بفرستم:
_حسین؟
با تعجب گفت:
_کریستال؟؟؟تویی؟؟؟؟
_گوش کن زیاد وقت ندارم...میدونم که در سفر من اختلال ایجاد کردی و باید بگم ازت ممنونم.هر کسی رو که فکر میکنی میتونه مفید باشه رو جمع کن اول از همه هم سراغ مرتضی برو.
_برای چی آخه؟
_لشکر رستاخیز داره دنبالمون میگرده تنها راه نجاتمون اتحاده.سعی کن من رو تو یکی از دنیا ها پیدا کنی....میدونم که امکان نداره ،از همون روشی استفاده کن که در هنگام فرستادنم به کمپانی فیلم سازی برادران وارنر استفاده کردی.
ارتباط رو قطع کردم و رو به پسر گفتم:
_تو قراره با من بیای.
و قبل از اینکه بتونه کاری کنه من ،انسیه و آقای هنر پیشه در دنیایی بودیم.....بیخیال بچه ها توضیح نمیدم فقط بدونید اونجا به معنای واقعی جهنم بود.
این داستان ادامه دارد...

ساعت پایان 4:45 :دی


   
ida7lee2، ghazaleb، *HoSsEiN* و 5 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

مرتضی به همراه جنگجو سوار آن وسیله ی فلزی بزرگش شد که جنگجو آن را ماشین میخواند. مرتضی از آن سر در نمی آورد. تنها کنار جنگجو روی صندلی نشست. جای راحتی بود. سرعت حرکت آن ماشین واقعا زیاد بود ، جنگجو با سرعتی سرسام آور درون فضا ماشین را میراند و لبخند پهنی صورتش را پر کرده بود. به ناگاه گویی چیز ناخوشایندی به ذهنش رسید که حالت صورتش کمی جدی شد و گفت:
- میدونی که من نمیتونم برات هیچ چیزیو تضمین کنم.
مرتضی با لبخندی شیطانی جواب داد :
- حتی اگه یک هزارم شانس داشته باشم میپذیرم ، اون خیلی منطقیه و من جدیدا یاد گرفتم متقاعد کننده باشم.
ماشین به درون سیاه چاله ی بزرگی حرکت میکرد. زمانی که وارد آن سیاه چاله شد به ناگاه ماشین روی سطحی محکم همانند زمین افتاد. همه جا سیاه بود و چیزی مشخص نبود.
- خیلی وقته که اینجا نیومدی نه ؟
مرتضی با لبخند کوچکی گفت : آره یکم منو یاد خاطرات اون روزا میندازه.
لبخند مرتضی بر لبانش خشک شد و گفت : خاطرات خوب و خاطرات بد ...
- اوه ولش کن مرتضی ، برای افراد چند هزار ساله ای مثل ما ، این ناراحتی ها معنی پیدا نمیکنه ! تازه بعد از اون ماجرا که تو فرار کردی من کاری کردم برت نگردونن.
- میدونم و واسه همین هم خیلی ازت متشکرم و تلاش نمیکنم بکشمت.
- پس ازت میخوام کنترلتو حفظ کنی و آرامشتو حفظ کنی ، میدونی که اون اخلاقش چجوریه.
مرتضی خنده ی عصبی ای کرد و گفت :
- آره حواسم هست.
ماشین در آن سطح بیکران و سیاه رنگ گویی حرکت نمیکرد اما بدون آنکه مرتضی متوجه شود با سرعتی بسیار زیاد بر سطح آن مکان عجیب در حرکت بود.
- بعد از این ماجرا باید یه دوءلی داشته باشیم !
مرتضی گفت : با این وضعیتم باهات دوءل کنم ؟ بزار ببینیم کار ها چجوری پیش میره .
به ناگاه دروازه ای بزرگ و سنگی رو به رویشان نمایان شد ، دروازه ای بسیار بزرگ که هزاران نفر توانایی عبور از آن را داشتند. بر بالای دروازه استخوان های اژدهایی غولپیکر وجود داشت که بسیار دروازه را باشکوه کرده بود. هرکسی که آن را میدی فکر میکرد آن دروازه ی ورود به دنیای مردگان است. و البته آن درست بود. آن دروازه به سرزمین میانی دنیای مردگان باز میشد ، دروازه ای به برزخ.
******
مرتضی رو به روی دارک واکر ایستاده بود. دارک واکر گفت :
- جنگجو جسم اصلیت رو با خودش برد؟
- آره این یکی از بدنهای قلابیمه که با ذهنم کنترلش میکنم.
- اما اون بدنی که حسین فکر کرد زءوس بود چی ؟ چطور قدرتها توی اون بیدارن ؟
- خوب اون آخرین ساختمه و یکم قدرتشو بالا بردم تا چند تا کار رو واسم انجام بده.
- مثلا رهبری ناهنجار ها و نیرو های باستانی دیگر و مقابله با لشگر های دیگه ؟
- اوه لعنت به اون لشگر ها ! ما نیازی به لشگر نداریم ! اونها فقط واسه سرگرم کردنشونه. من این موجودات رو واسه سرگرمی ساختم. جالب بودن !
لرد دارک واکر به نزدیکی مرتضی آمد و گفت : پس چجوری میخوای این سرزمین رو تسخیر کنی ؟
- اون لشگر ها همه در مقابل هیولاهایی که آزاد کردم میمیرن. اونها هنوز ترمیم نشدن ، وقتی کارشون تموم شه ، اونها مثل بارون کل زمینو میگیرن. تا اونجایی که فهمیدم 13 نفر از گارد رستاخیز هم بخاطر تداخل قدرت های زیاد بیدار شدن. جنگجو به جسم اصلیم گفت.
- آره شنیدم. اگه اون 13 نفر با خدایان رو به رو بشن میدونی که امکان داره تمام بعد نابود بشه!
- درسته ، اما این خدایان باعث تفرقه ی گروه های مختلف میشن ، احتمالا همین الان تعدادی از هیولا ها پیش سینا هستن تا سوگند وفاداری بخورن. چند تاشون هم شاید سعی میکنن سینا رو بکشن. این اتفاقات باعث پرت شدن حواس همه میشه.
- فکر نمیکنی که این باعث بشه گارد رستاخیز به هدفش برسه و بعد رو نابود کنه ؟
مرتضی خندید و گفت : به من چه ؟ بزنن نابود کنن بعد رو ! تازه بیدار شدنشون کمک میکنه به هدف اصلیم هم برسم. البته تا وقتی که سینا زندست امکان نداره. دفعه ی قبل یکسال تمام با سینا و تمام لشگر فراسو مبارزه کردن ، در لحظه ای که داشتن پیروز میشدن ،اجازه ی یک سالشون روی زمین تموم شد و برگشتن به جایی که بودن.
- اما من شنیدم که سینا شکست خورده بود !
- من خودم اون زمان حضور نداشتم ولی هر طوری که بود اونها خرابی زیادی بوجود آوردن و بعد رفتن. بدون هیچ تلفاتی. با من بیا دارک واکر ، نباید از زمانبندی برنامه ها عقب بیوفتیم.
آندو با هم به اتاقی مخفی زیر زندان مخصوص وارد شدند.
- راستی جنگجو بهت چه چیزی رو پیشنهاد داد ؟
- شانس برگردوندن چیزی که مدتها قبل ازم گرفته بودن.
دارک واکر سوالی در آن رابطه نپرسید و زمانی که به وسط اتاق رسیدند چشم او به چیزی در گوشه ی اتاق افتاد.
- مرتضی ! لعنت به تو ! این بدن زءوس نیست ؟
مرتضی چرخید و بدن زءوس را دید که روی میزی غول پیکر قرار داشت.
- اون یکی از خدایانیه که توی زندان ابدی گیر نکرده بود. مدتها قبل کشتمش. خیلی ها سعی کرده بودن بکشنش ، بعد اون اتفاق مدتها جنگید و من پیروز بودم و از بدنش استفاده کردم. کل قدرت ذهنیش رو گرفتم ، قدرت های دیگه ی اون رو هم گرفتم اما درونم آزاد نیستن. بدنش ویژه بود که میتونست توی اون قدرتا کانال بزنه. میخواستم جسمشو دور بریزم، دیگه بهش نیازی ندارم.
با لبخندی رو به دارک واکر گفت : میخوای جسمشو به عنوان سوغاتی ببری ؟
دارک واکر اخمی کرد و گفت : نه !
مرتضی خندید و گفت : اینقدر بد سلیقه ای ! بریم سر کار اصلیمون دارک واکر، قرارمون یادم نرفته...
***
آن دنیا بسیار شبیه به زمین بود و شاید تنها تفاوت عمده ی آن. خورشید سیاه رنگش بود که سایه ای کمرنگ را روی همه چیز می انداخت ، سایه ای که باعث میشد آن دنیا خشک و بیروح شود. افراد و ارواحی را میدید که با ناراحتی ناله میکردند. سرزمینی از اندوه و وحشت. صدای خر خر هیولاهایی ترسناک از درون جنگل های سیاه می آمد و مرتضی و جنگجو به سمت قصر بسیار بزرگی میرفتند که به اندازه ی یک کوه بزرگ بود. حتی با آن سرعت ماشین چند دقیقه طول کشید به آنجا برسد و زمانی که رسیدند مرتضی آن زمان متوجه بزرگی آن قصر شد. شاید حتی اگر صد ها اژدها و غول هم می آمدند نمیتوانستند یکی از سنگ های تشکیل دهنده ی آن قصر را بلند کنند. وقتی به آن بنای عظیم نگاه میکرد کمی احساس پوچی به او دست میداد.
جنگجوگفت : زیاد بهش نگاه نکن کار داریم.
- با اینکه صد ها سال از عمرم رو اینجا گذروندم با اینحال هنوز هم بزرگی این مکان شگفت انگیزه !
از ماشین پیاده شدند و به سمت دری عظیم حرکت کردند که مرتضی شک داشت سینا هم با آن قدرت شگفت انگیزش بتواند در را با دست و بدون جادو باز کند.
قبل از اینکه به در برسند ، در باز شد و پیرمردی با ردای سبز وارد شد و گفت ارباب منتظرتون هستن.
مرتضی و جنگجو همدیگر را نگاه کردند و وارد شدند.
- اون پیرمرد خرفت همه چیزو میدونه.
- مطمءنم که صدات رو هم داره میشنوه.
- واسه همینه که دارم بهش میگم پیرمرد خرفت وگرنه چند تا فحش درست و حسابی نثارش میکردم.
جنگجو لبخندی زد و شروع به پیمودن مسیری کردند که آنقدر طولانی بود، گویی سالها به طول انجامید، به انتهای مسیر نزدیک میشدند که گفت :
- این کسایی که یه مدت با فانی سر و کله نزدن ارزش وقت رو نمیدونن ! واسه چی باید یه ساعت پیاده روی داشته باشه مسیر ؟
بالاخره به آخر مسیر رسیدند. دربی دو دهنه و سبز رنگ که به سالنی بسیار بزرگ منتهی میشد. پیرمردی روی تختی شاهانه نشسته بود و با بی حوصلگی به ارواحی که صفی تشکیل داده بودند خیره شده بود و با اشاره به روح به سرعت حرف میزد.
- بهشت ، جهنم ، جهنم ، روحت ناقصه توی برزخ میمونی ، جهنم ، بهشت...
و با هر دور گفتن کلمه ی بهشت نور سفیدی دور ارواح را میگرفت و ناپدید میشدند ، با گفتن جهنم ، آتش و با گفتن برزخ دود سیاه دور آنها را میگرفت.
جنگجو جلو رفت و گفت :
- حوصلت سر نرفته ثاناتوس ؟ درکت نمیکنم !
ثاناتوس که ظاهر پیرمردی با موهای سیاه و لباسی شاهانه را داشت گفت : تو درک نمیکنی جنگجو ، هنوز چند میلیون سال مونده تا بفهمی.
مرتضی گفت : میتونی الان کار رو کنار بزاری ؟
ثاناتوس برگشت و رو به مرتضی گفت : پس برگشتی به زندانت ، میدونی که تورو ایندفعه راحت نمیزارمت !
لبخندی زد که کمی مرتضی را ترساند.
- گارد رستاخیز بیدار شدند.
با این حرف جنگجو ثاناتوس به فردی که در کنارش بود گفت که بقیه ی کار را به زمان دیگری بیاندازد.
- نظرم جلب شد بگو.
- باید مرتضی رو با خودم ببرم.
- اجازش رو نمیتونم بدم حتی اگه پای گارد رستاخیز وسط باشه. غیر از اون ارباب جهنم و ارباب بهشت نمیزارن.
جنگجو گفت : من با ارباب بهشت صحبت کردم اجازش رو داد.
مرتضی گوی سیاه رنگی که جنگجو بهش داده بود را ظاهر کرد و به ثاناتوس نشان داد.
- ارباب جهنم ، اون نمیزاره.
مرتضی گفت:
- من خودم چندین سال پیش باهاش صحبت کردم. اون راضیه.
جنگجو با تعجب به سمت مرتضی برگشت و گفت : معمولا این اطلاعات رو اول به هم دیگه میدن تا خیال هم رو راحت کنن ! میذنی چقدر ناراحت بودم که مجبورم ماشینم رو از سرزمین شیاطین عبور بدم تا توی اعماق جهنم پیش ارباب جهنم بریم !؟ کلی آسیب میدید!
- کی گفته که من این کارو تایید میکنم ؟ سینا خودش با اینکه شیطانیه اما خوب بلده از فراسو محافظت بکنه. با اینکه گارد ضربات جبران ناپذیری به فراسو میزنن ، اما با اینحال سینا از زمین محافظت میکنه.
جنگجو گفت : با اینحال فرستادن مرتضی به زمین کمک بزرگی به اون میتونه باشه ! تازه تو پیشگویی اومده سینا به دست انسیه میمیره...
مرتضی زمزمه وار گفت :
- ولی تو که به پیشگویی اعتقاد...
- ساکت مرتضی ! دارم واسه زندگیتو میجنگم.
- حتی فکرشم نکن جنگجو ! خودم اون کتاب پیشگویی رو نوشتم و خودم هم میدونم که اون پیشگو

_____________ ادغام شد _____________

- ساکت مرتضی ! دارم واسه زندگی تو میجنگم.
- حتی فکرشم نکن جنگجو ! خودم اون کتاب پیشگویی رو نوشتم و خودم هم میدونم که اون پیشگویی سوخته هستش ، بدست افراد جاودانه پیشگویی ها خیلی تغییر کردن. مرتضی کمک بزرگیه اما نمیتونم چنین ریسکی بکنم. معلوم نیست کی از کنترل خارج بشه.
- اما تحدید های بزرگتری هم هستن.
توجه جنگجو و ثاناتوس به مرتضی جلب شد.
- صندوق افسانه ها شکسته شده و تاچند ساعت دیگه جنگ شروع میشه. پس بهتر نیست هر چه زودتر بدن اصلیم رو بهم بدین ؟

********
دارک واکر در حالی که شمشیری از جنس دود را در دست داشت گفت :
-مرتضی باورم نمیشه تونستی اینو از ته جهنم احضار کنی !
- تو وقتی شمشیر قدیمیتو تو شکمم فرو کردی فکر کردی واسه 3 روز مردم ، اما من برای 3 سال اونجا بودم. توی اعماق جهنم ، وقت واسه کار های زیادی داشتم.
لبخندی به دارک واکر زد و او گفت : واقعا نمیدونم چطوری اینقدر آینده رو رو خوب حدس میزنی !؟ خیلی خوبه که دشمتنت نیستم !
کمی سکوت کرد و ادامه داد.
- پس قدرت بدن قدیمیت رو گفتی میخوای برگردونی ؟
- آره اون صندوق یکی از راز های نهتن بود ، من اونو وقتی توی زندان برزخ بودم شنیدم. ثاناتوس هر سال امنیت اونجا رو چک میکنه. یکم فال گوش ایستادم. بعد از اینکه تونستم روحم رو نجات بدم و به زمین بیارم ، مجبور شدم بیام و این جایی که زءوس رو نگه داشته بودم رو پسدا کنم تا یه بدم واسه خودم دست و پا کنم ، اون دور بخاطر دفاع ذهنی پایینم شکست خوردم اما ایندفعه اینطور نمیشه.
- اصلا واسه چی دستگیرت کردن ؟
- چند صد تا نژاد باستانی از موجودات رو منقرض کردم و همچنین خیلی خدا کشتم ، اون زمانی بود که باغرورم رفتم تا با خود ثاناتوس مبارزه کنم و شکست خوردم.
- الان فکر میکنی شکستش بدی ؟
- نمیدونم ، فعلا این هیولاهایی که از صتدوق افسانه ها آزاد کردم مهم ترن.
- یعنی اونها بخاطر اینکارت مجازاتت نمیکنن ؟
- من میدونستم که ب زودی گارد بیدار میشه ، پس طوری صحنه سازی کردم که انگار کار اونها بود.
****
مرتضی رو به روی فردی در انتهای دخمه ای تاریک ایستاده بود.
آن فرد بسیار شبیهش بود. به زنجیر های طلسم شده ی فراوانی متصل بود. دستان و پاهاش به دیوار میخ شده بودند.
مرتضی سه گوس سیاه ، سرخ و آبی را روی زمین انداخت ، سه گوی درخشیدند و زنجیر ها شروع به ناپدید شدن کردند. مرتضی دستش را روی سر بدن پیشین خودش گذاشت ، به ناگاه تبیل به ذرات نور شده و وارد دهان بدن قبلیش شد ، بدن قبلیش که تبدیل به بدن جدیدش شده بود چشمان تماما آبی رنگش را باز کرد و لبخندی زد. نفسی عمیق کشید گویی هزاران سال نفس نکشیده بود. ناپدید شد و در بیرون دخمه کنار جنگجو و ثاناتوس ظاهر گشت و رو به ثاناتوس گفت: حاظرم.
ثاناتوس دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت : من ارباب برزخ ، ثاناتوس ، تو را جانشین خود مینامم. سپس نشانی شبیه به داس مرگ بر روی بازوی مرتضی نقش بست.
با لبخند به جنگجو که تقریبا از خوشحالی و حل شدن تمام قضایا داشت قهقهه میزد گفت :
- هنوزم سر حرفت راجع به دوءل هستی ؟
جنگجو گفت : فعلا باید بریم به فراسو. اولین نشانه های مبارزه آماده شدن.
و هردو ناپدید شدند.
در همان زمان سه رشگر بزرگ فرشته ها، شیاطین و هنجار ها در دشتی پهناور به هم رسیده بودند.
ممد به حسین که همراهش ایستاده بود و ارتش شیاطینی که از بالا ترین طبقه ی جهنم گریخته بودند را رهبری میکرد گفت آماده این ؟
در همان زمان آسمان ترک های های بزرگی برداشت و چند نور از آسمان بر روی زمین برخورد کرد . ممد از چیزی که مید حیرت کرده بود. چند موجود سیاهرنگ بر زمین افتاده بودند. ممد ندید که آنها به لشگر های دیگرر چه کردند چون نوری در وسط لشگر خودش افتاد. زمانی نور ناپدید شد تنها چاله ای باقی ماند که فردی درون آن ایستاده بود. فردی با زره و کلاهخودی که با رنگ طلایی و چشمانی که با نور خیره کننده ی سفید میدرخشیدند. شمشیر سرخش نشانی از هدف اصلیش میداد. نابودی تاریکی.
ممد با اینکه با صدای بلند به تمام ارتش دستور داد همه فرار کنند اما تا لحظه ای که ارتش متوجه شود چه اتفاقی افتاده تعداد زیادی از شیاطین کشته شده بودند.
ممد برگشت و چرخید تمام ارتش ها حتی ارتش میکاءیل و مرتضی هم با موجودات مختلفی که از آسمان میباریدند درهم شکسته بودند. موجودات سیاه و سفید ، بعضی از آنها با هم میجنگیدند و طلسن هایشان با برخورد با زمین زلزه های خفیفی ایجاد میکرد.
ممد چرخید و با تعجب به دور دست ههی خیره شد ، در آنجا هم نورهایی از آسمان بر زمین میبارید. چه اتفاقی برای جهان داشت میوفتاد ؟


   
ida7lee2، ghazaleb، Michael و 6 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
warrior
(@warrior)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 145
 

بریم که رفتیم.
.....................................................
در حالی که لبخندی به لب داشتم از درون دروازه رعد برق با ماشین گذشتم. هنوز هم در فکرم چرا از این همه دروازه مرتضی با این دروازه و دور از دیگران میخواست وارد جنگ شود.احتمالا به سلیقه اش مربوط بود
ماشین را به ارامی کنار یک تالاب پارک کردم.
در حالی که به دوردست نگاه می کردم گفتم:«میخوای تو جنگ شرکت کنی.»
- شاید.
و در حالی که لبخندی میزد گفت:«شاید اون سیزده نفر رو با لشکرم از هم جدا کنم و بکشمشون. »
نگاهی به او کردم و گفتم:«بهتره که اینکار رو نکنی.»
نگاهش را به طرفم برگرداند و گفت:«چرا، فکر نکنم اون ها اونطوریام افسه ای باشن، نه حداقل برای من!»
نگاهم را دوباره به دوردست دوختم و گفتم:«خودت می دوتی که من راز های زیادی از دنیا ها رو می دونم و سال هاست که در حال گردش بین اون ها هستم، مثل یک رهگذر. اما یک راز درباره ی این سیزده نفر هست که فقط من و سینا میدونیم. سینا اونو به هیچ کس نمی گه و تو تنها کسی هستی که بعد از ما اون رو خواهی دونست.»
- حالت خوبه جنگجو، بگو ببینم چته؟
لبخندی زدم که مطمئنا عصبانیش کرد و گفتم:«اون ها گارد رستاخیر هستند. اون ها وظیقه محافظت دارند. اما اگر کسی بر فرض بخواد هر سیطده نفر اون ها رو بکشته و موفق هم بشه. رستاخیز ازاد میشه. رستاخیز روی هرج و مرج نیست، روزی که موجودی که اون ها ازش محافظت می کنند ازاد میشه.«
مرتضی به صورتم دقیق شد و گفت:«تو از کجا میدونی؟»
نیمچه لبخندی زدم و گفتم:«دفعه قبل سینا اون 13 نفر رو کشت و من اون کسی بودم که با سبک خاصی از نفرین های محدود کننده اون موجود رو به بند کشیدم و اون رو به روح اون سیزده نفر اتصال دادم. اگر بر فرض اون سیزده نفر بمیرن طلسم ن از بین میره و رستاخیز ازاد میشه در اون زمان شک دارم که کسی بتونه زنده بمونه. چه تو و چه اون احمقی که اون سیزده نفر رو ازاد کرده و چه سینا. سینا خودش برای گیر نابودی رستاخیز چند تا لشکر فرستاد اما همه شکست خوردن و من هم تو اون دوره که یک جایزه بگیر بودم و دنبال راز با سینا معامله کردم.»
مرتضی کمی ابرو هایش ا در هم برد اما بلاخره گفت:«خوب منم محدودش می کنم.»
- سعیت رو بکن مرتضی اما من برای این کار دو سوم قدرتم رو و هزاران نوع نفرین رو از دست دادم و این تاوان دستگیری اون بود به علاوه به احتمال 99% دیگه اون شکست نمی خوره و هر کسی که توی جنگ رو خودش می کشه.به هر حال به هر دلیلی که اون 13 نفر مردن تو باید اونجا رو ترک کنی وگرنه اون موجود می کشتت و قدرتت رو می مکه.البته اگر تو اونو بکشی قدرتهایی که از دست دادم بر می گرده که به نفع منه.
مرتضیدر حالی که پیاده میشد گفت:«راستی مگه تو نمی خوای بیا.»
چشمکی زدم و گفتم:«شما بریم بازی می کنید من باید برم یک جایی کار دارم .» و به محض اینکه مرتضی در را بست با ماشین از همان راه رعد برقی که امده بودیم پیش ثاناتوس برگشتم.هنوز کارم با او تمام نشده بود.

.........................

بدون اینکه ثانیه مکس کنم که از ماشین پیاده شوم در های سالن که هنوز باز بود و ان موجود نیاز نبود ان ها را باز کند گذشتم و در کمتر از چند ثانیه روبروی ثاناتوس بودم که در سکوت منتظر من بود.
ثاناتوس گفت:«اه.جنگجو. بلاخره اومدی. چیکارم داری؟»
نگاهی به او انداختم، اگر میخواست با من بازی کند او را از بازی بیرون می کردم من هر کسی نبودم:«سنگ اشک رو بده به من. باید گندی که بالا اوردی رو دست کنم.»
صدای خنده ی بلندش تمام اتاق را پر کند:«جنگجو خودت رو دست بالا گرفتی. شاید تو مادرت(لیلیث) رو به خاطر خیانت کشته باشی، شاید تو تنها کسی باشه که از پدر شیطان متولد شده باشه و رتبت با سینا برابری کنه اما تو هنوز هیچی نیستی و من هم دیلیلی نمیبینم که اون سنگ با ارزش رو بهت بدم.»
لبخندی تمسخر امیز به او زدم وگفتم:«تو هم احمقی، تو فقط یک تماد نمایش قدرتمتد هستی که روح ها رو برای خودت اخضار می کنی و الکی اون ها رو به هر جهنمی که خواستی تبعید می کنی. مقل هیدز که همین کار رو در وسعت کوچک تری نسبت به تو انجام می داد"فقط توی یک دنیا" اما بلاخره به خاطرگوش نکردن به حرف من مشتمش به طوری که دیگه نتونه قدرتش رو به رخ کسی بکشه.»
در دستان ثاناتوس سنگی از هیچ ضاهر شد :«حالا میخوای چیکار کنی، میخوای بمیری.» و لبخندی کریه تحویل من داد.
یه سقف قصر ثاناتوس نگ کردم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:«چرا همه فکر می کنن که قوی تر از حریفشون هستن.
اون از محمد و مرتضی و حسین و میکائیل و این هم از این بز!»
دست راستم را روی دست چپم قرار دادم و شروع کردم با زیان باستانی ترکیبی(ترکیبی از زبان شیطان ها و الف) که با اینکه کاربردی در هیچ جا مشد اما اینجا بسیار بدرد بخور بود.
- ثاناتوس، پسر ساگراش، نواده خاندام سوراگ، از همین حالا تو به خاطر ضعف در انجام کارهایت و استفاده نابجا از قدرت هایت ازمقامت خلع می شوی و من به عنوان نماینده تام الاختیار هفت پادشاه مرگ قدرت هایت را مصادره می کنم.
نوری سیاه تمام بدن ثاناتوس را در بر گرفت و هزاران رشته به سمت من پرواز کردند و من تنها دستم را بالا اوردم. رشته ها در دستانم فرو رفتند و بعد از حدود دو دقیقه دیگر چیزی از قدرت های داده شده در ثاناتوس نبود حالا قدرتش هایش مانند یک گوی در دستانم بود.
البته حالا ثاناتوس زنده بود و حتی او بدون قدرت هایش یک دردسر بود.
سرش بزیش را بلند کرد و با چشمان شیطانی اش به من زل زد و گفت:«تو چطوری نماینده اون ها شدی.اون ها خسلی ئقته که مردن.«
لبخندی به او زدم:«بز احمق، اون ها خودشون خواستن که بمیرن و تا زمان مقرر نمی مردن.اون ها من رو جانشین خودشون کردن چون در اون زمان تمها کسی بودم که به بالاترین طبقات اسمان ها و پایین ترین طبقات جهنم رفته بود.اون ها مردن اما من رو به عنوان نمایندشون اینجا گذاشتن و قبل از اینکه سعی کنی از اون سنگ اشک روی من امتحان کنی این رو داشته باش.»
دستانم را روی زمین کوبیدم و هفت دایره که هزاران شکل از مار با هفت رنگ متفاوت در اطراف ثاناتوس تا فاصله 100 متری از او ایجاد شد و سپس چند کلمه به گویش فرمانسازان-نژآدی از موجودات جادویی- فرا خوانم.دایره ها شروع به چرخیدن کردند و در کمتر از چند ثانیه مار ها وقدرت هایشان ثاناتوس را از بین بردند.صدای ثاناتوس در اخرین لحظات شنیده شد که گفت:«نــــــــــــــــه، نفرین ممنوعه.»
به سمن جسد ان بز رفتم و سنگ را برداشتم مار ها او را نابود کرده بودند. نفرینی را زمزمه کردم و جسمش را به اتش کشیدم و به سرعت سوار ماشین شدم و از ان جا خارج شدم و به محض خروج من کل قصر نیز نابود شد.
با حداکثر سرعت ماشین زمان را شکافتم و در کمتر از چند ثانیه من در جایی بودم که باید می بودم.جایی که حفره ای ایجاد شده بود.
سنگ را به سمت اسمان انداختم و زمزمه هایی را شروع کردم. بادی ارام شروع بو ورسدن گرفت و با هر کلمه من قدرتمند تر می شد و سنگ به سرعت به دور خود و به دور من می چرخید، هزارن نقوش را با ذهنم در اطرافم رسم می کردم و هر کدام با رنگی اعجاب اور می درخشید و من بین این نقوش ایستاده بودم.
هزاران ورد را یکچا اهزار کردم و بدون توجه به فشاری که باعص شده بود بدنم غرق در عرق شود ایستادم.دستانم را از هم دیگر باز کردم و رشته هایی که داستند از عمق سیاهی به بیرون می امدند را نادید گرفتم.
سنگ حالا روبروی من به دور خود میچرخید و هزاران طلسم و نفش که تا کیلومتری ها در اطرافم وجود داشت داشت کوچکتر می شد تا فضای پنج متری اطراف سنگ را پر کند.
زمانی که فضا با جادو اشباع شد و پر شد سنگ و طلسم ها به محل شکاف خوردند و اونجا شروع به درخشیدن کردند و درکمتر از ثانیه ای رشته ها سوختند.
صدایی طنین انداخت، ما بلاخره می اییم.ما صبوریم.
بی اختیار فریاد کشیدم:«سعیتون رو کنید تا 10000 سال دیگه هیچ کاری نمی تونید کنید.»
صدای اینبار ارام تر شنیده شد:«ما صبوری.»
برگشتم و بدن غرق در عرقم را سوار ماشین کردم و ماشین را در حالت خودکار گذاشتم تا جایی که مرتضی هست رانندگی کند و به خواب فرو رفتم و به این فکر کردم که ایا می توان قدرت ثاناتوس را به مرتضی بدهم!


   
ida7lee2، ghazaleb، *HoSsEiN* و 4 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
warrior
(@warrior)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 145
 

برای جلوگیری از پست های پشت هم قرار گرفته این فصل رو مرتضی نوشت.
بفرمایید.
.........................................................................
مرتضی با رفتن حسین به مکانی که در آن ناپدید شده بود نگاهی انداخت. نفس عمیقی کشید و کمی کنار آن تالاب قدم زد. بدنش با بدنش کاملا تطبیق یافته بود پس میتوانست از آن قدرت های کهن استفاده کند. بخاطر ترکیب قدرت های هر دو جسمش ، نیرو های جدیدی درونش بوجود آمد و بسیاری از قدرت هایش که بخاطر محدودیت های ذهنی درگذشته توانایی استفاده از آنها را نداشت در کنترلش در آمدند. احساس برگشتن و مبارزه کردن با ثاناتوس مانند خارش در مکانی که دستش به آن نمیرسید او را آزار میداد.
بشکنی زد و گوی آبی رنگی از جنس رعد و برق کنارش پدیدار شد.
شاید بدن قبلیش توانایی تحمل قدرت زءوس را نداشت اما بدن جدیدش از آن قافله مستثنی بود. او به راحتی به قدرت زءوس درون خود کانال زد و رعد و برقی آبی رنگ را به آسمان فرستاد. رعد و برق به صفحه ای نامرءی درون آسمان برخورد کرد و در آن نقطه آسمان شکافی برداشت. از درون شکاف رعد و برقی سرخ خارج شد که دقیقا رو به روی مرتضی به زمین خورد ، و در جای خود شمشیر بسیار زیبایی باقی گذاشت. مرتضی جلو رفت و شمشیر را بدست گرفت ، همزمان زرهی شاهانه و بسیار زیبا روی بدنش ظاهر گشت.
از پشت کلاه خود تا هزاران کیلومتر دورتر را میدید. حرکت کوچکترین موجودی را از چشم نمیانداخت. پس آنگونه بود که زءوس فرمانروایی میکرد.
ممد را میدید که در حال فرار و مبارزه با یکی از موجودات روشنایی بود ، دارک واکر بر بالای کوهی با شمشیر جدیدش تمرین میکرد و هیچ توجهی به آن جنگ ها نداشت ، سمیه داشت طلسمی با طلسمی قدرتمند یکی از موجودات تاریکی را به بند میکشید ، میکاءیل و فرشتگان سخت مشغول مبارزه بودند ، 3 نفر از اعضای گارد رستاخیز را میدید که به 10 جنگجوی روشنایی با هم مبارزه میکردند ، جنگجو را میدید که برگشته ، ماشین را کمی دور تر پارک کرد و پیاده شد.
زره و شمشیر و کلاهخود را ناپدید کرد با اینحال آنها همانجا بودند و دید وسیع مرتضی باقی مانده بود.
- چرا زءوس در زمان خودش تونسته بود بر قسمتی از فراسو حکمرانی کنه ؟ ...
مرتضی به حرف جنگجو گوش میداد.
- ... چون اون چنین دیدی رو داشت. مطمءنم تو هم اونو بوسیله ی اون زره افسانه ای که اولین ارباب بهشت ساخت میبینی. باید حس خوبی باشه. من میتونم با دید جادویی تقریبا تمام این سرزمین رو ببینم. اما دیدی که مثل چشم باشه ، خیلی باید حس خوبی بهت بده. احساسی مثل یک عقاب ، یا یک فرمانروا ...
مرتضی لبخند زد و گفت :
- هیجان انگیز و ترسناک و زیباست.
سپس دستش را به سمت آسمان گرفت رو رعد و برقی به موجودی نامرءی درون آسمان زد.
- آسمان منطقه ی منه.
آن موجود که شبیه به اژدهایی قدرتمند بود به زمین افتاد و ظاهر گشت. بزرگی هیکلش چند برابر یک اژدهای عادی بود.
جنگجو گفت : میخوای برای جبران تنها گذاشتنت با اون اژدها ، اینو واست بکشم ؟
- توی بدن ضعیفم اگه بودم حتما ازت میخواستم ولی این الان مال منه.
به ناگاه مرتضی برگشت و گفت :
- حالا که این قدرتها رو بهم برگردوندی ، باید نقشه ای هم داشته باشی.
و در حالی که اژدهای بزرگ که در جایش ثابت بود تکه تکه میشد جنگجو گفت :
- قدرت بدنیت خیلی بیشتر از قبل شده. اصلا با گذشته قابل مقایسه نیستی. بخاطر جانشینیه ؟
- نه هنوز قدرت های نماد رو آزاد نکردم. تو فکر اینم در مواقع اضطراری اون کار رو انجام بدم
- احمق نباش مرتضی اگه قدرت رو داشته باشی موقعیت اضطراری ای پیش نمیاد همین الان آزادش کن.
- ولش کن جنگجو.
مرتضی داشت از جایش حرکت میکرد که جنگجو دستش را روی شانه ی مرتضی گذاشت ، مرتضی ابتدا فکر کرد او میخواهد ادامه ی بحث را داشته باشد و از رفتنش جلوگیری کند. اما برای لحظه ای که متوجه شد او قصد چکاری را دارد ، برای یک لحظه احساس آنکه جنگجو دشمن اوست به مرتضی دست داد و باعث شد هزاران طلسم و لایه های دفاعی ای که دور مرتضی بود به جنگجو ضربه بزند ، البته بخاطر آنکه دور جنگجو هم هزاران لایه طلسم محافظتی بود هیچ آسیبی ندید و تنها چند متر بر روی زمین کشیده شد. با اینحال او کارش را کرده بود و جادویش نماد روی بازوی مرتضی را فعال کرد. نوار های سیاه رنگی از نماد خارج میشد و دور مرتضی میپیچید و همانند پیله ای او را میپوشاند ، زمانی که کاملا دور مرتضی پوشانده شد کم کم نوار ها به دود سیاه بدل گشتند و ناپدید شدند.
- بخاطر همین خودسری هاته که ازت بدم میاد جنگجو.
صدای مرتضی قدرت عجیبی درون خود داشت. چشمان آبی رنگ او هم با نور ملایم اما مسخ کننده میدرخشید. موهای سیاهش سیاه تر شده بودند و پوستش سفید تر شده بود. رنگ تمام لباس هایش هم سیاه شده بود.
- پس ثاناتوس رو کشتی ها ؟
جنگجو با تعجب پرسید :
- چطور فهمیدی ؟
- من جانشینش هستم. قدرت هاش که درون اون گوی قفل کردی دارن به سمت من میان. من به زودی ارباب برزخ میشم. پس این نقشت بود ها ؟ واسه همین اینقدر میخواستی من جانشینش بشم ؟
جنگجو لبخندی زد و گفت :
- نقشه ی اصلیم نبود. درسته که من میخواستم دیر یا زود اون پیر خرفت رو بکشم ولی خودش خواست. البته ماموریتی هم داشتم. 5 ماموریت ویژه. یکیش این بود.
مرتضی دستش را بالا آورد و تمام قدرت را از درون گویی که درون جیب جنگجو بود جذب کرد.
- و مطمءنا نمیخوای بگی ماموریت رو از چه کیا گرفتی ؟
- اوه البته که نه! تا همینجاش رو هم نباید بهت میگفتم. با این حال فعلا بهتر نیست که دنبال راهی واسه جلوگیری از هرج و مرج پیدا کنیم ؟
مرتضی به سمت جنگجو برگشت و گفت :
- بهتره اول با سینا یه ملاقاتی داشته باشیم. دیدم طرفای قلعه ی اون یکم تاره.

............................................

رون قلعه سینا بر روی تخت پادشاهیش نشسته بود و به دو فرد روبه رویش که به ناگاه ظاهر شده بودند لبخند میزد.
- خیلی زودتر از اون چیزی که انتظار داشتم اومدین.
- سینا اون لبخند شیطانی چیه رو لبت ؟ چه نقشه ی شومی باز کشیدی ؟
- اوه لبخند ازین مظلومانه تر میخواس حسین ؟
سپس رو به مرتضی گفت :
- جالبه ، اگه میدونستم سر یه ماه اینقدر قدرتمند تر میشی هیچوقت نمیزاشتم بری.
- بحث رو عوض نکن سینا ! چه نقشه ای تو سرته ؟ واسه گارد رستاخیز میخوای چیکار کنی ؟
- کار خاصی نمیخوام بکنم. میخوام بشینم. شاید توی این زمان یه سبک جادو ساختم ، شاید هم یکم فانی های احمق رو دیدم و خندیدم. شاید هم اصلا هیچکاری نکردم و فقط منتظر شدم تا جهان نابود شه.
- یعنی تو میخوای بزاری این جهان از بین بره ؟
- البته کاری هم نمیشه کرد. گارد رستاخیز رو نمیشه کشت ، چون خود رستاخیز بیدار میشه و نمیشه اونها رو در جایی مبحوس کرد بخاطر فنون ویژشون. همین الانش هم دارن با کشتن اون هیولا های نامیرا قدرتی جمع میکنن تا خودشونو بکشن. البته اگر کاری هم میتونستم بکنم این کارو نمیکردم چون با گارد یه معامله کردم که در مقابلشون حرکتی انجام ندم.
- یعنی میخوای اینجا بشینی و شبیه به احمقا کشته بشی ؟
- اوه نه ، اون نمیتونه به این مکان نزدیک بشه. اینجا منطقه تا چند روز دیگه از اون بعد جدا میشه. کریستال رو هم به یک کار دیگه سرگرم کردم ، احتمالا چند هفته ی دیگه میاد و این جهان نابود میشه...


   
wizard girl، ida7lee2، yasss و 4 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
kristal
(@kristal)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 313
 

زنبیلللللللللللللللل
چی فکر کردی مرتضی؟؟؟؟؟ من اگه این کار رو نکنم که شما منتظرین بکشینم.بدبخت میشم خو.
کرسیتال

به جهان وحشتناکی که درونش افتاده بودیم نگاه کردم...آسمون حتی بدون وجود خورشید به حالت گرگ ومیش قرار داشت و تا جایی که ما میتونستیم از روی کوهی که روش قرار داشتیم ببینیم زمین یک کویر خشک و بی آب و علف بود.
آنتوان منو به سمت خودش بر گردوند و با عصبانیت گفت:
_زود بگو منو کدوم گوری آوردی؟
_خودم هم نمیدونم.
_ حداقل بگو چرا این کار رو کردی؟
_تو فکر میکنی من دوست داشتم بیام اینجا؟
_من چه میدونم؟؟ شاید دوست داشتی دیگه...صبر کن ببینم...اصلا تو کی هستی؟
_من؟...خب من از یک دنیای دیگه میام.
_زحمت کشیدی جدا اینو که دیگه خر نیستم خودم از وقتی اومدیم اینجا فهمیدم....شاید...شایدم دوربین مخفیه.
سپس با حیرت نفس عمیقی کشد و گفت:
_ خدای من یک ربعه سر کارما...ولی خدایی چقدر هزینه کردید...خیلی طبیعی شده.
چرا توی هر دنیایی که میرم یک نفر باید فکر کنه که یک برنامه ی تلویزیونی خیلی پر خرج میسازم؟یا اینکه بازیگر یک برنامه ی پر خرجم؟ به این پسره ی دیوانه که سنگ های زمین رو برای اطمینان از پلاستیکی بودن به هم میچسبوند نگاه کردم و فکر کردم"هر چی دیونه است گیر من میوفته...یادش بخیر،یه زمان دوری بود که حتی پادشاه بهشت و جهنم هم از قدرت و جاودانگیه واقعیم میترسید...چه ابهتی داشتم ولی حالا حتی نمیتونم یک چیزی به این دیوونه که شروع به گاز زدن سنگ تو دستش کرده بگم"با شگفتی گفتم:
_چی کار داری میکنی؟
_ با چی اینا رو درست کردین؟ پلاستیکی نیست...اهههه چه سفته.
_این واقعیه(حیف که نمیتونم یک رعد و برقی چیزی درست کنم که بزنش وگرنه...)
با عصبانیت بهم نگاهی انداخت و گفت :
_ببین خانوم محترم...اسمت رو نمیدونم ولی هر کی که هستی بدون من خنگ نیستم.(از اون سنگ تو دهنت معلومه)
سر گرم دعوا بودیم که صدای آروم انسیه رو شنیدم.اهمیتی ندادم و به ادامه ی جنگم پرداختم.
_ اول اون سنگ رو در بیار بعد حرف بزن.
پوزخندی زد و گفت:
_ تو هم زود تر این نمایش مسخره رو تموم کن.
انسیه با صدای بلندی گفت:
_ یا اینکه چطوره هردوتون دهنتون رو ببندید و به اون موجود غول آسای روبرو نگاه کنید.
من و آنتوان به حرفش عمل کردیم(نخندین لطفا،شوکه بودیم)و به سمت اون ...اون...در یک کلمه زبونم با دیدن هیبت و ترسناکی اون لعنتی بند رفت.با صدایی که به ناله شبیه بود گفتم:
_اسمم کریستاله به هر حال.
میدونید ما (حتی آنتوان که مثلا باور نکرده بود)چی کار کردیم؟...بله باز هم مثل دنیای قبلی فرار رو به موندن ترجیح دادیم...باشد که زنده بمانیم...

ادامه دارد...

ساعت پایان 12:30 ظهر:دی


   
wizard girl، ida7lee2، ensieh-oof و 5 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

سمیه جان بهتر نیست بگین نفری فقط یه رزرو داشته باشه ؟ و هر موقع رزروشو مصرف کرد رزرو جدید بتونه انجام بده ؟

proti

رزرو

----------

مرتضی با خشم گفت :
- چه معامله ای انجام دادی ؟ شاید ما بتونیم برای تو انجامش بدیم؟
سینا خندید و گفت :
- نه این چیزی که درخواست گردم از شما بزرگتره ، چیزی نیست که شما بتونین برام انجام بدین. صحبت کردن کافیه. حیف که حوصله ندارم بکشمتون ، ایده ی یک سبک جادو به ذهنم زد ، راه خروج رو هم که بلدین.
و لبخندی زد و منتظر شد تا مرتضی و جنگجو خارج شوند.
مرتضی از خشم چشمانش به شدت میدرخشیدند و رعد های آبی و سرخ از چشمانش خارج میشد ، قدمی به جلو گذاشت و خواست تا شروع به فریاد زدن بکند که جنگجو دستش رابر روی شانه ی او گذاشت و هر دو ناپدید شدند و چند کیلومتر دورتر بر بالای تپه ای در جنگلی تاریک ظاهر شدند. آن قسمت از جنگل خالی از هرگونه درختی بود وتنها چمن کوتاهی در آنجا رشد میکرد.
- حسین چکار داری میکنی ؟
- اون شیطانه مرتضی ، نباید انتظار داشته باشیم که کسی رو نجات بده !
- مگه تو خودت نیمه شیطان نیستی ؟
- و واقعا فکر کردی من به این مردم یا این جهان اهمیت میدم ؟ من وضایفی دارم که بخاطر قدرتهامه، من باید به اونها برسم.
- ولی نمیتونیم بزاریم این بعد نابود بشه ! این بعد اگه از بین بره کل ابعاد توی هرج و مرجی میوفتن که هیچکس نمیتونه جلوشو بگیره. این بعد با جذب کردن تمام بی نظمی ها ، نظم رو برقرار میکنه.
- میدونم مرتضی ... الان میخوام یکی از راز های کهن رو باهات به اشتراک بزارم.
مرتضی با تعجب گفت :
- مگه این ممنوع نبود ؟
- درسته ولی الان میخوام از اون راز استفاده کنم ، پس بید گفته بشه.
مرتضی کمی مشتاق شد. از 72 راز ، تنها 3 تا از آنها لو رفته بود و مرتضی با چهارمینش که از ثاناتوس شنیده بود تعداد زیادی از خدایان و هیولا ها را آزاد کرد. یکی از رازها را هم زءوس میدانست و مرتضی یاد گرفته بود ، دو تا از رازها را هم از مادرش یاد گرفته بود.
- هر جهان محافظی داره که فقط نگهدارنده ی رازها از مکانشون خبر داره. این جهان 7 محافظ داره.
- اونها میتونن گارد رو متوقف کنن ؟
- شاید بتونن ، تاحالا ازشون استفا...
- اوه خدای من ، اونها دارن طلسم خودکشی رو استفاده میکنن.
- چی ؟ جدا مرتضی ؟ لعنت ، شک کرده بودم ، ولی این طلسم تا لحظه ی آخر هیچ اثر جادویی نداره متوجه بشیم.
مرتضی گروهی از موجودات غیر فانی را میدید که به بند کشیده شده بودند و 10 نفر از گارد در حال کشیدن طلسم های مختلف بودند و 3 فرد دیگر در حال جنگیدن با خیل عظیم موجودات دیگر بودند.
- من اولین محافظ را فرا میخوانم. من از روح طبیعت تو را فرا میخوانم ، من خدای نامیرا تتیس را میخوانم ، من محافظ اول را فرا میخوانم...
صدای جنگجو درون گوشم میپیچید اما تمرکزم روی آن 10 نفر درون طلسم بود. آنها چیزی همانند سه قلب را در وسط طلسم قرار دادند. ابتدا تعجب کردم بعد متوجه شدم قلب 3 نفری بود که داستند مبارزه میکردند. زمانی که طلسم خودکشی کامل شد اولین نفر وسط طلسم کنار 3 قلب ایستاد. برای یک لحظه که طلسم را فعال کرد و زلزله ای مهیب کل فراسو را لرزاند و همزمان نوری عجیب بوجود آمد ، نوری سیاه رنگ از مرکز طلسم خارج شد و همراه با نور بزرگترین صدای انفجار که امکان ایجادش وجود داشت بوجود آمد و زمانی که نور از بین رفت آن مکان از هرچیزی پاک شده بود ، نه جنازه ی هیولا ها آنجا بود و نه آن سه قلب و حتی نه خطوط طلسم. با آنکه قلب آن سه نابود شده بود اما هنوز حرکت میکردند. عجیب بود.
- این نوع طلسم تنها اونها رو میفرسته پیش رستاخیز ، نابودشون نمیکنه ، رستاخیز خودش شخصا همشونو میکشه.
مرتضی برگشت و زنی با قدی دو برابر فرد معمولی و موهای بلند و سفید رنگ را دید که موهای سفیدش همانند پیله ای دور او را گرفته بودند بطوری که تنها صورتش مشخص بود. او در چند متری روی هوا معلق بود.
- هر دور طلسم میتونه بدن یکی از اونها رو عبور بده. من سعی میکنم متوقفشون کنم اما به کمک نیاز دارم. همه ی محافظا باید بیدار بشن.
- بین بیدار شدن هر کدوم نیم ساعت زمان باید بگذره.
مرتضی گفت : من میرم این هیولا ها رو ازشون دور میکنم تا از انرژیشون واسه انتقال استفاده نکنن.
جنگجو هم گفت : منم میرم که با ارباب بهشت و جهنم حرف بزنم تا طلسم مخصوص ارباب ها که باهاش تو رو به بند کشیده بودن رو بگیرم ، از اون شاید نتونن فرار کنن.
مرتضی گفت : صبر کن ، من میرم با ارباب ها صحبت میکنم. تو برو هیولا ها رو بکش. با ارباب بهشت و جهنم چند تا کار دارم.
و به ناگاه هر سه ناپدید شدند.


   
wizard girl، ida7lee2، yasss و 4 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ensieh-oof
(@ensieh-oof)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 177
 

بعد اینکه سمیه رو ترک کردم وبا کریستال همراه شدم .وپشت سر گذاشتن هزارتا دردسر وبدست اوردن اون پسرهولی باز هم من به حرف های سمیه فکر میکنم.
چی کار کنم که به سمت تاریکی نرم ؟من اصلا از کجا تشخیص بدم راه درست چیه وقتی هیچی نمیدونم ؟اخه از من چه کاری بر میاد؟
حالا توی یه بعد دیگه رفتیم برای فرار از دست گارد رستاخیز وکریستال داره هنوز با این پسره یکی به دو می کنه.
- سلام من بر تو باد بانو
با شنیدن این حرف سریع به چپ وراست نگاه کردم اوه خدای من این .....
نگاهش کردم ولی کریستال واون پسره هنوز متوجه نشدن .سرشون داد زدم تا به خودشون اومدن
- خوش اومدی به این بعد
انگار که اونا صدای اونو نمیشنیدن وتنها این صدای اونه که توی سر من میپیچه. داستانهای زیادی از اون توی کتابها اومده وبه قدرت وعظمتش اشاره کرده که واقعا همینطوره .اون اژدها واقعا زیباست .
تکمیل18:16


   
wizard girl، ida7lee2، sahv و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
warrior
(@warrior)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 145
 

بفرمایید داستان:
.....................................................................................
بدون اینکه ثانیه ای را تلف کنم روبروی موجود بودن و به سرعت شروع به اجرای نفرین هایی به همه سبک و شکل کردم، رستاخیز نیز مانند یک سیبل نشانه گیری چند ثانیه ایستاد و ضربات طلسم های من را دریافت کرد اما بدون اینکه حتی خطری روی او بیافتد همه دفع شد.
نا خوداگاه سوتی کشیدم و گفتم:«این یکی از ماشین منم صفت تر!»
دستانم را به هم زدم و هزاران رشته طلایی را از غیب ظاهر کردم که مانند ماری به دور او پیچیدند و اطرافش چمبره زدند و رستاخیز را درون خود محصور کردند اما رستاخیز که مثل دفعه ی قبلی که دیده بودمش فقط قدرتمند تر می شد تمام نخ هایی که هر کسی را به مرگی ابدی دچار می کرد را مانند مقداری نخ معمولی پاره کرد.
زمزمه کردم:«اگر اینطوری پیش بره واسم دردسر میشه.»
برای تنیس دستی تکان دادم تا حواس موجود را پرت کند و خودم را عقب کشیدم تا یکی از راز هایی که با اینکه جزوء 72 راز کهن نبود اما رازجالبی بود را فاش کنم.
من می توانستم همه ی محافظان یک دنیا را در نیم ساعت ازاد کنم و در این ظمینه در هیچ سطحی مخدودیت نداشتم.
بدون کسر ثانیه ای در ارتفاع 10 متری از زمین قرار گرفتم و اشکال را فرا خواندم، اشکال و اعداد مانند دیواره ای که یک کره را تشکیل می دهد من را مخصسور کردند اما من بدون هیچ گونه کاری فقط کلماتی را زمزمه می کردم و با دستم روی اشکال و کلماتی خاص با نظمی نادیدنی می کشیدم.
دو بار زمزمه کرد:رع،خنوم.
نوری اطراف کلمات را در بر گرفت و در کسری از ثانیه هزاران کلمه به سمت اسمان رفتن و در نور خورشید گم شدند.
فریاد کشیدم: به نام خورشید و نور، به نام قدرت و مرگ، بیدارت می کنم ای رع از خواب ابدی باشد که پیمانت را به سر انجام برسانی.
نوری طلایی رنگ از خورشید متصاعد شد و رنگ خورشید به نگ قرمز تغییر پیدا کرد و خنوم که لباس جنگی طلایی رنگی پوشیده بود روبروی خورشید ایستاده بود.
در کسری از ثانیه او نیز با قدرت به سمت رستاخیز گام برداشت و باعث لرزش هر ند کوتاه چند قدم او شد.
به سرعت دستم را تنکان دادم و وردی را حواندم، کلمات به سرعت شروع به چرخش اطرافم کردند و همه به خود رنگ ابی گرفتند.
بدون توجه به زمان و مکانی که در ان بودم فریاد کشیدم:«ساگا، ندای باد، سومین مخافظ،فرایت می خوانم از مرز های باد، فرایت می خوانم از مرز های محدودیت تا قدرت هایت را باری دیگری به رخ بکشی.»
کلمات روبروی من به شکل خلقه ای در امدند و موجودی با سر دایره ای شکل که اطراف ان را پوششی صورتی رنگ که مانند غنچه بود و بال های پروانه که اطراف بدنش بود از ان حلقه بیرون امد و با تکان دادن سرش برای من به سمت رستاخیز رفت.
قدرتم را جمع کردم ویک دستم را روی زمین و دیگری را به سمت اسمان گرفتم و وردی را با قدرت کلمات در هم امیختم و شروع کردم تا متنی که یک ربع فقط خواندن ان بود را انجام دهم.
بهه سرعت زمزمه هایم را قدرت بخشیدم تا اینکه فقط فریاد می زدم و زمانی که اوراد تمام شد گفتم:«محافظ چهارم، پنجم، ششم. اکاسیس معروف به فرشته دو رنگ، سوتانا پری مرگ، شانتایا شاه سایه ها، از بند هفت پیمان محدودیت ازاگ ازاد می شوید تا باری دیگر وظیفه ی محافظت از فراسو را به عهده گیرید/
نوری سه رنگ هر سه طرفم را اشغال کرد و من بدون توجه به سنگ هایی که از زمین بیرون مزدند و رعد ها و طوفانی که در اسمان شکل گرفته بود و اتشی که ما را محاصره کرده بود که به خاطر وجود محافظان بود منتظر بودم تا هفتمین را احظار کنم.
شرط می بستم که همه از جنگ دست کشیده بودند و فقط داشتند به این جدال قدرت واقعی نگاه می کردند.
دستانم را تکان دادم و با رفتم هر سه محافظ تمام کلمات را روی دستانم جمع کردم و بدون هیچ ورد و اهنگی فریاد زدم:«سوباتو، دوست من، فرایت می خوانم.»
نوری ابی رنگ روبروی من در هم فرو رفت و دروازه ای که در اطرافش جرقه ها در هم میزدند را تشکیل دادند. این قدرتمند ترین محافظ فراسو بود و در روزگاری ما با هم دوستی داشتیم البته او محدود بود فقط به یک دنیای بدون جادو و فقط زمانی که احضار می شد می توانست از قدرت هایش به شکل دلخواهش استفاده کند.
پسری 13-14 ساله با صورتی سفید وچشمان ابی و مو های خرمایی با لباسی ساده که شامل یک بلوز استین کوتاه ابی و یک شلوار جین می شد در حالی که خمیازه می کشید از نور بیرون امد و گفت:«سلام حسین، خوبی! این سینا دیگه تو چه دردسری خودش رو انداخته که من رو مجبور شده احضار کنه.»
لبخندی زدم و گفتم:«یکم وضع فراسو خرابه، دیگه سینا هم کنتل درست و حسابی تداره، میشه یک کمکی کنی این مشکل رو از بین ببریم.» و با دستم به سمت رستاخیز اشاره کردم.
نگاهی به رستاخیز انداخت وگفت:«این دیگه کیه؟»
- رستاخیز.
- لبخندی شیطنت بار زد و گفت:«اوازش رو زیاد شنیدم ولی برم ببینم در اون حدی هست که باید باشه.اِ...هر شش تا محافظ دیگه کهب


   
wizard girl، ida7lee2، ensieh-oof و 3 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

رررررررررزرو :دی

------------

حالی همانند دود داشت و درون راهروی طولانی حرکت میکرد. بدنش همانند دود سیاه و غلیظ و متراکم شده بود و دود سیاه رنگ در اطرافش پخش میشد. چشمان آبی رنگش به شکل ترسناکی از درون دود مشخص بودند. او در حالت مخصوص اربابان قرار داشت. هر چه بیشتر از قدرت های ارباب برزخ استفاده میکرد متوجه میشد که ثاناتوس به عنوان یک ارباب برزخ بسیار ضعیف بود، قدرتی که درون خودش داشت بسیار مهیب تر از قدرت هایی بود که از آنها استفاده میکرد.
در انتهای راهرو دربی دو دهنه وجود داشت. و فرشته ای جلوی درب ایستاده بود. او را میشناخت. او میکاءیل بود. فرشته ای قدرتمند در مجمع اصلی فرشتگان که توسط ارباب بهش حمایت میشد.
مرتضی با صدای ترسناکی گفت :
- کنار برو میکاءیل ، میخوام با ارباب بهش صحبت کنم.
میکاءیل سر جایش ایستاد و حرکتی نکرد و با لحن قاطعی گفت :
- ارباب به هیچ کس اجازه ی ورود ندادن.
- فکر میکردم توی فراسو باشی
- به دستور ارباب عق نشینی کردیم.
مرتضی سرعتش را کم نکرد و زمانی که میکاءیل دید او به طرز خطرناکی نزدیک شده حفاظی سفید رنگ بدور خود کشید که با ضربه ی دست دود مانند مرتضی سپرش ناپدید شد و با شدت به عقب پرت شد. با برخوردش به در ، در که قفل شده بود از جایش کنده شد و افتاد. احتمالا نیمی از استخوان های میکاءیل شکسته بودند.
مرتضی قدمی به داخل اتاق گذاشت.
ارباب جهنم هم در آنجا حضور داشت که باعث شد که مرتضی لبخند بزند. مردی جوان با موی سرخ رنگ و چشمانی که آتش از آنها خارج میشد ، کت و شلواری گران قیمت و سیاه رنگ داشت و پیراهنی سفید که با کروات سیاهش بسیار او را شیطانی کرده بود. نام او بهیموث بود، ارباب جهنم. او زمان با ارزشش را از حدر رفتن نجات داده بود.
در طرف دیگر ارباب بهشت نشسته بود. او زنی زیبا بود که بسیار به ءلف ها شبیه بود. موهای بلند و سفید ، چشمانی سبز رنگ و گوش های تیز کاملا هویت او را که یک ءلف بود لو میداد. نام اصلی او میراندا بود اما در بهشت او را نور الهی مینامیدند.
مرتضی به حالت انسانیش برگشت و با لبخند گفت :
-سلام دوستان. انگار تصویه حسابی مونده که باید انجان بدیم...
*****
نمیدانست دقیقا چه اتفاقی افتاده بود اما شروعش با یک کنایه او بود و کم کم دعوا بالا گرفت و او داشت در مقابل ارباب های بهشت و جهنم میجنگید. از حداکثر نیرویش استفاده میکرد. زره و شمسیرش را هم احضار کرده بود. نبرد تقریبا برابر بود.
هر سه بالای قصر تخریب شده ای که در بهشت بود روی هوا مبارزه ی غیر قابل باورشان را انجام میدادند.
مرتضی با قدرت زءوس به سرعت به سمت بهیموث رفت و طلسمی که شبیه به گویی متشکل از دود فشرده بود را به سمتش فرستاد. آن طلسم او را کمی دور نگه میداشت. سپس رو به میراندا برگشت و با صدای بلند اورادی منلق به جهان برزخ را خواند و دود شبیه به دروازه سیاه پشت او تشکیل شد و او را به درون برزخ فرستاد. از روشی ویژه برای آن استفاده شده بود تا نتواند به راحتی از آنجا خارج شود.
مرتضی دستانش را به سمت بهیموث که از دست آن طلسم خلاص شده بود برد و مبارزه ی ناعادلانه ای که نتیجه اش مشخص بود را شروع کرد.
تنها یک دقیقه برگشتن میراندا از برزخ طول کشید. زمانی که برگشت تنها چیزی که دید زمین خشک و سیاه شده بود که تا کیلومتر ها ادامه داشت.
- خیلی دیر اومدی.
میراندا با شنیدن آن صدای رعب آور برگشت. قدرتی که درون آن بود شبیه به هیچ چیزی که تا آن زمان شنیده بود نبود.
- نباید اجازه میدادم بدنت آزاد بشه.
- زمانی که شما 3 ارباب منو برای 1000 سال به بند کشیدین باید به فکر اینجاهاش هم بودین. یادتون نمیاد زمانی که من بهتون گفتم بالاخره یه روز میام و میکشمتون ؟
در ظاهر مرتضی تغییر کنی بوجود آمده بود. چشمانی که قبلا با رنگ آبی میدرخشیدند ،با شعله ای آبی رنگ میسوختند.
- وحالا زمان توست که بمیری.
- فکر کری من اینقدر زود میمیرم ؟ اون زرهی که به تنته ساخته ی اولین اربابه بهشته.
سپس میارندا دستش را بالا آورد و به ناگاه زره مرتضی که ناپدید بود ظاهر گشت و با نور سفید میدرخشید و مرتضی را محدود میکرد، میلیون ها طلسم درون خود نگه داشته بود تا در زمان دستور ارباب به نگهدارنده ی زره شلیک کند.
مرتضی خندید و گفت:
- این زره حقیر تر از اونیه که من بخاطرش بخوام نگران باشم.
به ناگاه زره با اراده ی مرتضی ناپدید شد.
مراندا ترسید و خواست فرار کند که برای لحظه ای درد را احساس کرد ، دست مرتضی سینه اش را شکافته بود و قلبش را گرفت.
- بدرود میراندا.
********************************

مرتضی قدرت واقعی را حس میکرد ، اطلاعات و جادو ها و فنونی ویژه که میتوانستند ابعاد را نابود کنند درون ذهنش شکل میگرفت ، انرژی ای عجیب درون بدنش حرکت میکرد که جدا از انرژی های دیگرش بود. اما هنوز قسمتی کم بود. چیزی کم بود تا کامل شود.
در فراسو ظاهر شد آسمان به رنگ خون بود و خرشید با رنگ سرخی میدرخشید، با تعجب غولی عظیم را دید که 7 نور در اطرافش حرکت میکردند و با جادوهایشان سعی در آسیب رساندن به او داشتند، اما طلسم هایشان تاثیر چندانی نداشت. قسمتی از دست او زخمی داشت که بسته نمیشد اما هز زخم دیگری که بر روی بدنش اجساد میشد به سرعت ناپدید میشد.
آن غول بزرگ که پیکری به بزرگی کوهی داشت و میتوانست با ضربه ی دستش شهری را باخاک یکسان کند ، جادو هایی به اطرافش میفرستاد که واقعا عظیم بودند. ضعیف ترین طلسم هایش آن هیولا های نامیرایی که مرتضی احضار کرده بود و در حال فرار بودند را تکه تکه میکرد.
مرتضی تا آن زمان موجودی به آن شکل ندیده بود. پس آن رستاخیز بود. دفعه ی قبلی که جنگجو او را به بند کشیده بود ، مرتضی در زندان ثاناتوس اسیر بود.
جنگجو را دید که کیلومتر ها دورتر از رستاخیز به درختی تکیه داده و زخمی عمیق روی بدنش داشت. ثانیه ای بعد مرتضی کنارش بود. جنگجو بدون آنکه به مرتضی نگاه کند گفت :
- انتظار نداری که من بخاطر کاری که کردی بهت جایزه بدم ؟
- حقشون بود! تازه اگر سینا همراهی نمیکنه، و تو هم قدرت قدیمیت رو نداری تنها راه باقی مونده پادشاه مرگه. اگه من پادشاه مرگ بشم میتونم شکستش بدم.
جنگجو با آنکه زخم عمیقی داشت از جایش برخواست.
- زخمش درمان نمیشه ؟
- نه ، رستاخیز تنها از طلسم های ویژه استفاده میکنه. کاری نمیشه کرد. زانو بزن.
مرتضی رو به روی جنگجو زانو زد.
- من نگهبان رازهای کهن، نابود کننده ی پیشگویی ها، فرزند لیلیث. من روح قدرت را در این مکان احضار میکنم...
سپس درون دستش شمشیری نامرءی ظاهر شد. شمشیری که با هیچ چشم انسانی قابل دیدن نبود. شمشیری از جنس قدرت خالص.
شمشیر را بر شانه ی چپ مرتضی زد و گفت:
- ای ارباب بهشت..
به شانه ی راستش زد و ادامه داد:
- و ای ارباب جهنم
مرتضی احساس میکرد انرژی ای در درونش که مربوط به ارباب بهشت و جهنم بود با هم در می آمیختند. شمشیر را به آرامی روی سر مرتضی زد و گفت:
- و ای ارباب برزخ
انرژی ها به شکل عجیبی با هم در می آمیختند.
-... من تو را پادشاه مرگ میخوانم.
مرتضی احساس میکرد بدنش از آن چرخش نیرو ها نابود خواهد شد که نیرو ها با هم ترکیب شدند و شکلی جدید و مخوف به خود گرفتند. سیاه و ترسناک. مرتضی ظاهرش به شکا معمولیش برگشت و شعله ی ابی از چشمانش رفت و چشمانی با مردمک آبی باقی ماند.
صورت جنگجو سفید شده بود و عرق سردی روی آن نشسته بود.
بدنش کمی میلرزید. به سمت مرتضی خم شد و شروع به درگوشی گفتن چیز هایی به او کرد.
به ناگاه اطرافشان همه چیز شروع به تغییر کرد. ماهیت مواد عوض میشد. نیرو هایی تشکیل و ناپدید میشدند.
دور آنها طوفانی شکل گرفت و رعد و برق و نور و آتش و خاک و باد پدید می آمدند و با هم در می آمیختند.
در مکانی دورتر تتیس که بادیدن آن صحنه واقعا تعجب کرده بود از سوباتو که همراه او داشت به رستاخیز حمله میکرد گفت:
- اوه خدای من اونها دارن چیکار میکنن؟ نظم جهان در اون نقطه داره بهم میخوره.
- حسین داره 10 تا از رازهای کهن رو میگه تا پادشاه مرگ و زندگی بوجود بیاد. موجودی نامیرا که بر مرگ تسلط داره. خودش منبع بی نظمی و نظمه. سیاه و سفید. با قدرتی بدون مثال.
تتیس با تعجب گفت:
- یعنی اینقدر قویه ؟
سوباتو گفت: 5 پادشاه مرگ که در زمانی خیلی دور زندگی میکردند هیچوقت شکست نخوردند و میگن هیچ موجودی نبود تا مجبورشون کنه از حداکثر نیروشون استفاده کنن.
تتیس بسیار تعجب کرد و پرسید :
- حسین بعد از این میتونه دووم بیاره ؟ خیلی خطرناک نیست تو این وضعیتش ؟
- اون میمیره.
- چی ؟
تتیس برای لحظه ای مکث کرد و نزدیک بود طلسم رستاخیز به او برخورد کند که سوباتو او را با طلسمی کنار زد.
- مراقب باش. وسط مبارزه ایم. اون میدونه.
*****

جنگجو دهمین راز را به مرتضی گفت و به ناگاه بر روی زمین افتاد. مرتضی روح او را که از بدنش جدا شده بود و به برزخ رفته بود را حس میکرد.
نیرویش را جمع کرد وسر جایش ایستاد. دستش را بالا آورد هر هفت محافظ کنار او ظاهر شدند.
- مراقبش باشین تا برگردم. تنها مبارزه میکنم.
مرتضی از جایس برخواست و شمشیر زءوس را احضار کرد. شمشیر را بالا گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
- روح داس مرگ به من بپیوند.
برای لحظه ای شمشیر سیاه شد و شبیه به استوانه ای کوچک شد.
مرتضی از روی زمین بلند شد.
سوباتو با لبخند گفت : داس مرگ. هیچوقت فکر نمیکردم مادی نباشه.
شکل محوی از یک داس غولپیکر از درون آن استوانه بیرون زده بود.

مرتضی باور نمیکرد که از مرگ حسین آنقدر ناراحت شود. نمیدانست چرا اما احساس خیلی بدی درون سینه اش بوجود آمده بود. چیزی که آن را خشم و اندوه مینامید. نگاهش را به رستاخیز انداخت آن هیولای کوه پیکر


   
wizard girl، ida7lee2، yasss و 3 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
warrior
(@warrior)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 145
 

مدیران لطفا این متن رو به متن بالایی من اضافه کنن دیگه نمی بیشتر گذاشت.
....................................................................................................
- لبخندی شیطنت بار زد و گفت:«اوازش رو زیاد شنیدم ولی برم ببینم در اون حدی هست که باید باشه.اِ...هر شش تا محافظ دیگه که اینجان مثل اینکه خیلی قدرتمند.».
با لبخندی جوابش را دادم:«تنها کسی که می تونه بکشتش منم که خوب برای کشتنش باید یکی از راز های کهن رو اجرا کنم.»
سوباتو حرف من را ادامه داد:«که مثل همیشه نمی شه چون شرایط استفاده ازش محیا نیست.»
سری تکان دادن و گفتم:« به علاوه الان به خاطر وضع فعلی محدودیت ها دو برابر شده.»
سرش را تکانی داد و گفت:«به هر حال بزن بریم.»
لبخندی زدم و گفتم، یاشه پس بزن بریم.
8 نفری به رستاخیز حمله کردیم و انجام هر عملی را از او صلب کردیم هرکدام در اجرای قدرت های خود استادی بودیم که در تمام دنیاها زبانزد استادان هر کدام از سبک های ما بود.
برای ثانیه ای مهی عجیب اطراف رستاخیز را در بر گرفت و من بدون هیچ کنترلی فشاری عجیب را روی شکمم حس کردم و به طرف گوشه پرتاب شدم که توسط یک درخت که توسط تنیس به وجود امده بود گرفته شدم.
سوباتو کنارم ایستاده بود و گفت:«مثل اینکه رستاخیز تو رو از ههمون خطرناک تر تشخصیص داده، ضربه بدی بهت زده.»
نگاهی به شکمم انداختم که از بالا تا پایین پاره شده بود و خون از بدنم می ریختو عرقی که بدنم را پوشانده بود، حتی قدرت خود دمانی ام به ارامی زخم را درمان می کرد.
سوباتو زمزمه کرد:«مثل اینکه مجبوری یک بار بمیری.»
زمزمه کردم:«بعنتی یک بار دیگه، امیدوارم مرتضی اون ور یه جایی باشه تا بتونم سریع تر برگردم.»
نگاهی به سوباتو کردم وگفتم:«به خاطر این کارش چقدر صدمه دیده.»
- یک دستش تقریبا از بین رفته اما هنوز قدرتمند.
سری تکان دادم و گفتم:« فقط معتلش کنین تا مرتضی بیاد و من هم از این حالت در بیام.بعدش یک فکری میکنیم. الان فقط وقت احتیاج داریم. حتی اگر توستی اون موجودات بیرون رو هم استفاده کن.»
نیمچه لبخندی زد و گفت:«باشه، پس منتظرتم استاد.»
و سوباتو کمتر از ثانیه ای او انجا نبود و من در سیاهی غرق شدم.

وباتو با لبخند گفت : داس مرگ. هیچوقت فکر نمیکردم مادی نباشه.
شکل محوی از یک داس غولپیکر از درون آن استوانه بیرون زده بود.

مرتضی باور نمیکرد که از مرگ حسین آنقدر ناراحت شود. نمیدانست چرا اما احساس خیلی بدی درون سینه اش بوجود آمده بود. چیزی که آن را خشم و اندوه مینامید. نگاهش را به رستاخیز انداخت آن هیولای کوه پیکر با پوستی سرخ و سیاه ، چشمانی تاریک و تهی ، گویی درون مردمک چشمانش چیزی وجود نداشت ، نه دهان داشت ، نه گوش و نه بینی، با اینحال رستاخیز هم با آن چشمان تهی به او خیره شده بود ،گویی فهمیده بود که رقیبش بالاخره آمده.
مرتضی داسش را بلند کرد به سمت رستاخیز هجوم برد.
******
سینا کیلومتر ها دورتر ، حفاظی جادویی دور خود کشیده بود و به رستاخیز نگاه میکرد درحالی که لبخندی شیطانی بر لب داشت. درون دستانش سنگ سرخ رنگی بود که از گارد رستاخیز گرفته بود. مرتضی را میدید که با داس مرگ ضربه های قدرتمندش را بر بدن و روح رستاخیز میزد.
سینا ناپدید شد و رو به روی دروازه ای ظاهر شد. از آن بعد خسته شده بود. مدتها بود که در آب بعد اسیر بود پس بوسیله ی آن سنگ میتوانست به ابعادی بسیار دورتر سفر کند. ابعادی که درون آن موجوداتی بسیار قدرمند میزیستند.
ابتدا باید کاری را میکرد که مدتها برای آن لحظه شماری میکرد.
سنگ سرخ رنگ درخشید و سینا قدم درون دروازه گذاشت.
درون قصری طلایی ظاهر شد. درون سالنی که نقوش زیبای آن هر کسی را متحیر میکرد. به فردی که روی تخت پادشاهی نشسته بود و به بند کشیده شده بود نگاهی انداخت و گفت : ارباب زمان ، دوست قدیمی مهرنوش ، وقتشه آزاد بشیم و ماجراجویی جدیدی رو شروع کنیم.

پایان

   
wizard girl، ida7lee2 و yasss واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Snap
 Snap
(@snap)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 606
 

ممنون و خسته نباشید. جلد اول تموم شد، منتهی اسمی هم برای این جلد انتخاب کنید، بعد بتونم دستی به سر و گوشش می کشم. ببینم چی شده، به صورت لینک به پست اول اضافه میشه.
فردی که داستان گروهی را تمام کرده تاپیکی برای داستان گروهی بعدی بزند.
نام این پست تغییر خواهد کرد. با تشکر


   
wizard girl، yasss، sahv و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
yasss
(@yasss)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 533
شروع کننده موضوع  

خب حالا که تموم شد منم بشینم بخونمش:دی @Lord.Morteza


   
warrior و lord.1711712 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
wizard girl
(@wizard-girl)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 697
 

admin;3582:
ممنون و خسته نباشید. جلد اول تموم شد، منتهی اسمی هم برای این جلد انتخاب کنید، بعد بتونم دستی به سر و گوشش می کشم. ببینم چی شده، به صورت لینک به پست اول اضافه میشه.
فردی که داستان گروهی را تمام کرده تاپیکی برای داستان گروهی بعدی بزند.
نام این پست تغییر خواهد کرد. با تشکر

ام اگه هنوز دستی به سروگوشش نکشیدی، من داوطلبما :دی
هووم ،خودم انجام بدم........


   
پاسخنقل‌قول
صفحه 2 / 3
اشتراک: