Header Background day #23
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

کارگاه داستان نویسی 4 تمرينهايي براي خلق يك ايده در داستان نويسي

37 ارسال‌
9 کاربران
80 Reactions
9,073 نمایش‌
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1675
شروع کننده موضوع  

خب دیگه وقتشه
فکر میکنم وقتشه بریم سراغ تمرینات
روش تمرینها
هر هفته یک موضوع میذاریم و توضیحات درباره تمرین میدیم. تمام هفته روش کار میکنیم و درباره کارهای هم نظر میدیم .هفته بعد تمرین جدید

حالا تمرین اول:
تمرین: خلق ایده
1. کتابی باز کنید. تصادفی یک جمله انتخاب کنید و کتاب را ببندید. بدون اینکه به محتوای بخشی که جمله را از آن گرفته‌اید نگاه کنید، شروع کنید به نوشتن. بگذارید کلمات جریان پیدا کنند. متوقف نشوید و قلمتان را زمین نگذارید. این تمرین را سه بار انجام دهید. هربار ماجرا را در جهت دیگری پیش ببرید.

]


   
mahna.re13772، yasss، ehsanihani302 و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

حتماً‌بايد يه كتاب باز كنم؟

خب ايده اول :
او مانند جريس دو سر است يعني هم مي تواند اينده را ببيند و هم نگاهي به گذشته بيندازد : كتاب حشاشين - نويسنده تامس كيفورد

مرد پيشگو در حالي كه به عصاي چوبي كهنه اش تكيه داده بود به اسمان شب نگاه مي كرد،‌هنوز بدنش از اخرين پيشگويي كه انجام داده بود مي لرزيد، مرگ نزديك است!
خب داستان يه دختر جوانه كه زندگي كاملاً معمولي در يك اپارتمان در مركز شهر داره ،‌يه مدتي ميگذره و بعد واحد كناريشون اجاره ميره و يه پير مرد پير مياد انجا، يه پير عجيب و نا بينا،‌ يك سري اتفاقات مي افته بعدش يك روز دختره شب بي خوابي به سرش ميزنه يا ميخواد بره اتن تلويريونو تنظيم كنه ميره پشت بام پيرمرده انجا ايستاده و به اسمان نگاه مي كنه و زير لب حرفهايي مي زنه!
خلاصه مشخص ميشه پيرمرده اخرين پيشگوي زنده است و خيلي ها دنبالش هستند، اين دختره هم شاگردش ميشه حالا بايد انخاب كنه،‌خدمت به روشنايي يا تاريكي!

ايده دوم:
پدرم اهسته و با صداي غمناك گفت : اوه خداي من ... چرا رابي؟... چرا ويكار... لعنت خدا بر شيطان...: كتاب حشاشين - نويسنده تامس كيفورد

پدرم در حالي كهدوستانش را نگاه مي كرد زير لب ميگفت:اوه خداي من ... چرا ؟... چرا ... لعنت خدا بر شيطان...
صداي خنده بلند ارش گوشم را ازار مي داد : چرا؟ براي چيزي كه همه بهش تعظيم مي كنند! پول ...

خب داستان با اين صحنه شروع ميشه،‌پدره با وتا از دوستاش قهرمان هاي بزرگ مردم هستند و داراي قدرت جادويي ولي دوستاش بهش خبانت مي كنند و ميكشنش، پدره پسرش را توي كمد قايم كرده بوده در نتيجه پسره ميبينه و از اينجاست كه پسره براي بدست اوردن قدرت جادويي و كشتن دوستاي سابق پدرش كه حالا در رتبه هاي بالايي قرار دارند تلاش مي كنه.


   
sahv، فسیل، draGonh_762 و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1675
شروع کننده موضوع  

اهم
بله بله
استاد پشت سرهم ایده ها رو ننویس یه هفته وقت داری خب
جرجی درحالی که فرار میکرد و صدایش آهسته تر میشد فریاد کشید :پلیس کمک...
اما صدایش به گوش کسی نرسید.در آن تاریکی شب در انتهای آن کوچه ی خلوت به تنهایی با آن مرد درگیر شده بود.مرد قوی هیکل بود. حداقل دو برابر او.یک بارانی سیاه برتن و چکمه های چرمی به پا داشت.صورتش را حداقل دو هفته ای بود که اصلاح نکرده بود.بازوی راستش را زیر گردن جرجی گذاشت و او را به دیوار فشار داد طوری که تنفس را برای او سخت کرده بود: کیف رو رد کن بیاد


   
draGonh_762، barsavosh و s4m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
barsavosh
(@barsavosh)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 150
 

ایده ی اول

قلب مرد ضعیف بود. دریچه ها سفت و غیرقابل انعطاف. شاهزاده تاریک -- دیوید گمل

درمانی برای او وجود نداشت. جادوها و اوراد و طلسمها بی فایده بودند. چرا که او با قدرت های انسانی زمین گیر نشده بود که با توانمندیهای انسانی شفا یابد! دست راستش سمت چپ پیراهنش را چنگ زد. درد سینه اش را می نوردید. عرق از پیشانیش سرازیر بود و وفاصله ش تا مرگ را ناچیز می دید. اما او هنوز فرصت میخواست. فرزندانش بی سرپرست بودند. تکلیف ملک و املاکش مشخص نبود. هنوز صندوقچه را پیدا نکرده بود و معمای کتاب قدیمی را کشف نکرده بود. هنوز زمان نیاز داشت تا مردم دهکده را سامان دهد. جنگ نزدیک بود. دشمنان قوی بودند و آنها بی دفاع؛همان شیاطینی که این درد را بجانش انداخته بودند. فقر و قحطی بیداد می کرد. زمین ها خشک بودند.کشاورزی از رونق افتاده بود. مردم دهکده گرسنه بودند.

وسعت درد بیشتر شده بود. شانه هایش می سوخت. نفسش منقطع می رفت و می آمد. خسته بود. دلش یک خواب طولانی می خواست. اما مشکلات از هر سو فشار می آورد. فکر می کرد که چه زمان درازی را زجر کشیده است؟ چند بدن تعویض کرده بود؟ چرا می بایست او به چنین نفرینی دچار می شد و بارها و بارها تناسخ روح را تجربه می کرد؟ فقط بخاطر یک اشتباه؟ اشتباه والدینش!

نفس کوتاهی کشید. آخرین نفسش. چشمان جسد نیمه باز بود اما جایی را نمی دید. تاریکی همه جا را پوشانده بود. از اینجا به بعد را خوب میدانست. لختی دیگر دوباره چشم می گشود. در کالبدی دیگر. در خانه ای دیگر و یا شاید حتی در سرزمینی دیگر. تکرار و تکرار. چیزی که تداوم می یافت و پایانی نداشت.
****
من درست متوجه نشدم که چیکار باید بکنیم؟
هر دفعه یه جمله برمی داریم و یه داستان پشتش می نویسیم؟ یا باید مثل حسین فقط ایده ی یه داستان رو در بیاریم؟


   
sahv، فسیل، draGonh_762 و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
s4m
 s4m
(@s4m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 418
 

خیلی ایده جالبی بود ولی باید روش کار بشه :دی


   
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

s4m;2142:
خیلی ایده جالبی بود ولی باید روش کار بشه :دی

ايجا قرار تمرين كنيم ايده درست بنويسم،‌شما هم توي كارگاه شركت كن و همانطور يك ايده بده!
با خودش گفت : الان وقت سركله زدن با او نيست اما همين كه گرفتاري شخصيم تمام شد او اولين كسي خواهد بود كه حسابش را ميرسم. محاكمه فرانسيس كافكا

با خودش گفت : الان وقت سركله زدن با او نيست اما همين كه گرفتاري شخصيم تمام شد او اولين كسي خواهد بود كه حسابش را ميرسم. سپس تلفن را قطع كرد و در كيفش كنار اسلحه شاه كشش قرار داد .
لابد مي پرسيد اسلحه شاهكش چيست،‌بايد بگويم اين اسلحه هفت تري با سه گلوله است و البته خيلي هم خطرناك مي باشد و خب همانطور كه از نامش پيداست براي اولين بار به وسيله ان شاه فرانسوا هشتم را كشتند براي همين همه به ان اسلحه شاهكش ميگويند، من خودم نيز درست نمي دانم نام اصليش چيست‌بگذريم .
ارتور به من نگاه كرد، مي توانستم خشم را در چشمانش ببينم منتظر شدم چيزي بگويد و يا همانند هميشه سيلي به صورتم بزند اما زود رويش را برگرداند،‌شايد چشمان كبودم كه زير عينك افتابي مخفيش كرده بودم جلوي كارش را گرفت،‌ شايد فكر كنيد چون يك زن هستم ادم ضعيفي باشم ولي كاملاً در اشتباهيد، چه ميشود كرد به خاطر يك سري از مسائل بايد ارتور را تحمل مي كردم و ميگذشتم هر بلايي دوست دارد بر سرم بياورد.


   
draGonh_762، barsavosh و proti واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
barsavosh
(@barsavosh)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 150
 

من الان دقیقا متوجه نشدم
انگاری پست که میزنیم خونده نمیشه!
پس چرا پست میدیم واقعا؟!؟


   
*HoSsEiN* واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

barsavosh;2256:
من الان دقیقا متوجه نشدم
انگاری پست که میزنیم خونده نمیشه!
پس چرا پست میدیم واقعا؟!؟

خوانده ميشه ،‌خوانده ميشه. بعد از اينكه دور اول تمام شد، بانو پروتي شروع به راهنمايي و نقد مي فرمايند. خودمم اينكارو مي كنم. البته اين بيشتر براي تقويت نوشتن هستش و اينكه بتوانيم ذهن را فعال كنيم.
proti


   
yasss و barsavosh واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

- جلوی مردم آبرو داری کن مرتضی ! / چت باکس سایت ، میکاءیل :دی

-------------------

- آبرو داری کن جلوی مردم مرتضی !
میکاءیل در حالی که لبخند مصنوعیش را بر چهره حفظ کرده بود از گوشه ی دهان آن جمله را گفت که باعث شد از فکر خارج شوم.
در حالی که نیم نگاهی به کت و شلوارم انداختم تا همه چیز را بری چندمین بار چک کنم لبخند کج و معوجی بر چهره ام نشست که چهره ام را به شکل مزحکی در آورده بود. آنفگقدر نگران بودم که نمیتوانستم آرام باشم. اگر حتی یک قسمت از پروژه شکست میخورد ... همه میمیردیم.
من و میکاءیل کنار هم روی تریبون ایستاده بودیم. او جلوی میکروفون بود و داشت چند خاطره از ساخت وسیله ای تعریف میکرد که هیچیک از حضار به جز من و میکاءیل از آن خبری نداشتیم.
پول پدر میکاءیل باعث شده بود آن همه دانشمند و مخترع بزرگ آنجا جمع شوند. صدای میکاءیل در گوشم پیچید ...
- و حالا زمان رو نماییه


   
barsavosh، draGonh_762 و Michael واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
barsavosh
(@barsavosh)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 150
 

*HoSsEiN*;2263:
خوانده ميشه ،‌خوانده ميشه. بعد از اينكه دور اول تمام شد، بانو پروتي شروع به راهنمايي و نقد مي فرمايند. خودمم اينكارو مي كنم. البته اين بيشتر براي تقويت نوشتن هستش و اينكه بتوانيم ذهن را فعال كنيم.
@proti

منظور من به سوالی بود که پرسیده بودم


   
yasss واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
draGonh_762
(@dragonh_762)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 74
 

این اولین باره که دارم می نویسم.:دی
.........
به دقت گوش کن:
داستان برمیگرده به خیلی خیلی وقته پیش،وقتی که پادشاه دری رو پیدا کرد.دری به جهانی دیگر.بنا به دست نوشته هایی که پیدا کرده بود میدونست که نباید اون درو باز کنه اما حس کنجکاوی یک لحظه هم رهاش نمیکرد.
بالا خره اتفاقی که نباید می افتاد،افتاد.پادشاه درو باز کرده بود.وقتی که در باز شد انسان ها برای حفظ جونشون مجبور به فرار شدند چون اون در پلی به دنیای شیاطین بود.
تعداد بیشماری از انسان ها کشته شدند و زمین به رنگ قرمز دراومد.
در اون زمان رهبری حقیقی برخاست ، او به درگاه خداوند دعا کرد:خدایا به ما قدرتی بده تا با شیاطین مقابله کنیم.
ناگهان نوری از سمت بهشت درخشید و شیاطین رو نابود کرد. در اون زمان 4 نشان به انسان های قدرتمند بخشیده شد که در آن ها قدرت های خاصی را فعال کرد تا به وسیله ی آن با شیاطین مبارزه کنند.مردم عادی آن ها را جادوگر نامیدند.
صلح باره دیگر برقرار شد.
اما همه اشتباه می کردند چون اون نشانه ها از جانب خداوند نبود بلکه از طرف پادشاه شیاطین به انسان ها داده شده بود.
این اولین چیزی است که من بیاد می آورم ،نمی دانم چه کسی بود که اینها را به من گفت اما از یک چیز مطمئنم همه ی ما فریب خورده ایم.


   
sahv، فسیل، proti و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

barsavosh;2273:
منظور من به سوالی بود که پرسیده بودم

اها اونو ميگي كه چطور بنويسيم، خب از انجا كه مسئول تاپيك نمونه داده،‌فكر كنم همانطور كه نوشته بنويسم بهتره! يعني يك خط بزار و ادامه اش بده.
من فكر كردم خود ايده را ميگي :دی


   
فسیل و barsavosh واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1675
شروع کننده موضوع  

barsavosh;2256:
من الان دقیقا متوجه نشدم
انگاری پست که میزنیم خونده نمیشه!
پس چرا پست میدیم واقعا؟!؟

سلام
مگه میشه پست بدید خونده نشه؟
من تقریبا هر روز همه بخشها رو چک میکنم منتها هدفم اینه که دوستان دیگه هم تو این مباحث شرکت کنن. یه کارگاه وقتی کارگاهه که همه درش فعال باشن .درمورد سوال شما شرمنده که جا افتاد...گاهی پیش میاد

من درست متوجه نشدم که چیکار باید بکنیم؟
هر دفعه یه جمله برمی داریم و یه داستان پشتش می نویسیم؟ یا باید مثل حسین فقط ایده ی یه داستان رو در بیاریم؟

نه
مسئله اینه شما یک جمله مشابه رو میخونید
ترجیحا از کتابی که قبلا نخونده باشی
همون جمله رو به کار میبری برای سه تا داستان کاملا متفاوت چند خطی
یعنی از یک جمله سه جور استفاده میکنی
و در سه تا پست میذاری اینجا
این باعث میشه مجبور شیم فکر کنیم و خلق کنیم

اینم دومین نوشته من
جرجی درحالی که فرار میکرد و صدایش آهسته تر میشد فریاد کشید :پلیس کمک...
افسر پلیس دوان دوان خودش را به او رساند و جلویش را گرفت: مشکلی پیش اومده آقا؟ به نظر میرسید که آن مرد چیزی را که جرجی در تلاش برای فرار از آن بود نمیدید. جرجی با دستی لرزان به چشمهای زرد رنگی که در میان تاریکی میدرخشید اشاره کرد . اون اون....
به نظر نمیرسید که پلیس چیزی دیده باشد.صدای غرشی به گوش رسید. و یک لحظه بعد جرجی روی زمین افتاده بود.موجود پشمالو با صدای بلندی شکم شکارش را درید


   
*HoSsEiN*، barsavosh و فسیل واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
barsavosh
(@barsavosh)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 150
 

ایده ی دوم:

قلب مرد ضعیف بود. دریچه ها سفت و غیرقابل انعطاف. شاهزاده تاریک -- دیوید گمل

دکتر از درمان او قطع امید کرده بود واین یعنی اینکه چیزی به مرگش نمانده بود. لبخندی رضایتمند انه بر لبانم نقش بست. اینطوری خیلی بهتربود. میخواستم او را حذف کنم. مردک مزاحم نقشه هایم شده بود. حالا هم که دیگر نیازی به آلوده کردن دستانم به خون کثیفش نبود.

از جلوی اتاقش رد شدم و به سمت آسانسور انتهای راهرو رفتم. خالی بود و خیلی زود بالا آمد. سوار شدم و دکمه ی همکف را فشردم. در که باز شد، چند نفری با هم بسوی آسانسور هجوم آوردند. در این اثنا دختربچه ای هم دستش به پوست دستم کشیده شد. چندشم شد اما سعی کردم از جمع شدن صورتم جلوگیری کنم. هیچ دوست نداشتم با این طبقه ی پست دربیفتم. بیرون که آمدم به ادمهای درون سالن نگاه کردم و بی معطلی به سمت خروجی راه افتادم. تمام تلاشم بر این بود که با آن انسانهای فرومایه برخوردی نداشته باشم. حالا هم اگر مجبور نبودم به اینجا نمی آمدم. اما خب، نتیجه ی خوبی داشت. آن کارگر مفلوک می مرد و مقام من در شرکت حفظ می شد.

ازبیمارستان که خارج شدم بسمت ماشین آخرین مدلم رفتم؛ ایستادم تا راننده در رابرایم باز کند و بی توجه به اطراف وبا غرور از اشراف زاده بودنم روی صندلی نشستم. راننده در رابست و به سرعت سوارشد و حرکت کرد.

سرم را چرخاندم تا نمای بیمارستان را ببینم. یکدست سفید. گوشه ای از ساختمان هم فروریخته بود. پوزخندی زدم. این موجودات دوپای انسان نما به چه امیدی زنده بودند؟ همه که نباید روی زمین جولان می دادند! آنها حتی ارزش فکر کردن هم نداشتند. جامعه ی امروز، جامعه ی متمدنی بود. جامعه ی اعیان و اشراف! جایی برای افراد پست و دون پایه نبود. حتی در قانون هم از آنها نامی برده نشده بود. هیچ حقوقی برای آنها وجود نداشت. از اول هم نباید از حضور این کارگر میترسیدم. اما بودند کسانی که به این انسان نماها میدان می دادند. البته مطمئنا دلشان برایشان نسوخته بود. من انها را می شناختم. انها از هر فرصتی استفاده می کردند تا من را به زیر بکشند و من قطعا چنین فرصتی را به دست انها نمی دادم. حتی اگر به قیمت پا گذاشتن در زباله دانی ها باشد!


   
proti، R-MAMmad و *HoSsEiN* واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
barsavosh
(@barsavosh)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 150
 

ایده ی سوم:

قلب مرد ضعیف بود. دریچه ها سفت و غیرقابل انعطاف. شاهزاده تاریک -- دیوید گمل

چیزی که باور نمی کردم این بود که چطور او به چنین بیماریی مبتلا شده بود؟ همه اش بیست و پنج سال داشت؛ برای مردن جوان بود، اما حیف نبود!

او را می شناختم. هر روز صبح قبل از طلوع آفتاب به همین پارک می آمد و می دوید. من هم در همین ورزش های صبحگاهی با او آشنا شده بودم. مرد شوخ و خوش صحبتی بود. با همه ی افرادی که پایه ی ثابت این پارک بودند، سلام و احوال پرسی داشت. از زیر و بم زندگیشان سر در آورده بود. با مشکلاتشان آشنا بود. همدردی می کرد و اگر می توانست گاهی کمکی. هرچه از دستش برمی آمد انجام می داد. جوانمرد بود و جوانمرگ هم می شد!

مدتی بود که او را ندیده بودم. دیگر صبحها نمی آمد. هیچکس از او خبر نداشت. حالا که به یکباره مفقود شده بود؛ دیگران، همان پایه های ثابت، متوجه شده بودند که جز نامش هیچ چیزی از او نمی دانند. نه شهرتش، نه آدرسش، نه وضع زندگیش، هیچ؛ تنها لبخندهای دلنشینش را می شناختند و حرفهای گرم و تسلی بخشش را.

دیروز یک مرد، یکی از همان هایی که این پارک پاتوق صبحگاهیش است، همه را دور خود جمع کرد و هیجانزده از آن جوان خبر آورده بود. روز قبلش برای عیادت یکی از بستگانش به بیمارستان رفته بود و بطور اتفاقی او را ملاقات کرده بود. می گفت آنجا بستری است. دوازده روز است. قلبش مریض است و نیاز به عمل پیوند دارد.

همه سکوت کرده بودند. شاید به این فکر می کردند که چه می شد اگر دو تا قلب می داشتند و یکیش را اهدا می کردند! شاید هم برایش دعا می کردند و یا شاید بفکر تنظیم کردن زمانی برای عیادت او، به همراه خانواده بودند. اما من اشتباه می کردم. سردی نگاه و بی تفاوتیشان را نخوانده بودم. نجوای زیر لب یکی از آنها هنگامی که از کنار من گذر کرد، اشتباهم را خیلی زود آشکار کرد. "باید زودتر برم. مدرسه ی پسرم دیر می شه!"
همچنان که دیگران هم پراکنده می شدند، دو نفر کناری ایستادند و در مورد معامله ی جدیدشان صحبت کردند. چند نفر با خنده از روبرویم گذشتند. اگر مطمئنا قلبی میداشتم از سنگدلی و بی تفاوتی آنها فشرده می شد. اما من، تنها نیمکت رنگ و رو رفته ای بودم که زمانی او بر رویم می نشست. زمانی که این خبر را شنیدم واقعا تاسف خوردم. اما حالا می دانستم جای ناراحتی نیست. او حیف نبود. برای این دنیا اصلا حیف نبود!


   
proti، *HoSsEiN* و R-MAMmad واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 1 / 3
اشتراک: