Header Background day #23
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

بی غرور

12 ارسال‌
11 کاربران
22 Reactions
2,987 نمایش‌
StormBringer
(@thunder)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 2246
شروع کننده موضوع  

سلام!
این اولین داستان کوتاه منه؛ به نظر خودم خیلی بی معنیه! شما بخونیدش شاید یه نکته آموزشی توش پیدا کردینتالارگفتمان 1
جون من به مشکل ویرایشی گیر ندید اگه داشتتالارگفتمان 2

آسمان جیغ می زد و گریه می کرد؛ قطره های اشکش از روی گونه ی لطیفش به زمین سقوط می کردند. پسرک بی توجه به قطره های اشکی که بر روی گونه هایش می بارید و از آن شره می کرد، با بی حالی بر روی زمین گلی راه می رفت.
پاهایش از گذراندن این مسافت طولانی ذوق ذوق می کرد و تیر می کشید. اما در درونش حس عمیقی از خشنودی داشت؛ اطمینان داشت که پدرش به او افتخار می کرد، پدری که کمک رسان مردم بود و بر خلاف طبقات مختلف جامعه به نیازمندان یاری می رساند.
پسر تنها تی شرت پاره و شلوار جین رنگ و رو رفته ای پوشیده بود. کمی که جلوتر رفت صدای داد و فریادی را شنید.
با نگاهی به بالا مردی را دید که چتری دستش گرفته بود و همراه خدمتکارانش به هر طرف می دویدند. ایستاد اما حالی نداشت تا دستش را به دیوار کوچه تکیه دهد. مرد با دیدن او به سمتش دوید و هنگامی که نزدیک تر شد نگاه تحقیر آمیزی به او انداخت و از کنارش رد شد؛ پسر با دیدن این صحنه خشکش زد.
مرد بی توجه به او به سمت مردی که پشت سرش بود و او متوجه اش نشده بود حرکت کرد. با وجود فاصله زیاد پسرک هنوز هم می توانست صدایشان را بشنود.
ـ لطفاً آقا. خواهش می کنم به من بگید که پسر منو دیدید!
ـ مگه چی شده؟
ـ حدوداً دم ظهر بود که بیرون رفت اما تا حالا نیومده و من خیلی نگرانشم.
ـ شاید دیده باشمش نمی دونم، پسرتون چه شکلیه؟
پسر جوان بی توجه به آن ها رویش را بر گرداند و با پشت دستش اشک های روانش را پاک کرد.
باران موهایش بلوند و بلندش را کمی شسته بود.
دوباره صدای دو نفر در گوشش پیچید!
ـ چشم های مشکی قد بزرگ و موهای بلوند؟ اوه بله، من پسرتون رو دیدم. واقعاً به شما تبریک می گم، پسر بسیار مردم دوستی دارید. چندی پیش جوان فقیری را دیدم که هم زمان با شروع شدن باران، از سرما تشنج گرفته بود. همزمان پسری را دیدم که به او نزدیک شد، پسری که خوی اشرافیت داشت و غرور تکبر از سر رویش می بارید. آن دو با هم صحبت کردند اما نمی دانم چه شد که به یکباره غرور از صورت جوان پولدار رخت بست و او لباس هایش را در آورد و با فقیر جوان عوض کرد.
ـ چی؟ این امکان نداره!
ـ حقیقت محضه آقا!
ـ خب حالا پسرم کجاست؟
پسرک به سمت خانه ای در انتهای کوچه حرکت کرد و همزمان گل های رو صورتش را با آب باران شست.
مرد می گفت: « من اون رو تا اینجا دنبال کردم! »
اما صدای ضعیف مرد در برابر آوای شعر فقیر که در گوشش می پیچید هیچ نبود:

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید

یک نفر در آب دارد می سپارد جانی

یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید


   
نقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

من در حدی نیستم که بخوام از داستانی ایرادی بگیرم اما
فکر کنم زق زق درست تر باشه تا ذوق ذوق.
داستان جالبی بود.


   
ensieh-oof و StormBringer واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

بله بله :0230:
مرتضي جون خب كاري به اشكالات ويرايشي نداشته باش.:(s1211):
من هم نخواهم داشت:shy:
خب در خصوص خود داستان . نكته اول اينكه هر كي بلاخره بچه خودش را ميشناسه چه تميز و چه كثيف.:kho1:
نكته دوم اينكه مگه مردم بيكار هستند يكي را تعقيب كنند ببينند چيكار مي كنه مگه اينكه قصد شومي داشته باشه.:(s1203):
نكته سوم اينكه خب براي كار اول بد نبود و البته بايد گفت در داستان كوتاه نيازي به شخصيت پردازي نيست ولي يكم نياز به فضا سازي هست .:wh1: بايد يكم بيشتر روي محيطت كار كني و البته روي جمله بندي.
نكته چهارم متني كه در اخر اوردي ميشه صحبت كردن نه گفتگو كردم،‌صحبت همينه كه نوشتي كه چندان جذاب نيست ولي گفتگو حالت افراد را هم مشخص ميكني كه بهتر ميشه مثلاً
پدرم در حالي كه صدايش مي لرزيد پاسخ داد : چی؟ این امکان نداره!
مرد صدايش را كمي بالاتر برد ، شايد فكر مي كرد ايگونه حرفش باورپذيرتر خواهد شد : حقیقت محضه آقا!

البته به عنوان كار اولت خوب بود و صد البته من نويسنده نيستم و صاحب نظر هم نيستم.


   
ensieh-oof و StormBringer واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ensieh-oof
(@ensieh-oof)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 177
 

خوب بود .محتوای خوبی داشت سبک نگارشتم خوب بود ،ولی کمی گنگی داشت که با توجه ودقت در خوندن ،می شه متوجه پیام اصلی داستانت شد


   
wizard girl و StormBringer واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Makizy
(@makizy)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 175
 

به نظر من که خیلی قشنگ نوشتی ، درسته که اشکالاتی داشت (هیچ چیزی کامل نیست) ولی به عنوانه عولین کار خیلی خوبه
من فقط اخرش که شعره هست رو نمیفهمم (البته ایراد ازمنه) اگه یکم توضیح بدی ممنون میشم ازت


   
پاسخنقل‌قول
s4m
 s4m
(@s4m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 418
 

قشنگ بود پلوتو مرسی خیلی قشنگ بود !


   
StormBringer واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
wizard girl
(@wizard-girl)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 697
 

از 99نمره 100ومیگیری.......................:onion048:
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ..................
خوب بود پلوتوی عزیز موفق باشی:0123::(s1817):
لبخند...........
ادامه بده


   
StormBringer واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
nilay
(@nilay)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 158
 

تالارگفتمان 3خیلی عالی نوشته بودی :moji:
فوق العاده بود
همیشه که نباید به نگارش داستان توجه کرد مفهوم و پندی که ادم از داستان میگیره هم مهمه:0131:
من که خیلی پندیو گرفتم :0158:


   
StormBringer و s4m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

N@zgOl;727:
به نظر من که خیلی قشنگ نوشتی ، درسته که اشکالاتی داشت (هیچ چیزی کامل نیست) ولی به عنوانه عولین کار خیلی خوبه
من فقط اخرش که شعره هست رو نمیفهمم (البته ایراد ازمنه) اگه یکم توضیح بدی ممنون میشم ازت

شاعر اين شعر نيما يوشيج هستش. و پلوتو عزيز به زيبايي در داستانش بكار بردش.
اين نكته را توي نقدش نگفتم،‌من عاشق داستان هايي هستم كه توشون از اشعار زيبا استفاده ميشه.

اسم شعر هم" اي ادمها"هستش.

آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یکنفردر آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دائم‌ میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید،
آن زمان که تنگ میبندید
برکمرهاتان کمربند،
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می‌کند بیهود جان قربان!
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره،جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب می‌خواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته می‌کوبد
باز می‌دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه‌هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده درگود کبود و هر زمان بیتابش افزون
می‌کند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا.
آی آدمها!
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می‌پاید،
می زند فریاد و امید کمک دارد
آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج می‌کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می‌گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می‌آید:
-" آی آدمها "...
و صدای باد هر دم دلگزاتر،
در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آبهای دور و نزدیک
باز در گوش این نداها:
-" آی آدمها "...


   
Makizy و barsavosh واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
barsavosh
(@barsavosh)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 150
 

من سررشته ای توی داستان کوتاه ندارم
اما بعنوان یه خواننده، داستانت رو پسندیدم و خوشم اومد
همین طور ادامه بده. موفق باشی


   
پاسخنقل‌قول
mehr
 mehr
(@mehr)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
 

اولش جالب تر بود تا پایانش! به قول حسین برای چی باید با بیکاری دنبال سر اون بچه راه بیفته؟


   
پاسخنقل‌قول
bahani
(@bahani)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
 

بر خلاف طبقات مختلف جامعه به نیازمندان یاری می رساند.
این جمله گنگه در واقع اصلا منظور رو نمیرسونه
جالب بود فقط کاشکی روشن تر و قوی تر به اون دیدگاه خام پسر نسبت به مردم دوستی پدرش و اون رابطه اونا تاکید میکردید.
در کل ایده خوب و جالبی بود فقط کاش قوی تر بیان میشد خصوصا احساساتش فقط اینکه وقتی کسی کمک میکنه خودش که بی چیز نمیشه و اگه گذشته خاصی بود کاش بیان میشد.
اشتباهات ویرایشی که مثل همون اول که اشاره شد.
در کل برای داستان اول ایده جسورانه ای بود.


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: