سلام!
این اولین داستان کوتاه منه؛ به نظر خودم خیلی بی معنیه! شما بخونیدش شاید یه نکته آموزشی توش پیدا کردین
جون من به مشکل ویرایشی گیر ندید اگه داشت
آسمان جیغ می زد و گریه می کرد؛ قطره های اشکش از روی گونه ی لطیفش به زمین سقوط می کردند. پسرک بی توجه به قطره های اشکی که بر روی گونه هایش می بارید و از آن شره می کرد، با بی حالی بر روی زمین گلی راه می رفت.
پاهایش از گذراندن این مسافت طولانی ذوق ذوق می کرد و تیر می کشید. اما در درونش حس عمیقی از خشنودی داشت؛ اطمینان داشت که پدرش به او افتخار می کرد، پدری که کمک رسان مردم بود و بر خلاف طبقات مختلف جامعه به نیازمندان یاری می رساند.
پسر تنها تی شرت پاره و شلوار جین رنگ و رو رفته ای پوشیده بود. کمی که جلوتر رفت صدای داد و فریادی را شنید.
با نگاهی به بالا مردی را دید که چتری دستش گرفته بود و همراه خدمتکارانش به هر طرف می دویدند. ایستاد اما حالی نداشت تا دستش را به دیوار کوچه تکیه دهد. مرد با دیدن او به سمتش دوید و هنگامی که نزدیک تر شد نگاه تحقیر آمیزی به او انداخت و از کنارش رد شد؛ پسر با دیدن این صحنه خشکش زد.
مرد بی توجه به او به سمت مردی که پشت سرش بود و او متوجه اش نشده بود حرکت کرد. با وجود فاصله زیاد پسرک هنوز هم می توانست صدایشان را بشنود.
ـ لطفاً آقا. خواهش می کنم به من بگید که پسر منو دیدید!
ـ مگه چی شده؟
ـ حدوداً دم ظهر بود که بیرون رفت اما تا حالا نیومده و من خیلی نگرانشم.
ـ شاید دیده باشمش نمی دونم، پسرتون چه شکلیه؟
پسر جوان بی توجه به آن ها رویش را بر گرداند و با پشت دستش اشک های روانش را پاک کرد.
باران موهایش بلوند و بلندش را کمی شسته بود.
دوباره صدای دو نفر در گوشش پیچید!
ـ چشم های مشکی قد بزرگ و موهای بلوند؟ اوه بله، من پسرتون رو دیدم. واقعاً به شما تبریک می گم، پسر بسیار مردم دوستی دارید. چندی پیش جوان فقیری را دیدم که هم زمان با شروع شدن باران، از سرما تشنج گرفته بود. همزمان پسری را دیدم که به او نزدیک شد، پسری که خوی اشرافیت داشت و غرور تکبر از سر رویش می بارید. آن دو با هم صحبت کردند اما نمی دانم چه شد که به یکباره غرور از صورت جوان پولدار رخت بست و او لباس هایش را در آورد و با فقیر جوان عوض کرد.
ـ چی؟ این امکان نداره!
ـ حقیقت محضه آقا!
ـ خب حالا پسرم کجاست؟
پسرک به سمت خانه ای در انتهای کوچه حرکت کرد و همزمان گل های رو صورتش را با آب باران شست.
مرد می گفت: « من اون رو تا اینجا دنبال کردم! »
اما صدای ضعیف مرد در برابر آوای شعر فقیر که در گوشش می پیچید هیچ نبود:
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جانی
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
من در حدی نیستم که بخوام از داستانی ایرادی بگیرم اما
فکر کنم زق زق درست تر باشه تا ذوق ذوق.
داستان جالبی بود.
بله بله :0230:
مرتضي جون خب كاري به اشكالات ويرايشي نداشته باش.:(s1211):
من هم نخواهم داشت:shy:
خب در خصوص خود داستان . نكته اول اينكه هر كي بلاخره بچه خودش را ميشناسه چه تميز و چه كثيف.:kho1:
نكته دوم اينكه مگه مردم بيكار هستند يكي را تعقيب كنند ببينند چيكار مي كنه مگه اينكه قصد شومي داشته باشه.:(s1203):
نكته سوم اينكه خب براي كار اول بد نبود و البته بايد گفت در داستان كوتاه نيازي به شخصيت پردازي نيست ولي يكم نياز به فضا سازي هست .:wh1: بايد يكم بيشتر روي محيطت كار كني و البته روي جمله بندي.
نكته چهارم متني كه در اخر اوردي ميشه صحبت كردن نه گفتگو كردم،صحبت همينه كه نوشتي كه چندان جذاب نيست ولي گفتگو حالت افراد را هم مشخص ميكني كه بهتر ميشه مثلاً
پدرم در حالي كه صدايش مي لرزيد پاسخ داد : چی؟ این امکان نداره!
مرد صدايش را كمي بالاتر برد ، شايد فكر مي كرد ايگونه حرفش باورپذيرتر خواهد شد : حقیقت محضه آقا!
البته به عنوان كار اولت خوب بود و صد البته من نويسنده نيستم و صاحب نظر هم نيستم.
خوب بود .محتوای خوبی داشت سبک نگارشتم خوب بود ،ولی کمی گنگی داشت که با توجه ودقت در خوندن ،می شه متوجه پیام اصلی داستانت شد
به نظر من که خیلی قشنگ نوشتی ، درسته که اشکالاتی داشت (هیچ چیزی کامل نیست) ولی به عنوانه عولین کار خیلی خوبه
من فقط اخرش که شعره هست رو نمیفهمم (البته ایراد ازمنه) اگه یکم توضیح بدی ممنون میشم ازت
از 99نمره 100ومیگیری.......................:onion048:
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ..................
خوب بود پلوتوی عزیز موفق باشی:0123::(s1817):
لبخند...........
ادامه بده
خیلی عالی نوشته بودی :moji:
فوق العاده بود
همیشه که نباید به نگارش داستان توجه کرد مفهوم و پندی که ادم از داستان میگیره هم مهمه:0131:
من که خیلی پندیو گرفتم :0158:
به نظر من که خیلی قشنگ نوشتی ، درسته که اشکالاتی داشت (هیچ چیزی کامل نیست) ولی به عنوانه عولین کار خیلی خوبه
من فقط اخرش که شعره هست رو نمیفهمم (البته ایراد ازمنه) اگه یکم توضیح بدی ممنون میشم ازت
شاعر اين شعر نيما يوشيج هستش. و پلوتو عزيز به زيبايي در داستانش بكار بردش.
اين نكته را توي نقدش نگفتم،من عاشق داستان هايي هستم كه توشون از اشعار زيبا استفاده ميشه.
اسم شعر هم" اي ادمها"هستش.
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یکنفردر آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید،
آن زمان که تنگ میبندید
برکمرهاتان کمربند،
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد میکند بیهود جان قربان!
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره،جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب میخواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته میکوبد
باز میدارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایههاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده درگود کبود و هر زمان بیتابش افزون
میکند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا.
آی آدمها!
او ز راه دور این کهنه جهان را باز میپاید،
می زند فریاد و امید کمک دارد
آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج میکوبد به روی ساحل خاموش
پخش میگردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور میآید:
-" آی آدمها "...
و صدای باد هر دم دلگزاتر،
در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آبهای دور و نزدیک
باز در گوش این نداها:
-" آی آدمها "...
من سررشته ای توی داستان کوتاه ندارم
اما بعنوان یه خواننده، داستانت رو پسندیدم و خوشم اومد
همین طور ادامه بده. موفق باشی
اولش جالب تر بود تا پایانش! به قول حسین برای چی باید با بیکاری دنبال سر اون بچه راه بیفته؟
بر خلاف طبقات مختلف جامعه به نیازمندان یاری می رساند.
این جمله گنگه در واقع اصلا منظور رو نمیرسونه
جالب بود فقط کاشکی روشن تر و قوی تر به اون دیدگاه خام پسر نسبت به مردم دوستی پدرش و اون رابطه اونا تاکید میکردید.
در کل ایده خوب و جالبی بود فقط کاش قوی تر بیان میشد خصوصا احساساتش فقط اینکه وقتی کسی کمک میکنه خودش که بی چیز نمیشه و اگه گذشته خاصی بود کاش بیان میشد.
اشتباهات ویرایشی که مثل همون اول که اشاره شد.
در کل برای داستان اول ایده جسورانه ای بود.